خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت چهارم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- شما دوتا کنترل مناسبی بر جادوتون دارید و به نظر می‌رسه اونقدری مسئولیت پذیر باشید که چنین وردی رو به بقیه هم یاد بدید. به هرحال مواد مورد نیاز برای وردهای محرک کننده که روی انسان هم تاثیر گذار باشند محدود هستند؛ و چیزی نیست که بشه به راحتی در اختیار دانش‌آموزان گذاشت.
<ها؟ پس دیمن چطور بهش دسترسی داشتش؟ اون هم فقط تو سال دوم؟>
<خب، حالا هرچی، حداقل می‌تونم نحوه مقابله باهاش رو یاد بگیرم تا دیگه از دست دِیمن در امان باشم.>
-سئوال دیگه‌ای ندارید؟
ایلسا پرسید.
- بسیار خوب، پس. بعد از آخرین کلاس به دفتر من بیایید. تعدادی آدمک برای شما آماده می‌کنم تا قبل از رفتن به سراغ بچه‌های دیگه باهاشون تمرین کنید. اگر ورد رو درست و حسابی کنترل نکنید، تجربه‌ی ناخوشایندی می‌تونه باشه. نمی‌خوایم که به کسی صدمه بزنیم.
زوریان در تفکر فرو رفت. <نه محاله. حتی دیمن هم نمی‌تونه...اوه، دارم سر کی رو کلاه می‌ذارم؟ معلومه که همچین کاری می‌کنه. تمرین کردن همچین وردی روی برادر کوچکترت دقیقاً راس کار دیمن‌ـه.>
-خانم استروز، شما می‌تونید برید؛ من موضوع دیگه‌ای برای بحث با آقای کازینسکی دارم.
ایلسا درهمان لحظه‌ی خروج آکوجا شروع به صحبت کرد و زوریان را تا حدی غافلگیر کرد. زوریان سرش را تکان داد تا افکارش شفاف شود و سعی کرد راجع به دیمن فکر نکند و به حرف‌های ایلسا گوش دهد.
ایلسا با لبخندی ریز گفت:
- خب زوریان،
- با استادت چطور کنار میایید؟
زوریان با صراحت به او گفت:
- همش ازم می‌خواد که روی سه اصل اساسی‌م کار کنم.
- هنوز مشغول تمرینات شناور سازی اشیاء هستیم.
بله، حتی پس از 4 هفته، ژویم همچنان او را مجبور می‌کرد مداد را بارها و بارها شناور کند. از نو شروع کن. از نو شروع کن. از نو شروع کن. تنها چیزی که زوریان در آن جلسات آموخت این بود که چگونه از تیله‌هایی که ژویم مدام به سمت او پرتاب می‌کرد، جاخالی دهد. به نظر می‌رسید که مردک عوضی یک منبع بی پایان از آن تیله‌ها را داشته باشد.
ایلسا موافقت کرد:
- بله، پروفسور ژویم دوست داره که شاگردانش قبل از شروع به موضوعات پیشرفته، اصول اولیه رو درک کرده باشند.
<این یا اینکه از شاگرداش متنفره>. زوریان شخصاً معتقد بود که نظریه او بسیار منطقی تر است.
ایلسا گفت:
-خوب، من فقط می‌خواستم بهت بگم که شاید به زودی بتونی استاد راهنمات رو تغییر بدی.
-یکی از دانش‌آموزای من بعد از جشنواره تابستونی ترک تحصیل می‌کنه و من جای خالی برای پر کردن دارم. اگر اتفاقی پیش نیاد، تقریباً می‌تونی مطمئن باشی که تو رو انتخاب می‌کنم. البته اگه علاقه داشته باشی.
-البته که علاقه دارم!
زوریان نیمه فریاد زنان گفت؛ که باعث جلب توجه ایلسا شد. زوریان لحظه‌ای اخم کرد.
- مگر اینکه شما هم قصد پرتاب تیله به سمت من داشته باشید؟ نکنه یه نوع آموزش استاندارد‌ـه؟
ایلسا خندید:
- نه.
- ژویم از این نظر خاص‌ـه. خوب، می‌خواستم قبل از هرچیزی ببینم خودت چه حسی راجع به این قضیه داری. روز خوبی داشته باشی.
تنها پس از بیرون آمدن از کلاس درس بود که متوجه شد این ماجرا نقشه‌ی او را برای پیچاندن مراسم رقص بسیار پیچیده‌تر کرد. او نمی‌تواند بیش از حد استاد جدید (بالقوه) خود را اذیت کند؛ در غیر این صورت تا پایان تحصیلات خود گیر ژویم می‌افتاد.
<خوب بازیم دادی.پرفسور،خوب بازیم دادی.>



* * *


-چرا وقتی که رقص شروع شد خودمون نمی‌تونیم ورد رو اجرا کنیم؟
زوریان آه بلندی کشید.
- اساساً نمی‌تونی با ورد محرک کننده کاری انجام بدی که خودت اون رو بلد نیستی. خودت رقصیدن بلد نیستی، پس نمی‌تونی کسی رو با ورد محرک کننده وادار به رقص کنی. همچنین، اگر نتونی دستات رو به وقتش آزاد کنی چطور می‌تونی ورد رو موقع پایان رقص باطل کنی؟ این از اون وردهایی نیستش که خودت بتونی اجراشون کنی.
واقعاً، ایده پسرک آنقدر مشکل داشت که زوریان به سختی همه آنها را توانست در قالب کلمات بیان کند. <اینها خدایی قبل اینکه سئوال بپرسند، فکر هم می‌کنند؟>
-خب، پس چندتا رقص باید یاد بگیریم؟
زوریان در حالی که خود را برای فریادهای ناشی از خشم آماده می‌کرد، گفت:
- ده‌تا.
طبق انتظار زوریان، پس از جوابش، غوغایی از غرغرها به راه افتاد. خوشبختانه، ایلسا در آن لحظه تدریس را به عهده گرفت و به همه دستور داد که با یک دیگر جفت شوند و در اتاق بزرگ پراکنده شده تا به همه اعضا فضای کافی داده شود. زوریان از همین الان می‌توانست سردردی را احساس کند و به خودش نفرین داد که چرا اجازه داد ایلسا به اینکار وادارش کند. با وجود اینکه اتاق شش، نسبتاً بزرگ بود، اما افراد زیادی در آنجا حضور داشتند و فشار نامرئی عصبی‌ای که آنها وارد می‌کردند، امروز بسیار شدیدتر بود.
- حالت خوبه؟
بنیسک پرسید و دستش را روی شانه زوریان گذاشت.
زوریان با پس زدن دستش گفت:
- خوبم.
زوریان دوست نداشت کسی زیاد او را لمس کند.
- فقط یه سردرد خفیف دارم، کمکی لازم داری؟
بنیسک گفت:
-نه، با خودم گفتم شاید تنهایی که یه گوشه اینجوری ایستادی.
زوریان تصمیم گرفت به او نگوید که عمداً در حاشیه کلاس ایستاده است؛ مگر اینکه کسی به او نیاز داشته باشد. بنیسک از آن دسته افرادی نبود که فضایی برای نفس کشیدن لازم داشته باشد.
-حالا بگو ببینم، کی رو میاری به رقص؟
زوریان جلوی خویش را گرفت تا ناله‌ای سر ندهد. هرچند ظاهراً بنیسک بسیار مایل بودکه در مورد آن صحبت کند.
روابط عاشقانه چیزی نبود که زوریان اغلب به آن فکر کند. احتمال اینکه یکی از همکلاسی‌هایش با او قرار بگذارد بسیار اندک بود. اولاً اینکه، چنین رابـ*ـطه‌ای به سرعت مورد توجه بقیه همکلاسی‌هایشان قرار می‌گرفت، و متلک‌های بی‌رحمانه‌ای که پشت بند آن می‌آمد، چیزی بود که تعداد کمی از این روابط از آن جان سالمی به در می‌بردند. ثانیاً، و شاید مهمتر از مورد اول، همه دختران نوجوان پسرهای بزرگتر مورد پسندشان بود. قرار گذاشتن با پسری که دو یا سه سال از آنها بزرگتر باشد، گویی که شان اجتماعی‌شان را بالاتر می‌برد؛ و اکثریت آنها با صدایی بلند جمله‌ی پسران هم سن و سال خود را به عنوان افراد نادان و نابالغ در نظر می‌گرفتند و تحقیر می‌کردند. در سال اول، همه دختران می خواستند با پسران سال سومی قرار بگذارند. حالا که مشغول گذراندن سال سوم بودند، همه دختران می‌خواستند که با فارغ التحصیلان کارآموز قرار بگذارند. از آنجایی که پسرهای زیادی وجود داشتند که مایل بودند به هر ساز آنها برقصند، شانس اینکه دختری در کلاس راضی شود یک روز را با او بگذراند ناچیز بود.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 10 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت پنجم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
و دخترانی که همکلاسی او نبودند؟ برای اکثر آنها او زوریان کازینسکی نبود، بلکه «آن پسری بود که برادر دیمن و فورتوف کازینسکی‌ است». آنها تصویر غلطی از او در ذهن داشتند و زمانی که بفهمند زوریان مانند تصوراتشان نیست، به شدت ناامید خواهند شد. علاوه بر این، این چیزهای عاشقانه ... خب، راست کار او نبودند.
- خوب؟
بنیسک سیخونکی به او زد.
زوریان گفت:
- من نمی‌رم.
- منظورت چیه «من نمی‌رم؟»
بنیسک با احتیاط گفت.
زوریان جواب داد:
- همین که گفتم.
- به مراسم رقصم نمیام، و از قضا روز رقص معلوم می‌شه که من در کلاس کیمیاگری دچار یه حادثه شدم و مجبورم که تو اتاقم بمونم.
شاید کمی کلیشه‌ای بود، اما به هرحال بِه از هیچ است. زوریان معجون پیچیده‌ای پیدا کرده بود که کاربردش صمیمی و اجتماعی جلوه دادن مصرف کننده‌ است؛ چیزی که درست کردن آن برای او کاملاً ممکن بود؛ هرچند اگر در درست کردنش مرتکب اشتباهی شود عوارض بدی را برای او به ارمغان خواهد آورد. ولی چیزی نیست که منجر به مرگش شود. اگر او این کار را به درستی انجام دهد، به جای اینکه به نظر برسد که دارد از مراسم رقص در می‌رود، تنها یک اشتباه سهوی از سوی در نظر گرفته خواهد شد.
- عه، بیخیال بابا!
بنیسک اعتراض کرد و زوریان مجبور شد او را نیشگون بگیرد تا صدایش را پایین بیاورد. آخرین چیزی که نیاز داشت این بود که ایلسا صدایشان را بشنود.
- جشنواره تابستونی‌ـه‌ها! مخصوصاً که امسال خاص‌تر از سال‌های دیگه‌ست، موازی بودن... و نمی‌دونم چی چی... .
زوریان تصحیحش کرد:
- همترازی سیارات.
- حالا هرچی. منظورم اینه که باید اونجا باشی، همه‌ی آدمای سرشناس قراره بیاند.
- من یه هیچ کاره‌ام!
بنیسک آهی کشید.
- نه زوریان، تو هیچ کاره نیستی. ببین زوریان، ما دوتامون هم از یه خونواده تاجر هستیم مگه نه؟
زوریان هشدار داد:
- از حرفی که قراره بگی خوشم نمیادش.
بنیسک به او توجهی نکرد.
- می‌دونم که دوست نداری بشنویش، ولی... .
- نگو، بیخیال بشو.
- وظیفه‌ات اینه که وجه‌ی خونواده‌ات رو بالا ببری. رفتار تو رو آبروی اونها هم تاثیر داره.
زوریان با اینکه می‌دانست نگاه‌های اطرافیان را به خود جلب خواهد کرد؛ اما بدون اینکه اهمیتی دهد، گفت:
- رفتار من هیچ ایرادی نداره. تو آزادی که هرکاری دلت خواست بکنی، فقط بیخیال من بشو. من یه هیچ کاره‌ام. پسر سوم یه خونواده‌ی خرده تاجر از یه ناکجا آباد هستم. من به هیچ جای آدمای اینجا نیستم. اونها حتی نمی‌دونند که من کی هستم. و دوستم دارم که نشناسنم.
- باشه، باشه!
بنیسک اعتراض کرد و با حرکات سریع و مضطرب دستش سعی کرد زوریان را آرام کند.
- رفیق، این بی‌حیا بازی ها دیگه چیه... .
زوریان به تمسخر گفت:
- به جهنم. تنهام بذار رو برو پی‌کارت.
<عجب رویی! اگر فقط یه نفر بود که باید نگران تاثیر رفتارش رو آبروی خونواد‌ش باشه، خود بنیسک بودش.> اگر کمک همیشگی زوریان نبود، زالوی بی‌مسئول را به کلاس درجه سه می‌نداختند و آنوقت جواب او برای زحمت‌های زوریان این است؟ چرا او حتی باید با همچین پسری معاشرت کند؟
زوریان نفسی کشید و سعی کرد آرام شود. <امان از جشنواره تابستانی احمقانه و این رقص احمقانه.> نکته خنده دار این است که بر خلاف بسیاری از افرادی که از این نوع رویدادها متنفرند، زوریان لزوماً تجربه‌ی بدی با آنها نداشت. او بلد بود برقصد، آداب غذا خوردن را بلد بود، و می‌دانست که چگونه در این نوع مراسم‌ها با مردم صحبت کند. او چاره‌ای جزء یاد گرفتن این چیزها نداشت، زیرا والدینش هنگام شرکت در این نوع رویدادها او را با خود همراه می‌کردند و مطمئن می‌شدند که او آداب و رسوم چنین مراسماتی را بلد است.
اما زوریان از آنها متنفر بود. او هیچ کلمه‌ای در توصیف اینکه چطور چنین رویدادهایی او را بیمار می‌کردند، نداشت. چرا باید او مجبور به شرکت در رویدادی می‌شد که مطلقاً از آن متنفر بود؛ در هرحال آکادمی که حق ندارد چنین درخواستی از او داشته باشد؟
<نه به هیچ وجه همچین حقی ندارند.>



* * *



زوریان با تردید در دفتر ایلسا را زد و متعجب بود که چرا ایلسا خواسته با او صحبت کند. محاله که... .
- بیا تو.
زوریان نگاهی به داخل اتاق انداخت و بلافاصله به او گفته شد که روی صندلی بنشیند در حالی که خود ایلسا به آرامی پشت میزش نشسته بود و چیزی از یک فنجان می‌نوشید. احتمالا چایی بود. او آرام و متین به نظر می‌رسید، اما زوریان می‌توانست حسی از نارضایتی را در وضعیت او تشخیص دهد. <هوم… .>
ایلسا شروع کرد:
- خب زوریان. پیشرفت خوبی تو کلاس من داشتی تا امروز.
زوریان با احتیاط گفت:
-ام...، ممنون پرفسور. تلاشم رو می‌کنم.
- راستش، می‌شه گفت که بهترین دانش‌آموز در گروهت هستی. دانش‌آموزی که قصد دارم بعد از تموم شدن این فستیوال زیر پر و بال خودم بیارمش. برای بقیه دانش آموزا یه الگویی، و به اندازه خانم استروز هم نماینده کلاستی.
<ددم وای، اوضاع خیطه. >
- من... .
- خب، راجع به مراسم رقص این شنبه هیجان زده‌ای؟
ایلسا پرسید، ظاهراً می‌خواست که موضوع را تغییر داد.
زورین با خونسردی به دروغ گفت:
- بله هستم.
- به نظر میاد که قراره کلی خوش بگذرونیم.
ایلسا با خوشحالی گفت:
- خوبه.
- چون شنیدم که می‌خوای به مراسم نیای. باید بگم که خبر ناراحت کننده‌ای بودش. چون به گمونم خیلی واضح گفته بودم که حضور اجباریه.


***


<یادآوری:یه راهی پیدا کن تا یه بلایی سر بنیسک بیاری. مثلاً یه ورد که باعث شه هدف فکر کنه زبونش آتیش گرفته یا یه چیزی... یا اینکه باعث شه فکر کنه ابزار تولید مثلش رو انداختن تو خرد کن... .>
زوریان با آرامی گفت:
- فقط یه مشت شایعات کثیفه پروفسور. حتی خواب از قصد نیومدن به مراسم رو هم نمی‌تـونم ببینم. اما اگر اتفاقی بیوفته که نتونم... .
ایلسا حرفش را قطع کرد:
- زوریان!
- پروفسور، به هر حال چرا اینقدر مهمه که منم اونجا حاضر بشم؟
زوریان پرسید، در حالی که کمی از نشانه‌های بدخلقی در صدایش نفوذ کرده‌ بود. او می‌دانست که پرخاشگری بر علیه یک معلم عاقبت خوبی ندارد، اما تمام این جریانات واقعاً عصبانی‌اش می‌کردند!
-می‌دونستید که من یه مشکل پزشکی دارم؟ ازدحام جمعیت باعث می‌شه سردرد بگیرم.
ایلسا خرناسی سرداد.
- اگه باعث می‌شه حس بهتری داشته باشید باید بگم که جاهای شلوغ باعث سردردگرفتن من هم می‌شند. می‌تونم براش بهت یه معجون بدم. واقعیت اینه که من یکی از سازمان‌دهندگان مراسم رقص هستم و اگر تعداد زیادی از دانش‌آموزان غایب باشند، در کارنامه‌ام تاثیر بدی می‌زاره. مخصوصاً اگر قرار باشه دانش آموز برجسته‌ای مثل تو حاضر نشه.
- من؟ برجسته!؟ من فقط یه دانش آموز متوسطم!
زوریان اعتراض کرد.
ایلسا گفت:
- به اندازه‌ای که فکر می‌کنی متوسط نیستی.
- فقط رسیدن به این نقطه مستلزم هوش و فداکاری خارق‌العاده‌ای‌ـه؛ به‌ویژه برای دانش‌آموزی از یه خونواده‌ی غیرنظامی مثل تو، که در تمام زندگی‌ش در معرض جادو نبوده. بقیه حواسشون به افرادی مثل تو هستش. همچنین، تو برادر کوچکتر دیمن هستی، و ما هر دو می‌دونیم که اون چقدر مشهوره.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت ششم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زوریان لـ*ـب‌هایش روی هم فشار داد. او مطمئن بود که آخرین دلیل ایلسا علت اصلی این بحث بود مابقی حرف‌ها همگی بهانه بودند تا به قول معروف هندوانه زیر بـ*ـغلش داده باشد. حتی با اینکه برادرش در یک قاره دیگر بود، باز هم زوریان نمی‌توانست از زیر سایه‌اش در برود.‌
ایلسا حدس زد و گفت:
- دوست نداری که با اون مقایسه بشی؟
زوریان با لحنی آرام اعتراف کرد:
- نه!
- برای چی؟
ایلسا با کنجکاوی پرسید.
زوریان لحظه‌ای فکر کرد که بهتر است به سئوالش پاسخ ندهد؛ گفتگو راجع به خانواده برای او موضوع جالبی نبود؛ ولی به طور غیر‌منتظره‌ای تصمیم گرفت که سفره‌ی دلش را پیش او باز کند. می‌دانست که حرف‌هایش تاثیر نخواهند داشت، اما فعلاً قصد داشت که حرف دلش را بزند.
- هر کاری که من انجام می‌دم همیشه با دیمن و تا حدودی هم با فورتوف مقایسه می‌شه. ازبچگی همینطور بوده، قبل از اینکه دیمن معروف بشه. پدر و مادر من هرگز از بازیِ انتخاب کردن فرزند مورد علاقه‌شون خجالت نکشیدن، و از اونجایی که اونها همیشه عمدتاً به دستاوردهای اجتماعی توجه داشتند؛ ازنظرشون من همیشه کمبود داشتم. خانواده من هیچ نیازی به یه کرم کتابی مثل من ندارند، و این رو هم در طول سال‌ها کاملاً برام روشن کردن. تا همین اواخر، اون‌ها من رو کاملاً نادیده می‌گرفتند و بیشتر اوقات جوری باهام رفتار می‌کردند که انگار فقط پرستار خواهر کوچکترم هستم.
- اما اخیراً اتفاقی افتاده که باعث بشه متوجه تو هم بشند؟
ایلسا گمان برد.
زورین غرغرکنان گفت:
- بخاطر فورتوف بودش.
- چندین امتحان پشت سرم هم رو خراب کردش و فقط به لطف روابط پدر بود که قِصر در رفتش. از خودش تصویر یه فرد کاملاً غیرقابل اتکا ساخته، که برای پدر و مادرم نگران کننده‌ست، چرا که اگر احیاناً دیمن در یکی از جفتک‌زنی‌هاش پس افتاد و مرد وارث یدیکی کسب و کار خونوادگی بودش. پس یهویی من رو از این کمد فرضی که توش بودم در آوردن تا برای این نقش آماده کنند.
ایلسا بار دیگر حدس زنان گفت:
- و تو نمی‌خوای که یدک باشی.
- من نمی‌خوام تو بازی‌های خونواده کازینسکی قاطی بشم، تمام. به هر حال من عضوی از اون خونواده نیستم. هرگز نبودم. در بهترین حالت، من فقط یه هم‌قطار محسوب می‌شم براشون. من قدردانشونم که به من غذا می‌دند و هزینه تحصیلم رو تأمین می‌کنند، و حاضرم وقتی شغلی پیدا کردم این هزینه‌ها رو بهشون بازپرداخت کنم، اما اونها حق ندارند از من همچین خواسته‌ای داشته باشند. و گوشم بدهکار حرف دیگه‌ای نیستش. من زندگی و برنامه‌های خودم رو دارم که هیچ کدوم شامل یه یدکی بودن برای برادر بزرگترم و اتلاف وقت در رویدادهای اجتماعی بی‌مزه و وقت تلف کن که مردم بی‌وقفه برای هم پاچه خواری می‌کنند، نیستش.
زوریان تصمیم گرفت که دیگر بس است، چرا که فقط خودش را عصبانی‌تر می‌کرد. به علاوه، او به این ظن برد که ایلسا چندان هم با او حس همدردی ندارد. بیشتر مردم فکر می‌کردند که او در مورد خانواده‌اش بیش از حد دراماتیک است. اما آنها نبودند که باید با خانواده‌اش در یک خانه زندگی می‌کردند.
ایلسا وقتی که متوجه شد زوریان دیگر نمی‌خواهد چیزی بگوید، به عقب خم شد و نفس عمیقی کشید.
- باهات همدلی می‌کنم، زوریان، اما می‌ترسم که چنین مقایسه‌هایی اجتناب ناپذیر باشند. اغراق نمی‌کنم، ولی به نظر خودمم تو هم در مسیر تبدیل شدن به یه جادوگر خوب قرار داری. به یاد داشته باش که همه مثل دیمن یه اعجوبه نیستند.
زوریان که از نگاه کردن به او امتناع می‌کرد، گفت:
- صحیح!
ایلسا آهی کشید و دستش را لای موهایش کشید.
-باعث می‌شی حس کنم آدم بده داستان اینجا منم. از مسائل خانوادگی که بگذریم، چرا اینقدر این مراسم اذیتت می‌کنه آخه؟ یه جشنه فقط. فکر می‌کردم همه نوجوون‌ها مهمونی‌ها رو دوست دارند. نکنه نگران پیدا کردن پارتنر رقصی؟ کافیه از چندتا سال اولی درخواست کنی؛ اونها نمی‌تونند بدون حضور یه سال بالایی در مراسم شرکت کنند، می‌دونستی؟
زوریان آهی از خود در کرد. او به دنبال پارتنر رقص نبود، او شک نداشت که صرفاً با گفتن نام فامیلی‌اش خیلی سریع یک دختر سال اولی همیشه خندان و زود باور به تورش می‌افتاد؛ اما به دنبال راهی بود تا به مراسم نرود. که به نظر می‌رسید ایلسا به هرحال قرار است مانعش شود.
زوریان در حالی که از روی صندلی خود بلند می‌شد به ایلسا گفت:
- من دنبال پارتنر نیستم
-شاید مجبور بشم که به رقص بیام، اما مطمئنم که آوردن پارتنر اجباری نیستش. روز خوبی داشته باشید.
او تعجب کرد که ایلسا سعی نکرد این‌بار هم با او مخالفت کند. شاید پشت سر گذاشتن کل این جریان رقص کار سختی هم نباشد.




* * *


زوریان خسته از راهروهای خوابگاهش عبور می‌کرد و عجله‌ای نداشت تا به اتاقش برسد. معلمان از دادن هر گونه تکلیف دشوار برای آخر هفته به آنها خودداری کرده بودند، زیرا می‌دانستند که همه درگیر جشنواره تابستانی خواهند بود تا انجام تکالیفشان. معمولاً تمام این وقت آزاد برای زوریان یک موهبت الهی محسوب می‌شد، اما فقط فکر کردن به اینکه فردا چه چیزی را باید تحمل کند کافی بود تا زوریان اراده انجام هر کار سرگرم کننده یا سازنده‌ای را از دست بدهد، بنابراین او کاملاً قصد داشت به محض ورود به اتاقش بخوابد.
هنگام ورود به ساختمان محل سکونت خود، متوجه شد که شخصی از قبل در حال و هوای جشن فرو رفته، چرا که دیوارهای راهرویی که از آن عبور می‌کرد پر از وصله‌های رنگارنگ به رنگ های زرد، سبز و قرمز بود.
-زوریان! تنها مردی که دنبالش بودم!
زوریان از صدای بلند پشت سرش شوکه شد و برگشت تا با مردی که به حریم شخصی او تعارض کرده بود روبرو شود. او به احمق لبخند به لبی که روبرویش بود چشم غره‌ای رفت.
- چرا اینجایی، فورتوف؟
او پرسید.
- چیه، نمی‌تونم به برادر کوچیکترم سر بزنم؟
فورتوف اعتراض کرد.
-یا شان‌ت در این حد نیست که با برادر بزرگترت دیده بشی؟
-فورتوف، کم مزخرف تناول کن. وقتی فقط می‌خوای با کسی وقت بگذرونی، هرگز پیش من نمیای. دیگه چه کمکی لازم داری؟
فورتوف با صدای بلند گفت:
- به هیچ وجه حقیقت نداره.
- تو برادر مورد علاقه من هستی، می‌دونی که؟
زوریان چند ثانیه‌ای بی حال به او خیره شد.
- دیمن اینجا نیست، پس چاره‌ای دیگه نداری، مگه نه؟
فورتوف گفت:
- دیمن یه عوضی تمام عیارـه.
-از زمانی که معروف شده، همیشه اونقدر مشغوله که نمی‌تونه به برادر کوچکترش کمک کنه. قسم می‌خورم که اون مردک فقط به فکر خودشه.
زوریان با خودش زمزمه کرد:
- این یکی ریاکاری تو خونشه مثل اینکه.
فورتوف گفت:
- شرمنده متوجه نشدم که چی گفتی.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 8 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت هفتم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زوریان با حالت تحقیر دستی تکان داد و گفت:
- هیچی، هیچی. خب باز تو چه دردسری افتادی؟
فورتوف خجالت زده گفت:
- ام، شاید به دوستی قول داده باشم که براش یه معجون ضد بثورات[1] درست کنم.
زوریان گفت:
- معجون ضد بثوراتی وجود نداره. ولی، یه مرهم ضد بثورات هست که مستقیماً روی پوست آسیب‌دیده می‌مالند، به‌جای اینکه مثل معجون بخورنش. همین نشون می‌ده که چقدر اوضاعت تو درس کیمیاگری خرابه. آخه با چه فکری به دوستت همچین قولی دادی؟
فورتوف اعتراف کرد:
- تو کلاس بقا در بیابان، طرف رو به سمت یه نیلوفر بنفش رنگ هل دادم.
- خواهش می‌کنم، باید به دادم برسی! اگه بخوای می‌تونم با یه دختر هم آشنات کنم!
- من نمی‌خوام با دختری آشنا بشم!
زوریان با عصبانیت فریاد کشید. آن هم مطمئناً نه دختری که فورتوف قرار بود به او معرفی کند.
- ببین، چرا اومدی سراغ من آخه؟ برو داروخونه بخر دیگه.
- عصر جمعه‌ـست. همه فروشگاه‌ها بخاطر جشن فردا تعطیل‌اند.
زوریان گفت:
- خب، چه بد، چون که کاری از دستم برنمیاد.
- دو سال اول کلاً راجع به تئوری و ایمنی آزمایشگاهی‌ـه و من تازه سال سوم رو شروع کردم. تو کلاس هم هنوز چیزی راجع به کیمیاگری پیشرفته یاد نگرفتیم.
زوریان حقیقتی آمیخته از دروغ تحویل او داد. با اینکه در کلاس چیز خاصی راجع به کیمیاگری یاد نداده بودند، ولی در اوقات فراغت خود حسابی مطالعه کرده بود. او به راحتی می‌توانست پادزهری برای بثورات نیلوفر بنفش بسازد، اما چرا باید مواد شیمیایی گران قیمت خود را خرج او کند؟
- عه پسر، بیخیال. تو می‌تونی به سه زبان مختلف صحبت کنی و تمام تمرین‌های احمقانه شکل‌دهی رو هم فول بلدی، اما حتی نمی‌تونی کاری به این سادگی انجام بدی؟ چرا تمام روز تو اتاقت می‌مونی اگر که قرار نیست این چیزا رو یاد بگیری؟
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
زوریان داد زد.
- جنابعالی یه سال هم ازم بزرگتری، خودت باید کامل توانایی ساختن همچین مرهمی رو داشته باشی.
- ای‌بابا می‌دونی که من هیچ وقت کیمیاگری برام مهم نبودش. برای من بیش از حد کسل کننده‌ست.
فورتوف همراه با حرکات دستش جواب داد.
- درضمن، من حتی نمی‌تونم بدون اینکه آشپزخونه مامان رو به هم بریزم و گند بالا بیارم سوپ سبزیجات درست کنم، واقعاً می‌خوای من با ابزار کیمیاگری ور برم؟
<خب، به نکته ظریفی اشاره کردش… .>
زوریان گفت:
- خسته‌ام.
-فردا درستش می‌کنم.
- دیوانه‌ای!؟ فردا خیلی دیره!
- بیخیال بابا حالا که قرار نیست از یه بثورات بمیره.
زوریان با عصبانیت گفت.
- خواهش می‌کنم، زوریان، می‌دونم که تو به این چیزها اهمیت نمی‌دی، ولی طرف از یه پسری خوشش اومده... .
زوریان ناله‌ای سر داد و دیگر به حرفش گوش نداد. همین لازم بود تا بفهمد که این موررد«اورژانسی» او برای چی و چه کسی است.
- ... و اگر بثوراث پوستی دوستم تا اون موقع برطرف نشده باشه، نمی‌تونه بره به مراسم و عمراً من رو دیگه ببخشه! لطفاً لطفاً لطفاً... .
- بس کن.
- ... لطفاً، لطفاً، لطفاً، لطفاً، لطفاً... .
- گفتم بس کن! انجامش می‌دم، باشه؟ مرهم کوفتی رو درست می کنم، اما به خاطر این بهم خیلی مدیون می‌شی، فهمیدی؟
-آره!
فوروتوف با خوشحالی گفت.
- چقدر زمان می‌بره؟
زورین آهی کشید:
- حدود سه ساعت دیگه بیا کنار فواره.
زوریان او را در حالی که با خوشحالی سریع پا به فرار گذاشت، تماشا کرد. احتمالاً برای این بود که زوریان به یکباره نظرش را تغییر ندهد یا خواسته‌های دیگری از او نداشته باشد. سرش را تکان داد و به اتاقش برگشت تا ابزار آزماشگاهی لازم را بیابد. آکادمی دارای یک کارگاه کیمیاگری بود که دانش‌آموزان می‌توانستند برای پروژه‌های خود از آن استفاده کنند؛ اما شما بایستی مواد اولیه مورد نیاز را خودتان تهیه کنید. خوشبختانه او هر آنچه را که برای این کار خاص لازم بود، داشت.

[1] ضایعه‌ی پوستی


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 8 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت هشتم/نهایی)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
به غیر از او کس دیگری در کارگاه حاضر نبود؛ که چندان هم اتفاق غیر معمولی نبود. بیشتر دانش‌آموزها برای مراسم رقص فردا آماده می‌شدند و بعید بود که کسی در این لحظات مشغول تمرین کیمیاگری باشد. زوریان که سکوت وهم‌آور کارگاه تحت تاثیرش قرار نداده بود، ابزار آزمایشگاهی‌اش را روی میز چید و دست به کار شد.
از قضا، ماده اصلی مرهم ضد بثورات همان گیاهی بود که عامل این عارضه بود؛ نیلوفر بنفش، یا به طور دقیق تر، برگ‌های آن؛ زوریان قبلاً آنها را گذاشته بود تا در آفتاب خشک شوند و حالا فقط باید پودرشان می‌کرد. اینکار به طور کلی آزاردهنده ترین بخش این روش بود؛ زیرا برگ‌های نیلوفر بنفش ابری از گرد و غبار علاقه‌مند کننده را در هوا منتشر می‌کردند که به سادگی با یک هاون استاندرد و دسته‌ی آن خرد می‌شدند. کتاب‌های درسی که او می‌خواند انواع روش‌های فانتزی برای مقابله با این موضوع داشتند، که معمولاً شامل تجهیزات گران‌قیمتی هم می‌شد؛ اما زوریان راه‌حل بسیار ساده‌تری داشت، او برگ‌ها را در یک پارچه‌ای نم پیچیده، سپس همه چیز را دوباره در یک تکه چرم پیچیده، و سپس توده به دست آمده را تا جایی که هیچ مقاومتی در بقچه احساس نمی‌کرد له می‌کرد. گرد و غبار علاقه‌مند کننده به پارچه چسبده و تکه‌های برگ هم به راحتی از آن جدا می‌شد.
پس از مخلوط کردن گرد و غبار برگ با 10 قطره محلول عسل و آب توت، تمام مواد را روی آتش ملایم قرار داد و محتویات را هم زد تا رنگ و قوام یکنواختی به دست آید. سپس کاسه را از روی آتش برداشت و در حالی که منتظر بود تا مواد خنک شود، نشست و سکوت اختیار کرد.
صدای نسبتاً زنانه‌ای از پشت سر او به گوش رسید:
-کارت بسیار تأثیرگذار بودش.
- روش خوبی برای خرد کردن برگ‌ها داری، به یاد نگهش می‌دارم.
با وجود این، زوریان صاحب صدا را تشخیص داد؛ و کِیل با وجود برخی شایعات ناخوشایند در موردش، واقعاً زن نبود. او برگشت تا رو به پسرک غول زاده شود و برای لحظه‌ای به موهای سفید استخوانی و چشمان آبی‌اش به شدت خیره شد و سپس توجهش را به تمیز کردن وسایل کیمیاگری که استفاده کرده بود معطوف کرد. دلیلی نداشت که بخاطر تمیز نکردن وسایل کارگاه بعد از استفاده از آنها بیخودی از ورود به کارگاه منع شود.
زوریان در حالی که کِیل داشت به مانند یک استاد کیمیاگر مرهمش را بررسی می‌کرد. تلاش کرد که پاسخی برای دلیل ساختن این معجون پیدا کند. پسرک نسبتاً مرموزی بود،که فقط خدا می‌داند امسال از از کدام مدرسه‌ی اشتباهی به کلاس‌ او انتقالی گرفته بود؛ و گویا چندان هم علاقه‌ای به حرف زدن نداشت. به علاوه، می‌دانید که، طرف یه غول زادهاست. <یعنی از کی منو زیر نظر گرفته بود؟> متأسفانه، زوریان عادت داشت وقتی روی چیزی کار می‌کند؛ کامل از محیط اطرافش بی‌خبر شود، پس نمی‌توانست حدسی بزند.
زوریان در نهایت گفت:
-چیز خاصی نیستش.
- ولی عوضش کاری که تو می‌کنی...واقعاً شگفت انگیزه... حس می‌کنم که کیمیاگریت تو یه سطح دیگه‌ست نسبت به ما. حتی زک هم اغلب اوقات در مقایسه با تو کم میاره. درحالی که به نظر میاد داره تمام نمرات رو برای خودش درو می‌کنه.
پسرک مو سفید لبخند ملایمی زد.
-زک علاقه‌ای به این موضوع نداره. کیمیاگری به مهارت یه پیشه‌ور و صبر زیادی نیاز داره و مهم نیست که دانشش چقدر گسترده‌ست، زک ذهنیت انجام این کار رو نداره. ولی تو داری. اگر به همون اندازه‌ای که زک ظاهراً کیمیاگری تمرین کرده، تلاش کنی، مطمئناً ازش جلو می‌زنی.
-آه، پس تو هم فکر می‌کنی که اون حتماً تجربه قبلی داشته، نه؟
زوریان جویا شد.
-من اون رو به خوبی تو و بقیه همسالانتون نمی‌شناسم، چرا که اخیراً به کلاس شما ملحق شدم. با این حال، شخصی در این زمینه فقط با چند ماه تمرینی که ظاهراً این زک داشته، به این سطح از مهارت نمی‌رسه. طرز کارش شبیه کسی‌ـه که سال‌ها تمرین کرده.
زوریان او را محکی زد:
-مثل تو.
کِیل تایید کرد:
-مثل من.
- نمی‌خوام که بی‌ادبی کنم، ولی کارت تموم شده؟ می‌خوام که خودمم امروز چیزی درست کنم.
زوریان بخاطر معطل کردن پسرک معذرت خواست. که از نظر غول زاده چیز بی‌اهمیتی بود، و سپس خداحافظی کرد.
همانطور که داشت دور می‌شد، به ذهن زوریان خطور که احتمالاً حالا که آنجا بود، باید نوعی معجون خواب برای خودش هم درست می‌کرد؛ امشب باید تا می‌توانست استراحت زیادی داشته باشد، زیرا مطمئناً فردا مهلت استراحت کردن را نخواهد داشت.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 8 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل چهارم: سقوط ستاره‌ها (پارت اول)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- دارم میام، دارم میام!
زوریان غر زنان به سمت در رفت:
واقعاً، چه کسی سعی داشت که پاشنه در او را از جا بکند؟ دقیقا چه کسی اینقدر ناامیدانه تلاش می‌کرد که وارد اتاقش شود؟ در را که باز کرد با چهره‌ی غضبناک آکوجا روبرو شد.
- آکو؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
آکوجا گفت:
- من باید اینو ازت بپرسم. مراسم رقص... .
زوریان حرفش را قطع کرد و گفت:
- دوساعت دیگه‌ست. می‌تونم ده دقیقه‌ای برسم سالن رقص.
- واقعا زوریان، چرا همیشه باید دقیقه نود کارات رو انجام بدی؟ نمی‌دونی داری به چه الگوی بدی برای سال پایینی‌ها تبدیل می‌شی؟
زوریان گفت:
- زمان ارزشمنده. و من باز سوالم رو تکرار می‌کنم: اینجا چیکار می‌کنی؟ فکر نمی‌کنم این عادت همیشگیت باشه که به دنبال افرادی بگردی که از نظرت به اندازه کافی وقت شناس نیستند.
آکوجا اعتراف کرد:
- خانم زیلتی بهم گفت که بیام دنبالت.
زوریان پلکی زد. به نظر می‌رسد ایلسا می‌خواست مطمئن شود که او «فراموش» نمی‌کند. <هه> در حالی که ایده نرفتن به ذهنش خطور کرده بود، اما می‌دانست که هرگز عملی نخواهد شد.
آکوجا با لحن ملایم‌تری ادامه داد:
- همچنین گفتش که نتونستی برای مراسم پارتنر پیدا کنی، پس من تا عصر همراهیت می‌کنم.
زوریان اخم کرد. آخه چطوری «خودداری از آوردن یه پارتنر» تبدیل به «نتونست پارتنر پیدا کنه» شد؟ به نظر می‌رسید که ایلسا، مانند مادرش، تمایل داشت که سخنانش را به هر چیزی که برای مقاصدش راحت‌تر است، «ترجمه» کند. زوریان مطمئن بود که هر دوی آنها می‌توانند به خوبی با هم کنار بیایند.
آکوجا که دوباره اعتماد به نفس خود را پس گرفته بود، گفت:
- به هر حال، لباس بپوش تا دیگه راه بیوفتیم. شاید تو با نیمه تموم گذاشتن کارات مشکلی نداشتی باشی، ولی من این‌طوری نیستم.
زوریان برای یک ثانیه کامل به او خیره شد و سعی کرد تصمیم بگیرد چه کاری باید انجام دهد. او وسوسه شده بود که در را به صورت آکوجا بکوبد و از شرکت در این مراسم مسخره امتناع کند؛ اما به هر حال تقصیر آکوجا نبود که به اینکار گماشته شده بود. به احتمال زیاد او برای امشب برنامه‌های خوشایندتری در مقایسه با همراهی پسری بداخلاق داشت که از همراهی او متنفر بود. او در نهایت آکوجا را به داخل اتاق دعوت کرد و خود نیز به حمام رفت.
واقعاً بایستی با شگفتی به مهارت‌های کنترلِ (دیگران) ایلسا، نگاه کرد. هرچند؛ اگر قرار بود که تنهایی به مراسم برود، با لباس راحتی می‌رفت و کمترین وقت ممکن را صرف رسیدن به سر و روی خودش می‌کرد و در مراسم هم همانند یک جزامی از مردم دوری می‌جست. ولی الان؟ او مایل نبود که شب آکوجا را خراب کند. که یعنی باید حداقل تلاشی از خود نشان دهد. بله، مطمئناً ایلسا و مادرش همانند دو نخود در یک غلاف با هم کنار می‌آیند… .
مسیرشان تا سالن رقص آرام و بی‌سر و صدا گذشت. زوریان با وجود اینکه احساس کرد آکوجا از این سکوت خوشش نمی‌آید، از برقراری گفتگو با او خودداری کرد. او از این سکوت راضی بود، و خودش را برای چیزهای اعصاب خرد‌کن‌تری که امشب قرار بود تحمل کند، آماده می‌کرد. او قصد داشت تا زمانی که فرصت هست از این آرامش لــذت ببرد.
آرامشی که عمر چندانی نداشت؛ سالنی که آکادمی برای این رویداد در نظر گرفته بود حدود 10 دقیقه با خوابگاه او فاصله داشت. لحظه‌ای که آنها به آن نزدیک شدند با اجتماع بزرگی از دانش‌آموزان که راجع به موضوعات مختلفی بحث می‌کردند، مواجه شدند.
زوریان با دیدن انبوه جمعیت کمی رنگ از رویش پرید؛ فقط نگاه کردن به آنها باعث می‌شد سردرد بگیرد.
متأسفانه، مهم نبود که او چقدر به آکوجا التماس می‌کرد، چرا که دخترک نمی‌خواست تا شروع مراسم به دور از ازدحام جمعیت باشد. برای اینکه از آکوجا انتقام گرفته باشد، زمانی که همه به داخل سالن می‌رفتند، او به صورت «تصادفی» گم شد و خودش را در میان انبوه جمعیت پنهان کرد. زوریان با خودش نیشخندی زد و در این فکر بود که چقدر طول می‌کشد تا آکوجا دوباره او را پیدا کند. اگر کمتر از نیم ساعت طول بکشد، جای تعجب داشت، چرا که زوریان در ناپدید شدن در مهمانی‌ها به درجات والایی از تخصص دست یافته بود.
برای یک مراسم رقص سادۀ مدرسه‌ای، رویداد به طرز شگفت‌آوری مجلل بود. میزها مملو از غذا بود، که بعضی از آن‌ها آن‌چنان عجیب و غریب بودند که زوریان تا به آن لحظه ندیده بودتشان. و سالن با نقاشی‌های باکیفیت و کنده‌کاری‌های متحرک تزئیین شده بود،که به شیوه‌ای از پیش برنامه‌ریزی شده حرکت می‌کردند. حتی رومیزی‌ها هم از جنس توری‌های زیبا و نرمی بودند که کیفیت‌شان نشان دهنده قیمت گزافشان بود. بسیاری از دانش‌آموزان با شگفتی به اطراف خود نگاه می‌کردند و حتی زوریان که قبلاً بارها در این نوع رویدادها شرکت کرده بود، کمی شوکه شده بود. ولی به هرحال شانه‌ای بالا انداخت و تمام تلاشش را کرد تا در میان جمعیت قایم شود تا آکوجا نتواند او را پیدا کند.
او از میان میزهای پر از غذا که همه جا را فرا گرفته بود مانور می‌داد، و گه‌گاهی با دیدن چیزی جالب در یکی از ظروف، می‌ایستاد و ناخنکی به آن می‌زد. و در این حین هم دیگران را مشاهده می‌کرد و با زحمت از کسی که ممکن بود تمایل به گفتگو با او داشته باشد، فرار می‌کرد. او اکنون می‌توانست درک کند که چرا ایلسا اینقدر نسبت به برگزاری این مراسم وسواس نشان می‌داد؛ اگر هزینه هنگفت برگزاری چنین مراسمی را هم کنار می‌گذاشتید، این مراسم فقط برای دانش‌آموزان نبود. چرا که نمایندگانی از اصناف، خاندان‌های مختلف، انجمن‌ها و سازمان‌های مختلف در این رویداد حضور داشتند. و نه فقط از داخل کشور، بلکه از خارج از کشور و حتی قاره‌های دیگر هم نمایندگانی را می‌شد دید؛ او توانست حداقل یک مرد را در لباس نظامی آبی روشن و متمایز آبناشیا، یک هیئت کوچک از کشور حِسان، و یک زن تیره پوست در لباس زوریانی رنگارنگ، ببیند. که شک داشت کسی تاکنون متوجه چنین زنی با این لباس پر زرق و برق نشده باشد. زوریان کمی در مورد هدف برگزاری چنین مراسم رقصی به فکر افتاد. زیرا معلوم بود که این افراد برای یک مراسم رقص ساده اینجا نیستند. هرچند طولی نکشید که بفهمد زیاد برایش مهم نیست. چنین افرادی در دنیای خود زندگی می‌کردند و استانداردهای «مهم» و متفاوتی از انسان‌های فانی‌ای مثل او داشتند.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل چهارم: سقوط ستاره‌ها (پارت دوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
ساعتی بعد اولین رقـص در شرف شروع بود، که زوریان به سمت آکوجا رفت. وقتی زوریان به او گفت که واقعاً گم‌شده و تا الان او را نیافته بود، آکوجا را بسیار خشمگین کرد و به نظر نمی‌رسید که حرف او را باور کرده باشد و به زور جلوی خود را گرفته بود که داد و فریاد راه نیندازد. زوریان او را به سمت زمین رقـص برد و وقتی که آکوجا «به طور تصادفی» چند باری پا روی انگشتان او گذاشت، تصمیم گرفت که تلافی نکند.
آکوجا که به نظر می‌رسید از له کردن انگشتان پای زوریان خسته شده باشد، در نهایت گفت:
- خیلی‌ها سراغت رو می‌گرفتن.
زوریان با پوزخندی کوچک گفت:
- خب من همین اطراف بودم، فقط کافی بود دنبالم بگردن.
آکوجا خاطرنشان کرد:
- به هرحال، دلیلی نمی‌بینم که تو الان نری سراغشون.
زوریان بدون اینکه اثری از تمسخر در صدایش باشد، گفت:
- ولی آکو، ما الان داریم می‌رقصیم. به هیچ وجه نمی‌تونم دختر زیبایی مثل تو رو به خاطر همچین چیزی ول کنم و برم. همینجوریش هم خیلی وقته که تنهات گذاشتم.
این مهارتی بود که او در آن تخصص داشت.
آکوجا به او خیره شد، اما زوریان می‌توانست ببیند که از این تعریف او خوشش آمده است.
متأسفانه، این حرف آکوجا را از کشاندن زوریان برای ملاقات با گروهی از افراد باز نداشت. زوریان از اینکه اینطور به نمایش گذاشته شود متنفر بود، اما او ظن برده بود که آکوجا دارد دستورات ایلسا را انجام می‌دهد، بنابراین حرفی به او نزد. راستش، او متعجب بود که تکنیک وقت تلف کنی‌اش چطور تا الان دوام آورده بود. زوریان علی‌رغم اینکه اهمیتی نمی‌داد، متوجه شد که چهره‌ها، نام‌ها و القاب مختلف را حفظ می‌کند. تا به حال اینکار برای او غریزی بود، و او این کار را حتی زمانی که قصدش را هم نداشت انجام می‌داد. چاره‌ای نبود چرا که میراثی از تلاش ناموفق خانواده‌اش برای تبدیل کردن او به یک معتاد به مهمانی بود.
- کازینسکی؟ اوه، نکنه با همون کازینسکی معروف... .
- دیمن و فورتوف کازینسکی، بله.
زوریان درحالی که سعی می‌کرد مودب باشد، پاسخش را داد.
زن‌ گفت:
- خدای من، چقدر خوش‌شانسم. باید بگم که ویلون نوازی برادرت بدک هم نیست.
او به سمت صحنه، جایی که کلاب موسیقی آکادمی در حال نواختن یک آهنگ آرام و نسبتا ملایمی بود، اشاره کرد. فورتوف یک عضو معمولی و رسمی ارکستر بود، اما مشخصاً در جایگاه برجسته‌ترین نوازنده روی صحنه نشسته بود. حضور او طبق معمول مورد توجه و نظرات اطرافیان قرار گرفته بود.
- تو چه سازی می‌زنی؟
زوریان با چهره‌ای بی‌حالت گفت:
- هیچی.
خانواده‌اش سعی کرده بودند به او نواختن حداقل یک ساز را بیاموزند، زیرا یادگیری آن در میان ثروتمندان (و آنهایی که وانمود می‌کردند به ثروتمند بودند) متدوال بود. اما این واقعیت که زوریان تقریباً هیچ استعداد موسیقایی نداشت، مانع‌شان گشت. او اصلا توانایی نواختن هیچ نوع موسیقی‌ای را نداشت. راستش، او درکل علاقه خاصی به موسیقی نداشت، اگرچه مطمئناً زمانی که در معرض آن قرار می‌گرفت می‌توانست وانمود کند که به آن علاقه دارد، چرا که کار مودبانه‌ای بود. همین هم یکی از بزرگترین ناامیدی‌های مادرش بود. زیرا دیمن و فورتوف هر دو در زمینه موسیقی نسبتاً توانا بودند؛ دیمن در نواختن پیانو و فورتوف در نواختن ویولن. آنها به هیچ وجه نابغه محسوب نمی‌شدند؛ اما آنقدر ماهر بودند که بتوانند افرادی را که اغلب در چنین رویدادهایی شرکت می‌کردند تحت تأثیر قرار دهند.
- من برخلاف برادرام استعداد موسیقایی ندارم. شخصاً بیشتر به این علاقه دارم که بفهم صدای ارکستر چطور کل سالن رو گرفته و مهم هم نیست که کجای سالن باشید، چون صدا رو می‌شه به یه شدت شنید.
متأسفانه، نه آن زن و نه هیچ کس دیگری که دور آنها جمع شده بودند نتوانستند به این سؤال او پاسخ دهند؛ ظاهراً تا زمانی که او به آن اشاره نکرده بود هیچ کس دیگری حتی متوجه آن هم نشده بود. در واقع، زوریان این تصور را به دست آورد که مردم احساس می‌کردند این از آن جزئیات بی‌ربط است و حتی عجیب است که زوریان راجع به آن صحبت می‌کند. < زرشک. هیچ کدوم از این افراد قدردان جادوی اطرافشون نیستن. اصلاً دلیل اومدنشون به مراسم رقـص یه آکادمی جادویی چیه؟ >
خوشبختانه، آکوجا تصمیم گرفت که دیگر به او رحم کند و آنها را به سمت میز نزدیکی هدایت کرد تا غذایی مناسب برای خـوردن بیابند. چند دانش‌آموز دیگر از کلاس‌شان به آنها پیوستند و یک گفتگوی معمولی در کنار آنها شکل گرفت. زوریان چندان قاطی آنها نشد، چرا که از نظرش گفتگوی بی‌هدفی بود. او فقط سر تکان می‌داد و در زمان‌های مناسب قهقهه می‌زد. البته، گه‌گاهی اظهارنظرهایی که درباره «بیش از حد ساکت بودن» و نیاز به «گرم گرفتن» خودش می‌شد را نادیده می‌گرفت.
همین که می‌خواست به تکه کیکی که جلویش قرار داشت حمله کند، آکوجا با زانویش به او ضربه‌ای زد و زوریان با چهره‌ای پر از پرسش به او خیره شد.
آکوجا زمزمه کرد:
-چنگال اشتباهی رو برداشتی.
زوریان به چنگال در دستش نگاه کرد و متوجه شد که قرار است از چنگال کوچکی که برای دسرها در نظر گرفته شده است استفاده کند. زوریان شانه‌هایش را بالا انداخت و با چنگال غول پیکری که در دست داشت کیک را خورد.
و در جواب آکوجا زمزمه کرد:
- می‌دونم.
به نظر می‌رسید که همین باعث شد کاسه‌ی صبر آکوجا بالاخره لبریز شود.
آکوجا با صدای بلند فریاد زد:
- زوریان! چرا اینقدر سمجی؟ فقط یه شبه. می‌دونم پارتنری که برای رقـص به دنبالش می‌گشتی نیستم ولی... .
زوریان حرف او را قطع کرد:
- اینطور نیست. اصلاً قرار نبود که پارتنری داشته باشم. از اولش هم می‌خواستم تنها بیام.
آکوجا با تعجب به او خیره شد. به نظر می‌رسید که او از نظر عاطفی در هم شکسته شده بود و زوریان دلیل آن را نمی فهمید. او پرسید:
- یعنی ترجیح می‌دادی که تنها بیایی تا با من باشی؟
< اوه، گند زدم.>
زوریان تمام این مدت فکر می‌کرد که آکوجا را با او همراه کرده‌اند که او را زیر نظر داشته باشد. ولی اگر آکوجا به دلیل دیگری همراهی او را قبول کرده باشد چطور؟... .
قبل از اینکه زوریان چیزی برای گفتن پیدا کند آکوجا گذاشت و رفت.
زوریان زیر لـب به خودش فحش داد و دستانش روی صورتش گذاشت. برای همین بود که از آمدن به چنین رویدادهایی متنفر بود.




* * *


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 7 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل چهارم: سقوط ستاره‌ها (پارت سوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
یک ساعت بعد او کاملاً مطمئن بود که آکوجا دیگر در سالن رقص نیست و قرار هم نیست برگردد. زوریان نمی‌خواست که او را نیمه شب در خیابان‌ها تعقیب کند، بنابراین تصمیم گرفت که به دنبالش نرود. علاوه بر این، قرار بود به او چه بگوید؟ زوریان حتی نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. به این فکر کرد که خودش به خانه برود، اما در نهایت تصمیم گرفت برود بالای پشت بام سالن رقص و ستاره‌ها را تماشا کند. به هر حال قرار نبود امشب زیاد بخوابد.
او برای اینکه ذهنش را مشغول کند، در سکوت خود تمام ستارگان و صور فلکی‌ای را که می‌توانست ببیند نام برد. با توجه به علاقه‌اش به این موضوع در کودکی و کلاس نجومی که در سال اول خود در آکادمی داشت، کمی راجع به آنها می‌دانست. یک ساعت کامل زمان برد تا او دیگر چیزی برای نام بردن نداشت.
دوشنبه قرار بود روز ناجوری باشد. زوریان شک نداشت که دعوای کوچک‌شان همه جا پخش شده و موضوع گفتگو برای چند هفته آینده خواهد بود. با توجه به اینکه آکوجا در بیشتر درس‌ها عزیز دردانۀ معلم‌ها بود، معلمان به خوبی می‌توانند تصمیم بگیرند که در روزهای آینده نیز زندگی او را سخت‌تر کنند.
<لعنت به همۀ اینا.>
این صدای آتش بازی بود که او را از افکارش بیرون کشید. ظاهراً نیمه شب بود و جشنواره رسما شروع شده بود. زوریان با تماشای شکوفه‌ ترقه‌های مختلف در برابر آسمان شب که هر کدام به شیوه‌ای منحصربه‌فرد منفجر می‌شدند، کمی آرام گرفت. زیبا بود. بسیاری از آنها پس از انفجار اولیه به سرعت محو شدند، اما چند جفت از آنها کامل و به طور پیوسته درخشان باقی ماندند، بیشتر شبیه شعله‌های آتش بودند تا ترقه. آنها تا بالاترین نقطه آسمان رفتند و آرام به سمت زمین برگشتند؛ گویی که انگار ستارگان درحال سقوط از آسمان هستند. زوریان با خود اخم کرد. < عجیبه، نباید تا الان منفجر می‌شدن؟>
شعله‌ای که نزدیک او قرار داشت، به ساختمان خوابگاه آکادمی در همان نزدیکی برخورد کرد و منفجر شد. انفجار آنقدر قوی و شدید بود که زوریان را لحظه‌ای نابینا و ناشنوا کرد، و در حالی که کل ساختمان زیر پایش می‌لرزید، به عقب تلو تلو خورد و روی زانویش افتاد.
نقطه‌های سیاهی در چشمش می‌دید، گوش‌هایش هنوز از صدای انفجار زنگ می‌زدند، زوریان دوباره روی پاهایش ایستاد. او به نقطه‌ای خیره شد که زمانی ساختمان خوابگاه آسیب دیده در آن قرار داشت. تقریباً کل ساختمان با زمین یکی شده بود، همه چیز قابل اشتعال در مجاورت محل برخورد در حال سوختن بود و شعله‌های عجیبی از مرکز تخریب بیرون می‌آمد.
< یه لحظه وایستا بینم...ااینجا که خوابگاه منه! >
او بار دیگر وقتی که به اتفاقاتی که می‌توانست بیفتد فکر کرد، روی زانوهایش افتاد. اگر همانطور که تصمیم گرفته بود، در اتاقش می‌ماند و به مراسم نمی‌آمد، الان مرده بود. تصور مورمور کننده‌ای بود. < ولی آخه اینجا چه اتفاقی داره میفته؟! > این یقیناً آتش‌بازی نبود! بیشتر شبیه یک ورد توپخانه‌ای سطح بالا بود.
تشخیص اینکه آیا این صرفاً در نتیجه آسیب شنوایی او بود یا نه، سخت بود؛ اما متوجه شد که هیاهوی جشن قطع شده است. با نگاهی به شهر فهمید اتفاقی که برای ساختمان خوابگاه افتاده یک اتفاق مجزا نبوده؛ هر جا که یکی از شعله‌های آتش اصابت می‌کرد، خرابی را به دنبال داشت. او فقط چند ثانیه بیشتر فرصت نداشت تا در این مورد فکر کند تا اینکه متوجه شد دسته دیگری از شعله‌ها از دور شروع به صعود به آسمان کردند. این رگبار خاص با آتش بازی پوشانده نشد بود، پس کاملاً واضح بود که وردهای توپخانه‌ای هستند. آنها مورد حمله قرار گرفته بودند.
هنگامی که شعله‌ها شروع به فرود آمدن به سمت زمین کردند، زوریان را وحشت فرا گرفت. < الان باید چه غلطی بکنم!؟ > فرار بیهوده خواهد بود، زیرا او نمی‌دانست شعله‌ها چه چیزهایی را هدف قرار می‌دهند. اگر کورکورانه می‌دوید، امکان داشت درست وارد محدوده یک هدف شود.< یه لحظه وایستا بینم چرا اصلاً باید کاری کنم؟> تعداد زیادی جادوگر توانا در این سالن حضور داشتند، فقط کافی‌ است که به آنها اطلاع دهد. پس با عجله وارد سالن رقص شد.
پایش را روی پله‌ها نگذاشته بود که کایرون و ایلسا را دید.
ایلسا پرسید:
- زوریان! اینجا چیکار می‌کنی؟
زوریان من‌من‌کنان گفت:
- اممم. اومده بودم هواخوری. ولی الان اینش مهم نیست.
کایرون گفت:
- موافقم. بچه، بگو ببینم اون انفجار دیگه چی بود؟ نگو که کار تو بود؟
زوریان گفت:
-بعیده. یه نوع شعله داره می‌ریزه روی شهر، و هرچیزی رو که بهش برخورد می‌کنه از بین می‌بره. به نظر شبیه یه نوع ورد توپخونه‌‌ای میاد.
ایلسا و کایرون قبل از اینکه رو به او کنند، نگاهی بین هم دیگر رد و بدل کردند.
ایلسا گفت:
- برو پیش آکوجا و بقیه تو سالن رقص. ما می‌ریم ببینیم چه اتفاقی داره میفته، اگه لازم بود همه رو تلپورت می‌کنیم به پناهگاه‌ها.
هر دو از کنار او رد شدند و با عجله به پشت بام شتافتند و زوریانِ سردرگم شده را به حال خود رها کردند تا به سالن رقص برود. <آکوجا... آکوجا تو سالن رقص نیستش که. > به خاطر او از سالن رفته بود، حتی شاید تا الان مرده باشد... .
سرش را تکان داد و چنین افکاری را از ذهنش بیرون کرد. او قطب‌نمای مکان یاب خود را بیرون آورد و به سرعت ورد مکان‌یابی را اجرا کرد تا او را پیدا کند. مطمئن نبود که کار کند یا نه، زیرا وردی که استفاده می‌کرد فقط می‌توانست افرادی را پیدا کند که شما با آنها «آشنا هستید»؛ به عبارت دیگر، دوستان و خانواده. خوشبختانه، به نظر می رسید که همکلاسی بودن با او ارتباط کافی برای کارکرد این ورد به حساب می‌آمد.
نفس عمیقی کشید تا اراده‌اش را عزم کند. ممکن بود که با اینکار خودش را به کشتن دهد، < ولی... خوب، این یه جورهایی تقصیر منم هست.> او گمان نمی‌برد که اگر آکوجا بخاطر او بمیرد بتواند با خودش کنار بیاید.
همانند یک روح ناملموس، از بین دانشجویان آشفته و مهمانان خارجی، نادیده گرفته شده و بدون هیچ مانعی، تا نزدیکی در خروجی سالن از بین آنها رد شد. و از ساختمان بیرون رفت و سپس در جهتی که سوزن قطب نمای او نشان می‌داد، شروع به دویدن کرد.


* * *


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 6 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل چهارم: سقوط ستاره‌ها (پارت چهارم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
ترول‌ها موجودات بسیار کریهی بودند. و چندین زیرگونه‌ هم داشتند، ولی در کل همه آن‌ها موجودات انسان نمای سه متری با پوستی چرم مانند بودند که قدرت فراطبیعی در بازسازی انــدام از دست رفته‌شان داشتند. فقط کافی بود که عضو قطع شده را برای چند لحظه‌ای در محل بریدگی نگه دارند تا دوباره به حالت قبل برگردد. پرشمارترین و مشهورترین زیرگونه آنها ترول جنگلی بود که پوست سبز رنگی داشت و در سراسر پهنه جنگل بزرگ شمالی پرسه می‌زدند. زوریان همان‌طور که پرسه زدن ترول‌ها در خیابان‌ها و شکسته شدن شیشه ساختمان‌ها توسط آن‌ها را تماشا می‌کرد، به این فکر افتاد که شانس آورده است که بوی تند دودهای ناشی از سوختن ساختمان‌ها، رایحه بدن او را پوشانده است. در تمام کتاب‌های درسی‌اش ذکر شده بود که ترول‌ها حس بویایی بسیار قوی‌ای دارند.
معمولاً از خود می‌پرسید که چنین تجمع بزرگی از ترول‌های جنگلی در وسط یک شهر انسانی چه می‌کردند. آن‌هم این‌قدر دور از سرزمین‌های مادری‌شان، اما با دیدن گرز‌ها و شمشیرهایی که به دست داشتند، از سر پیاز تا ته پیاز را حدس زد. این سلاح‌ها بسیار پیشرفته‌تر از آن بودند که توسط خود ترول‌ها تولید شوند؛ که اقوامی بسیار ابتدایی بودند و فاقد چنین سطح از مهارت‌های فلزکاری بودند. آنها از گونه‌ی ترول‌های جنگی بودند. شخصی این موجودات را مسلح کرده و آنها را به جان شهر انداخته است.
زمانی که آن‌ها به حد کافی دور شدند؛ زوریان کمی آرام شد و سعی کرد به این بی‌اندیشد که چه باید بکند. او چنین احمقی بود. <عجب احمقی‌ام آخه من، چرا باید بدون کمک گرفتن از یه معلم می‌اومدم این بیرون؟> ولی خب، فرض کرده بود که شعله‌های آتش تنها مشکل او هستند و اگر یکی از آن‌ها به صورت تصادفی بر سر او نی‌افتد، شانس خوبی برای پیدا کردن آکوجا دارد. اما در عوض متوجه شد که شهر پر شده از هیولاها، آنطور که تصور می‌کرد این یک حمله‌ی تروریستی ساده نبود، بلکه یک حمله‌ی تمام عیار بود. متأسفانه، گزینه بازگشت به سالن رقص برای او دیگر از دست رفته بود؛ بسیاری از نیروهای مهاجم به سمت آکادمی پیشروی می‌کردند و راه های عقب نشینی‌‌اش بسته شده بودند. به هرحال زوریان با هدف پیدا کردن آکوجا به سمت او روانه شد. سعی کرد که در سایه ساختمان‌ها و کوچه‌های تاریک حرکت کند. زیرا می‌دانست که مهاجمان به هرکسی که در فضای باز هاج و واج به تماشای آنها بایستاد، حمله ور خواهند شد. مثل همان پسری که...اونجا...ایستاده بود... .
<اون زک نیستش؟>
- اینجام!
زک فریاد زد و دستش را در هوا تکان داد.
- آهای حیوونای احمق و کودن بیایید سراغم!
زوریان از مشاهده‌ی چنین حماقتی زبانش قاصر مانده بود. <اون احمق داره چیکار می‌نه!؟> مهم نیست که او چقدر دانش آموز با استعدادی است، هیچ راهی وجود ندارد که زک بتواند در برابر هیولاهایی که در حال حاضر شهر را غارت می‌کنند، مقاومت کند. اما دیگر نمی‌شد کاری انجام داد؛ ترول‌هایی که فریادهای زک را شنیده بودند، دست جمعی غرشی سر دادند و دوان‌دوان به سمت او حمله ور شدند. زوریان می‌توانست از طرز ایستادن زک بفهمد که او قصد دارد با ترول‌ها مبارزه کند، که از نظر او دیوانگی محض بود؛ آخر در مقابل موجودی که می‌تواند با سرعت فراطبیعی از هر زخمی جان سالم به در ببرد چه می‌خواهد بکند؟ فقط آتش و اسید می‌توانند آسیب دائمی وارد کنند، و آنها هنوز... .
زک عصای خود را محکم در یک دستش گرفت، و دست دیگرش را به سمت ترول‌ها دراز کرد؛ یک گلوله آتشین خروشان از دستش فوران کرد و درست در وسط گله‌ی ترول‌ها منفجر شد. وقتی شعله‌های آتش فرو نشستند، فقط اجساد سوخته‌ای از آنها بر جا مانده بود.
زوریان شوکه شد. یک گلوله آتشین مانند آن یک ورد حلقه سوم بود و به مقدار قابل توجهی مانا برای اجرا نیاز داشت، بسیار بیشتر از آنچه بود که یک دانش‌آموز آکادمی بتواند از پسش بربیاید. حتی دیمن نمی‌توانست آن ورد را زمانی که همسن زک بود انجام دهد. با این حال زک نه تنها این کار را با موفقیت انجام داد، بلکه حتی به نظر نمی‌رسید که خسته شده باشد. در واقع، حتی زمانی که دسته‌ای از منقار آهنی‌ها به او حمله کردند و پرهای مرگبار خود را بر سر پسرک باریدند، زک به سادگی یک حفاظ را دور خود برپا کرد؛ <یه حفاظ لعنتی!> و با گلوله‌های آتشین کوچکی که مانند یک موشک جادویی آتشین عمل می‌کردند به پرنده‌ها حمله کرد. زوریان از دیدن همکلاسی‌اش که به تنهایی با انبوهی از هیولاها مبارزه می‌کرد، متحیر شد. به حدی که تقریباً متوجه نشد یکی از گرگ‌های زمستانی که به زک حمله می‌کردند، یواشکی از دسته اصلی جدا شده بود و به آرامی به سمت او پیش روی می‌کرد. خوشبختانه، برخی از غریزه‌های اولیه او به کمکش آمدند و موفق شد که لحظه‌ی آخر از حمله‌ی گرگ جا خالی دهد.
زوریان در حال تماشای بلند شدن گرگ زمستانی با آن جسه‌ی اعظیمش فحشی هم به خود داد. با توجه به میزان توجهی که زک به خود جلب می‌کرد. او واقعاً باید انتظار این را می‌داشت که مورد هدف قرار گیرد. زوریان باید از مبارزه زک به عنوان عاملی برای حواس پرتی استفاده می‌کرد و تا زمانی که فرصت داشت فرار می‌کرد. حالا دیگر خیلی دیر شده بود؛ او می‌دانست که آنقدر سریع نیست که بتواند از گرگ‌ زمستانی پیشی بگیرد و هیچ جادوی جنگی برای دفاع از خود بلد نبود. یا بهتر است بگوییم چوب‌های جادو و از این چیزها در اختیار نداشت. اگر از الم شنگه‌ی امشب جان سالم به در ببرد، مطمئناً چند ورد جنگی یاد خواهد گرفت، هرچند منسوخ هم شده باشند. اگرچه این یک«اگر» بزرگی برای او بود.
گلوله‌ای درخشان به سر گرگ زمستانی برخورد کرد و باعث شد که در انبوهی از خون و تیکه‌های استخوان منفجر شود. زوریان نمی‌دانست که از این که زیر بارانی از خون و گوشت قرار گرفته بود، منزجر شود یا خیالش راحت باشد که برای مدتی بیشتر زنده خواهد ماند. او همچنین متوجه شد که قدرت این گلوله کمی بیشتر از موشک های جادویی معمولی است. ولی آن را به حساب استعداد فوق العاده زک در جادوی رزمی گذاشت.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 6 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل چهارم: سقوط ستاره‌ها (پارت پنجم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- زوریان؟ اینجا چه غلطی می‌کنی؟!
زوریان نظری به زک انداخت. و متوجه انبوه لاشه‌های پشت سرش شد، سپس نگاهی به عصایی که در دست راستش و چوب‌های جادویی که به کمرش وصل بود، کرد. زک با همه بی‌پروایی‌های ظاهری‌اش، مطمئناً آماده آمده بود. زوریان وسوسه شده بود که او هم همین سئوال را از زک بپرسد، ولی بر خلاف آن تصمیم گرفت؛ چرا که فکر کرد ممکن است توهین آمیز به نظر برسد. در هر حال، زک جانش را نجات داده بود. او تصمیم گرفت که صادق باشد؛ شاید پسرکی که روبرویش ایستاده بود کمکش کند که آکوجا را بیابد.
- دنبال آکوجام. قبل حمله از سالن رقص رفتش و یه جورایی هم تقصیر منه.
زک ناله‌ای سر داد.
- پسر، منو باش که کلی زحمت کشیدم که مطمئن بشم حتماً می‌ری به مراسم رقص. انگار واقعاً آرزوی مرگی یا چیزی داری!
- پس کار تو بودش؟
زوریان با ناباوری پرسید.
- تو بودی که به ایلسا گفتی که من قصد رفتن به مراسم رو ندارم؟ و تمام این مدت فکر می‌کردم تقصیر بنیسک‌ـه! اصلاً از کجا راجع بهش می‌دونستی؟
زاک همراه با آهی گفت:
- تو همیشه تو اتاقت می‌مونی و اگه کاری نکنم تو بمب‌بارون اولیه میمیری. و بذار بهت بگم متقاعد کردن تو به این که تو اتاقت نمونی بدون توسل به خشونت و یا کمک ایلسا کار خیلی عذاب آوری‌ـه. وقتی بخوای می‌تونی تبدیل به یه الاغ لجباز بشی.
زوریان گیج شده به زک خیره شد. طوری صحبت می‌کرد که گویا هر روز چنین اتفاقی رخ می‌دهد.
زک با خوشحالی گفت:
- ولی خوب دیگه کافیه.
- بیا قبل اینکه هیولایی بخوردتش پیداش کنیم، راه رو بلدی؟
و همین کار را هم کردند. از خیابان های در حال سوختن شهر گذر کردند و رد طولانی‌ای از اجساد هیولاها را از خود به جا گذاشتند. زک حتی سعی نمی‌کرد که از هیولاها دوری کند، او به مانند خدایی خشمگین از میان آنها رد می‌شد و هر چه را که در مسیرش قرار می‌گرفت را می‌کشت. حتی در برهه‌ای توسط انبوهی از اسکلت‌ها و جادوگر دشمن احاطه شده بودند، اما زک به سادگی با یک ورد، کاری کرد که زمین به دو نیم شود و همه آنها را ببلعد. زوریان به مانند یک بچه‌ی خوب و مودب هرگز از زک راجع به مانای ظاهراً نامحدودش یا وردهای قدرتمندی که استفاده می‌کرد سئوالی نپرسید، و فقط به بهره بردن از مهارت‌های او رضایت داد. او هرگز ممکن نبود که بدون کمک زک تا این حد پیش رود و صادقانه از کمک پسرک سپاسگزار بود. زک می‌توانست اسرار خود را، هر چه که بود، تا گور نزد خود حفظ کند، برای زوریان اهمیتی نداشت.
آن‌ها در نهایت آکوجا را که در طبقه بالای یکی از خانه‌ها که سنگر گرفته بود، پیدا کردند. مثل اینکه از دست گرگ‌های زمستانی‌ای که دنبالش بودند به آن ساختمان پناه برده بود و از ترس اینکه نکند هنوز بیرون باشند، از ترک ساختمان امتناء می‌کرد؛ کارش هوشمندانه‌ بود. و مطمئنا بسیار هوشمندانه تر از زوریان عمل کرده بود. خوشبختانه، به نظر می‌سید که دیگر اثری از گرگ‌ها نباشد؛ البته نه اینکه زک در صورت حضور آنها با مشکلی مواجه می‌شد. آنها به سختی آکوجا را راضی کردند که در را به روی‌شان باز کند. از قرار معلوم دخترک خاطره خوشی از گرگ‌های زمستانی به دست نیاورده بود.
زوریان مطمئن بود که آکوجا او را به دلیل اینکه باعث شد سالن رقص را ترک کند، سرزنش خواهد کرد. برای همین زمانی که آکوجا بلافاصله بعد از باز شدن درها به آ*غو*ش او پناه برد، بسیار متعجب شده بود.
- فکر کردم قراره بمیرم!
آکوجا گریه کنان فریاد زد.
- همه جا پر از این پرنده‌هایی بودند که پرهای آهنین داشتند و گرگ‌های زمستانی هم... .
زوریان با سردرگمی دهانش را باز کرد، مطمئن نبود که چگونه با چنین طغیان احساسی دست و پنجه نرم کند. او نگاهی ملتمسانه به سمت زک انداخت، اما در جواب فقط یک پوزخند گیرش آمد، گویا پسرک از دیدن چنین صحنه‌ای سرگرم شده بود.
زک همانند عالمی همه چیز دان سری تکان داد و گفت:
- آه، عشق جوانی.
- ولی متاسفانه باید تجدید دیدارتون رو تو پناهگاه ادامه بدید.
- بله!
آکوجا بلافاصله فریاد زد و صورتش را از شانه زوریان برداشت. و کلام زک در مورد عشق آنها را به کل نادیده گرفت، اگرچه زوریان گمان برد که آکوجا اصلاً آن بخشش را نشنیده است. او هنوز با تمام قدرتش به زوریان چسبیده بود، انگار اگر او را رها کند، زوریان ناپدید می‌شود. او دردش گرفته بود اما از گفتن آن به آکوجا خودداری کرد.
- پناهگاه‌ها! اونجا جامون امنه!
زک لحظه‌ای صورتش درهم پیچید اما سریع به حالت معمولیش برگشت . آنقدر سریع بود که به نظر نمی‌رسید آکوجا متوجه شده باشد، اما زوریان متوجه شد. <پس پناهگاه‌ها هم امن نیستند؟> اما هر چه که باشند از جایی که الان ایستاده‌ند امن تر است، زیرا زک مصمم بود که چنین وضعیتی را تحمل کند.
- عالیه!
زک با خوشحالی گفت و دستانش را به نشانه‌ی رضایت به هم زد. یکی از چوب‌های جادو را از کمربندش بیرون آورد و به آکوجا داد.
- تو هم دستت رو بذار روش.
- چی هستش؟
زوریان با شک پرسید. چوب جادو هیچ گونه علائمی نداشت که مشخص کند برای چه چیزی است، برای همین زوریان کمی به آن بدبین شد. اگر می‌خواهید که موهای‌تان به مانند دندان های‌تان سفید شود و تا آن موقع زنده بمانید، باید از اشیای جادویی ناشناخته دوری کنید. این یک قانون نانوشته بود.
زک گفت:
- این یه چوب برای تلپورت کردنه.
-برنامه ریزی شده تا هر کسی که اون رو نگه می‌داره رو به پناهگاه‌ها منتقل کنه. 30 ثانیه تاخیر براش گذاشتم پس تا قبل اینکه جا بمونی بچسب ازش.
- ولی تو چی؟
آکوجا پرسید.
- تو هم باید قبل از فعال شدنش بگیری دستت.
زک با تکان دادن دستش به او گفت:
- آه، نه.
- من اینجا هنوز یه کار ناتموم دارم.
- کار ناتموم!؟
آکوجا اعتراض کرد.
- زک، اینکه بچه بازی نیستش! این چیزها تو رو تیکه پاره‌ات می‌کنند.
- من می‌تونم از خودم... .


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا