- عضویت
- 28/9/21
- ارسال ها
- 47
- امتیاز واکنش
- 503
- امتیاز
- 203
- محل سکونت
- maraghe
- زمان حضور
- 1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت چهارم)
- شما دوتا کنترل مناسبی بر جادوتون دارید و به نظر میرسه اونقدری مسئولیت پذیر باشید که چنین وردی رو به بقیه هم یاد بدید. به هرحال مواد مورد نیاز برای وردهای محرک کننده که روی انسان هم تاثیر گذار باشند محدود هستند؛ و چیزی نیست که بشه به راحتی در اختیار دانشآموزان گذاشت.
<ها؟ پس دیمن چطور بهش دسترسی داشتش؟ اون هم فقط تو سال دوم؟>
<خب، حالا هرچی، حداقل میتونم نحوه مقابله باهاش رو یاد بگیرم تا دیگه از دست دِیمن در امان باشم.>
-سئوال دیگهای ندارید؟
ایلسا پرسید.
- بسیار خوب، پس. بعد از آخرین کلاس به دفتر من بیایید. تعدادی آدمک برای شما آماده میکنم تا قبل از رفتن به سراغ بچههای دیگه باهاشون تمرین کنید. اگر ورد رو درست و حسابی کنترل نکنید، تجربهی ناخوشایندی میتونه باشه. نمیخوایم که به کسی صدمه بزنیم.
زوریان در تفکر فرو رفت. <نه محاله. حتی دیمن هم نمیتونه...اوه، دارم سر کی رو کلاه میذارم؟ معلومه که همچین کاری میکنه. تمرین کردن همچین وردی روی برادر کوچکترت دقیقاً راس کار دیمنـه.>
-خانم استروز، شما میتونید برید؛ من موضوع دیگهای برای بحث با آقای کازینسکی دارم.
ایلسا درهمان لحظهی خروج آکوجا شروع به صحبت کرد و زوریان را تا حدی غافلگیر کرد. زوریان سرش را تکان داد تا افکارش شفاف شود و سعی کرد راجع به دیمن فکر نکند و به حرفهای ایلسا گوش دهد.
ایلسا با لبخندی ریز گفت:
- خب زوریان،
- با استادت چطور کنار میایید؟
زوریان با صراحت به او گفت:
- همش ازم میخواد که روی سه اصل اساسیم کار کنم.
- هنوز مشغول تمرینات شناور سازی اشیاء هستیم.
بله، حتی پس از 4 هفته، ژویم همچنان او را مجبور میکرد مداد را بارها و بارها شناور کند. از نو شروع کن. از نو شروع کن. از نو شروع کن. تنها چیزی که زوریان در آن جلسات آموخت این بود که چگونه از تیلههایی که ژویم مدام به سمت او پرتاب میکرد، جاخالی دهد. به نظر میرسید که مردک عوضی یک منبع بی پایان از آن تیلهها را داشته باشد.
ایلسا موافقت کرد:
- بله، پروفسور ژویم دوست داره که شاگردانش قبل از شروع به موضوعات پیشرفته، اصول اولیه رو درک کرده باشند.
<این یا اینکه از شاگرداش متنفره>. زوریان شخصاً معتقد بود که نظریه او بسیار منطقی تر است.
ایلسا گفت:
-خوب، من فقط میخواستم بهت بگم که شاید به زودی بتونی استاد راهنمات رو تغییر بدی.
-یکی از دانشآموزای من بعد از جشنواره تابستونی ترک تحصیل میکنه و من جای خالی برای پر کردن دارم. اگر اتفاقی پیش نیاد، تقریباً میتونی مطمئن باشی که تو رو انتخاب میکنم. البته اگه علاقه داشته باشی.
-البته که علاقه دارم!
زوریان نیمه فریاد زنان گفت؛ که باعث جلب توجه ایلسا شد. زوریان لحظهای اخم کرد.
- مگر اینکه شما هم قصد پرتاب تیله به سمت من داشته باشید؟ نکنه یه نوع آموزش استانداردـه؟
ایلسا خندید:
- نه.
- ژویم از این نظر خاصـه. خوب، میخواستم قبل از هرچیزی ببینم خودت چه حسی راجع به این قضیه داری. روز خوبی داشته باشی.
تنها پس از بیرون آمدن از کلاس درس بود که متوجه شد این ماجرا نقشهی او را برای پیچاندن مراسم رقص بسیار پیچیدهتر کرد. او نمیتواند بیش از حد استاد جدید (بالقوه) خود را اذیت کند؛ در غیر این صورت تا پایان تحصیلات خود گیر ژویم میافتاد.
<خوب بازیم دادی.پرفسور،خوب بازیم دادی.>
-چرا وقتی که رقص شروع شد خودمون نمیتونیم ورد رو اجرا کنیم؟
زوریان آه بلندی کشید.
- اساساً نمیتونی با ورد محرک کننده کاری انجام بدی که خودت اون رو بلد نیستی. خودت رقصیدن بلد نیستی، پس نمیتونی کسی رو با ورد محرک کننده وادار به رقص کنی. همچنین، اگر نتونی دستات رو به وقتش آزاد کنی چطور میتونی ورد رو موقع پایان رقص باطل کنی؟ این از اون وردهایی نیستش که خودت بتونی اجراشون کنی.
واقعاً، ایده پسرک آنقدر مشکل داشت که زوریان به سختی همه آنها را توانست در قالب کلمات بیان کند. <اینها خدایی قبل اینکه سئوال بپرسند، فکر هم میکنند؟>
-خب، پس چندتا رقص باید یاد بگیریم؟
زوریان در حالی که خود را برای فریادهای ناشی از خشم آماده میکرد، گفت:
- دهتا.
طبق انتظار زوریان، پس از جوابش، غوغایی از غرغرها به راه افتاد. خوشبختانه، ایلسا در آن لحظه تدریس را به عهده گرفت و به همه دستور داد که با یک دیگر جفت شوند و در اتاق بزرگ پراکنده شده تا به همه اعضا فضای کافی داده شود. زوریان از همین الان میتوانست سردردی را احساس کند و به خودش نفرین داد که چرا اجازه داد ایلسا به اینکار وادارش کند. با وجود اینکه اتاق شش، نسبتاً بزرگ بود، اما افراد زیادی در آنجا حضور داشتند و فشار نامرئی عصبیای که آنها وارد میکردند، امروز بسیار شدیدتر بود.
- حالت خوبه؟
بنیسک پرسید و دستش را روی شانه زوریان گذاشت.
زوریان با پس زدن دستش گفت:
- خوبم.
زوریان دوست نداشت کسی زیاد او را لمس کند.
- فقط یه سردرد خفیف دارم، کمکی لازم داری؟
بنیسک گفت:
-نه، با خودم گفتم شاید تنهایی که یه گوشه اینجوری ایستادی.
زوریان تصمیم گرفت به او نگوید که عمداً در حاشیه کلاس ایستاده است؛ مگر اینکه کسی به او نیاز داشته باشد. بنیسک از آن دسته افرادی نبود که فضایی برای نفس کشیدن لازم داشته باشد.
-حالا بگو ببینم، کی رو میاری به رقص؟
زوریان جلوی خویش را گرفت تا نالهای سر ندهد. هرچند ظاهراً بنیسک بسیار مایل بودکه در مورد آن صحبت کند.
روابط عاشقانه چیزی نبود که زوریان اغلب به آن فکر کند. احتمال اینکه یکی از همکلاسیهایش با او قرار بگذارد بسیار اندک بود. اولاً اینکه، چنین رابـ*ـطهای به سرعت مورد توجه بقیه همکلاسیهایشان قرار میگرفت، و متلکهای بیرحمانهای که پشت بند آن میآمد، چیزی بود که تعداد کمی از این روابط از آن جان سالمی به در میبردند. ثانیاً، و شاید مهمتر از مورد اول، همه دختران نوجوان پسرهای بزرگتر مورد پسندشان بود. قرار گذاشتن با پسری که دو یا سه سال از آنها بزرگتر باشد، گویی که شان اجتماعیشان را بالاتر میبرد؛ و اکثریت آنها با صدایی بلند جملهی پسران هم سن و سال خود را به عنوان افراد نادان و نابالغ در نظر میگرفتند و تحقیر میکردند. در سال اول، همه دختران می خواستند با پسران سال سومی قرار بگذارند. حالا که مشغول گذراندن سال سوم بودند، همه دختران میخواستند که با فارغ التحصیلان کارآموز قرار بگذارند. از آنجایی که پسرهای زیادی وجود داشتند که مایل بودند به هر ساز آنها برقصند، شانس اینکه دختری در کلاس راضی شود یک روز را با او بگذراند ناچیز بود.
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
<ها؟ پس دیمن چطور بهش دسترسی داشتش؟ اون هم فقط تو سال دوم؟>
<خب، حالا هرچی، حداقل میتونم نحوه مقابله باهاش رو یاد بگیرم تا دیگه از دست دِیمن در امان باشم.>
-سئوال دیگهای ندارید؟
ایلسا پرسید.
- بسیار خوب، پس. بعد از آخرین کلاس به دفتر من بیایید. تعدادی آدمک برای شما آماده میکنم تا قبل از رفتن به سراغ بچههای دیگه باهاشون تمرین کنید. اگر ورد رو درست و حسابی کنترل نکنید، تجربهی ناخوشایندی میتونه باشه. نمیخوایم که به کسی صدمه بزنیم.
زوریان در تفکر فرو رفت. <نه محاله. حتی دیمن هم نمیتونه...اوه، دارم سر کی رو کلاه میذارم؟ معلومه که همچین کاری میکنه. تمرین کردن همچین وردی روی برادر کوچکترت دقیقاً راس کار دیمنـه.>
-خانم استروز، شما میتونید برید؛ من موضوع دیگهای برای بحث با آقای کازینسکی دارم.
ایلسا درهمان لحظهی خروج آکوجا شروع به صحبت کرد و زوریان را تا حدی غافلگیر کرد. زوریان سرش را تکان داد تا افکارش شفاف شود و سعی کرد راجع به دیمن فکر نکند و به حرفهای ایلسا گوش دهد.
ایلسا با لبخندی ریز گفت:
- خب زوریان،
- با استادت چطور کنار میایید؟
زوریان با صراحت به او گفت:
- همش ازم میخواد که روی سه اصل اساسیم کار کنم.
- هنوز مشغول تمرینات شناور سازی اشیاء هستیم.
بله، حتی پس از 4 هفته، ژویم همچنان او را مجبور میکرد مداد را بارها و بارها شناور کند. از نو شروع کن. از نو شروع کن. از نو شروع کن. تنها چیزی که زوریان در آن جلسات آموخت این بود که چگونه از تیلههایی که ژویم مدام به سمت او پرتاب میکرد، جاخالی دهد. به نظر میرسید که مردک عوضی یک منبع بی پایان از آن تیلهها را داشته باشد.
ایلسا موافقت کرد:
- بله، پروفسور ژویم دوست داره که شاگردانش قبل از شروع به موضوعات پیشرفته، اصول اولیه رو درک کرده باشند.
<این یا اینکه از شاگرداش متنفره>. زوریان شخصاً معتقد بود که نظریه او بسیار منطقی تر است.
ایلسا گفت:
-خوب، من فقط میخواستم بهت بگم که شاید به زودی بتونی استاد راهنمات رو تغییر بدی.
-یکی از دانشآموزای من بعد از جشنواره تابستونی ترک تحصیل میکنه و من جای خالی برای پر کردن دارم. اگر اتفاقی پیش نیاد، تقریباً میتونی مطمئن باشی که تو رو انتخاب میکنم. البته اگه علاقه داشته باشی.
-البته که علاقه دارم!
زوریان نیمه فریاد زنان گفت؛ که باعث جلب توجه ایلسا شد. زوریان لحظهای اخم کرد.
- مگر اینکه شما هم قصد پرتاب تیله به سمت من داشته باشید؟ نکنه یه نوع آموزش استانداردـه؟
ایلسا خندید:
- نه.
- ژویم از این نظر خاصـه. خوب، میخواستم قبل از هرچیزی ببینم خودت چه حسی راجع به این قضیه داری. روز خوبی داشته باشی.
تنها پس از بیرون آمدن از کلاس درس بود که متوجه شد این ماجرا نقشهی او را برای پیچاندن مراسم رقص بسیار پیچیدهتر کرد. او نمیتواند بیش از حد استاد جدید (بالقوه) خود را اذیت کند؛ در غیر این صورت تا پایان تحصیلات خود گیر ژویم میافتاد.
<خوب بازیم دادی.پرفسور،خوب بازیم دادی.>
* * *
-چرا وقتی که رقص شروع شد خودمون نمیتونیم ورد رو اجرا کنیم؟
زوریان آه بلندی کشید.
- اساساً نمیتونی با ورد محرک کننده کاری انجام بدی که خودت اون رو بلد نیستی. خودت رقصیدن بلد نیستی، پس نمیتونی کسی رو با ورد محرک کننده وادار به رقص کنی. همچنین، اگر نتونی دستات رو به وقتش آزاد کنی چطور میتونی ورد رو موقع پایان رقص باطل کنی؟ این از اون وردهایی نیستش که خودت بتونی اجراشون کنی.
واقعاً، ایده پسرک آنقدر مشکل داشت که زوریان به سختی همه آنها را توانست در قالب کلمات بیان کند. <اینها خدایی قبل اینکه سئوال بپرسند، فکر هم میکنند؟>
-خب، پس چندتا رقص باید یاد بگیریم؟
زوریان در حالی که خود را برای فریادهای ناشی از خشم آماده میکرد، گفت:
- دهتا.
طبق انتظار زوریان، پس از جوابش، غوغایی از غرغرها به راه افتاد. خوشبختانه، ایلسا در آن لحظه تدریس را به عهده گرفت و به همه دستور داد که با یک دیگر جفت شوند و در اتاق بزرگ پراکنده شده تا به همه اعضا فضای کافی داده شود. زوریان از همین الان میتوانست سردردی را احساس کند و به خودش نفرین داد که چرا اجازه داد ایلسا به اینکار وادارش کند. با وجود اینکه اتاق شش، نسبتاً بزرگ بود، اما افراد زیادی در آنجا حضور داشتند و فشار نامرئی عصبیای که آنها وارد میکردند، امروز بسیار شدیدتر بود.
- حالت خوبه؟
بنیسک پرسید و دستش را روی شانه زوریان گذاشت.
زوریان با پس زدن دستش گفت:
- خوبم.
زوریان دوست نداشت کسی زیاد او را لمس کند.
- فقط یه سردرد خفیف دارم، کمکی لازم داری؟
بنیسک گفت:
-نه، با خودم گفتم شاید تنهایی که یه گوشه اینجوری ایستادی.
زوریان تصمیم گرفت به او نگوید که عمداً در حاشیه کلاس ایستاده است؛ مگر اینکه کسی به او نیاز داشته باشد. بنیسک از آن دسته افرادی نبود که فضایی برای نفس کشیدن لازم داشته باشد.
-حالا بگو ببینم، کی رو میاری به رقص؟
زوریان جلوی خویش را گرفت تا نالهای سر ندهد. هرچند ظاهراً بنیسک بسیار مایل بودکه در مورد آن صحبت کند.
روابط عاشقانه چیزی نبود که زوریان اغلب به آن فکر کند. احتمال اینکه یکی از همکلاسیهایش با او قرار بگذارد بسیار اندک بود. اولاً اینکه، چنین رابـ*ـطهای به سرعت مورد توجه بقیه همکلاسیهایشان قرار میگرفت، و متلکهای بیرحمانهای که پشت بند آن میآمد، چیزی بود که تعداد کمی از این روابط از آن جان سالمی به در میبردند. ثانیاً، و شاید مهمتر از مورد اول، همه دختران نوجوان پسرهای بزرگتر مورد پسندشان بود. قرار گذاشتن با پسری که دو یا سه سال از آنها بزرگتر باشد، گویی که شان اجتماعیشان را بالاتر میبرد؛ و اکثریت آنها با صدایی بلند جملهی پسران هم سن و سال خود را به عنوان افراد نادان و نابالغ در نظر میگرفتند و تحقیر میکردند. در سال اول، همه دختران می خواستند با پسران سال سومی قرار بگذارند. حالا که مشغول گذراندن سال سوم بودند، همه دختران میخواستند که با فارغ التحصیلان کارآموز قرار بگذارند. از آنجایی که پسرهای زیادی وجود داشتند که مایل بودند به هر ساز آنها برقصند، شانس اینکه دختری در کلاس راضی شود یک روز را با او بگذراند ناچیز بود.
⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: