#سودای_شقایق_ها
#پارت_2
بلافاصله بعد از چند بوق گرفت و مثل همیشه پر انرژی سلام کرد. جوابش را دادم و پرسیدم:
- ناهید کجایی؟!
- آرایشگاه، چطور مگه؟!
- هیچی با سام به هم زدم. حالم خوش نیست، میشه بیام آرایشگاه؟
- چی؟! با سام به هم زدی، چرا؟
- بذار بیام بهت میگم.
- باشه بیا! نازی آرایشگاه نیست. امروز هم سرم خلوته. کی میرسی؟!
- تا نیم ساعت دیگه اونجام.
- باشه. میای سر راهت هم غذا بگیر و بیار.
- بیشعور! من دارم میگم همین الان با سام کات کردم، حالم خوش نیست؛ اونوقت تو میگی فسفودی برم و برات ساندویچ بخرم؟!
- خسیس! کی ساندویچ گفت؟ چرا حرف تو دهنم میذاری؟ حداقل پیتزا بگیر با نوشابه مشکی! بای!
و زود هم قطع کرد. شاید باید برای انتخاب کردن ناهید به عنوان اولین نفری که با او از شکست عشقیام میگفتم، صرفِ نظر کنم. ناهید چه میفهمید از شکست عشقی؟ یا بهتر بگویم از عشق و عاشقی؟ او که تا به حال هیچ دوست پسری نداشت یا حتی پسری که بتوان حداقل اسم دوست اجتماعی رویش گذاشت را هم نداشت.
در تمام بیست و دو سال عمرش با مادر آرایشگرش که خود نازی صدایش میکرد، زندگی میکرد. به قول خودش آنقدر از شکست عشقیها و تعرضها و خودکشیها از زبان مادرش و دخترها و زنهایی که به آرایشگاه مادرش میآمدند، شنیده بود که جرات نمیکرد با پسری دوست شود.
حالا همچین آدمی به دردِ درد دل کردن، به کسی که شکست عشقی خورده، آن هم عشقی که پنج سال طول کشیده بود، میخورد؟
شاید پرستو گزینهی بهتری بود. او که هر دفعه عاشق میشد و فردایش فارغ؛ طوری در شکست عشقی آببندی شده بود که دیگر به مرحلهی سِر شدن رسیده بود. حالا به جای شکست عشقی، از عنوان شکست سرمایهگذاری استفاده میکرد. تنها هدفش از داشتن دوست پسر، تیغ زدن از آنها بود. پرستو تجربههای زیادی از شکست عشقی داشت. او بهتر میتوانست کمکم کند.
اما نه... من همهاش حس میکردم او در دوستیِ من و سام که بر خلاف دوستیهای خودش چند سال طول کشیده بود، حسادت میکرد. همیشه میگفت:« یه روزی چهره واقعی سام رو میبینی؛ پس الکی دلخوش نباش!»
حالا اگر به او میگفتم که با سام به هم زدهام، شاید خوشحال میشد. پس به سراغ آرایشگاه ناهید رفتم؛ حداقل ناهید دوستی صادقانهتری نسبت به پرستو داشت.
ساعتی بعد در آرایشگاه بودم و به ناهید زل زده بودم. چنان با ولع ساندویچ میخورد که اشتهای من را هم باز کرد. با هر گازی که به ساندویچ میزد، مرا یاد ساندویچ خوردن پسرهای دانشگاه در سلف میانداخت. سرش را کج نمیکرد که حداقل سر ساندویچ را از دو طرف به دو قسمت کند؛ تمام سر ساندویچ را در دهانش میگذاشت و گاز میزد. جای پرستو خالی که این صحنه را ببیند و بگوید:« تو چرا چاق نمیشی؟! »
ناهید که متوجه نگاه خیرهام به خودش شد؛ سرش را سوالی تکان داد. به دنبالش من هم شانه بالا دادم و شروع به خوردن ساندویچم کردم. میتوانستم بعد از سیر کردن شکمم غصه عشق بی سرانجامم را بخورم.
ناهید بعد از تمام کردن ساندویچاش، همینطور که کاغذ ساندویچ را مچاله میکرد،گفت:
- خب حالا من آمادهام. تعریف کن ببینم بالاخره چی شد که کات کردی؟ این همه پرستو میگفت این پسر سر و گوشش میجنبه، انقدر خودت رو براش کوچیک نکن، انقدر دور و برش نباش، یکم براش قیافه بیا، یکم غرور داشته باش! به حرفش نکردی. حالا یکدفعه میایی میگی کات کردم! چرا اونوقت؟!
بیا اینم از دوستم که به جای دلداری دادن، سرزنشم میکرد. سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. جواب دادم:
- هیچی بابا! تو دنبال کننده های صفحه مجازیش، به طور اتفاقی دیدم یه دختره همچین پلنگ ملنگ عکس اینو استوری کرده، بالاش هم نوشته تولدت مبارک عزیزم! منم فالوش کردم. بعدش دیدم با چنان سر و وضعی ناجور با ژست های ناجور تر با سام عکس گرفته که بیا و ببین. آقا هم همه عکساشو لایک کرده بود و نوشته، قربون دوست دختر خوشگلم بشم.
ناهید با چشمانی که حالا از تعجب درشت شده بود گفت:
- عجب آدم ناکسی! پس بگو چرا عکسهای تو رو نمیذاشت؛ الکی میگفت حاجی بفهمه با دختر دوستم، کلمو میکنه!
نچ نچی کرد و ادامه داد:
- خدا میدونه با چند نفر دیگه هم هست! حالا دختره خوشگل بود؟!