خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,007
امتیاز واکنش
7,220
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به سـ*ـینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !


اشعار حسین منزوی

 
  • تشکر
Reactions: *SADAT*

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,007
امتیاز واکنش
7,220
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهب ات را رقــم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها، علم زدم

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

از شـــادی ام مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم


اشعار حسین منزوی

 
  • تشکر
Reactions: *SADAT*

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,007
امتیاز واکنش
7,220
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان

با ما ، سر دیوانگی داری اگــــر ، دیوانه جان

در اولین دیدار ھــــم بوی جنون آمد ز تــــو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من

ای آشنــــا در چشـــــم من با یک نظر دیوانــــــــه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را بــــــا یک سفر

عشقی که ھم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون

قید سفــر دیوانــــــه جــان ! قید حضــر دیوانـــــه جان!

ما وصل را با واژه ھایی تازه معنا می کنیم

روزی بیامیزیم اگر بـــا یکدگر دیوانـــــه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونــه شـو

دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من

دیـوانـه در دیوانگی دیوانـه در دیوانــه جان

ھم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد

گیرم که عاقل ھم شدی زین رھگذر دیوانــه جان

یا عقل را نابـــود کن یا بـا جنون خـــود بمیــر

در عشق ھم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


اشعار حسین منزوی

 
  • تشکر
Reactions: *SADAT*

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,007
امتیاز واکنش
7,220
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به غیر از آینه، کس روبروی بسـ*ـتر نیست

و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت

که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم

هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید

اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس

کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق

وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی

که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر

ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست


اشعار حسین منزوی

 
  • تشکر
Reactions: *SADAT*

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,007
امتیاز واکنش
7,220
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام


اشعار حسین منزوی

 
  • تشکر
Reactions: *SADAT*

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
بی‌تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

من همه تو، تو همه من، او همه تو، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو، ای همه تو، آن همه تو

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تـ*ـخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

ای همه دستان ز تو و سرخوشی مستان ز تو هم
رمز نیستان همه تو، راز نیستان همه تو

شور تو آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی
جاذبه‌ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو


اشعار حسین منزوی

 
  • تشکر
Reactions: *Ghazale*

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
به سـ*ـینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

«دلم گرفته برایت» زبان ساده‌ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: «دلم گرفته برایت!»​


اشعار حسین منزوی

 

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهب‌ات را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق‌ها، علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم​


اشعار حسین منزوی

 

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
همواره عشق بی خبر از راه می‌رسد
چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد

وا می‌نهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروی اين راه می‌رسد

اينت زهی شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسيم سحرگاه می‌رسد

با ديگران نمی‌نهدت دل به دامنت
چونان‌که دست خواهش کوتاه می‌رسد

ميلی کمين گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمينگاه می‌رسد!

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر
وقتی که سيب نقره ای ماه می‌رسد

شاعر! دلت به راه بياويز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می‌رسد​


اشعار حسین منزوی

 

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش

برای آنکه نگویند، جسته‌ایم و نبود
تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام، آن باش

دوباره زنده کن این خسته ی خزان زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

کویر تشنه‌ی عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش

دوباره سبز کن این شاخه‌ی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش

بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خسته‌ی عشقم، هزاردستان باش​


اشعار حسین منزوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا