به نام خداوند جان و خرد
Image Screenshot ۲۰۲۳۰۳۱۷ ۰۲۱۵۳۱ Chrome Dev hosted in Add Pics
add.pics
مقدمه:
میبافم رج به رج گره به گره...
درد هایم را بند به بند گره میزنم....
شادی هایم را به جای گل های قالی
نقش میزنم سرگذشتم را با سر....
انگشتانم را نخ به نخ
به تصویر میکشم....
پس اشکها و لبخندهایم را طرح میزنم
تا دست به دست راوی یک زندگی باشند.
پارت اول
شهرزاد:زاده غم
پاهایش ناتوان بود. با نیمچه جانی که در بدن داشت؛ سعی در بلند شدن میکرد. اما تلاشهایش بی فایده بود بیرمق تکیهاش را به دیوار داد و چشمانش را بست که تمامی اتفاقات چند سال پیش مانند یک فیلم کوتاه از جلوی چشمانش رد شدند.
(10سال قبل)
دخترک دستی به موهای خرماییاش کشید و با همان حلقه اشکهایی که با غمی کودکانه در چشمانش در حال رقص بودند زمزمه کرد؛
_ بابا تروخدا بیا بریم...تروخدا.
کاسه چشمانش پر شده بود از خواهش و تمنا و قطره اشکهایش هم آماده برای ریختن.
_ نمیشه دخترم امشب خطرناکه.
همایون از خطر حرف میزد و عقل دخترک پافشاری میکرد به نفهمیدن حرفهای او!
دستهایش را با حالت قهر به سـ*ـینه زده بود و رویش را به سمت دیوار کرده بود.
- بهت قول میدم فردا...
دخترک محکم پایش را به زمین کوبید و جیغ زد!
کش موی صورتی رنگ را که برای تولد به موهایش زده بود کند و روی زمین انداخت و به سمت اتاقش پا تند کرد.
همایون کلافه دستی به موهای جوگندمیاش کشید و روی مبل نشست.
از یک طرف تاب ناراحتی دخترکش را نداشت و از طرفی دیگر نمیتوانست عقل و منطقش را بگذارد بر پایه قلب و احساسی که هر دفعه یک ساز را برای زدن انتخاب میکردند.
اینبار نمیشد ریسک کرد...میدانست سپردن عقلش به یک مشت احساسات بی در و پیکر ختم میشود به بیپدری دخترکش.
- بابایی
بسرش را بالا آورد و با دیدن دخترکش که پیرهن صورتی پرنسسیاش را تن کرده بود و با دستهای کوچکش اشکهایش را پاک میکرد انگار کسی با عتابت قلبش را به چنگ گرفت.
- قشنگ شدم؟
همایون لبخندی روی لـ*ـب نشاند که نه جان داشت و نه احساس.
جواب سوال دخترک هم قطره اشکی شد که از چشمانش فرو ریخت و قلبی که با تمام وجود به سـ*ـینهاش میکوبید تا خودنمایی کند و او را ناگریز به گوش کردن حرفهایش کند.
- قشنگ نشدم؟
بغض کودکانهاش رسوخ کرد به عقل همایون و قلب برنده بازی شد!
- شبیه پرنسسها شدی.
دخترک لبخندی زد که درست برعکس همایون سراسر حس بود.
قصد رفتن به تولد را نداشت و اینبار میخواست سرپوش بگذارد بر تمام احساساتش اما چه میکرد وقتی دخترکش خوب بلد بود او را در عمل انجام شده قرار دهد؟
کتش را از روی چوب لباسی برداشت و دخترکش را بـ*ـغل زد
قدمهایش دیگر استوار نبودند و زانوهایش هم دیگر توانی برای ایستادن نداشتند.
همه چیزش تسلیم این زندگی شده بود و خدا کجا بود تا ببیند حالش را؟
میدانست که جلال فقط منتظر یک فرصت مناسب است تا زهرش را به او بریزد و انتقام کارهای کرده و نکردهاش را بگیرد
اما شاید پایان زندگیاش باید چنین غمانگیز و تلخ رقم میخورد.