خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم

اسم رمان: ماهی
نویسنده: gandom
ژانر: عاشقانه/ اجتماعی

خلاصه:
داستان دختر لالی است که با توجه به شرایطش و مشکلاتی که در زندگی دارد سعی می‌کند مانند آدم‌های عادی زندگی کند و عاشق شود!




داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، Melika Kakou، SAEEDEH.T و 11 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
چای خوش‌رنگی برای خودم ریختم و کنار سفره نشستم.
- صبح بخیر خانم خانما.
لبخندی به بابا زدم و با حرکات اشاره تشکر کردم
مثل تمام این 20 سال، مامان بعد آماده کردن صبحانه به مدرسه رفته بود و بابا هم با عجله چای داغش رو هورتی کشید و با خداحافظی کوتاهی رفت.
به ساعت نگاه کردم، هنوز یک ساعت وقت داشتم. سفره رو جمع کردم و بعد شستن ظرف‌ها به اتاقم برگشتم تا حاضر شم.
هوا بارونی بود، بافت یشمی رنگم رو با شلوار مشکی تنم کردم. جلوی آینه وایسادم، لبخند غمگینی به خودم زدم و شال سبزم رو سرم گذاشتم. بعد از برداشتن کیفم به حیاط رفتم و مثل هر روز مشغول آب دادن به گل‌ها شدم.
ساعت 10 با متینا قرار داشتم و هنوز نیم ساعت فرصت داشتم، اما می‌ترسیدم ترافیک نذاره به موقع برسم، شیرآب رو بستم و بعد به طرف کافه‌ای که متینا گفته بود راه افتادم.
رنوی زرشکی رنگم رو نزدیکی‌های کافه پارک کردم. از دور متینا رو دیدم و به طرفش رفتم.
خواستم غافلگیرش کنم که کیفم به یه‌جا گیر کرد و زمین خوردم.
متینا با هین بلندی برگشت و سریع به طرفم اومد
هم خجالت می‌کشیدم و هم خنده نمی‌ذاشت سرم رو بلند کنم.
- خاک تو سرت کنن ماهیِ الاغ، کوری آخه؟! پاشو آبرو برام نذاشتی، پاشو؛ گریه‌ات چیه حالا؟ شمشیر که نخوردی!
با کمکش بلند شدم و بهش نگاه کردم، وقتی صورت خندونم رو دید، با کیفش به پام زد.
- زهرمار! من نگرانتم تو داری هرهر می‌خندی؟!
دستم رو ول کرد و به حالت قهر راه افتاد که بره. از پشت، کیفش رو گرفتم و چشمام رو مظلوم کردم.
حرصی دندون قروچه‌ای کرد.
- همیشه همینی؛ با اون چشمات، خوب آدم رو خر می‌کنی.
لبخند دندون نمایی زدم و به کافه اشاره کردم
به داخل رفتیم. دکورش پر بود از عکس‌های قدیمی و دوربین‌های عکاسی از هر مدل.
محو دکورش بودم که با سقلمه‌ی متین دهنم رو بستم و روی صندلی چوبی نشستم.
- خوشگله، نه؟
سری تکون دادم که گارسون به طرفمون اومد و بعد از دادن منو رفت.
متفکر به منو نگاهی انداخت.
- خب تو که مثل همیشه قهوه می‌خوری و کیک شکلاتی، اوممم منم همین.
متین رفت تا سفارش‌هارو بده، دستم رو زیر چونم گذاشتم و به اطراف نگاهی انداختم.
چند میز اون‌طرف‌تر دختر و پسر جوونی مشغول حرف زدن بودن، میز کناریشون دوتا دختر نشسته بودن که صدای خنده‌هاشون کل فضای کافه رو گرفته بود و میز کناریمون که پسر جوونی نشسته بود که با اخم به گوشیش نگاه می‌کرد.
همین‌طور بهش زل زده بودم که سرش رو برگردوند و با لبخند نگاهم کرد، لبخند متقابلی زدم و سرم رو پایین انداختم.
انگار که این دختر رفته بود خودش سفارش‌هارو درست کنه! می‌خواستم سرم رو بلند کنم و ببینم کجاست ولی می‌ترسیدم پسره فکر کنه دارم به اون نگاه می‌کنم.
از فکر خودم پوکر شدم و با گوشیم مشغول بازی شدم که بعد از 5 دقیقه خانم اومدن؛
تا خواستم تو دفترچه‌ام بنویسم که کجا بوده، به حرف اومد.
- نمی‌خواد عصبانی بشی عزیزم، یه‌دفعه‌ای دستگاه گوارشم زد به سرش، دستشویی نیاز شد.
نگاه خیرش رو به چشمام دوخت،
خودکار رو دستم گرفتم و نوشتم:
- چته؟ چرا همچین نگاه می‌کنی؟
و بعد دفترچه رو به سمتش گرفتم.
نگاهی بهش انداخت.
- داشتم فکر می‌کردم که واقعاً چشمای زیبایی داری ماهی، کاش می‌تونستم تشخیص بدم چه رنگین. ذلیل بشی که هردفعه که می‌بینمت‌ها یه رنگن!
خنده‌ام گرفت و دوباره خودکار به دست شدم.
- والا من خودمم نمی‌دونم چه رنگین، ولی خب اکثرا سبز رنگه، پس میشه گفت چشمام سبزن.
شکلک بامزه‌ی لوچی هم زیرش کشیدم و بهش دادم

بعد خوندنش ادایی درآورد که همون موقع سفارشاتمون رسید.


داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 9 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
مشغول خوردن قهوه‌ام بودم و به متینا که با دهن پر حرف می‌زد نگاه می‌کردم که صدای سلامی باعث شد نگاه از متین بگیرم و به پسر خوش تیپ میز کناری بدوزم.
سری تکون دادم و متین هم سلام کوتاهی کرد.
لبخند زیبا و محجوبی زد.
- اوم، راستش می‌خواستم بدونم میشه ما با هم آشنا بشیم؟
تو اون لحظه خندم گرفته بود و متین هم از فرط خنده سرفه‌های مصلحتی می‌کرد.
خودکارم رو گرفتم، پسره فکر کرد دارم شمارم رو می‌نویسم چون نیشش باز شد.
- متاسفم ولی من توانایی صحبت ندارم.
شکلک لبخندی زیرش کشیدم و برگه رو به سمتش گرفتم با خوشحالی گرفت و مشغول خوندن شد.
مبهوت بهم نگاه کرد.
- یعنی چی؟
- جناب دوست من لال و نمی‌تونه صحبت کنه، اشتباهی زدی دادا.
چشم غره‌ای به لحن صحبت متین رفتم.
- واقعاً؟! خیلی عذرمی‌خوام.
بعد از گفتن جملش سریع کافه رو ترک کرد.
حالا راحت می‌تونستم بخندم.
- بیچاره بد خورد تو پرش.
آهی از سر ناراحتی کشید. دستش رو گرفتم و لبخند مهربونی تحویلش دادم و نوشتم.
-خدا به من زیبایی داده ولی صدام رو گرفته، بازم شکرش. برای چیزای بی‌ارزش ناراحت نشو رفیق خنگولم. من سال‌هاست با این قضیه کنار اومدم.
دماغش رو کشیدم و به بیرون اشاره کردم.
بلند شدیم و بعد از حساب کردن به طرف ماشین رفتیم.
متینا به اطراف نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست سریع سوار ماشین شد.
وقتی نشستم آروم تو سرش زدم.
- ماشین کلاس نمیاره.
- کی گفته؟! بابا جان تو که بابات برات بهترش رو می‌خره چرا عوضش نمی‌کنی؟ هان؟ بخدا از بس با این لکنتت بیرون رفتیم و ملت مسخرمون کردن کل تهرون می‌شناسنمون.
خنده‌ای کردم و راه افتادم.
-امشب میام خونه شماها، وسایلمم آوردم، ننم با ننت هماهنگه. مامانم برای سمینارش رفته یزد، بابامم همراه خودش برده.
صداش رو نازک کرد و شالش رو جلو آورد.
-«من تا امیر نیاد هیج جا نمیرم، توام نمی‌میری که، یه‌روز برو خونه‌ی ماهی تا ما برگردیم.»
این بابای منم که جرات نداره چیزی بگه، فقط میگه چشم.
از حرص خوردناش خندم گرفته بود، ماشین رو دم در پارک کردم و داخل خونه شدیم.
مشغول درست کردن کتلت برای ناهار بودم و متینم سالاد درست می‌کرد.
-میگم ماهی، من تصمیم گرفتم برم یه‌جا سر کار ولی نمی‌دونم چه کاری. دوست دارم تورو هم ببرم، یعنی یه‌کاری باشه بتونیم دو نفره انجامش بدیم.
تو موافقی؟ اگه موافق باشی از همین فردا میرم دنبالش.
با انگشتم لایکی براش فرستادم و مشغول کتلت‌ها شدم.

جمعمون با اومدن مامان صمیمی‌تر شد.


داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 8 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
سفره انداختیم و دور هم مشغول خوردن ناهار شدیم؛ بابا دوست نداشت روی میز غذا بخوره، برای همین اکثرا سفره می‌انداختیم و روی زمین غذا می‌خوردیم.
- خاله داشتم امروز به ماهی می‌گفتم که بریم سرکار. نظرش مثبته، شما چی میگی؟
مامان تربچه‌ای تو دهنش گذاشت .
- چقدر خوب! ولی بستگی به کارش داره. متاسفانه یکسری درک درستی از وضعیت ماهی و امثالش ندارن، می‌ترسم که خودش آسیب ببینه، وگرنه می‌دونم که از پس هرکاری برمیاد.
نگاهم برای لحظه‌ای غمگین شد، هرچقدرم مامان با شرایطم کنار می‌اومد باز مادر بود و حرف مردمم که هیچ وقت تمومی نداشت.
دست گرم مامان رو روی دستم حس کردم و لبخندی تحویلش دادم.
-بابا حسودیم شد، این مامان من که جونش به امیرش بسته‌است، اصلاً نمی‌دونه بچه‌ای داره. هعی! خدا شانس بده!
مامان دست متین رو هم گرفت.
- یادش بخیر، مامانت دانشجوام که بود از کلاساش می‌زد بره بابات رو ببینه، کافی بود یه‌روز نبینتش یا صداش رو نشنوه، اون‌روز اصلاً نمی‌شد به مامانت نزدیک شد. مامانت خیلی دوسش داره.
متینا با تعجب به مامان زل زد.
-واقعا خاله؟! این مامان منم شور عشق رو درآورده، اهه اهه!
سفره رو که جمع کردیم به اتاقم رفتیم تا استراحت کنیم، اما مگه متینا می‌ذاشت؟
مدام از کار و آینده حرف می‌زد و جای خنده دارش اینجا بود که من تو همه ی اتفاقات زندگیش حضور داشتم.
- می‌گم ماهی؛ بیا یه دوقلوی جیگر پیدا کنیم یکی من، یکی تو، هوم؟ وای چقدر خوب میشه!
به ذوقش خندیدم و آروم به سرش زدم و با ماژیک روی وایت بردم نوشتم:
-تو مثلا 20 سالته؟ این چرت و پرتا چیه میگی؟ مثل دخترای 15-16 ساله که شب و روزشون فکر و خیاله شدی.
- وا! ماهیِ الاغ، دارم از آیندمون حرف می‌زنم. کجاش چرت و پرته؟
چشماش رو ریز کرد و انگشت اشاره‌اش رو به سمتم گرفت.
-ببینم، نکنه می‌خوای من رو بپیچونی با یکی دیگه رفیق شی هان؟ پوست سرت رو می‌کنم اگه من رو تنها بذاری.
من تا وقتی بمیری بهت چسبیدم، ناسلامتی سرجهازیتم‌ها.
چندبار بالشت رو روی سرم کوبیدم و نوشتم:
-خفه شو متین، مخم رفت کم چرت بگو. بگیر بخواب.
نچی گفت و با گوشیش مشغول شد، منم انقدر خسته بودم که سریع به خواب رفتم.
چشمام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود و خبری از متینا نبود.
بعد از شستن صورتم به پذیرایی رفتم، مامان و متین مشغول فیلم دیدن بودن.
سه تا لیوان چای ریختم و کنار مامان نشستم و به صفحه‌ی تلویزیون خیره شدم. متین برگشت تا یه مشت تخمه برداره که من رو دید.
-به به! ساعت خواب خرس جان، بیشتر می‌خوابیدی.
خمیازه‌ای کشیدم و لیوان چایم رو برداشتم و براش نوشتم:
-جان تو خیلی چسبید، خسته بودم‌ها.
چشم غره‌ای بهم رفت و مشغول دیدن ادامه فیلمش شد، با اشاره از مامان پرسیدم:
-مامان بابا کی میاد؟
-با دوستاش رفته چالوس، تا جمعه نمیاد.
-چه بی خبر؟!
فیلمش قدیمی و چرت بود، حوصلمم سر رفته بود، پاشدم و سر وقت موبایلم رفتم.
گوشیم رو که روشن کردم چندتا پیام داشتم.
همشون تبلیغاتی بود، خواستم پاکشون کنم که چشمم به اسم حسام افتاد، لبخندی زدم و پیام رو باز کردم.
«احوال دختر خاله جان، کجایی؟ خبری ازت نیست!»
حسام تنها همبازی بچگیم و تنها پسرخالم بود که از من 5 سالی بزرگ تر بود، شمال زندگی می‌کردن و همین باعث شده بود از هم دور باشیم.
- « عالی پسرخاله جان، تو چطوری؟ خاله خوبه؟ درگیر پایان نامم بودم که همین هفته پیش ارائش دادم، چه خبرا؟»
بعد از 1 دقیقه پیامش اومد:
- «منم خوبم، خاله جونتم خوبه، احتمالاً هفته‌ی دیگه بیایم تهران. چه عالی! پس شیرینی ازت طلب داریم.»
از خبر اومدنشون خوشحال شدم.
- «واقعا؟! ایول منتظرتونم‌ها. اونم به چشم.»
- «آره واقعاً. منتظر باش دماغو.»
شکلک پوکری براش فرستادم و به پذیرایی رفتم.
از بچگی هر وقت گریه می‌کردم، سریع آبریزش بینی پیدا می‌کردم و واسه همین حسام همیشه بهم می‌گفت دماغو.

خبر رو به مامان دادم که اونم خوشحال شد.


داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 8 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
مشغول خوندن رمان جدیدی بودم که گوشیم زنگ خورد، هرکی بود از ناتوانی من خبر نداشت.
تماس رو وصل کردم که صدای گرم حسام تو گوشم پیچید.
- جوجه بیا درو باز کن که سر کوچه‌ایم.
با ذوق سریع شال رو سرم کردم.
جلوی در وایسادم و خودم رو تو آینه کنسول کنار در ورودی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 8 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشتم دم کنی برنج رو می‌ذاشتم که خاله با چشمایی پف کرده از خواب، داخل آشپزخونه شد.
- عزیز خاله چیکار می‌کنه؟
لبخندی زدم و به ظرف غذاها اشاره کردم.
- به به! پس غذای امروز خوردن داره.
چای براش ریختم و خواستم دستش بدم که مامان اومد و خواهرها به سمت هم پرواز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 8 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشت برای خاله توضیح می‌داد که حسام رسید و کنار مامان نشست و چندتا گردو رو باهم خورد.
بهش خیره بودم که با شنیدن حرفای مامان اخماش تو هم رفت و بهم نگاه کرد.
- چی؟ واقعاً می‌خوای بری کار کنی؟
با لبخند دندون نما سری تکون دادم.
- خاله فکر نمی‌کنی ماهی نیاز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 7 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح با تک زنگ متین، سریع بیدار شدم و لباس گرمی پوشیدم و بعد از خداحافظی با مامان به بیرون رفتم.
سوار ماشین شدم و به متین پیام دادم که سر خیابونشون باشه.
از دور دیدمش که شال گردن زرد و درازش رو دور دهنش پیچیده بود و دستاش تو جیب پالتوی قهوه‌ایش بود.
بوقی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 6 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای جرو بحث به سمت خانومی که با تلفن مشغول صحبت بود و داد می‌زد برگشتیم و سریع از جام بلند شدم و دست متینم کشیدم که پاشه.
با دیدن ما تلفنش رو قطع کرد.
- شما کی هستین؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 6 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
-خب مادر چی می‌گفتی پشت آیفون؟ برای امیر یلم اومدید انگاری، آره؟
امیر یل! چند بار تو ذهنم اسمش رو زمزمه کردم، چقدر قشنگ بود.
- بله حاج خانم، نوه‌ی شما، ناتوانی در تکلم دارن درسته؟ ما رو فرستادن که آموزشش بدیم. ما قبل اینجا چند جای دیگه هم رفتیم، اما هیچ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماهی | gandom کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: طوفان سفید، SAEEDEH.T، soltan007 و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا