خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن(پارت سوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- پس حدس می‌زنم که افراد زیادی برای کار به اینجا نمیان.
زوریان گفت:
- دلیلش چیه؟ نباید مردم برای کار کردن تو همچین جایی دست و پا بشکنند؟ کتابخونه خیلی معروفیه ناسلامتی!
کتابدار خرناسی از خود سر داد و زوریان می‌توانست قسم بخورد که خیلی واضح استهزاء و حِدت احساساتش را از همین صدای کوتاهی که در کرد، حس کرد.
- مقررات آکادمی ما رو ملزم می‌کنه که فقط کارمندانی رو استخدام کنیم که حلقه‌یکم یا بالاتر هستند. ولی بیشتر فارغ‌التحصیلان گزینه‌های پردرآمدتر و جذاب‌تری در مقایسه با این شغل دارند.
او دستش را به سمت ردیف‌ها و قفسه‌های کتاب در اطراف‌شان تکان داد و گفت:
- تو رو خدا ببین، ما رو تا سطح استخدام دانش‌آموزها تنزل دادن... .
که ناگهان ایستاد و پلکی زد، انگار که چیزی را به یاد آورده است.
- ولی به هرحال، غر زدن دیگه در همین حد کافیه!
گفت و کف دست‌هایش را به هم زد و لبخندی زیبا روانه زوریان کرد.
- از امروز به بعد، یکی از دستیاران کتابخانه هستی. تبریک می‌گم! اگر سوالی داری، خوشحال می‌شم بهشون پاسخ بدم.
تنها از طریق اراده مافوق بشری بود که زوریان توانست جلوی چشمانش را از غره رفتن بگیرد. او هرگز با چیزی موافقت نکرد و فقط در مورد امکان استخدام پرس و جو کرده بود... و کتابدار هم بدون شک این را می دانست. اما خب، هرچه پیش آید خوش آید؛ در هرحال او این کار را می‌خواست، و نه فقط به این دلیل که امیدوار بود چند ورد جدید و زیبا را بیاموزد و همچنین بتواند ورد لیچ را ترجمه کند؛ او حدس می‌زد که کارمندان کتابخانه باید به بخش‌هایی از کتابخانه دسترسی داشته باشند که معمولاً برای بقیه جادوگران حلقه‌یکم مانند او دور از دسترس است؛ و این وسوسه‌ای است که نمی‌توان از آن گذشت.
زوریان گفت:
- سوال اول، چند وقت یکبار باید سرکار بیام؟
کتابدار پلکی زد و برای لحظه‌ای متعجب شد. بدون شک انتظار داشت که زوریان به گستاخی‌اش اعتراض کند.
- خب... کی می تونی بیای؟ بین کلاس‌ها و نیاز به زمان مطالعه و سایر تعهدات دانش‌آموزی دیگه، اکثر کارمندان دانش‌آموز ما فقط یک یا دو روز در هفته کار می‌کنند. چقدر می‌تونی برای این کار وقت بگذاری؟
زوریان گفت:
- کلاس‌ها معمولاً این موقع سال آسون‌ـه. فعلاً اکثراً در حال مرور مباحث سال دوم هستیم که من تسلط خوبی بهشون دارم. و اگه یه روز رو هم به اتفاقات غیرمنتظره اختصاص بدیم، می‌تونم 4 روز در هفته اینجا باشم. تعطیلات آخر هفته هم اغلب اوقاتم آزاده، اگر اون روزها هم کمکی لازمتون بشه، هستم.
زوریان از نظر ذهنی خود را به خاطر این حرف‌هایش مورد سرزنش قرار داد؛ کلاس‌ها هنوز شروع نشده بود، پس او از کجا می‌دانست که چه مباحثی را مطالعه می‌کنند؟ خوشبختانه، کتابدار از این بابت ایرادی از او نگرفت. در عوض با شنیدن این حرف بلافاصله چشمانش گرد شد و شروع به داد و فریاد کرد.
- ایبری!
با صدای بلندی فریاد زد.
- یه همکار جدید برات پیدا کردم!
دختری عینکی که محموله‌ای از کتاب‌ها را حمل می‌کرد از اتاق کوچک مجاور میز اطلاعات بیرون آمد تا ببیند چه خبر است. <عه!>همان دخترک یقه‌اسکی‌پوش بود، (الان هم همان را پوشیده بود) که با او در یک کوپه سفر کرده بودند… .
... البته این‌بار در یک جای دیگر از قطار صندلی خود را انتخاب کرده بود، بنابراین آنها هرگز در قطار با یکدیگر ملاقات نکردند. به هر حال، احتمالاً چیز مهمی نبود.
کتابدار گفت:
- خیلی خب، گمونم لازمه هم دیگه رو معرفی کنیم. من کیریثیشلی کوریسٌوا هستم، یکی از معدود کتابداران واقعی در اینجا. این خانم زیبا... .
او به دخترک یقه‌اسکی‌پوش اشاره کرد؛ که در نتیجه ستایش او چهره‌اش سرخ شده و معذبانه اینور و آنور را نگاه می‌کرد و کتاب‌هایی را که در دستش داشت را محکم‌تر در آ*غو*شش گرفت.
- ایبری امبرکامب، زنبورک کوچک پرجنب و جوش ماـست. ایبری از سال پیش در اینجا مشغول به کاره، و من نمی‌دونم بدون اون چیکار می‌کردم. ایبری، این زوریان کازینسکی هستش.
دخترک ناگهان از این موضوع غافلگیر شد.
- کازینسکی؟ مثل همون... .
زوریان که قادر به سرکوب آهش نبود، بالاخره گفت:
- مثل همون برادر کوچکتر دیمن کازینسکی‌ـه.
- ام… .
کیریثیشلی با لبخندی حیله گرانه گفت:
- در واقع، کاملاً مطمئن هستم که منظورش برادر دیگه‌ات بودش. اون با فورتوف همکلاسی هستش و بگی نگی روش کراش داره... .
او و ده‌ها دختر دیگر. فورتوف هیچ‌گاه از نظر زنانی که جلوی او غش می‌کردند کمبودی نداشت.
- خانم کوریسٌوا!
ایبری اعتراض کرد.
کیریثیشلی گفت:
- ای‌بابا، اینقدر حساس نباش. به هر حال، زوریان قراره تا مدتی به شدت اینجا مشغول به کار بشه. برو و بهش نشون بده که باید چیکار کنه.
و اینچنین بود که زوریان در کتابخانه استخدام شد. فقط زمان نشان می‌دهد که آیا او وقت خود را تلف می‌کند یا خیر.

***

به مانند دفعه قبل، زک به کلاس نیامده بود. زوریان تا حدودی انتظارش را داشت، اما این باعث نشد که چیزی از آزار دهنده بودنش کم کند. و همچنین تقریباً مهر تاییدی بر دخالت زک در این مسئله بود، اما غیبت پسرک باعث شد که زوریان نتواند در این مورد از او پرس و جو کند. <حالا قراره چیکار کنم؟>
اصلاً، مگر قرار است کاری بکند؟ آخرین بار او بر این اعتقاد بود که اگر کاری در مورد حمله انجام ندهد، هیچ کس دیگری کاری انجام نمی‌دهد. به هر حال هیچ کس دیگری خاطرات عجیبی که در آینده اتفاق می‌افتادند را نداشت. با این حال، اگر گمانه‌زنی‌های او درست باشد، زک احتمالاً در زمان سفر کرده بود تا این حمله را متوقف کند؛ آخر دیگر چه دلیل دیگری برای تکرار این دوره زمانی خاص وجود داشت؟ علاوه بر این، او در طول حمله در شهر پرسه می‌زد و به مهاجمان حمله می‌کرد. پس در کل، ممکن است یک جادوگر، باتجربه سفر در زمان بر روی این موضوع کار می‌کرد، و زوریان فقط سد راه او می‌شود.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Meysa، YeGaNeH و 4 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن(پارت چهارم)

در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
مشکل این ایده آن بود که او در نهایت فقط حدس می‌زد و اصلاً هیچ ایده‌ای هم نداشت که آیا حدسش درست است یا نه. زوریان می‌توانست خودش و همچنین کل شهر را از طریق این ترک فعل‌ش به هلاکت برساند، آن هم با تکیه بر پسری که، اگر رک و پوست کنده بگوییم، تاکنون چندان خود را فرد قابل اعتمادی نشان نداده است. زک بیش از حد او را به یاد برادرانش می‌انداخت. و علاوه بر این، مگر زک در برابر لیچ شکست نخورده بود؟ <آره!>
با توجه به این که زوریان نمی‌دانست چگونه معمایی را که در مقابلش قرار داشت را حل کند، یا حتی اصلاً بداند که باید از کجا شروع کند، خود را با کارهای مدرسه و شغلش در کتابخانه مشغول نمود. البته، به لطف از سر گذاردن این مرافعه برای سومین بار، تنها مشکلی که در مواجه با تکالیف مدرسه‌اش داشت، اصرار ژویم به این بود که مهارت زوریان در هنر قلم پرآنی‌اش (لقبی بود که زوریان به این تمرین داده بود) نفرت انگیز است و باید آن را بارها و بارها تمرین و تکرار کند. از سوی دیگر، اوقات او در کتابخانه… جالب بود؛ هرچند نه واقعاً آنطور که او امیدش را داشت.
او هنوز هیچ وردی را یاد نگرفته بود، اگرچه گمان می‌کرد که به این دلیل باشد که چیزهای بسیار مهم دیگری وجود داشت که باید قبل از اینکه کیریثیشلی و ایبری تصمیم بگیرند آن را به او یاد دهند، یاد می‌گرفت. به عبارت ساده، او در کارش خیلی‌خوب نبود. کار به ظاهر ساده «جابه‌جا کردن چندتا کتاب‌» به دلیل پروتکل‌های مختلف کتابخانه‌ای و طرح و برنامه طبقه‌بندی کتاب‌ها بسیار مهم و بسیار پیچیده‌تر شد. زوریان امیدوار بود قبل از اینکه از آنها التفاتاتی را بخواهد، کمی از مهارت‌هایش را در انجام وظایف خود نشان دهد؛ اما دو هفته گذشته بود و او داشت می‌فهمید که حداقل چند ماه طول می‌کشد تا به آن سطح برسد؛ و او چنین زمانی نداشت. چرا که جشنواره تابستانی قریب‌الوقوع بود.
به همین دلیل بود که بعد از اینکه کیریثیشلی او را برای بقیه روز مرخص کرده بود، وی را در گوشه‌ای گیر آورد تا راجع به کتاب‌های پیش‌گویی سئوال کند. ایبری هم در نزدیکی آن‌ها درنگی کرد و وانمود کرد که مشغول کاری است تا بتواند استراق سمع کند. او مطمئناً برای یک دختر خجالتی بیش از حد فضول بود.
زوریان شروع کرد:
- فرض کنیم که، قصد دارم از شما یه لطف کوچیک بخوام.
کیریتیشلی گفت:
- بفرما، خیلی کمک دستمون بودی، پس اگه از دستم بر بیاد خوشحال می‌شم کمک کنم. اغلب اوقات، ما چنین کارگر شایسته‌ای گیرمون نمیاد.
- نه بابا؟
زوریان طفره رفت.
- شایسته؟ کلاً به زور میفهمم دارم چیکار می‌کنم اگه کمک شما و ایبری نبود، مثل یه مرغ بی‌سر اینو و اونور می‌دویدم.
- به همین دلیله که من تو رو با ایبری جفت کردم؛ تا یاد بگیری. و پسر سرعت یادگیریت واقعاً بالاست! مطمئناً خیلی سریعتر از من هستی وقتی که تازه اینکار رو شروع کرده بودم. صادقانه بگم، من معمولاً فقط ساده‌ترین و خسته‌کننده‌ترین کارها را به کارکنای دانش‌آموزم می‌دم، اما از اونجایی که تو از اونها فداکارتر هستی، دوره پیشرفته‌ای رو برات در نظر گرفتم.
زوریان پس از سکوت کوتاهی گفت:
- آه. مایه مباهاتمه.
و واقعاً هم چنین بود.
- به هر حال، ذهنم راجع به وردهای پیش‌گویی کتاب‌یاب مشغول شده بود. به دنبال موضوعی مبهم هستم و تا حالا هم به نتیجه‌ای نرسیدم.
- آه!
کریتیشلی گفت و سیلی‌ای را به پیشانی‌اش زد.
- چطور تونستم اون رو فراموش کنم!؟ البته که بهت یادش می‌دم، ما به همه کارکنای تمام‌وقتمون اینها رو یاد می‌دیم. اگرچه استفاده از اونها کمی دشواره، پس یادگیری نحوه استفاده صحیح ازشون مدتی طول می‌کشه. ایبری بهت روشش رو یاد می‌ده. البته همیشه می‌تونی به من بگی که دقیقاً به دنبال چی هستی و من تمام تلاشم رو برای کمک بهت انجام می‌دم. من این کتابخانه رو مثل پشت دستم می‌شناسم، می‌دونستی؟
زوریان در مورد منافع نشان دادن ذکر لیچ به او تعامل کرد، زیرا گمان می‌کرد که این چیزی است که می‌تواند او را به دردسرهای زیادی بیندازد؛ آن هم تازه فقط به خاطر پرسیدن در موردش، اما راه دیگری ندید. بدون شک یادگیری نحوه استفاده از این پیشگویی‌ها ماه‌ها طول خواهد کشید؛ ماه‌هایی که او نداشت. دفترش را بیرون آورد و صفحه مربوط به آن را پاره کرد و به او داد.
کیریثیشلی ابرویش را به سمت متن قوس داد؛ و ایبری دست از تظاهر به بی‌توجهی‌اش کشید و از روی شانه‌اش نگاهی انداخت تا بتواند محتوای کاغذ را ببیند.
زوریان توضیح داد:
- این یه زبون ناشناخته است. و واقعاً نمی‌دونم جزء کدوم یکی از گروه‌های زبانی‌ـه.
کیریتیشلی گفت:
-هوم، مشکل‌ـه؛ پیدا کردن یه مرجع نوشتاری بر اساس تلفظ آوایی کلمه‌ای که درکی ازش نداری، حتی با پیش‌گویی، امری دشوار هستش. اگر خیلی مهمه، کافیه یه متخصص زبان پیدا کنی تا بهت کمک که.
- باید بری پیش زنومیر
ایبری ناگهان گفت.
- معلم تاریخ‌مون؟
زوریان با ناباوری پرسید.
ایبری گفت:
- زبان شناسی هم تدریس می‌کنه. اون یه چند زبانه. و به 37 زبون مختلف صحبت می‌کنه.
- ایول!
ایبری موافقت کرد:
- آره. حداقل باید بدونه که چه زبونیه، حتی اگر نتونه اون رو بخونه. اگه بتونی توجهش رو جلب کنی، شک دارم که بهت کمک نکنه.
<جالبه.>

***

- آه، آقای کازینسکی، چه کاری می‌تونم براتون انجام بدم؟
زنومیر اولگای، مرد پیری بود. واقعاً پیر. او یک خرقه آبی پوشیده بود؛ یک خرقه واقعی! مانند جادوگرهای قدیم. و ریش سفیدی داشت که به دقت اصلاح شده بود. با وجود سن بالا، گویی فنری در گامش گذاشته بودند و چشمانش تیزی هم داشت که اکثر افرادی که حتی نصف سن او را داشتند فاقد آن بودند. زوریان در رشته زبان‌شناسی گرایشی انتخاب نکرده بود؛ اما از کلاس تاریخ خود می‌دانست که زنومیر تقریباً به همان اندازه که نورا بول به فرمول‌ها و ریاضیات اهمیت می‌داد، به رشته خود اهمیت می دهد؛ اگرچه او حداقل می‌دانست که بیشتر دانش‌آموزان اشتیاق وی را به این رشته ندارند.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 3 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن(پارت پنجم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زوریان گفت:
- به من گفته شد که می‌تونید در ترجمه یه متنی بهم کمک کنید. من یه نوشته بسیار ناقص از شکل آوایی یه زبون ناشناخته دارم، و امیدوار بودم که حداقل بتونید بهم بگید این چه زبونیه. متاسفانه هیچ شباهتی به هیچ کدوم از زبونایی که تا به حال باهاشون مواجه شدم نداره.
زنومیر از تصور یک زبان ناشناخته، صاف‌تر نشست و با کمرویی برگه کاغذ را که ذکر لیچ در آن بود از دست زوریان گرفت. چشمانش به سختی یک ثانیه بعد گشادتر شدند.
- این رو از کجا آوردی؟
او به آرامی پرسید.
زوریان در ذهنش با خود بحث کرد و در آخر به گفتن قسمتی از حقیقت رضایت داد.
- چندی پیش مورد حمله شخصی قرار گرفتم. اونها از این ورد که همچین ذکری داشت بر علیه‌م استفاده کردند. فقط می‌خواستم بدونم چیکار می‌کنه.
زنومیر نفس عمیقی کشید و به عقب خم شد.
- خوش‌شانسی که با شما بر نخورده. به نوعی مربوط به جادوی روح می‌شه.
- جادوی روح؟
زنومیر توضیح داد:
- نکرومانسی[1].
زوریان پلک زد. نکرومانسی؟ خوب، به نوعی منطقی بود که لیچ از این نوع وردها استفاده کند؛ اما نکرومانسی چه ربطی به سفر در زمان داشت؟ هیچی. این تقریباً تأییدیه‌ای بود بر نظریه او که زک دلیل اصلی مخمصه فعلیش است. پرسید:
- خب، وایستید ببینم، به هرحال چه زبونیه؟
- هوم؟ اوه بله، این زبون… این زبون قدیمی ماجاراـست که توسط بسیاری از فرهنگ‌هایی که قبلاً در قاره میاسینا همراه با ایکوسی‌ها قبل از دوران طلایی‌شون زندگی می‌کردند، صحبت می‌شد. بر بسیاری از ویرانه‌های کوث این زبان نوشته شده‌ و متأسفانه این زبونیه که بسیاری از سیاه‌ترین آیین‌‌ها و وردهای نکرومانتیک با اون صورت‌ می‌گیرند. متاسفانه هیچ کتابی در موردش در تیراژ عمومی پیدا نمی‌کنید. اما اجازه بدید به موضوع این مهاجم برگردیم. این تاریک‌ترین جادویی هستش که اونها استفاده می‌کردند، و اگر چنین جادوهایی رو بر سر دانش‌آموزان آکادمی اجرا می‌کنند، مطمئناً نیت خوبی ندارند.
زوریان دانست که دیگر نمی‌تواند به عقب برگردد، با این وجود تصمیم گرفت به هیچ وجه به موضوع سفر در زمان اشاره نکند و به گفتن بهانه‌ای الکی رضایت داد. او به زنومیر درباره شنیدن اتفاقی طرحی برای حمله به شهر در طول جشنواره تابستانی گفت. در ابتدا زوریان آن را به دلیل ماهیت مضحک‌اش نوعی شوخی در نظر گرفته است؛ اما وقتی دو چهره شنل پوش متوجه استراق سمع او شدند و شروع به پرتاب وردهایی که او آشنایی با آن‌ها نداشت، کردند؛ موجب نگرانی‌اش شد. زنومیر خیلی بیشتر از آن چیزی که زوریان فکر می‌کرد او را جدی گرفت و به او گفت که به خانه برود و از این پس همه چیز را به او بسپارد.
<ها!>. به طرز شگفت‌آوری خوب پیش رفت. حداقل زنومیر او را به ایستگاه پلیس نبرده بود تا فوراً اظهاریه‌ای بدهد؛ هرچند او ظن برد که او را در آینده‌ای نزدیک مجبور به چنین کاری کند. او با اضطراب در اتاقش قدم می زد، نمی توانست بخوابد و به طور پیوسته در سرکوب ترسش شکست می‌خورد. عاقلانه یا نه، دیگر کار از کار گذشته بود و حالا تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که صبر کند و ببیند تصمیمش چه عواقبی خواهد داشت. برای او و برای همه.
ضربه‌ای به در، زنجیره افکارش را پاره کرد. ضربه محکم و مطمئنی که با این وجود فقط یک یا دو ثانیه طول کشید؛ کاملاً بر خلاف در زدن هر کسی بود که او می شناخت.
- دارم میام!
زوریان صدایش را بلند کرد و گمان برد که شخصی آمده است تا درباره داستانی که به زنومیر گفته با او صحبت کند.
- چه کمکی می‌تونم... اوووغ!
زوریان زبان بسته به تیغه‌ای که از سـ*ـینه‌اش بیرون زده بود خیره شد و دهانش با جیغی بی‌صدا باز شد. او فقط زمان کافی داشت تا به ضارب خود نگاه کند؛ یک هیکل کوتاه با لباس‌های مشکی گشاد و یک ماسک سفید بدون صورت؛ چیزی طول نکشید که تیغه به طرز دردناکی از بدنش خارج شود و بلافاصله دوباره در حفره سـ*ـینه او فرو رود. دوباره و دوباره و دوباره… .
وقتی تاریکی دید او را فرا گرفت، موجب خوشحالی‌اش شدکه بالاخره در حال مرگ است. ضربه‌های مکرر به سـ*ـینه‌اش واقعاً دردناک بودند.


***
چشمان زوریان ناگهان باز شد و درد شدیدی از شکمش احساس کرد. تمام بدنش در مقابله با جسمی که روی او افتاده بود متشنج شد، و او به ناگهان کاملاً بیدار شد. و دیگر هیچ اثری از خواب آلودگی در ذهنش باقی نمانده بود.
- صبح بخی!... .
صدای کیریل درحالی که زوریان به سرعت با چشم گشاد شده و حالتی از نفس افتاد از سر جایش بلند می‌شد، قطع شد. او کشته شد! او را کشتند! او ماجرای حمله را به کسی گفت و همان شب کشته شد! <لعنتی چطور به این سرعت متوجه شدن!؟> آیا زنومیر از این حمله مطلع بود یا که آنها همه‌جا چشم و گوش داشتند!؟
- کابوس دیدی؟
کیریل پرسید.
زوریان نفس عمیقی کشید و به درد خیالی در قفسه سـ*ـینه‌اش توجهی نکرد.
-آره. قطعاً یه کابوس بودش.


***
زوریان می‌دانست که باید بر آنچه ایلسا می‌گوید تمرکز کند، اما محض رضای خدا هم که شده از تمرکز بر آنچه که رخ داده بود، باز نمی‌ماند. با نگاهی به گذشته، او نباید از آن چرخش خاص وقایع آنقدر شگفت زده می‌شد؛ تهاجمی در این مقیاس را نمی‌توان بدون کمک داخلی‌ها مخفی نگه داشت. بنابراین مطمئناً آنها به راحتی متوجه می‌شدند اکر کسی در موردشان زنگ خطر را به صدا در می آورد! و علاوه بر این، اگر توقف تهاجم راه حل ساده‌ای مانند اطلاع دادن به مجریان قانون داشت، مطمئناً زک قبلاً این کار را انجام می داد و زوریان این ماه را برای بار سوم تکرار نمی‌کرد.
________________________________________
1: جادوی سیاه، به طور سنتی به استفاده از قدرت‌های مافوق طبیعی برای مقاصد شیطانی و خودخواهانه گفته شده است.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • گریه‌
Reactions: Erarira، MaRjAn، M O B I N A و 3 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن(پارت ششم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
اگرچه، احترام او لحظه به لحظه به این… ری‌اِستارت‌ها بیشتر می‌شد. این دومین بار بود که می‌مٌرد و سومین باری بود که این ماه را پشت سر می‌گذاشت. به نظر می‌رسید که او بسیار مستعد مٌردن شده است. مگر این که زک کاری راجع به آن که او همیشه در آن رگبار اولیه می‌مٌرد، می‌کرد.
وقتی متوجه شد ایلسا دیگر حرف نمی‌زند و با دقت به او نگاه می‌کند، دوباره به دنیای واقعی بازگشت. و نگاهی پرسشگرانه به ایلسا انداخت.
- حالت روبراهه؟
ایلسا پرسید و زوریان متوجه نگاه او به دستانش شد. <چرا اون به... .>
<اوه!>
دستانش می‌لرزید. احتمالاً رنگ و رویش نیز کاملاً پریده بود، اگر پوست روی دستانش را دلیل در نظر می‌گرفت. چند بار دست‌هایش را به هم مالید و سپس آن‌ها را مشت کرد تا کنترل بیشتر روی‌شان داشته باشد.
زوریان اعتراف کرد:
- نه زیاد. اما حالم خوب می‌شه. نیازی نیست نگرانم باشید.
ایلسا لحظه‌ای به او خیره گشت و بعد سرش را تکان داد.
او گفت:
- خیلی خوب. می‌خوای تو رو به آکادمی تله‌پورت کنم؟ تصور می‌کنم سوار شدن به قطار در وضعیتی که هستی برات زیاد خوشایند نباشه.
زوریان پلکی زد، نمی‌دانست چه بگوید. او از سفر با قطار در بهترین حالت هم بیزار بود؛ بنابراین پیشنهادی مانند این در حال حاضر یک موهبت الهی بود، اما... چرا؟
در نهایت گفت:
- نمی‌خوام مزاحمتون بشم... .
ایلسا جواب داد:
- نگران نباش، به هرحال قرار بود که برم اونجا. این کمترین کاریه که می‌تونم برای جبران دیر اومدن و گرفتن حق انتخاب استاد راهنمات، برات بکنم.
خوب، تا حد زیادی درست بود. ژویم واقعاً یک استاد راهنمای وحشتناک و بی‌مصرف بود.
زوریان خود را مرخص کرد تا برود به مادر بگوید که در حال رفتن است؛ که به نظر او خیلی طول کشید، زیرا مادر از بمباران او با سؤالاتی در مورد تله‌پورت شدن دست بر نمی‌داشت، و ناگهان نگران امنیت او شده بود؛ سر آخر چمدانش را برداشت و به دنبال ایلسا به بیرون رفت. او در واقع کمی هیجان زده هم بود؛ زیرا قبلاً هرگز تله‌پورت را تجربه نکرده بود. او حتی ممکن بود هیجان‌زده‌تر هم شود، اما خاطره کشته شدن با چاقو هنوز به طرز ناخوشایندی تازه بود و شور و شوق‌اش را تا حدودی کاهش می‌داد.
- آماده‌ای؟
ایلسا پرسید.
زوریان سرش را به نشانه موافقت تکان داد.
ایلسا گفت:
- نگران نباش، شایعات در مورد خطرات تله پورت اغلب اغراق آمیز هستند. امکان گیر کردن در اجسام جامد وجود نداره. شیوه کار ورد یه جور دیگه‌ـست؛ و اگر مشکلی پیش بیاد، بلافاصله متوجه می‌شم و قبل از اینکه امواج بًٌعدی ما را از هم جدا کنند، ورد رو خنثی می‌کنم.
زوریان اخم کرد. اواز قبل این‌ها را می‌دانست، اما هیچ فایده‌ای در اشاره به آن نمی‌دید؛ ایلسا بی‌شک صحبت‌های او را با مادرش شنیده است.
ایلسا شروع به ذکر خواندن کرد و زوریان صاف‌تر ایستاد، نمی‌خواست چیزی را از دست بدهد.
جهان اطراف او موجی شد، و سپس تغییر کرد. ناگهان هر دو در یک اتاق دایره‌ای روشن ایستاده بودند، یک دایره جادویی بزرگ در کف مرمری که روی آن ایستاده بودند حک شده بود. هیچ سرگردانی، هیچ تلالویی از رنگ‌ها، در کل هیچ چیزی وجود نداشت؛ تقریباً ناامید کننده بود. اتاقی که در آن بودند را کمی دقیق‌تر بررسی کرد و سعی کرد بفهمد کجا هستند.
ایلسا گفت:
- اینجا ایستگاه تغییر مسیر تله‌پورته. حفاظ‌های آکادمی به دلایل امنیتی هر تله‌پورت ورودی رو به این مکان منتقل می‌کنند. البته، با این فرض که به درستی ورد رو اجرا کرده باشی و مجوز لازم رو هم برای تله‌پورت داشته باشی.
ایلسا با نگاهی نافذ به او خیره شد.
-انتقال از راه دور به یک فضای حفاظت شده تنها یکی از خطرات این وردـه . به تنهایی دست به آزمایش نزن.
زوریان خاطرنشان کرد:
- ام... من کاملاً مطمئنم که ورد تله‌پورت بسیار بالاتر از سطح دسترسی منه.
ایلسا شانه‌ای بالا انداخت.
- برخی از دانش‌آموزها می‌تونند یه ورد رو بعد از یه بار اجرای اون بازسازی کنند. وقتی که ذکر و حرکات رو بلد باشی، دیگه 80 درصد از راه رو رفتی.
زوریان پلک زد. <چرا تا به حال خودم به این فکر نیفتاده بودم؟>
- ممکنه یه‌بار دیگه اون ورد رو اجرا کنید؟
زوریان با لحن بی‌گناهی پرسید.
- فقط به منظور اهداف آکادمیک می‌خوام، می‌فهمید که... .
ایلسا نیشخندی زد.
- نه. برای اینکه کمی احساس بهتری به خودت داشته باشی، باید بگم که شک دارم مانای کافی حتی برای یک‌بار اجرای این ورد داشته باشی.
در واقع، این حرفش باعث نشد که او احساس بهتری به خودش داشته باشد. او اهمیتی نمی داد که چقدر خطرناک است، و به محض اینکه بتواند ورد تله‌پورت را یاد خواهد گرفت. به کمک این ورد یک روز کامل که قرار بود در قطار بگذراند را صرفه‌جویی کرد؛ توانایی انجام این نوع کارها به میل خود و در هر زمان ارزش تلاش برای به دست آوردن آن دارد. در نهایت آهی کشید و ایلسا را به حال خود رها کرد تا برود به کارهایش برسد.
زوریان در حالی که در اتاقش را باز می‌کرد و چمدانش را با خیال راحت روی زمین می‌انداخت، با خودش زمزمه کرد:
- واقعاً می‌تونم به این نوع سفر کردن خیلی سریع عادت کنم. حیف نقش بازی کردنم خیلی بده وگرنه تو هر ری‌اِستارت ایلسا رو متقاعد می‌کردم که منو با خودش بیاره آکادمی.
برای لحظه‌ای سرجایش خشکش زد. او نباید اینطور فکر کند. این تفکر خطرناکی بود. هیچ مدرکی نداشت که نشان دهد این ری‌اِستارت‌ها به طور نامحدود ادامه خواهند داشت. در واقع، همه چیزهایی که در مورد جادو می‌دانست به او می‌گفت که امکان نداشت که حق با او باشد؛ هر وردی که بر او تاثیر گذاشته بود بالاخره در یک نقطه مانایش تمام می‌شد و سپس دیگر نه ری‌اِستارتی وجود داشت و نه شانس دوم... و نه بازگشتی از مرگ. او باید با هر ری‌اِستارت به گونه‌ای رفتار می‌کرد که گویی آخرین ریستارت است، زیرا ممکن است واقعاً آخرین ریستارتش باشد.
اگرچه او مجبور بود اعتراف کند که علیرغم اینکه ریستارت قبلی با چاقو خوردن او به پایان رسید، اما یک فاجعه کامل نبود؛ حداقل او تائید کرده بود که زک، و نه لیچ، مسئول این وضیعت است. و به جای تحقیق در مورد زبان‌های ناشناخته و سفر در زمان، احتمالاً عاقلانه‌تر است که بفهمد زک هر بار به کجا می‌رود و ناپدید می‌شود.
اما در حال حاضر نه. او پس از بازگشت از مرگ مستحق اندکی استراحت بود.


***


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Erarira، Z.A.H.Ř.Ą༻، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن(پارت هفتم/نهایی)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
او واقعاً باید می‌دانست که این‌کار به این آسانی‌ها هم نخواهد بود. لحظه‌ای که سعی کرد رد زک را بزند، به یادش آمد که چرا در اولین ریستارت خود این کار را انجام نداده بود. زک نه تنها وارث خاندان اشرافی نووِدا بود؛ بلکه تنها عضو زنده آن خانواده هم محسوب می‌شد؛ بقیه اعضای خانواده‌اش در جنگ‌های جدایی طلب‌ها کشته شده بودند. وقتی زک به سن بلوغ رسید، امپراتوری مالی قابل توجهی را به ارث برد و میراثی از چندین نسل از جادوگران به گیرش آمد. بنابراین همه چیز در مورد او توسط تعداد زیادی از افراد علاقه‌مند به دقت مورد بررسی قرار می‌گرفت. در نتیجه، ناپدید شدن او یک اتفاق بزرگ بود و بسیاری از مردم می‌خواستند بدانند که او کجا رفته است. زوریان تنها یکی از این افراد بود، و اگر آن افراد (و افرادی که آنها استخدام کرده‌اند) نتوانسته بودند مکان زک را بیابند، او شانس بسیار کمی برای انجام این‌کار به تنهایی داشت. نیازی به گفتن نیست که تلاش‌هایش راه به جایی نبردند. همانطور که گمان می‌برد، دو دختری که زک در ماه اصلی زوریان با آنها معاشرت کرده بود، بدون وارث نووِدا که در آنجا به آنها کمک کند و با آنها به اصطلاح بپلکد، چیز خاصی نبودند (و پرسیدن از مردم در مورد آنها منجر به انتشار شایعات آزاردهنده‌ای در اطرافش شد؛ صادقانه بگویم، آخر مگر یک پسر نمی‌تواند در مورد یک دختر پرس و جو کند بدون اینکه همه فرض کنند که او به آن دخترعلاقه عاشقانه دارد؟)؛ خانه زک هم با حفاظ‌های بسیار سنگین بسته شده بود، با قیم قانونی‌اش نمی شد تماس گرفت، و اگر او دوستان صمیمی‌ای هم داشت جزو همکلاسی هایش نبود؛ زوریان یک کارآگاه نبود و نمی‌دانست دیگر دنبال چه چیز باشد. و با توجه به اینکه بسیاری از کارآگاهان حرفه‌ای قبلاً در ردیابی پسرک شکست خورده بودند (و همچنان شکستشان ادامه دارد). در آخر ظن برد که حتی اگر یکی دوتا چیز هم راجع به پیدا کردن افراد گمشده بلد بود، کاری از دستش برنمی‌آمد.
یک ماه کامل بدون دست آورد خاصی گذشت. جشنواره تابستانی فرا رسید و زوریان بار دیگر سوار قطاری به خارج از سیوریا شد؛ و با نزدیک شدن شب خودش را بیدارتر و هوشیارتر نگه داشت. او این بار یک ساعت جیبی با خود آورد و هر چند وقت یک بار به آن نگاه می‌کرد و بی‌صدا دعا می‌کرد که مجبور نباشد یک بار دیگر از نو شروع کند، اما می‌خواست دقیقاً بداند در صورتی که آن اتفاق دوباره افتاد، چه زمانی به عقب پرتاب می‌شود. بی‌تعجب دعاهای او مستجاب نشد. حدوداً ساعت 2 بعد از نیمه شب غفلت کرد و به خواب فرو رفت و با کیریل که بالای سرش بود و برای او صبح خوبی آرزو می‌کرد، از خواب بیدار شد.
احتمالاً باید همان موقع و همان‌جا واقعیت را قبول می‌کرد. چرا که او فردی نسبتاً باهوش بود و تمایلی به فریب دادن خود نداشت. در عوض، 4 ریستارت دیگر طول کشید تا او حقیقت مخمصه‌ای را که در آن گیر افتاده بود را بپذیرد؛ او در نوعی حلقه زمانی گیر کرده بود، و قرار نبود به این زودی‌ها از آن خارج شود.
زوریان نمی‌دانست که چگونه چنین چیزی ممکن است. شاید این ورد به جای محدود شدن به مقدار ثابتی از مانا در لحظه اجرا، از ذخایر مانای ظاهراً پایان‌ناپذیر زک قدرت گرفته باشد. شاید این یکی از آن وردهای نادر خودنگه‌دار بود. به جهنم، شاید اصلاً به قلب جهان ارتباط داشت و از خود اژدهای جهانی قدرت می‌گرفت! چگونگی اجرای آن مهم نبود، مهم وجود همچین وردی بود.
اما این مربوط به آینده است؛ در حال حاضر او چنین چیزی را نمی‌پذیرفت، و در عوض سعی کرد به همانند روند معمولی خود زندگی کند. که نسبتا خسته کننده بود، بله، اما چه می‌شد اگر این ریستارت‌ها به ناگهان به پایان می‌رسیدند؟ ریستارتی که در آن عواقب انتخاب‌های او به طور جادویی در ساعت 2 نیمه شب، ناپدید نمی‎‌شدند (او این تئوری‌اش را بررسی کرده بود و بله، در هر 4 ریستارت همین اتفاق می‌افتاد).
با این حال، دیگر بسش بود؛ او نمی‌توانست اینطور ادامه دهد. بدون در نظر گرفتن قسمت مربوط به حمله، این ماه هم مثل همان بار اول بسیار حوصله سربر بود، و او همین الانش هم آن را هشت باری تجربه کرده بود. زوریان به برنامه درسی ماه اول مثل کف دستش مسلط شد بود، حتی در درس حفاظ‌ گذاری، نمرات تقریباً عالی کسب کرده بود. و همانطور که متوجه شده بود، این ریستارت‌ها تأثیر کمی بر نحوه رفتار مردم با او داشت. او از قبل هم به عنوان دانش‌آموزی توانمند شناخته می‌شد و نمراتش همیشه بسیار خوب بود، بنابراین مردم واقعاً تعجب نمی‌کردند که او در تمام امتحاناتش نمره کامل بگیرد و یا بدون زحمت یک پرتابه جادویی عالی را در اولین کلاس جادوی رزمی خود اجرا کند. برخلاف پیشرفت ناگهانی زک، رفتار زوریان کاملاً در محدوده انتظارات مردم بود. تنها افرادی که رفتارشان در واکنش به پیشرفت او تغییر کرده بود، آکوجا و ژویم بودند. حالا که آکوجا ظاهراً نیمه گمشده خود را پیدا کرده بود، دو برابر آزاردهنده‌تر شده بود و همیشه اصرار داشت که تکالیف یکدیگر را بررسی کنند و هر وقت چیزی را متوجه نمی‌شد از او کمک می‌خواست. زوریان فکر می‌کرد که او از حسادت آرام و قرار نداشته باشد که چرا زوریان در تمام دروس از او نمرات بهتری را کسب می‌کند، اما به نظر می‌رسید که پیشرفت او در مقابل پیشرفت اشخاصی مانند زک و نئولو کمتر وی را آزار می‌داد. ژویم نمرات عالی او را بهانه‌ای قرار داد که زوریان بایستی سطح استانداردهای خود را حتی بالاتر هم ببرد. به این ترتیب، او نه تنها به مهارت قلم‌پرانی زوریان رضایت نداد، بلکه او را دوباره به تمرین شناور کردن معمولی تنزل داده بود. صادقانه بگوییم، زوریان دیگر از این موضوع خیلی اذیت نمی‌شد؛ حتی اگر او در تمرین قلم‌پرانی تا حد استانداردهای ژویم تسلط پیدا کند، بی‌شک چیزی جز یک تغییر جزئی دیگر از سه اصل اساسی برای تمرین نخواهد داشت.
بنابراین در مجموع، او دیگر به هیچ عنوان حاضر نبود دوباره یک ماه خسته کننده دیگر را تکرار کند. او این بار با انتخاب گرایشات مختلف، مانند: نجوم، معماری و جغرافیای جریان جهانی مانا، کاملاً قصد داشت که نمرات آکادمیک خود را به حالت عادی برگرداند تا حداقل ژویم و آکوجا عادی و قابل تحمل‌تر باقی بمانند. او همچنین قصد داشت از چند پروژه وقت گیر برای تمرکز بر مطالعات شخصی خود صرف نظر کند. و قرار بود بخش قابل توجهی از پس انداز خود را هم صرف خرید لوازم کیمیاگری کند. اگر این ریستارت آخرین ریستارت بود، او به‌طور جدی از نظر مالی به دردسر خواهد افتاد، اما پایان دنیا هم نخواهد بود، و او مطمئن بود که اختلالات و اتفاقات پس از حمله، بسیاری از نگرانی‌های عادی و روزمره را برای مدتی از بین خواهد برد.
سپس در روز اول مدرسه وارد کلاس درس وردهای ضروری شد و متوجه شد که باید برنامه‌هایش باید دوباره تنظیم کند.
زک بالاخره به کلاس برگشته بود.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: MaRjAn، Erarira و YeGaNeH
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا