یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

M O B I N A · 23/4/22

تمام وسایلی که توی دستش بود افتاد و به طرف اتاق راه افتاد..‌‌.کمی جلوتر رفتم و گفتم:
- نه وهاب!
هنوز هم صدای جیغ و داد‌ها و ضربه‌های ترلان به در قطع نشده بود که وهاب عصبی برگشت و با داد گفت:...

M O B I N A · 23/4/22

دست‌گیره رو پایین کشیدم اما؛ باز نمی‌شد.
لعنتی! لعنت به این شانس. اصلا باز نمی‌شد.
داد زدم، پر از رعشه داد زدم:
- باز نمی‌شه! باز نمی‌شه. ...

M O B I N A · 23/4/22

با دو از پله‌های چوبی گذر کردم، درست اتاق‌ها ردیف به ردیف هم ساخته شده بودن. من رو یاد تیمارستان‌های متروکه دبی می‌‌انداخت! آب دهانم رو قورت دادم، اتاق منتهی درش باز بود، قدم‌هام آروم‌تر شد. شاید می‌ترسیدم از این‌که دوباره شُک دیگه‌ای بهم وارد بشه! کم‌کم که جلوی اتاق رسیدم، ضربان قلبم شدت گرفت! قطره‌های...

M O B I N A · 23/4/22

و ریزتر از بقیه نوشته‌ها، نوشته بود:
«فقط دو نفر از این ویلا سالم بیرون میرن»
انگار روح از تنم جدا شد. اینا...اینا چه معنی‌ای داشتن؟
مشخص بود، برزخ! نمی‌دونم برزخ بود، یا نجات...

M O B I N A · 23/4/22

"In the name of Allah
" I am writing this for my dear son. I know you will fall into this trap too! But I do not want your future to be black like mine. You wish, youth, you fall in love, dreams become memories and that's enough for me ... I know that if you feel you will refer to this letter...

M O B I N A · 23/4/22

- سلام‌ گل‌چهره جون، خوبید؟
صدای مهربونش گوشم رو نوازش کرد:
- سلام دخترم، مرسی من خوبم. تو چطوری؟
- منم خوبم‌.
صدای جدیش باعث شد توجهم...

M O B I N A · 24/4/22

- من و حسین مدتی بود که دنبال دوا درمون بودیم برای بچه‌دار شدن، به هر دری زدیم، بن‌بست جلوی پامون طاق گذاشت! دوبار، باردار شدم اما؛ هر دوبار جنین به نه ماه می‌رسید و آخر هم می‌مرد چون اعضای بدنش کامل تشکیل نمی‌شد...هربار ضربه‌های خیلی بدی خوریم تا این‌که یکی از دکترها آب پاکی رو ریخت روی دستمون. خیلی رک...

M O B I N A · 25/4/22

ذوق داشتم...برای این‌که من و یاشار صاحب یه فرشته کوچولو شدیم! فرشته‌ای که حاصل علاقه‌ی من و یاشار بود اما؛ با اون خبر وحشتناک نمی‌دونستم حتی چجوری باید خودمون رو جمع و جور کنیم و دستمون به دهنمون برسه، یاشار اطلاعی از این جریان نداشت...تصمیم گرفتم یه جوری نور امیدم رو که قرار بود توی بدبختی بزرگ بشه رو...

M O B I N A · 25/4/22

نگاهم رو ازش گرفتم و به پلیس دوختم‌، لرزون گفتم:
- من...من و شوهرم و دوست‌های خانوادگیمون به شمال اومدیم.‌ یه سری اتفاقات عجیب افتاد، یه چیزای عجیب دیدیم اما؛ گفتیم شاید وهم و توهمه ولی؛ رفته رفته شدت اتفاقات بیشتر شد. ...

M O B I N A · 25/4/22

و بعد هم خندید! لـ*ـب‌های تیره و قلوه‌ایش به منظور تمسخر تکون می‌خوردن. نمی‌دونستم چی بگم که ساغر با حالت رعب‌آوری تندتند پله‌ها رو یکی دو تا کرد و پایین اومد:
- نی...نیستش! وهاب نیستش!
با اخم‌های درهم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین