خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک همچون موکل بر سری

پیش میکائیل شد چون مضطری

گفت ای فرمانده هر مخزنی

بی تو نتوان خورد هرگز ارزنی

ای مفاتیح جهان در دست تو

حامل عرشی و کرسی پست تو

ابر و باران قطرهٔ عمان تست

رزق و روزی ریزه از خوان تست

هر شبی ازتودل افروزی رسد

باز هر روزی ز نو روزی رسد

گر ترا نبود بروزی هیچ برگ

کی نشیند شبنمی بر هیچ برگ

ور عنان باد پیچی یک دمی

کی نسیم خوش جهد در عالمی

تا ابد سرسبزی خلقان ز تست

رعد و برق و برف و هم باران ز تست

طفل بستان را چو از پستان میغ

تازه گردانی ز شیری بیدریغ

بر رخ بستانش از بهر فرح

برکشی آن طفل را قوس قزح

تا چو با این قوس بتواند نشست

قاب قوسینش مگر آید بدست

طفل عشقم تربیت کن هم مرا

تا برون آری ازین ماتم مرا

چون شنود القصه میکائیل راز

گفت ای بیچاره بر راهی دراز

من که میکائیلم اینجا برچه ام

شوق حق را عشق دین را خود که ام

گـه بباران بازمانده گـه ببرق

روز و شب مشغول کار غرب و شرق

رعد بانگیست از دل پر درد من

باد یک شمه ز باد سرد من

برف و باران اشک بسیار منست

برق از جان شرر بار منست

گـه ز آهم میغ پرده میشود

گـه زنومیدی فسرده میشود

سوز و جوش و اشک بسیارم نگر

سر برار آخر سر و کارم نگر

من چو خود سرگشتهٔ کار خودم

روز و شب در درد و تیمار خودم

تو برو کاین در ز من نگشایدت

جز درون خویشتن نگشایدت

سالک آمد پیش پیرو راز گفت

حال خود با پیر یک یک بازگفت

پیر گفتش آنکه میکائیل اوست

لطف را و رزق را دادن نکوست

هر دو عالم را مدد زو میرسد

رزق دادن تا ابد زو میرسد

رزق را از پادشاه دادگر

جان میکائیل میبینم ممر

هر که رزاقی ندید از پیشگاه

هست او در شرک نیست او مرد راه


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کرد حاتم را سؤال آن مرد خام

کز کجا آری تو هر روزی طعام

گفت حاتم تا که جان دارم بجای

هست قوت من ز انبان خدای

مرد گفتش تو بسالوس و برنگ

میکنی مال مسلمانان بچنگ

روز و شب مال مسلمانان بری

چون بخوردی عاقبت را ننگری

حاتمش گفتا که ای مرد عزیز

خوردهام زان تو هرگز هیچ چیز

گفت نه گفتا مسلمان پس نهٔ

تن بزن چون این سخن را کس نهٔ

سایلش گفتا که حجت می میار

گفت حجت خواهد از ما کردگار

گفت میخواهی که چون کارت خطاست

کاین خطاها را سخن بنهی تو راست

گفت از هفت آسمان آمد سخن

از خدا هم با میان آمد سخن

مادرت چون شوهری کرد اختیار

شدحلال از یک سخن آغاز کار

سایلش گفتا تو کرده خوش نشست

زاسمان ناید ترا روزی بدست

گفت روزی همه خلق جهان

همچو روزی من آید زاسمان

کانکه او دارندهٔ جان و جهانست

گفت روزی همه در آسمانست

گفت دایم پای در دامن ترا

روزئی میناید از روزن ترا

گفت بودم درشکم نه ماه من

بردم از روزن بروزی راه من

سائلش گفتا بخسب اکنون ستان

تا درآید روزی تو در دهان

گفت من قرب دو سال ای کوربین

بودهام در گاهواره همچنین

من ستان خفته در آن مهد بزر

در دهانم شیر میریخت از زبر

سایلش گفتا که باید کشت زود

هیچکس ناکشته هرگز چون درود

حاتمش گفتا که ای سرگشته من

موی سر میبدروم ناکشته من

گفت ناپخته بخور تا بنگرم

گفت ناپخته چو مرغان هم خورم

گفت زیر آب شو روزی طلب

گفت چون ماهی شوم نبود عجب

مرد عاجز گشت ازو حیران بماند

زان سخن انگشت در دندان بماند

عاقبت بر دست حاتم بازگشت

توبه کرد و همدم و همراز گشت

لطف و رزق حق درین منزل طلب

حل این مشکل درون دل طلب

چون همه زانجایگه بینی مدام

کار تو زانجایگه گردد تمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود اندر عهد موسی کلیم

برخ اسود بیدلی با دل دو نیم

آنچنان سر سبزئی در برخ بود

کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود

شد تبه بر آل اسرائیل کار

زانکه آمد خشک سالی آشکار

سایه میافکند قحطی سهمناک

خواستند افتاد خلقی در هلاک

خلقی آمد پیش موسی سر بسر

تا باستسقا برون آید مگر

رفت موسی سوی صحرا بی قرار

خواست باران ازخدای کامکار

هم باستسقا نماز آغاز کرد

هم ید بیضا دعا را باز کرد

گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان

هیچ اثر پیدا نیامد در جهان

رفت موسی بعد ازان یکبار نیز

برنیامد کار دیگر بار نیز

خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک

رفت موسی گفت ای دانای پاک

چیست دارو تا شود درمان پدید

چیست فرمانتا شود باران پدید

حق تعالی گفت با موسی براز

گر ببارانست قومت را نیاز

بندهٔ دارم که او گوید دعا

از دعای او شود حاجت روا

موسی آمد باز جست آن بنده را

برخ دید آن بندهٔ فرخنده را

برخ را گفت ای لطیف نامدار

چون جهان را قحطی آمد آشکار

سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه

وز خدا از بهر باران ابر خواه

زانکه گر زین سان بماند خشک سال

عمر بر خلق جهان آید زوال

روز دیگر برخ آمد سوی دشت

پسجهانی خلق بروی گرد گشت

گفت یا رب خلق را در خون مکش

هر زماندر رنج دیگر گون مکش

خلق را از خاک چون برداشتی

گرسنه آخر چرا بگذاشتی

یا نبایست آفریدن خلق را

یا نه بیشک لقمه باید حلق را

لطف کم شد یا کرم گوئی نماند

وان همه انعام و نیکوئی نماند

آن همه دریای بخشش کان تراست

می نبخشی می نریزی آن کجاست

گر تو زان میآوری این قحط سال

تا دهی خلقان خود را گوشمال

بعد ازین ترسی که نتوانی همی

بل توانی کرد بآسانی همی

لطف کن این خلق حیران را بدار

جان چو دادی نان ده و جان را بدار

تا بگفت این فصل را برخ سیاه

مرد بالا گشت از باران گیاه

جملهٔ عالم ز باران تازه شد

دل خوشی خلق بی اندازه شد

روز دیگر موسی عمران مگر

دید ناگه برخ را بر رهگذر

گفت ای موسی بدیدی آن زمان

با خدای تو چه گفتم آن چنان

گرمی من دیدی و گفتار من

مردی من دیدی و هنجار من

زین سخن موسی چنان در تاب شد

کاتش خشم آمدش وز آب شد

جوش میزد خشم او چون بحر ژرف

خواست تا او را برنجاند شگرف

تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن

این چنین گستاخ چون گوید سخن

جبرئیل آمد که ای موسی متاب

پس مرنجان برخ را از هیچ باب

زانکه حق میگوید این برخ سیاه

هست ما را بندهٔ از دیرگاه

لطف ما را او بهر روزی سه بار

می بخنداند چو گلبرگ بهار

لطف ما را خنده از گفتار اوست

کار تو نیست این و لیکن کار اوست

هر کسی خاصیتی یافت از اله

بود این خاصیت برخ سیاه

تو چه دانی سر عشق ای بی خبر

چون نمیآئی ز خواب و خور بسر

می نیاسائی ز خورد و خفت تو

خود نداری کار جز برگفت تو

شام خورد و بامدادان خفتنت

هست پیشین تادگر بد گفتنت

چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب

در پسر کشتن فتاد او زین سبب

روز و شب میخسبی و خوش میخوری

این خری باشد نه مردم پروری

طبع خر داری نگویم مردمت

جو خور ای خر ای دریغا گندمت

مردم آخر خر چگونه اوفتاد

قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد

تا ببازار جهانت خواندهاند

پاشگونه برخرت بنشاندهاند

تا کی از کوری و تا چند از کری

ای خر آخر پاشگونه بر خری

ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام

وانگهی گوئی که شد دوری تمام

سال و مه خون میخوری در حرص و آز

مینهی این را لقب عمری دراز

روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ

زیستن میخوانی این را تو نه مرگ

ای خضابت را جوانی کرده نام

مرگ دل را زندگانی کرده نام

وی ورم را نام کرده فربهی

راست چون‌آزادی سر و سهی

زرد را کرده ز گلگونه عزیز

سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز

مشک را از باد رستی میدهی

حیز را تعلیم کستی میدهی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در رهی میرفت محمود از پگاه

در میان راه خلقی دید شاه

آن یکی را زار میآویختند

سرنگون از دار میآویختند

چون نظر افتاد بر وی شاه را

خواست او مر عزم کردن راه را

مرد حالی بانگ زد از زیر دار

گفت میبینند خلقم ده هزار

هم تو میبینی مرا ای دادگر

نیست فرقی زین نظر تا آن نظر

چون نظر از پادشاه آید پدید

نیست ممکن گر گـ ـناه آید پدید

آن سخن محمود را دلشاد کرد

لاجرم دادش دیت و آزاد کرد

چون کشنده گشت فارغ از گـ ـناه

دست محکم کرد در فتراک شاه

شاه گفتش چون برستی از خطر

پای در ره نه چه میخواهی دگر

گفت من زینجا کجادانم شدن

یک زمان دور از تو نتوانم شدن

گفت ای احمق ترا با من چکار

گفت من خود با تودارم کار وبار

زانکه من آزاد کرد خسروم

از کرم تو دادهٔ جانی نوم

از خودم گر دور گردانی بزور

زنده انگارم که در کردی بگور

ورنه گرمی دی بگو بخشیدهٔ خون

تادر آویزند از دارم نگون

هرکه شد آزاد کرد خاص تو

بد نبیند نیز از اخلاص تو

من کنون آزاد کرد این درم

تا که جان دارم از این درنگذرم


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک سرکش سر گردن کشان

پیش عزرائیل آمد جان فشان

گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو

نفس گو سر میزن اندر کار تو

طاقت هجران نداری اینت خوش

جان بجانان میسپاری اینت خوش

فالق الاصباح فی الاشباح تو

باسط الید قابض الارواح تو

اول نام تو از نام عزیز

یافته عزت چه خواهد بود نیز

چون جمالت ذرهٔدید آفتاب

گشت سرگردان نمیآورد تاب

خلق عالم چون ببینند آن جمال

جان برافشانند جمله کرده حال

هرکه رویت دید جان افشاند و رفت

دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت

خلق گوید مرد زو گم شد نشان

زنده است او بر تو کرده جان فشان

میسزد گر جان بر افشانیش تو

تا بجانان زنده گردانیش تو

زندگی کردن بجان زیبنده نیست

جز بجانان زنده بودن زنده نیست

چون بدست تست جان را زندگی

ماندهام دل مرده در افکندگی

جان بگیر و زنده دل گردان مرا

زانکه بی جانان نباید جان مرا

تا که عزرائیل این پاسخ شنید

راست گفتی روی عزرائیل دید

گفت اگر از درد من آگاهئی

این چنین چیزی ز من کی خواهئی

صد هزاران قرن شد تا روز و شب

جان یک یک میستانم در تعب

من بهر جانی که بستانم ز تن

می بریزم خون جان خویشتن

دم بدم از بسکه جان برداشتم

دل بکلی از جهان برداشتم

با که کردند آنچه با من کردهاند

صد جهان خونم بگردن کردهاند

گر بگویم خوف خود از صد یکی

ذره ذره گردی اینجا بیشکی

چون نمیآیم ز خوف خود بسر

کی توان کردن طلب چیزی دگر

تو برو کز خوف کار آگه نهٔ

در عزا بنشین که مرد ره نهٔ

سالک آمد پیش پیر کاردان

داد شرح حال با بسیار دان

پیر گفتش هست عزرائیل پاک

راه قهر و معدن مرگ و هلاک

مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت

نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت

گر تو زین قومی و گر زان دیگری

همچو ایشان بگذری تا بنگری

هرکه مرد و گشت زیر خاک پست

هر کسش گوید بیاسود و برست

مرگ را زرین نهنبن مینهند

مردنت آسایش تن مینهند

الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد

کاولین آسایشش مرگ اوفتاد

چون ترازرین نهنبن هست مرگ

دیگ را سر برگرفتن نیست برگ

خیز تا گامی بگردون بر نهیم

پس سر این دیگ پرخون برنهیم


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی دیوانه برگوری بخفت

از سر آن گور یک دم مینرفت

سائلی گفتش که تو آشفتهٔ

جملهٔ عمر از چه اینجا خفتهٔ

خیز سوی شهر آی ای بیقرار

تا جهانی خلق بینی بیشمار

گفت این مرده رهم ندهد براه

هیچ میگوید مرو زین جایگاه

زانکه از رفتن رهت گردد دراز

عاقبت اینجات باید گشت باز

شهریان را چون بگورستانست راه

من چه خواهم کرد شهری پرگناه

میروم گریان چو میغ از آمدن

آه از رفتن دریغ از آمدن


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی دیوانه را از اهل راز

گشت وقت نزع جان کندن دراز

از سر بی قوتی و اضطرار

همچو ابری خون فشان بگریست زار

گفت چون جان ای خدا آوردهٔ

چون همی بردی چرا آوردهٔ

گر نبودی جان من بر سودمی

زین همه جان کندن ایمن بودمی

نه مرا از زیستن مردن بدی

نه ترا آوردن و بردن بدی

کاشکی رنج شد آمد نیستی

گر شد آمد نیستی بد نیستی

چون ترا مرگست و آتش پیش در

ظلم تا چندی کنی زین بیشتر

مرگ گوئی نیست جانت را تمام

کاتشیش از ظلم در باید مدام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آب بسیار آن یکی در شیر کرد

حق تعالی گاو را تقدیر کرد

چون بیامد سر بسوی آب برد

تا که دم زد گاو را سیلاب برد

هرچه او صد باره گرد آورده بود

جمله در یکبار آبش بـرده بود

آب چون بر شیر بیش از پیش کرد

جمع کرد و گاه را در پیش کرد

هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت

چون تواند ظلم کردن پیشه داشت

چون براندیشم ز مردن گاه گاه

عالمم بر چشم میگردد سیاه

لیک وقتی هست کز شادی مرگ

پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ

زانکه میدانم که آخر جان پاک

باز خواهد رست از زندان خاک


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نوح پیغامبر چو از کفار رست

با چهل تن کرد بر کوهی نشست

برد یک تن زان چهل کس کوزه گر

برگشاد او یک دکان پر کوزه در

جبرئیل آمد که میگوید خدای

بشکنش این کوزهها ای رهنمای

نوح گفتش آن همه نتوان شکست

کین بصد خون دلش آمد بدست

گرچه کوزه بشکنی گل بشکند

در حقیقت مرد رادل بشکند

باز جبریل آمد و دادش پیام

گفت میگوید خداوندت سلام

پس چنین میگوید او کای نیکبخت

گر شکست کوزهٔ چندست سخت

این بسی زان سخت تر در کل یاب

کز دعائی خلق را دادی بآب

همتی را بر همه بگماشتی

لاتذر گفتی و کس نگذاشتی

یک دکان کوزه بشکستن خطاست

یک جهان پر آدمی کشتن رواست

خود دلت میداد ای شیخ کبار

زان همه مردم برآوردن دمار

کز پی آن بندگان بی قرار

لطف ما چندان همی بگریست زار

کاین زمانش در گرفت از گریه چشم

تو مرو از کوزهٔ چندین بخشم

یا رب این خود چه عنایت کردنست

این چه شکر اندر شکایت کردنست

که بجانها میکند چندین عتاب

گاه جانها میکند خون بی حساب

صد هزاران بی سر و بن را بخواند

جمله رادر کشتی حیرت نشاند

بعد ازان کشتی بدریا درفکند

صد جهان جان را بغوغا درفکند

بعد ازان باد مخالف روز و شب

گرد کشتی میفرستاد ای عجب

تادران دریای بی پایان همه

سر بسر برخاستند از جان همه

جمله را بگسست در دریا نفس

از همه با سر نیامد هیچ کس

گرچه فرض افتاد مردن پیشه کرد

میندارم زهره این اندیشه کرد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون برآمد جان باقی از خلیل

باز پرسیدش خداوند جلیل

کای ز کل خلق نیکو بخت تر

در جهان چه چیز دیدی سخت تر

گفت اگر کشتن پسر را سخت بود

در سقر دیدن پدر را سخت بود

در میان آتشم انداختی

روزگاری با بلا درساختی

گر بسی سختی و پیچاپیچ بود

در بر جان دادن آنها هیچ بود

حق تعالی کرد سوی او خطاب

گفت اگر جان دادنت آمد عذاب

از پس جان دادن و مردن ز خویش

هست چندان سختی زاندازه بیش

کانکه را شد نقد افتادن درو

راحت روحست جان دادن درو

چون چنین در کار مشکل ماندهٔ

روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ

چارهٔ این کار مشکل پیش گیر

راه بر مرگست منزل پیش گیر

ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز

راه بس دورست ره را برگ ساز

زانکه دنیا گر همه بر هم نهی

باز مانی عاقبت دستی تهی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا