خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,466
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 3 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
an-illustration-for-the-story-the-bogey-beast-by-td9aa6c8bde377349.jpg

یکی بود یکی نبود. خانومی در شهری زندگی می کرد که بسیار خوشرو و خوش خنده بود. این خانوم سن بالایی داشت، فقیر بود و تنها زندگی می کرد. درآمد او بسیار کم بود و حتی همسایه ها هم به او کمک می‌ کردند و به خاطر خدماتی که انجام می داد مقدار کمی پول می‌ دادند اما نکته جالب اینجا بود که او همیشه خوشحال و خندان بود؛ انگار که هیچ دغدغه ای در این زندگی ندارد.

در یک عصر تابستانی که لبخند زیبایی به لـ*ـبش داشت، سوار یک اسب شده بود و جاده را طی می‌ کرد.

ناگهان متوجه یک جسم سیاه بزرگ در گودال آب شد، زیر گریه زد و گفت خدای من، من می توانستم به این موجود کمک کنم اما اکنون هیچ کاری از دستم بر نمی آید.

سپس به دوردست ها نگاه کرد و متوجه شد که این موجود سیاهی که دیده، صاحب و کسی را ندارد. با خودش فکر کرد که شاید اشتباه دیده و این یک سوراخ داخل این گودال است؛ اما کمی دیر شده بود تا اینکه تصمیم گرفت یک سطل داخل این گودال بیندازد و سپس آن را بیرون بکشد.

زمانی که سطل را بیرون کشید، متوجه مقدار زیادی طلا داخل آن شد و از خوشحالی گریه کرد و گفت: “وای من واقعا ثروتمند شده ام. ” با خودش فکر می کرد که آیا این ثروت و طلای زیاد را به خانه ببرم یا نه؟

حمل سطل برایش خیلی سخت بود، زیرا به شدت سنگین بود اما کاری که از دستش بر می آمد، این بود که انتهای این سطل را به شال گردنش گره بزند و آن را تا خانه با خودش بکشد.

سپس با خودش فکر کرد که به زودی هوا تاریک می شود، پس چه بهتر. زیرا همسایه ها نمی بینند که چه چیزی با خودم به خانه می آورم و خیلی راحت آن را پنهان می کنم و بعد برای خودم یک خانه بزرگ می خرم و کنار شومینه می نشینم، برای خودم چای و غذا می خورم و شبیه ملکه ها زندگی می کنم. حتی می توانم یک باغ بزرگ هم بخرم و در آن گیاه پرورش بدهم.

او از کشیدن این جسم سنگین خسته شده بود و توقف کرد تا کمی استراحت کند و سپس نگاهی به سطلش انداخت و متوجه شد که خبری از طلا نیست و همه آن ها تبدیل به نقره شده اند.‌

دوباره چشم هایش را مالید و بیشتر خیره شد و دید وای همه طلا ها از بین رفته بودند و رویاهایش از هم پاشید.

باز هم با خودش فکر کرد که نقره هم می‌ تواند او را از فقر نجات دهد. البته به راحتی فروخته نمی‌ شود اما به هر حال بهتر از هیچی است. باز هم در اینجا رویا چید و گفت که بالاخره می توانم ثروتمند شوم و از کار زیاد دست بکشم و برای خودم استراحت کنم و زندگی راحتی داشته باشم.

کمی بعد دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ خبری از نقره ها نیست و همگی آهن هستند. دوباره همه‌ رویاهایش به هم ریخت اما با خودش گفت که آهن را هم می‌ توانم بفروشم. البته نقره و طلا بهتر بود اما با آهن هم می‌ توان زندگی را راه انداخت تا این که مسیری را طی کرد و دوباره استراحت کرد. هنگام استراحت دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ چیز داخل آن نیست، به غیر از یک عدد سنگ بزرگ .

او همچنان که لبخند می زد، با خودش گریه می کرد و گفت که من این سنگ بزرگ را با آهن اشتباه گرفته بودم اما باز هم می توانم از این سنگ استفاده کنم، زیرا این سنگ بزرگ را می توانم برای باز نگه داشتن در دروازه استفاده کنم. پس این هم یک نوع خوش شانسی است. تا این که مسیر را طی کرد و به کلبه حقیرانه خودش رسید. هنگامی که به خانه رسید، متوجه شد چیزی داخل سنگ برق می زند.

سنگ به طور کامل روشن شد و می درخشید تا این که سنگ پرید و شکل و شمایل آن تغییر کرد و تبدیل به یک موجود شد که دو عدد گوش، چشم و دم داشت و خنده های بسیار وحشتناکی می کرد. پیرزن به آن خیره شد و به یکباره زیر خنده زد و به خودش گفت: ” من هنوز هم خوشحال هستم که می توانم به چنین موجود وحشتناکی بخندم و هیچ ترسی نداشته باشم ” و خیلی راحت این موجود وحشتناک را تنها گذاشت، به کلبه اش رفت و غرق خوشبختی کوچک خودش شد.


لولو خورخوره وحشی و بزرگ

 
  • عالی
Reactions: سیده کوثر موسوی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا