خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
و به نام اویی که خلق کرد، جن و انس را
نام اثر: یغماگر
نویسنده: M O B I N A کاربر انجمن رمان 98
ناظر: ^~SARA~^
ویراستاران: Whisper و YeGaNeH
سطح: *اختصاصی
ژانر: ترسناک، تراژدی
خلاصه:
صدای داد و وحشت، آینده‌ی تیره و تاریک، چون برزخی گرفتارم کرد؛ تهدید صلاحش، خنجر به دل نازکم!
ادعای عطشِ دلیرت می‌کردم و حال جز هراس از اسمش سرم بر باد و آینده‌ام سیاه!
حق را دانشور بودند، اما احمق بودند، احمق بودند و انسانیت را از یاد بردند و جانِ جانانم بر باد و روح و روانم آغشته از هراس و غم!



یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، . faRiBa . و 15 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
-___32ge.png

مقدمه:
رقص‌کنان آوازه‌ی قلبم شد؛ هل‌هله‌ی درازنای و یال‌های سیاهش فوادم را به لرزش می‌تاخت!
چنگی به احساساتم، رنگی سیاه چون آینده‌ای تار و کدر!
وحشت زده‌ام! داد‌کنان باری داد زدم؛ وحشت زده‌ام!
الهیت اعظم، سنگ بر آینده‌ام نزن؛ اسمش بر زبانم آغشته شد، تا‌ که خواستم به سمتی فرار کنم، به آینده‌ای وحشی و نحس گرفتار شدم!
رقبت سال، دیار آینده، حکم سکوت الهیت، رقص یال‌های سیاه و خنده‌ی چشمانش، برگ برنده را برای او اعلام کرد!
حال گرفتارِ اشتباهی سنگین؛ گِروی جانِ جانان تک ستاره‌‌ام شد! زیبا بود! زیبا و وحشت‌برانگیز!
اما زیبا بودن هم عالمی دارد، آری! زیبا و تار! زیبا و وحشی! زیبا و ترس!
حکم سنگ حقارت، بر سرم کوبانده شد؛ ضربه‌ زد! ضربه‌ای که دیار افکارم، هرگز فراموشش نخواهد کرد!
مالک کلبه‌ی چوبی جز درد برایم چیزی نداشت...
دردی ابدی، روایتی بر روی قلبم هک کرد... یادگاری!
حال فوادم، سنگ و روحم زخمی و مریض!


یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 13 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
اوایل پاییز بود، پاییز سرد و بی‌رحم! پاییزی با نسیم خنک و طبیعتی زیبا؛ اما وحشی!
نگاه به جنگل‌های شمالش، ترس رو توی قلبم کمین می‌کرد؛ ماه با اقتدار همیشگی به زمین خشک تابنده بود. سیل اعظمی از بوته‌های مختلف میون جنگل کاشته شده بودن. سایه‌ درخت‌های کاج تابنده‌ی زمین بود و منظره... ترس بود و ترس!
اما صدای جیرجیرک‌ها و رایحه‌ی برنج محلی کمی حس و هوای آدم رو عوض می‌کرد.
با نسیم خنکی، لرزش نحیفی به بدنم روانه شد و خودم‌ رو بـ*ـغل کردم.
با صدای در کلبه‌ی چوبی و نگاه گرم یاشار نگاهم به پشت سرم پرتاب شد، گام‌هاش رو به طرف میزی که روش نشسته بودم کج کرد و سینی چای رو روی میز چوبی گذاشت و با لبخند مردونه‌اش کنارم جای گرفت، بخار چای بین باد خنکی که می‌وزید به رقص در هوا رومده بود. طاقت نیاوردم و دست‌های ظریفم که سلول به سلول پر از حس سرما بود رو روی دست‌های یاشار قرار دادم؛ هنوز نمی‌دونم چه‌طور تونستم تا این حد ازش دور باشم!
با فشار دستش و عمق تبسمش، حس خوبی بهم منتقل شد.
هر دو بدون حرف فقط به منظره روبه‌رو نگاه کردیم، یه لحظه با خودم فکر کردم اگر یه آدم بین اون جنگل تو یه شب بارونی، سرد و زمستونی، تنها و بی‌کس گیر بی‌افته تهش چی می‌شه؟
فکرش مو رو به تنم سیخ کرد! افکارم رو به طرف اتفاقات مثبت طلاقی می‌کردم؛ اما ریشه‌ی افکارم تماماً این حس رو برام پاک نکرده بود.
از پشت درخت‌های بلند کاج نور قوی و عجیبی تابانِ جنگل شده بود. نور تابان و رقبت سال، سکوت اعظم و آرامش حال، انگاری زیاد هم دوامی نداشت!
خمیازه‌ی طولانیم خستگی بدنم رو آشکار کرد و با لبخندی که فقط به خودش تقدیم می‌کردم، برگشتم و گفتم:
- عزیزم من میرم بخوابم. میلم به چای نمی‌کشه، شبت خوش.
دست‌های درشت و مردونه‌ش بین موهای حالت دارش به لغزش درومد و در نهایت جواب داد:
- باشه خانوم، شبت قشنگ.
نفسی بیرون دادم که در انتها، بخاری از دهانم خارج شد.

***


یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 12 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
تلفن به دست تکه‌ای نون توی دهنم گذاشتم و چشم‌های میشی رنگم رو روی هم قرار دادم.
- والا می‌دونی که تو آدرس دادن افتضاحم، بذار به یاشار میگم آدرس رو براتون اس‌ام‌اس کنه.
صدای خنده‌ی ریز ترلان، لبخندی رو به لـ*ـب‌هام هدیه داد.
- اوکیه، فقط سریع‌تر، تو جاده‌ایم!
صندلی چوبی که بخاطر اثر هوای شرجی کمی نمناک بود رو عقب کشیدم و روش جای گرفتم و هم‌زمان لـ*ـب زدم:
- منتظرتونم.
و قطع کردم. خمیازه‌ای کشیدم، چشم‌هام بخاطر کم‌خوابی ریز شده بودن! قفلی زدم روی گل رز اُپن، گل رز نماد عیان عشق!
محو و غرق در نگاه بودم که با صدای محکمی از جا پریدم. چشم‌ غره‌ای به طرز در زدن یاشار رفتم. درب چوبی کلبه رو با صدای خش‌داری باز کردم، تعجب مهمون رخسارم شد. عجب! کمی جلوتر رفتم، پرنده هم جلوم پر نمیزد!
نفسی عمیق کشیدم، لابد باز یاشار بازیش گرفته!
سری تکون دادم و درب چوبی رو بستم، روی دیواره‌های چوبی جنس کلبه، رخت‌آویزی آویزون بود پر بود از لباس‌هامون!
رو دوشیم رو برداشتم و تن کردم و کلاه زرشکی رنگم، روی مقصد مشخصش جای گرفت.
از کلبه بیرون زدم، پرسه میون باغ و جنگل‌ها، تنها و تنها عجیب آرامشی داشت!
مردی بلند قد رو به روی چشم‌هام نمایان شد، با سبدی طلایی در حان چیدن میوه بود، حتی از دور هم تشخیصش می‌دادم!
پا تند کردم و به سمتش دویدم، انگاری حضورم رو احساس کرد و به طرفم برگشت.
- به! آقا یاشار، دیگه تنها تنها؟
خنده‌ای مردونه کرد.
- داشتم برای خانومم میوه می‌چیدما!
سیلی از خنده و شادی مهمون دلم شد. گوشیم رو از جیبم درآوردم و کمی عقب رفتم، یه عکس با این منظره‌ی سرسبز و درخت‌های تنومند و سرحال قطعاً زیبا و به یاد موندنی می‌شد!
دوربین رو روی صورت بیضی مانندش تنظیم کردم، نور به چشم‌های قهوه‌‌ای رنگش تابان بود و این باعث می‌شد رنگ‌ چشم‌هاش به زردی بره. فهمید آماده‌ی عکسم، ژستی با خنده‌ی پهنی گرفت و کارم رو ساخت!
انگاری چیزی یادم اومده باشه، با شتاب برگشتم و گفتم:
- وای یاشار، ترلان‌ اینا منتظر آدرسن!
پوکر فیس سبد رو دستم داد و چندین قدم ازم دور شد و در کسری از زمان آدرس رو براشون فرستاد. گوشی رو تو جیبم انداختم و دست یاشار رو گرفتم، جثه‌ی من در برابر یاشار هیچ نبود!
محکم، با خنده کشیدمش و دست در دست میون علف‌های سبز باغ دویدیم، هیچ کس نبود که مزاحم حال خوشمون بشه!
داد زدم، داد! با خنده‌ی بلند داد زدم:


یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 11 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- حاجی، دوست دارم.
یاشار هم دست کمی از من نداشت، می‌خندید و تکرار می‌کرد و من غرق در لـ*ـذت می‌شد اما؛ حیف... حیف لـ*ـذت وجودم نزدیک به اتمام بود!
***
چای داغ همراه با عطر زعفران، چشم‌ بسته زیرکی راحیه‌ی خوشش رو به زیر دماغم کشیدم و سینی رو بلند کردم و به طرف بچه‌ها رفتم. بعد از تعارف چای کنارشون نشستم و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 8 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- می‌بینیم حالا ترلان خانوم!
فیلم شروع شد، چراغ‌ها خاموش و کلبه در سکوت مطلق فرو رفت!
تنها صدای بلند و رسای تلویزیون گوش‌هامون رو نوازش می‌کرد، صداهای ترس‌برانگیز و تصویری سیاه! شروع به نشون دادن خلاصه‌ای کلی از فیلم کرد. شروع فیلم با فشار دست یاشار روی دستم مصادف شد! ریز خندی زدم و هر چهار نفر مشغول نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 8 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
شهر در آرامش مطلق به سر می‌برد، خواب درخت‌ها، ریزش شاخ و برگ‌ها و صدای قدم زدن روی برگ‌ها حس خوبی رو به وجودم القا می‌کرد. میون اون همه آرامش و زیبایی، عجیب بود که جلوی راهم تار و کدر بود. انگاری مه سراسر آینده رو در بر گرفته بود! صدای گام‌های فردی رو پشت سرم احساس کردم، با برگشتنم به سمت عقب لـ*ـب‌هام به طرح...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 8 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلاسک پر از چای بود، اومدم تا لیوانی چای برای خودم بریزم که با صدای بلند در و قیافه‌ی وهاب قهقهه‌ام به هوا رفت، اخم‌های در هم و موهای شلخته‌اش و نگاه خشمگینش به تلویزیون ندا از وضعیت قرمز می‌داد! خنده‌ام رو قورت دادم و هم‌زمان قلپی از چای تلخ چشیدم و گفتم:
- صبح‌ بخیر! سحرخیز شدی، خوب خوابیدی؟
نگاهش رو از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 8 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
درخت‌های کاج بلند و سرسبز و گل‌های مختلف! چمن‌های کوتاه و نور خورشید تابان که زیر ابرهای آبی رنگ پنهون بودن و تنها اثر نور در طبیعت نمایان بود.
صدای گنجشک‌ها و صدای وزش باد موسیقی قشنگی بود.
دستم رو به بازوی یاشار زدم و گفتم:
- وای یاشار، کاش نهار رو می‌آوردیم این‌جا بخوریم!
ترلان هم از خدا خواسته، لبخندی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 9 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترلان هم سری به نشونه‌ی تایید حرف‌هام تکون داد. وهاب که جلوتر از همه قدم برمی‌داشت، گفت:
- بیاید یکم جلوتر، اون‌جا یه چشمه‌ی کوچیک هست که سنگ‌های بزرگی دورشه، روی اونا بشینیم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یغماگر | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، . faRiBa .، Tabassoum و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا