خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوی اسپاهان براه مرغزار

باز میآمد ملکشاه از شکار

مرغزاری ودهی بد پیش راه

کرد منزل وقت شام آنجایگاه

از غلامان چند تن بشتافتند

بر کنار راه گاوی یافتند

ذبح کردند و بخوردندش بناز

آمدند آنگه بلشگرگاه باز

بود گاو پیر زالی دل دو نیم

روز و شب درمانده با مشتی یتیم

قوت او و آن یتیمان اسیر

آن زمان بودی که دادی گاو شیر

چند تن درگاو مینگریستند

جمله بر پشتی او میزیستند

پیرزن را چون خبر آمد ازان

بی خبر گشت و بسر آمد ازان

جملهٔ شب در نفیر و آه بود

پیش آن پل شد که پیش راه بود

چون ملکشه بامداد آنجا رسید

پیرزن پشت دوتا آنجا بدید

موی همچون پنبه روئی چون زریر

با یتیمان آمده آنجا اسیر

با عصا در دست پشتی چون کمان

گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان

گر برین سر پل بدادی داد من

رستی از درد دل و فریاد من

ورنه پیش آن سر پل و ان صراط

داد خواهم این زمان کن احتیاط

گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو

پیش حق فردا بخون گردم ز تو

من ز ظلمت میندانم سر ز پای

گرچه شاهی بر نیائی با خدای

هان و هان دادم برین پل ده تمام

تا بران پل بر نمانی بر دوام

از همه سود و زیان در پیش و پس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مر یتیمان مرا این بود بس

گرسنه بگذاشتی اطفال را

پیش خلق انداختی این زال را

در سحر یک نالهٔ این پیر زال

مردی صد رستم آرد در زوال

این نه از شاه جهانم میرسد

کاین ز دور آسمانم میرسد

سخت کندم کرد چرخ تیز گرد

چون توان با سرکشی آویز کرد

این بگفت وهمچو باران بهار

با یتیمان شد بزاری اشکبار

هیبتی در جان شاه افتاد ازو

سخت شوری در سپاه افتاد ازو

گفت ای مادر مگردان دل ز شاه

هرچه میخواهی برین سر پل بخواه

تابراین پل بر تو برگویم جواب

کان سر پل را ندارم هیچ تاب

حال چیست ای زال گفت او حال خویش

دادش او هفتاد گاو از مال خویش

گفت این هفتاد گاو ای پیر زال

در عوض بستان که هست این از حلال

این بگفت وآن غلامان را بخواند

زجر کرد و سبز خنگ از پل براند

پیرزن را وقت چون شبگیر شد

حق آن انعام دامن گیر شد

غسل آورد و نماز آغاز کرد

روی بر خاک ودر دل باز کرد

گفت ای پروردگار دادگر

چون ملکشه بادنیمی از بشر

از کرم نگذاشت بر من مابقی

تو که جاویدان کریم مطلقی

فضل کن با او و در بندش مدار

وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار

چون ملکشه رفت از آن جای خراب

دیدش از عباد دین مردی بخواب

گفت هان چون رفت حال ای پادشاه

گفت اگر آن بیوه زال دادخواه

از برای من نکردی آن دعا

جز شقاوت نیستی دایم مرا

نیک بختی گشت آن بدبختیم

از دعای اونماند آن سختیم

عالمی بار اوفتاد از گردنم

تا ابد آزاد کرد آن زنم

گرچه مرد ملک و مالی آمدم

در پناه پیر زالی آمدم

کس چه داند تا دعای پیر زن

چون بود وقت سحرگه تیر زن

آنچه زالی در سحر گاهی کند

میندانم رستیم ماهی کند

گر نبودی رحمت آن پادشاه

باز ماندی تا ابد در قعر چاه

ور نبودی آن دعای پیر زال

دولت دین آمدی بروی زوال

بود اول رحمت آن شهریار

این دعا با او در آخر گشت یار

لاجرم شه رستگار آمد مدام

از رحیمی نیست برتر یک مقام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دید طفلی را مگر سفیان پیر

بلبلی را در قفس کرده اسیر

بلبل آنجا خویشتن را ممتحن

در قفس میزد بسی بی خویشتن

هر زمانی میدوید از پیش و پس

عالمی میجست بیرون از قفس

با پریدن هر کرا بیگانگیست

نیست او بلبل که مرغ خانگیست

خواند سفیان کودک درویش را

داد یک دینار آن دلریش را

بلبل شوریده از کودک خرید

کرد از دستش رها تا بر پرید

روز آن بلبل سوی بستان شدی

بازگشتی شب بر سفیان شدی

کی بیاسودی بشب سفیان ز کار

زانکه بودی طاعت او بیشمار

در عبادت آمدی تا صبحگاه

خیره میکردی درو بلبل نگاه

مرغ را عمری برین هم برگذشت

تا که سفیانش ز عالم در گذشت

چون جنازه شد روان از کوی او

مرغ میزد خویشتن بر روی او

گرد او میگشت چون شوریدهٔ

بانگ میزد اینت صاحب دیدهٔ

عاقبت چون دفن کردندش بخاک

بر سر خاکش نشست آن مرغ پاک


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک زمان غایب نشد از خاک او

تا برآمد نیز جان پاک او

چون چنان مرغی ز دست آسان بداد

خون ز منقارش چکید و جان بداد

بیوفا مردا وفاداری ببین

چشم بگشای و نکوکاری ببین

کم نهٔ از مرغکی ای بینوا

پیش او تعلیم کن درس وفا

یادگیر این قصهٔ جانسوز ازو

گر نمیدانی وفا آموز ازو

رحمت سفیان چو آمد کارگر

سر نپیچید ازدرش مرغی بپر

کار مهرش تا بجان میساخت او

تا که جان در راه مهرش باخت او

جان اگر بر حلق میآید ترا

رحمتی بر خلق میناید ترا

هرکه از شفقت نگاهی میکند

شیوهٔ خلق الهی میکند

در ترازو هیچ چیز از هیچ جای

نیست بیش از خلق با خلق خدای


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
باغبانی سه خیار آورد خرد

تحفه را پیش نظام الملک برد

خورد یک نوباوه را حالی نظام

پس دوم خورد و سوم هم شد تمام

بودش از هر سوی بسیار از کبار

او نداد البته کس را زان خیار

باغبان راداد سی دینار زر

مرد خدمت کرد و بیرون شد بدر

پس زفان بگشاد در مجمع نظام

گفت خوردم این سه نوباوه تمام

پس ندادم هیچکس را از کبار

زانکه هر سه تلخ افتاد آن خیار

میبترسیدم که گر گوید کسی

آن جگر خسته برنجد زان بسی

خوردم آن تنها و برخویش آمدم

یک زمان من نیز درویش آمدم

پیشوایانی که سر افراشتند

پیش ازین یارب چه رحمت داشتند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
داد محمود آن یکی را مال خویش

کرد او را سرور عمال خویش

رفت مرد و مال او جمله بخورد

بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد

شاه چون از کار او آگاه شد

گفت تا برخاست پیش شاه شد

شاه گفت ای بی خبر از حال من

از چه خوردی تو پلید این مال من

گفت بر پشتی آن خوردم که شاه

مال دارد بی قیاس اینجایگاه

من ندارم هیچ تو داری بسی

نیستی چون من تو محتاج کسی

چون بدان محتاج بودم خورده شد

کار بر پشتی فضلت کرده شد

گر ببخشی میتوانی من کیم

ور بگیری هم تو دانی من کیم

شاه را دل خوش شد از گفتار او

عفو کرد ودر گذشت از کار او

حجت دین گر سجل میبایدت

رحمتی دایم ز دل میبایدت

کم نهٔ آخر ز فرعون لعین

رحمتش بر زیردستان می ببین


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت چون تابوت موسی بر شتاب

دید فرعونش که میآورد آب

چارصد زیبا کنیزک همچو ماه

ایستاده بود پیش او براه

گفت با آن دلبران دلنواز

هرکه آن تابوتم آرد پیش باز

من ز ملک خویش آزادش کنم

بی غمش گردانم و شادش کنم

چارصد دلبر بیک ره تاختند

خویش را در پیش آب انداختند

گرچه رفتند آن همه یک دلنواز

شد بسبقت پیش آن تابوت باز

برگرفت از آب و در پیشش نهاد

پیش فرعون جفا کیشش نهاد

لاجرم فرعون عزم داد کرد

چارصد مه روی را آزد کرد

سائلی گفتا که ای عهدت درست

گفته بودی هرکه تابوت از نخست

پیشم آرد باز دلشادش کنم

خلعتش در پوشم آزادش کنم

کارچون زان یک کنیزک گشت راست

چارصد را دادن آزادی چراست

گفت اگرچه جمله درنایافتند

نه ببوی یافتن بشتافتند

جمله را چون بود امید یافتن

بر همه باید چو شمعی تافتن

گر یکی زان جمله ماندی ناامید

شب شدی بر چشم او روز سپید

لاجرم گردن گشادم جمله را

خط آزادی بدادم جمله را

آن لعین گر رحمتی در سـ*ـینه داشت

زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت

خلق عالم آشکارا و نهان

جمله خواهانند حق رادر جهان

جمله او را خواستند او مینخواست

تا نخواهد او نیاید کار راست

بادلی پر مهر فرعون لعین

خواست از جان قرب رب العالمین

لیک چون حق مینخواست او را چه سود

کانچه بودش آرزو او را نبود

کار از پیشان اگر بگشایدت

هر دمی صد گونه در بگشایدت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش کرسی دل شده

خاک زیر پایش از خون گل شده

پیش کرسی خیره بر جا ایستاد

همچو کرسی بر سر پا ایستاد

گفت ای صحن مرصع زان تو

صد هزاران قبه سرگردان تو

جملهٔ در فلک در درج تست

مهر خندان در ده و دو برج تست

از تو میگردد فلک ذات البروج

هم افول از تست ظاهر هم عروج

در جهان گر ثابت و گر نایریست

لازم درگاه چون تو سایریست

منطقه بر بسته داری روز و شب

می نیاسائی زمانی از طلب

کهکشان پردانهٔ زرین تر است

در جهان تخم طلب چندین تراست

گر ز یک قطبست عالم را قرار

در جهان تو دو قطبست آشکار

بر زمین وآسمان وسعت تراست

واسع مطلق توئی رفعت تراست

آیة الکرسی است اندر شان ترا

بس بود این آیت و برهان ترا

چون ترا چندین مقام و دولتست

وین همه صدق و صفا و صولتست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
میتوانی گر مرا با این شکست

ره نمائی سوی مقصودی که هست

زین سخن کرسی قوی جنبنده شد

گفتی از عرش مجید افکنده شد

گفت من ره جستهام هر جا ازین

کرسیم زان ماندهام بر پا ازین

آیة الکرسی چو از برکردهام

در دعا سر سوی عرش آوردهام

میبباید تا هزاران ساله راه

با چنین عمری رسم با جایگاه

چون رسیدم بعد از آن با جای خویش

راه با سر گیرم از سودای خویش

میروم از سر ببن از بن بسر

همچو گوئی بام بام و در بدر

هر زمانم زخم چون گوئی رسد

میندانم تا کیم بوئی رسد

انک ازین سرش سر یک موی نیست

چون رساند دیگری را روی نیست

سالک آمد پیش آن پیر رجال

داد پیش پیر حالی شرح حال

پیر گفتش ذات کرسی واسعست

آسمان زو خافض و زو رافعست

پای تا سر در مکنون آمدست

نوربخش هفت گردون آمدست

هست هر کوکب درو در طلب

می نیاساید زمانی روز و شب

میدود از شوق حضرت هر نفس

میدواند آسمانها را ز پس

هر کرا دایم چنین شوقی بود

تحفهٔ او هر زمان ذوقی بود

پادشاهی ذوق معنی بردنست

نه بزور خشک دینی بردنست

گر چو کرسی سرفرازی بایدت

ترک ملک نانمازی بایدت

ملک دنیا را که بنیادی نهند

گرچه بس عالیست بربادی نهند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در رهی میرفت هارون الرشید

بود تابستان و آبی ناپدید

تشنگی غالب شد و در تف و تاب

چشم را بود ای عجب گربود آب

عابدی گفتش که ای شاه جهان

تشنگی چون برتو افتاد این زمان

گر دلت از تشنگی گردد خراب

ور نیابی فی المثل ده روز آب

گر کسی یک نیمه خواهد ملک شاه

تاترا یک شربت آب ارد براه

از سر آن بر توانی خاست تو

کژنشین با من بگو این راست تو

گفت ملک خود کنم نیمی نثار

تا رسد جانم بآب خوشگوار

گفت اگر آن شربت آبت در درون

ره نیابد تا بزیر آید برون

گر طبیبی خواهد آن نیمی دگر

تا دهد آن آب را در تو گذر

آن دگر نیمه توانی داد خوش

برتوانی خاست زان آزاد خوش

گفت چون در من بود صد پیچ پیچ

ملک با آن درد نبود هیچ هیچ

من بگویم ترک ملک و مرد خویش

تا خلاصی باشدم از درد خویش

گفت آن ملکت که در دفع عذاب

میتوان کردن عوض با یک من آب

دل درو بیهوده چندینی مبند

وز کفی دو آب چندینی مخند

ملکتی کان یک من آب ارزد ترا

دل برو چندین چرا لرزد ترا

ملک عقبی خواه تا خرم بود

ذرهٔ زان ملک صد عالم بود

عدل کن تادر میان این نشست

ذرهٔ زان مملکت آری بدست

عدل نبود این که بنشینی خوشی

میزنی در هر سرائی آتشی

گر چو خود خواهی رعیت را مدام

مملکت را عادلی باشی تمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا