- عضویت
- 28/9/21
- ارسال ها
- 47
- امتیاز واکنش
- 503
- امتیاز
- 203
- محل سکونت
- maraghe
- زمان حضور
- 1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن(پارت سوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- پس حدس میزنم که افراد زیادی برای کار به اینجا نمیان.
زوریان گفت:
- دلیلش چیه؟ نباید مردم برای کار کردن تو همچین جایی دست و پا بشکنند؟ کتابخونه خیلی معروفیه ناسلامتی!
کتابدار خرناسی از خود سر داد و زوریان میتوانست قسم بخورد که خیلی واضح استهزاء و حِدت احساساتش را از همین صدای کوتاهی که در کرد، حس کرد.
- مقررات آکادمی ما رو ملزم میکنه که فقط کارمندانی رو استخدام کنیم که حلقهیکم یا بالاتر هستند. ولی بیشتر فارغالتحصیلان گزینههای پردرآمدتر و جذابتری در مقایسه با این شغل دارند.
او دستش را به سمت ردیفها و قفسههای کتاب در اطرافشان تکان داد و گفت:
- تو رو خدا ببین، ما رو تا سطح استخدام دانشآموزها تنزل دادن... .
که ناگهان ایستاد و پلکی زد، انگار که چیزی را به یاد آورده است.
- ولی به هرحال، غر زدن دیگه در همین حد کافیه!
گفت و کف دستهایش را به هم زد و لبخندی زیبا روانه زوریان کرد.
- از امروز به بعد، یکی از دستیاران کتابخانه هستی. تبریک میگم! اگر سوالی داری، خوشحال میشم بهشون پاسخ بدم.
تنها از طریق اراده مافوق بشری بود که زوریان توانست جلوی چشمانش را از غره رفتن بگیرد. او هرگز با چیزی موافقت نکرد و فقط در مورد امکان استخدام پرس و جو کرده بود... و کتابدار هم بدون شک این را می دانست. اما خب، هرچه پیش آید خوش آید؛ در هرحال او این کار را میخواست، و نه فقط به این دلیل که امیدوار بود چند ورد جدید و زیبا را بیاموزد و همچنین بتواند ورد لیچ را ترجمه کند؛ او حدس میزد که کارمندان کتابخانه باید به بخشهایی از کتابخانه دسترسی داشته باشند که معمولاً برای بقیه جادوگران حلقهیکم مانند او دور از دسترس است؛ و این وسوسهای است که نمیتوان از آن گذشت.
زوریان گفت:
- سوال اول، چند وقت یکبار باید سرکار بیام؟
کتابدار پلکی زد و برای لحظهای متعجب شد. بدون شک انتظار داشت که زوریان به گستاخیاش اعتراض کند.
- خب... کی می تونی بیای؟ بین کلاسها و نیاز به زمان مطالعه و سایر تعهدات دانشآموزی دیگه، اکثر کارمندان دانشآموز ما فقط یک یا دو روز در هفته کار میکنند. چقدر میتونی برای این کار وقت بگذاری؟
زوریان گفت:
- کلاسها معمولاً این موقع سال آسونـه. فعلاً اکثراً در حال مرور مباحث سال دوم هستیم که من تسلط خوبی بهشون دارم. و اگه یه روز رو هم به اتفاقات غیرمنتظره اختصاص بدیم، میتونم 4 روز در هفته اینجا باشم. تعطیلات آخر هفته هم اغلب اوقاتم آزاده، اگر اون روزها هم کمکی لازمتون بشه، هستم.
زوریان از نظر ذهنی خود را به خاطر این حرفهایش مورد سرزنش قرار داد؛ کلاسها هنوز شروع نشده بود، پس او از کجا میدانست که چه مباحثی را مطالعه میکنند؟ خوشبختانه، کتابدار از این بابت ایرادی از او نگرفت. در عوض با شنیدن این حرف بلافاصله چشمانش گرد شد و شروع به داد و فریاد کرد.
- ایبری!
با صدای بلندی فریاد زد.
- یه همکار جدید برات پیدا کردم!
دختری عینکی که محمولهای از کتابها را حمل میکرد از اتاق کوچک مجاور میز اطلاعات بیرون آمد تا ببیند چه خبر است. <عه!>همان دخترک یقهاسکیپوش بود، (الان هم همان را پوشیده بود) که با او در یک کوپه سفر کرده بودند… .
... البته اینبار در یک جای دیگر از قطار صندلی خود را انتخاب کرده بود، بنابراین آنها هرگز در قطار با یکدیگر ملاقات نکردند. به هر حال، احتمالاً چیز مهمی نبود.
کتابدار گفت:
- خیلی خب، گمونم لازمه هم دیگه رو معرفی کنیم. من کیریثیشلی کوریسٌوا هستم، یکی از معدود کتابداران واقعی در اینجا. این خانم زیبا... .
او به دخترک یقهاسکیپوش اشاره کرد؛ که در نتیجه ستایش او چهرهاش سرخ شده و معذبانه اینور و آنور را نگاه میکرد و کتابهایی را که در دستش داشت را محکمتر در آ*غو*شش گرفت.
- ایبری امبرکامب، زنبورک کوچک پرجنب و جوش ماـست. ایبری از سال پیش در اینجا مشغول به کاره، و من نمیدونم بدون اون چیکار میکردم. ایبری، این زوریان کازینسکی هستش.
دخترک ناگهان از این موضوع غافلگیر شد.
- کازینسکی؟ مثل همون... .
زوریان که قادر به سرکوب آهش نبود، بالاخره گفت:
- مثل همون برادر کوچکتر دیمن کازینسکیـه.
- ام… .
کیریثیشلی با لبخندی حیله گرانه گفت:
- در واقع، کاملاً مطمئن هستم که منظورش برادر دیگهات بودش. اون با فورتوف همکلاسی هستش و بگی نگی روش کراش داره... .
او و دهها دختر دیگر. فورتوف هیچگاه از نظر زنانی که جلوی او غش میکردند کمبودی نداشت.
- خانم کوریسٌوا!
ایبری اعتراض کرد.
کیریثیشلی گفت:
- ایبابا، اینقدر حساس نباش. به هر حال، زوریان قراره تا مدتی به شدت اینجا مشغول به کار بشه. برو و بهش نشون بده که باید چیکار کنه.
و اینچنین بود که زوریان در کتابخانه استخدام شد. فقط زمان نشان میدهد که آیا او وقت خود را تلف میکند یا خیر.
***
به مانند دفعه قبل، زک به کلاس نیامده بود. زوریان تا حدودی انتظارش را داشت، اما این باعث نشد که چیزی از آزار دهنده بودنش کم کند. و همچنین تقریباً مهر تاییدی بر دخالت زک در این مسئله بود، اما غیبت پسرک باعث شد که زوریان نتواند در این مورد از او پرس و جو کند. <حالا قراره چیکار کنم؟>
اصلاً، مگر قرار است کاری بکند؟ آخرین بار او بر این اعتقاد بود که اگر کاری در مورد حمله انجام ندهد، هیچ کس دیگری کاری انجام نمیدهد. به هر حال هیچ کس دیگری خاطرات عجیبی که در آینده اتفاق میافتادند را نداشت. با این حال، اگر گمانهزنیهای او درست باشد، زک احتمالاً در زمان سفر کرده بود تا این حمله را متوقف کند؛ آخر دیگر چه دلیل دیگری برای تکرار این دوره زمانی خاص وجود داشت؟ علاوه بر این، او در طول حمله در شهر پرسه میزد و به مهاجمان حمله میکرد. پس در کل، ممکن است یک جادوگر، باتجربه سفر در زمان بر روی این موضوع کار میکرد، و زوریان فقط سد راه او میشود.
⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: