خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,467
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 4 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
در یک جنگل زیبا بالای یک درخت بلند یک سنجاب خاکستری به همراه همسرش در داخل لانه کوچکی زندگی می کردند.

در یکی از روزها آقا سنجابه بر روی شاخه درخت نشسته بود و از نسیم خنکی که می وزید و منظره زیبایی که از بالای درخت می دید لـ*ـذت می برد.

قصه اتفاقی که برای آقا سنجابه افتاد,

ناگهان آقا سنجابه از روی شاخه بلند شد و شروع کرد به فریاد زدن. پشت سر هم همسرش را صدا می زد و می گفت: خانم سنجابه! خانم سنجابه!

خانم سنجابه که در آن موقع در حال تمیز کردن لانه بود به محض این که صدای همسرش را شنید بیرون لانه آمد و علت فریاد زدن همسرش را سوال کرد. آقا سنجابه گفت: به درخت ها نگاه کن! همه میوه ها رسیده اند. باید برای زمستان همه را جمع و در لانه انبار کنیم.

بچه های عزیز همه سنجاب ها در بهار و تابستان گردو و بلوط را ذخیره می کنند تا در زمستان که هوا سرد است دچار کمبود غذا نشوند.

آقا سنجابه ادامه داد، گردوها و بلوط ها زمانی که خوب رسیده شوند از درخت پایین می افتند و وقتی حیوانات دیگر از زیر درخت رد شوند دیگر اثری از میوه ها باقی نمی ماند. ما باید سریع لانه را آماده کنیم.

خانم سنجابه از شنیدن این حرف ناراحت شد. به همسرش گفت: انبار کردن غذاها در لانه کار درستی نیست. لانه ما در محکمی ندارد و حیوانات دیگر می توانند به راحتی وارد آن شوند. شاید زمانی که ما در لانه نباشیم، به سراغ مواد غذایی بیایند و ما دیگر در زمستان هیچ چیز برای خوردن نداشته باشیم.



آقا سنجابه ژاکت خود را درآورد و به شاخه کوچکی آویزان کرد. به همسرش نگاهی کرد و گفت: اصلا نگران نباش در اولین فرصت در محکمی برای لانه درست می کنم. سپس آرام و بی سر و صدا به جستجوی غذا مشغول شدند.

کمی که جستجو کردند متوجه شدند سنجاب های دیگری هم در حال جستجوی گردو و بلوط هستند.

بنابراین آن ها تصمیم گرفتند تا می توانند آجیل جمع کنند.
خانم سنجابه گفت: من پیشبندم را می گیرم و تو تمام آجیل ها را داخل آن بریز. این طوری می توانیم مقدار بیشتری آجیل جمع کنیم.

آقا سنجابه فکری به ذهنش رسید و به همسرش گفت: تمام آجیل ها را داخل لانه می بریم. اگر همه آجیل ها کنارم باشند خیالم راحت تر است.

بعد از این فکر، تند و تند پیشبند خانم خرگوشه را پر از بلوط و گردو می کردند و سپس به بالای درخت می رفتند و همه آن ها را داخل لانه می ریختند.

اما سنجاب های دیگر هر چیزی را که پیدا کردند در زمین دفن کردند. سنجاب ها از این روش برای ذخیره و انبار کردن میوه ها استفاده کردند.

متاسفانه آقا سنجابه درست کردن در برای لانه را به تاخیر می انداخت و هر روز می گفت فردا این کار را انجام می دهم.

قصه اتفاقی که برای آقا سنجابه افتاد,





بعد از مدتی که هوا سرد شد و غذا در جنگل کم شد، سنجاب ها به سراغ آجیل هایی رفتند که قبلا در زمین دفن کرده بودند. اما خیلی از آن ها نتوانستند ذخیره غذای خود را پیدا کنند. بعضی از ان ها محل دفن میوه ها را فراموش کرده بودند و بسیاری از میوه ها را هم حیوانات دیگر پیدا کرده و خورده بودند.

هیاهوی عجیبی در جنگل برپا شده بود.

همین طور که سنجاب ها با ناراحتی و عصبانیت به دنبال غذا می گشتند متوجه شدند که آقا و خانم سنجاب اصلا نگران غذا نیستند و روی زمین به دنبال غذا نمی گردند.

با خودشان گفتند: مگر می شود که آن ها غذا نخورند؟ چرا اصلا به دنبال غذا نیستند؟ به همین دلیل تصمیم گرفتند که از راز آن ها باخبر شوند.

7

آن ها یک گروه تشکیل دادند و از دور مراقب آقا و خانم سنجاب بودند. در کمال تعجب بعد از مدتی دیدند که خانم سنجابه و آقا سنجابه کیسه هایی دارند و آن ها را پر از گردو و بلوط می کنند.

خانم سنجابه قصد داشت این گردوها را برای یکی از دوستانش ببرد.

سنجاب های گرسنه به شدت عصبانی بودند و نمی توانستند درست فکر کنند. به همین دلیل زمانی که خانم سنجابه از لانه بیرون رفت به آقا سنجابه حمله کردند.

آقا سنجابه در بیرون لانه در حال قدم زدن بود که ناگهان متوجه شد تعدادی از سنجاب ها با سرعت به سمتش می آیند. او هم که ترسیده بود پا به فرار گذاشت و به سمت لانه دوید. به سرعت از درخت بالا رفت و به لانه رسید. سنجاب های دیگر هم با سرعت پشت سرش می دویدند.

آقا سنجابه داشت ازسوراخ وارد لانه می شد که سنجاب های عصبانی او را از پشت سر گرفتند و محکم بیرون کشیدند.

سنجاب بیچاره نمی توانست کاری کند. کمرش به شدت درد گرفته بود. داشت با خودش فکر می کرد که چه کار می تواند بکند که ناگهان سنجاب های دیگر او را به پایین درخت پرت کردند.

سنجاب های گرسنه به داخل لانه رفتند. تا می توانستند غذا خوردند و مقدار زیادی هم گردو با خودشان بردند. زمانی که می خواستند لانه را ترک کنند، آقا سنجابه را که بیهوش بود از پایین درخت برداشتند و با خود بردند.

خانم سنجابه از خانه دوستش برگشت. زمانی که وارد لانه شد تعجب کرد. گردوها و بلوط ها کم شده بودند و خانه به هم ریخته بود.

او نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. لانه را مرتب کرد. چایی خوشمزه ای دم کرد و منتظر آقا سنجابه شد.

دیگر هوا تاریک شده بود اما آقا سنجابه به خانه برنگشته بود. خانم سنجابه تمام شب را منتظر بود. اما از همسرش خبری نشد که نشد.

شب را به سختی صبح کرد و به محض روشن شدن هوا به دنبال پیدا کردن همسرش رفت. روی شاخه های درخت می رفت و فریاد می زد آقا سنجابه کجایی؟

ساعت ها گشت اما نتوانست آقا سنجابه را پیدا کند. بالاخره ناامید و ناراحت به لانه برگشت.

حالا بشنوید از اتفاقی که برای آقا سنجابه افتاده بود.

سنجاب ها که فکر می کردند آقاسنجابه مرده، او را به جایی دور تر از لانه برده و رها کرده بودند.

آقا سنجابه زمانی که هوشیاری خود را به دست آورد، متوجه شد که روی تختی نرم در جای که تاریک بود دراز کشیده است.

قصه اتفاقی که برای آقا سنجابه افتاد,

سنجاب به اطراف نگاهی کرد. آن جا خیلی تاریک بود. انگار در زیر زمین قرار داشت.

کمرش به شدت درد می کرد و نمی دانست کجاست و چه باید بکند.

در همین موقع موش خرمای کوچولوی راه راه با شمعی که در دست داشت نزدیک شد. سلامی کرد و پرسید آیا بهتر شدید؟

آقا سنجابه پرسید من کجا هستم؟ چه اتفاقی برای من افتاده است؟ موش خرما ماجرا را تعریف کرد و گفت که دیده تعدادی سنجاب او را روی زمین انداخته و رفته اند. سپس موش خرما هم او را به داخل خانه اش برده و از او مراقبت کرده تا به هوش بیاید.

آقا سنجابه با ناراحتی گفت: هر طور شده باید به خانه ام برگردم. همسرم از شدت ناراحتی دق می کند. اما موش کوچولو اجازه نداد و گفت: کمر تو آسیب دیده و باید استراحت کنی. من به سراغ همسرت می روم و خبر سلامتی تو را به او می دهم.
خانم سنجابه که متوجه شده بود لانه دیگر برای انبار کردن غذاها امن نیست، در حال پنهان کردن آن ها در زیر یک درخت بود . موش خرما به سرعت به او نزدیک شد و ماجرای پیدا کردن آقا سنجابه را تعریف کرد. خانم سنجابه همه گردوهای باقی مانده را پنهان کرد و با عجله پیش آقا سنجابه رفت.

مدتی در خانه موش کوچولو ماند. از آقا سنجابه پرستاری کرد تا حالش بهتر شود.
سپس خانم و آقای سنجاب از موش خرمای کوچولو به خاطر همه زحمت هایی که کشیده بود تشکر کردند و راهی خانه شدند.



زمانی که به لانه رسیدند دیدند که خرس بزرگی تنه درختی را که روی آن لانه داشتند شکسته است. حالا دیگر سرپناهی برای زندگی کردن نداشتند.

آقا سنجابه گفت: نگران نباش. دوباره از نو همه چیز را درست می کنیم. بعد به دنبال پیدا کردن درخت مناسبی برای ساخت لانه رفت. مدتی بعد برگشت
لانه زیبایی ساخته بود. با همسرش به لانه جدیدشان رفتند و زندگی جدیدی را شروع کردند.

آقا سنجابه این دفعه برای امنیت بیشتر برای لانه در محکمی ساخته بود که قفل بزرگی هم داشت.

خانم سنجابه هم گردوهایی را که زیر درخت پنهان کرده بود برد و در لانه جدید انبار کرد. بعد از گذشت مدت ها آن ها با بچه های زیبایشان در لانه جدید زندگی خوبی را سپری می کردند.

منبع قصه: سمن گل


اتفاقی که برای آقا سنجابه افتاد

 
  • جذاب
Reactions: سیده کوثر موسوی و NAZI_KH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا