خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خدا»
نام: ژیکان
«جلد اول مجموعه هایش»
نویسنده: میم.ز کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: M O B I N A
ویراستاران: Whisper و YeGaNeH


خلاصه:
او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر لـ*ـب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمی‌ست که بلند خندیدن را جرم می‌داند. چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد و با عجز به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام همان ریسمان او را به دار می‌آویزد!

مقدمه:
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ،
ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍین‌جاستﮐﻪ می‌خندﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ،
ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍین‌جاستﮐﻪ می‌خندﺩ بیگانه ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ،
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍین‌جاست ﮐﻪ می‌خندﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ،
ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍین‌جاست ﮐﻪ می‌خندیم ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ،
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ می‌خندﻡ؛ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ!

«وحشی بافقی»

3c8fdeeb5fd2d6f92872d1db8f6dfc76.jpeg


رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • پوکر
Reactions: Aynaz_2006، Tabassoum، Noushin_salmanvandi و 10 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
آستین لباس سرمه‌ای رنگم رو پایین می‌کشم و سینی چایی رو از روی میز آشپزخونه برمی‌دارم و به سمت نشیمن حرکت می‌کنم. با استرس دوباره نگاهی به آستین‌هام می‌ندازم و بعد سینی چایی رو جلوی حاج بابا می‌گیرم. دست حاج بابا بالا میاد و نگاه من روی انگشتر عقیقی که یادگار پدربزرگ خدابیامرزم بود زوم میشه. بعد از برداشتن استکان چایی، قندون رو از داخل سینی برمی‌دارم و رو میز جلوی حاج‌ بابا می‌ذارم و عقب گرد می‌کنم و راهی آشپزخونه می‌شم. سینی رو روی میز می‌ذارم و بعد آستین لباسم رو بالا می‌زنم و به شاهکار جدیدم نگاه می‌کنم و بعد از این‌که مطمئن میشم دیگه خون‌ریزی نداره، آستینم رو درست می‌کنم و راهی اتاق مشترکم با خواهرم میشم. خبری از کاغذ دیواری و ست میز آرایشی و تـ*ـخت مثل هم نبود. گوشه اتاق یک تـ*ـخت دوطبقه‌ی آهنی بود که حتی رنگ درستی هم نداشت. یک کمد چوبی گوشه‌ی اتاق بود که با هربار باز کردن درش، صدای قیژ‌قیژش تا ده تا خونه اون طرف‌تر هم می‌رفت. به سمت میز و صندلی چوبی که حاج بابا خودش درست کرده بود، میرم و رو صندلی می‌شینم. به لطف حضور کرونا، حاج بابا دل از پول‌های داخل حسابش کند و یک لپ‌تاپ و گوشی برای من و خواهرم گرفت و تنها وسلیه‌های به‌درد بخور این اتاق، لپ‌تاپ و گوشی بود. دستم رو به سمت کشوی زیر میز می‌برم و بعد گوشیم رو از داخلش بیرون میارم. آستینم رو بالا می‌زنم و بعد از دست زخمیم عکس می‌گیرم. زخمی که با تیغ به شکل ستاره زده بودمش، با این‌که خیلی می‌سوخت، اما ارزش لایکی که می‌خورد رو داشت. اینترنت گوشیم رو روشن می‌کنم و بعد وارد پیج فیکی که زده بودم می‌شم. مثل همیشه اول تعداد دنبال کننده‌هام رو چک می‌کنم.
- wow!
لبخندی با دیدن عدد صدهزار نفر روی لـ*ـب‌هام می‌شینه. عکسی که از دستم گرفته بودم رو آماده پست کردن می‌کنم و متفکر به دیوار رو‌به‌روم خیره میشم تا متن مناسب کپشنش به ذهنم خطور کنه. ناامید از پیدا نکردن کپشن موردنظر راهی کانال مدنظرم می‌شم و بعد از زیر و رو کردن پست‌های کانال، چشمم به متنی می‌خوره که عجیب به دلم می‌شینه. متن رو کپی می‌کنم و زیر پست قرار میدم و یک‌بار دیگه با صدای آروم می‌خونمش.
- از ظاهرم، حالم رو تشخیص نده، این یک‌جور احترامه، هم به درد من، هم به شعور خودت!
بعد از قرار دادن هشتگ‌های مرتبط عکس، عکس رو پست می‌کنم و خیره به پیجم می‌شم تا بازخوردها رو ببینم. با بلند شدن صدای در، دستم رو سمت کتاب تاریخ روی میز می‌برم و بازش می‌کنم و خودم رو مشغول خوندن نشون میدم.
- صنم کجایی؟
اینترنت گوشی رو سریع خاموش می‌کنم و بعد صدام رو بلند می‌کنم و می‌گم:
- بله مامان؟
نفس عمیقی می‌کشم و گوش‌هام رو تیز می‌کنم؛ اما صدایی از جانب مادرم نمی‌شنوم. با کف دست ضربه‌ای به میز می‌زنم، از روی صندلی بلند میشم و در اتاق رو باز می‌کنم:
- بله مامان؟
- بیا این میوه‌ها رو بشور.
با حرص پام رو روی زمین می‌کوبم و زیر لـ*ـب می‌گم:
- همش بشور و بساب، اصلاً صنم خر کی باشه؟
در اتاق رو می‌بندم و راهی آشپزخونه می‌شم و بعد از پوشیدن دستکش‌های نارنجی رنگ، مشغول شستن پرتقال‌ها و سیب‌ها می‌شم.
- میوه‌ها رو شستی اون دستمال زرده رو بردار و مبل‌ها رو دستمال بکش.
مطیع چشمی زیرلب می‌گم و بعد تمام عصبانیتم رو سر میوه‌ها خالی می‌کنم. آخرین دونه‌ی سیب رو داخل آب‌کش می‌ذارم، بعد دستمال زرد رنگ رو بر‌می‌دارم و راهی نشیمن می‌شم. حاج بابا روی مبل تک نفره هم‌چنان نشسته بود و متفکر به روزنامه‌ی درون دستش خیره شده بود. آستین لباسم رو دوباره چک می‌کنم و بادقت، دسته‌های چوبی مبل رو دستمال می‌کشم و بعد از اتمام کارم دستمال رو روی ظرف‌شویی پرت می‌کنم و می‌گم:
- مامان من درس دارم!
همین یک جمله کافی بود تا دیگه مامان صدام نزنه. سرخوش راهی اتاق می‌شم، ماژیک هایلات صورتی رو بر‌می‌دارم و با صدای بلند شروع به درس‌خوندن می‌کنم. برای این‌که بهم گیر ندن مجبور بودم نیم‌ساعت درس بخونم و بعد به عنوان زنگ تفریح گوشیم رو دستم بگیرم. زبونم به اسم اقدامات داریوش می‌چرخید و ذهنم پی لایک‌هایی بود که پستم ممکن بود بخوره. بعد از اتمام نیم‌ساعت، گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم و اینترنتش رو روشن می‌کنم. اعلان‌های لایک و کامنت‌های پستم هر لحظه بیشتر می‌شد. بعد از دو دقیقه دیگه اعلانی نیومد و من باخیال راحت وارد پیجم شدم و شروع به خوندن کامنت‌ها کردم.


رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، Tabassoum، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
- جون بابا! بازم گل کاشتی؟
کامنت رو لایک می‌کنم و بعد سراغ کامنت بعدی می‌رم:
- ایول بابا چه طرح خفنی!
ایموجی آتیش برای این کامنت ارسال می‌کنم و سراغ بعدی میرم.
- لاغری در پنجاه روز صددرصد تضمینی.
قبل از این‌که جواب این کامنت رو بدم گوشیم زنگ می‌خوره و اسم ترنم رو صفحه‌ی گوشیم نقش می‌بنده. دستی به موهای مشکی بلندم می‌کشم و دکمه سبز رنگ تماس رو لمس می‌کنم.
- سلام.
صدای پُر از ناز ترنم تو گوشم پیچیده می‌شه.
- سلام صنم بانو، می‌بینم که باز گل کاشتی.
پاهام رو روی هم می‌اندازم و آرنجم رو روی میز می‌ذارم با غرور میگم:
- آره، بهترین پستم رو امروز گذاشتم.
صدای خنده‌ی ترنم توی گوشم می‌پیچه و بعد آروم می‌گه:
- بهتر از این هم می‌تونی بذاری؛ اما خودت نمی‌خوای!
متفکر به دیوار رو‌به‌روم که پِر از ترک بود، خیره می‌شم و می‌گم:
- اون هم به وقتش.
***‌

- صنم پارچ رو آب کن و بیار.
مطیع از روی مبل بلند می‌شم و به سمت آشپزخونه می‌رم. بعد از تماسی که با ترنم داشتم از ترس محروم شدن از گوشی، اینترنتم رو خاموش کردم و به آ*غو*ش گرم خانواده پیوستم. پارچ آبی رنگ رو از داخل کابینت برمی‌دارم و بعد اون‌ رو زیر شیرآب می‌ذارم و صبر می‌کنم تا پُر بشه. از داخل فریزر، قالب یخی بیرون میارم و بعد اون رو داخل پارچ می‌ندازم. دسته‌ی پارچ رو توی دستم می‌گیرم و راهی اتاق پدر و مادرم که چسبیده به اتاق ما بود می‌شم. پشت در کرم رنگ اتاق می‌ایستم و ضربه‌ی آرومی به در می‌زنم:
- بیا تو.
بعد از این‌که حاج بابا اجازه‌ی ورود داد، با دست آزادم دستگیره‌ی در رو پایین می‌کشم و سر به‌ زیر وارد اتاق می‌شم. بدون این‌که به اطراف اتاق نگاه بندازم پارچ رو روی میز عسلی کنار تـ*ـخت می‌ذارم و از اتاق بیرون میام. نفس عمیقی می‌کشم و آستین لباسم رو بالا می‌زنم و به جای زخم نگاه می‌کنم. جای زخم خشک شده بود و خبری از خون تازه نبود.
- چی روی دستته؟
سریع آستینم رو پایین می‌کشم و به چهره‌ی متفکر صبا، خواهر کوچک‌ترم نگاه می‌کنم و میگم:
- هیچی، پشه نیش زده.
زیر لـ*ـب آهانی میگه، بعد در اتاق رو باز می‌کنه و وارد اتاق می‌شه. زیر لـ*ـب می‌گم:
- خطر از بیخ گوشِت گذشت صنم بانو!
به سمت در ورودی می‌رم و بعد از پوشیدن دمپایی‌های بنفش رنگ که از شدت توی آفتاب موندن سفید شده بودن راهی دست‌شویی گوشه‌ی حیاط می‌شم. مسواکم رو از داخل لیوان شیشه‌ای روی روشویی بر‌می‌دارم و شروع به مسواک زدن می‌کنم. طبق عادت همیشگیم، زمان مسواک زدن به چهره‌ی خودم توی آیینه شکسته‌ی دست‌شویی خیره می‌شم. ابروهای پُرپشت مشکی داشتم که هربار با دیدنشون یاد برگ ریحون می‌افتادم. چشم‌های کشیده قهوه‌ای رنگم من رو یاد چشم‌های پدربزرگم می‌انداخت. آهی می‌کشم و به پوست نه‌ چندان سفیدم خیره می‌شم. انگار خدا موقع آفرینش من، هرچی رنگ تیره بود پاشیده بود توی صورتم. کف‌های داخل دهنم رو خالی می‌کنم و بعد از تمیز کردن مسواکم، دستی به بینی کوچیکم می‌کشم که تنها نکته مثبت زیبایی صورت من بود. مسواکم رو داخل لیوان بر‌می‌گردونم و بعد، موهای فر مشکیم رو از جلوی صورتم کنار می‌زنم و راهی ساختمان می‌شم. بعد از چک کردن آستین لباسم، وارد اتاق می‌شم و خودم رو روی تـ*ـخت پرت می‌کنم.
- این‌قدر تکون نخور صنم.
دستم رو مشت می‌کنم و محکم روی تـ*ـخت می‌زنم؛ سرم رو از روی تـ*ـخت پایین میارم و به صبا که مشغول شونه کردن موهای قهوه‌ای رنگش بود، نگاه می‌کنم. بی‌تفاوت بهم نگاهی می‌اندازه و بعد به سمت دیوار می‌چرخه و به کارش ادامه میده. طوری که بشنوه می‌گم:
- اللهم اشف کل مریض!
سرم رو روی بالشت نه چندان پُربارم می‌ذارم و گوشیم رو از زیر بالشت بیرون میارم. کلافه نگاهی به ساعت می‌اندازم و زیر لـ*ـب میگم:
- آخه ساعت ده وقت خوابه؟ مرغ‌ها هم بیشتر از ما بیدار می‌مونن.
گوشیم رو برای ساعت چهار و نیم کوک می‌کنم و بعد به سقف خیره می‌شم. جرات این‌که شب‌ها گوشی دستم بگیرم رو نداشتم چون مطمئن بودم در صورت دیده شدن این تخلف، خبری از گوشی دیگه نیست. پتوی سبز رنگم رو روی خودم می‌اندازم و توی دنیای خیالی خودم غرق می‌شم تا به خواب برم.
***

- بلند شو صنم، اذان شده.
دستم رو مشت می‌کنم و محکم روی تـ*ـخت می‌کوبم و بعد چشم‌هام رو باز می‌کنم.


رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، Tabassoum، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی از چشم‌هام رو باز می‌کنم و بعد به چهره‌ی صبا که مثل عزرائیل بالای سرم ایستاده بود خیره می‌شم. سرجام می‌نشینم و چشم بسته دنبال گوشیم می‌گردم. نگاهی به ساعت می‌اندازم و می‌بینم ربع ساعت زودتر بیدار شدم. صبا بعد از این‌که مطمئن می‌شه بیدار شدم با ناز از اتاق بیرون می‌ره. زنگ گوشیم رو قطع می‌کنم و از روی تـ*ـخت می‌پرم پایین و راهی دست‌شویی میشم. بعد از گرفتن وضو، آستین لباسم رو پایین می‌کشم و وارد ساختمان میشم. بقیه نمازشون رو خونده بودن و داشتن صبحانه می‌خوردن. این خانواده هیچ چیزش مثل آدم‌ها نبود. کش موهام رو محکم می‌کنم و بعد چادر و سجاده‌ای از داخل طاقچه بر می‌دارم و شروع به نماز خوندن می‌کنم. سلام نمازم رو میدم و بعد سجاده رو جمع می‌کنم و با چادر سرجای قبلیشون می‌ذارم.
- صنم بیا صبحانه.
پشت دستم رو به چشم‌هام می‌مالم و بعد می‌گم:
- خوابم میاد، بعداً می‌خورم.
قدم‌هام رو تند می‌کنم و خودم رو به تـ*ـخت می‌رسونم. کش موهام رو باز می‌کنم و بعد زیر پتو می‌خزم و چشم‌هام رو می‌بندم.
***

- بلندشو بچه دیرت می‌شه.
سرم رو از زیر پتو بیرون میارم که صورت مامان جلوی چشم‌هام ظاهر می‌شه. مثل همیشه روسری سفید رنگی به سر کرده که صورت سفیدش رو سفید‌تر نشون میده. موهام رو از روی صورتم کنار می‌زنم و بعد روی تـ*ـخت می‌نشینم. مامان بعد از این‌که مطمئن شد بیدار شدم، از اتاق بیرون می‌ره. با دیدن ساعت، از تـ*ـخت گرم و نرمم دل می‌کنم و شروع به شونه کردن موهام می‌کنم. یک ساعت فرصت داشتم تا کارهام رو انجام بدم و بعد به مدرسه برم. به لطف حضور کرونا یک روز در میون می‌بایست به مدرسه برم و امروز به‌خاطر امتحانی که داشتیم همه‌ی بچه‌های کلاس به مدرسه می‌اومدن. شونه رو روی میز می‌ذارم و بعد به سمت جالباسی میرم و مانتو و شلوار مدرسه‌م رو می‌پوشم. جوراب‌های صورتی رنگم رو از روی زمین برمی‌دارم و بعد از اتاق بیرون می‌رم. مثل همیشه صبا زودتر از من آماده شده و مشغول مرور کردن دوباره‌ی درس‌هاشه. حاج بابا هم مسلماً به مغازه رفته. راهی آشپزخونه می‌شم و از داخل یخچال سبز رنگ قالب پنیر رو بیرون میارم. کارد مشکی رنگی بر‌می‌دارم و بعد روی قالی آشپزخونه که تبدیل به موکت شده بود می‌شینم. مامان وارد آشپزخونه می‌شه، به سمت سماور می‌ره و یک استکان چایی می‌ریزه و جلوم می‌ذاره.
- صنم؟
لقمه داخل دهنم رو قورت می‌دم و به مامان که رو‌به‌روم نشسته بود نگاه می‌کنم:
- چی‌ شده؟
مامان دستش رو به سمت نون داخل سفره می‌بره و یک تکه از نون‌ می‌کنه:
- امشب خاله‌ت می‌خواد بیاد این‌جا، مدرسه تعطیل شد برو مغازه‌ی بابات و ازش پول بگیر و برو خرید.
درحالی‌که از درون دارم بد و بی‌راه به بچه‌های خاله می‌گم؛ با یادآوری سروصدای بیش از حدشون، استکان چاییم رو به لـ*ـبم نزدیک می‌کنم و سر می‌کشم تا از آتیش درونم کاسته بشه. باشه‌ای زیر لـ*ـب می‌گم و بعد سفره رو جمع می‌کنم و روی کابینت می‌ذارم. با دیدن ساعت به سمت اتاق می‌رم و کتاب‌هام رو داخل کیف مشکیم می‌ندازم. گوشیم که روی تـ*ـخت بود رو خاموش می‌کنم و داخل کشوی میز می‌ذارم. از رو صندلی مقنعه‌م رو بر می‌دارم و بعد از پوشیدن چادر عربیم، به سمت مدرسه راه می‌افتم. این موقع صبح خیابون پُر از ماشین‌ها و اتوبوس‌هایی بود که بچه‌ها رو به مدرسه می‌رسوندن و سهم من از این همه ماشین، دوتا پایی بود که خدا بهم داده بود. فاصله‌ی خونه تا مدرسه ربع ساعت پیاده‌روی بود و یکی از آرزوهایی که هیچ‌وقت برآورده نشد رفتن به مدرسه‌ای دور از محله ‌یخودمون بود. با دیدن تابلوی «دبیرستان دخترانه‌ی سما» دستی به لبه‌ی مقنعه‌م می‌کشم و بعد از این‌که مطمئن شدم ماشینی از خیابون رد نمی‌شه، به سمت مدرسه که اون طرف خیابون بود حرکت می‌کنم. از در سبز رنگ مدرسه رد می‌شم و چشمم رو داخل حیاط می‌چرخونم و از بین دانش‌آموزهایی با فرم یکسان، ترنم رو تشخیص می‌دم که مثل همیشه روی نیمکت نارنجی رنگ با آوا نشسته بود. چادرم رو در میارم و بعد داخل کیفم می‌ذارم و به ترنم نزدیک می‌شم.‌ مثل همیشه با دیدن چشم‌های خاکستری رنگش از حسادت می‌ترکم و با دیدن موهای لـ*ـخت طلاییش، یاد موهای مشکی گوسفند مانند خودم‌ میوفتم و به شانسم لعنت می‌فرستم. لبخندی می‌زنم و بلند سلام می‌کنم که نگاهشون روی من زوم میشه. جواب سلامم رو می‌دن و ترنم کمی روی نیمکت جا‌به‌جا می‌شه و ازم می‌خواد کنارش بشینم. با لبخند کنار ترنم جا می‌گیرم و به نیم‌رخش نگاه می‌کنم، بینی کوچکش از نیم‌رخ خوش فرم‌تر به نظر می‌اومد و لـ*ـب‌های قلوه‌ایش زیبایی صورتش رو تکمیل کرده بود.
- خب صنم بانو، می‌بینم که دیروز گل که نه، ستاره کاشتی!
خنده‌ی آرومی می‌کنم و بعد آستین مانتوم رو بالا می‌زنم و ستاره‌ی روی دستم رو به آوا و ترنم نشون می.دم. ترنم با انگشت اشاره‌ش آروم روی طرح می‌کشه و می‌گه:
- می‌بینم که ماهر شدی و مثل قبلاً خیلی عمیق دستت رو نمی‌بری.


رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، Tabassoum، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم رو کمی تکون می‌دم و آستین لباسم رو پایین می‌کشم و می‌گم:
- دیگه‌دیگه!
با بلند شدن صدای زنگ، از روی نیمکت بلند می‌شیم و به صف می‌ایستیم. مراسم کسل کننده صبح‌گاه بعد از قرائت قرآن شروع می‌شه و مدیر مثل همیشه میکروفون رو به دستش می‌گیره و شروع به قارقار کردن می‌کنه. بند کیفم رو روی شونه‌م جابه‌جا می‌کنم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، YeGaNeH، SAHAR:) و 6 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
به کیک تو دستم نگاه می‌کنم و می‌گم:
- چرا حالا می‌خواد با من آشنا بشه؟
ترنم دستی به پیشونیش می‌کشه و بعد به جلو خم می‌شه و می‌گه:
- دیگه شاخ شدی برای خودت، همه می‌خوان تو رو بشناسن.
اخم‌ می‌کنم و گازی به کیکم می‌زنم و متفکر به کفش‌های مارک‌دار ترنم نگاه می‌کنم. لقمه‌ی داخل دهنم رو قورت می‌دم و بعد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، YeGaNeH، SAHAR:) و 6 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با بلند شدن صدای زنگ، نگاهم روی ساعت قفل می‌شه. راس یازده زنگ خونه رو می‌زدن و بچه‌ها مثل مور و ملخ به سمت در خروجی حرکت می‌کردن. از فواید دیگه‌ی کرونا کم شدن ساعت مدرسه بود که من به شدت راضی بودم. وسیله‌هام رو داخل کیفم می‌ذارم و بعد چادرم رو سرم می‌کنم.
- صنم یادت نره چک کنی پیج طرف رو.
سرم رو به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، YeGaNeH، SAHAR:) و 6 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دیدن تابلوی قالی‌فروشی حاج احمد، قدم‌هام رو تندتر می‌کنم و بعد جلوی مغازه می‌ایستم. مثل همیشه این ساعت از روز مغازه‌ی حاج بابا شلوغ بود. چادرم رو درست می‌کنم و بی‌توجه به سوزش دستم از دوتا دونه پله‌ای که مغازه داشت بالا می‌رم. از بچگی عاشق نقش و نگار‌های فرش‌ها بودم و به قول حاج بابا این روحیه به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، YeGaNeH، SAHAR:) و 6 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
دسته‌ی پلاستیک رو توی دستم جا‌به‌جا می‌کنم و بعد به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و راهی اولین مغازه‌ی میوه‌فروشی می‌شم. پلاستیکی رو از روی میز فروشنده برمی‌دارم و بعد ده‌تا دونه سیب درختی از داخل سبد بر‌می‌دارم و داخل پلاستیک می‌ذارم. چشمم رو اطراف مغازه می‌چرخونم و بعد از برداشتن میوه‌هایی که مامان سفارش کرده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، YeGaNeH، M O B I N A و 4 نفر دیگر

ماهی!

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/22
ارسال ها
258
امتیاز واکنش
1,463
امتیاز
178
محل سکونت
نورِماه!
زمان حضور
2 روز 16 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
قطره‌های آب روی مژه‌های بلندم چسبیده بودن و قصد جدا شدن نداشتن. با پشت دستم، دستی به چشم‌هام می‌کشم و بعد از دست‌شویی بیرون میام و راهی اتاق می‌شم. چادرم رو از سرم درمیارم و روی تـ*ـخت می‌ندازم. نگاهم روی چادرم زوم میشه. همیشه دوست داشتم پوششم رو خودم اتتخاب کنم؛ اما این چادر رو از شش سالگی به اجبار سرم کردن؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، YeGaNeH، M O B I N A و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا