خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت دوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- آره، چی شده که آکادمی رو اینقدر تمیز و شیک و مرتب کردن؟
بنیسک از روی تعجب پلکی زد و گفت:
- خبر نداری؟ اوه پسر، مردم ماه هاـست که دارند راجع بهش حرف می‌زنند. از پشت کدوم کوهی اومدی، ها؟
زوریان گفت:
- همونطور که می‌دونی سیرین یه روستای باشکوه وسط ناکجا آبادـه.
- حالا تو بنال، تا بفهمم چه خبره.
بنیسک گفت:
- فستیوال تابستونی‌ـه دیگه! خنگ خدا!
- تمام شهر دارند براش آماده می‌شند نه فقط آکادمی.
زوریان گیج شده از جوابش گفت:
- ولی ما که هرسال فستیوال تابستانه داریم!
- آره، ولی فستیوال امسال فرق داره.
زوریان پرسید:
- فرق داره؟
با مکثی کوتاه ادامه داد:
- چه فرقی؟
- نمی‌دونم، راجع به یه سری خزعبلات نجومی‌ـه.
بنیسک ناله ای کرد و دستش را به نشانه بی اعتنایی تکان داد.
- چه اهمیتی داره؟ یه بهونه برای برگزاری یه مهمونی بزرگتره دیگه. من که می‌گم نباید دندون اسب پیشکش رو شمرد.
- نجو... .
زوریان مکثی کرد، ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد و سریع گفت:
- صبرکن ببینم، منظورت همترازی سیارات‌ـه؟
- آره، همون.
بنیسک پاسخش را تایید کرد.
- چی هست حالا؟
- یه چند ساعت وقت خالی داری؟
- راستش نظرم عوض شدش، دیگه نمی‌خوام بدونم.
بنیسک سریع به صندلیش تکیه داد و نیشخندی مضطرب زد.
زوریان خرناسی از خود بیرون داد. <ترسوندنش مثل آب خوردنه!>. حقیقت این بود که زوریان هم در مورد همترازی سیارات اطلاعات کمی داشت و احتمالاً نمی‌توانست بیش از 30 ثانیه در مورد آن صحبت کند. موضوع فستیوال خیلی مبهم بود. زوریان شک داشت که نکند حق با بنیسک باشد، و صرفاً یک بهانه برای برگزاری مهمانی بزرگتری است.
بنیسک از او پرسید:
-خب، تابستون چی کاره بودی؟
زوریان ناله‌ای سر داد و گفت:
-بیخیال بن، شبیه معلم املای ابتداییم حرف می‌زنی چرا. همه‌ش می‌گفت:« خیلی خب، بچه‌های عزیز، قراره که یه انشای کوتاه راجع به اینکه تعطیلات تابستانه‌ی خود را چگونه گذراندید بنویسید.»
-از روی ادب پرسیدم، یابو!
بنیسک در دفاع از خود گفت.
-حالا که جنابعالی تابستونت رو هدر کردی لازم نیست که پاچه‌ی من رو بگیری.
زوریان برای به چالش کشیدن او گفت:
- اوه، نه که حضرتعالی تابستان پرباری داشته.
بنیسک با عصبانیت اعتراف کرد:
- خوب آره ولی نه داوطلبانه.
- پدرم یهو تصمیم گرفت که وقتشه من شغل خانوادگی‌ـمون رو یاد بگیرم. تمام تابستان نقش دستیارش رو بازی می‌کردم.
- عه.
بنیسک با جواب زوریان موافقت کرد و با زبانش صدای نچ نچ سر داد و گفت:
- آره.
- همینطور مجبورم کردش که گرایش مدیریت املاک رو هم انتخاب کنم، شنیدم کلاس خیلی سختی هم هستش.
زوریان با لحنی حاکی از اعترافش گفت:
- اوهم. منم نمی‌تونم بگم که تابستون هیجان انگیزی داشتم. بیشتر وقتم صرف خوندن رمان و دوری کردن از خانواده‌م شدش.
- مادرم سعی می‌کرد که امسال مسئولیت خواهر کوچیکه‌ـم رو بندازه گردنم، ولی با موفقیت منصرفش کردم.
لرزه‌ای برا انـ*ـدام بنیسک افتاد و گفت:
- می‌فهمم چی میگی داداش.
- منم دوتا خواهر کوچیکتر دارم و فکرکنم اگه بیان اینجا با من زندگی کنند، احتمالاً پس بیوفتم بمیرم. هردوتاشونم کابوس به تمام معنا هستند. به هرحال، چه گرایش‌هایی انتخاب کردی؟
- مهندسی، شیمی مواد و ریاضیات پیشرفته.
- هااا!؟
بنیسک لحظه‌ای چشمانش سیاهی رفت.
-پسر، کارت رو خیلی جدی گرفتی، نه؟ مطمئنم می‌خوای شانست رو برای پیوستن به سازمان ساخت و پژوهش اشیای جادویی امتحان کنی، مگه نه؟
زوریان گفت:
- آره، چرا؟
بنیسک با شک و تردید پرسید.
- طراحی و ساخت اشیای جادویی... کار سخت و زحمت بری هستش. مطمئناً والدین‌ات می‌تونند تو رو هم وارد شغل خودشون کنند، نه؟
زوریان لبخند خسته‌ای به او زد. بله، بدون شک والدینش از قبل شغلی برای او در نظر گرفته بودند.
زوریان صادقانه به او گفت:
- ترجیح می‌دم از گشنگی تو گوشه خیابون بمیرم.
بنیسک ابرویی به سمت او انداخت، اما سپس سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- به شخصه فکر می‌کنم که یه تختت کمه. بگذریم، حالا کی رو به عنوان استاد راهنما انتخاب کردی؟
زوریان به سخره گفت:
- حق انتخابی نداشتم.
- تا نوبت من بشه فقط یه نفر مونده بود. استاد راهنمام ژِویم ـه.
- بنیسک قاشقش را انداخت و با چهره‌ای شوکه شده به او خیره شد.
- ژویم!؟ ولی اون یارو که به معنای واقعی کلمه یه کابوس ـه!
- می‌دونم.
زوریان گفت، آهی پر از درد و رنج از خود بیرون داد.
- خدایا، اگه اون عوضی استاد من می‌شد احتمالاً انتقالی می‌گرفتم.
بنیسک گفت:
- هرچند مطمئناً تو نسبت به من مرد شجاع تری هستی.
زوریان با کنجکاوی پرسید:
- خب تو کی رو انتخاب کردی؟
بنیسک با چهره ای شاداب گفت:
- خانم کارابیرا اوپه .
زوریان با استدعاء از او پرسید:
- لطفاً بهم بگو که استاد راهنمات رو صرفاً بر اساس ظاهرش انتخاب نکردی؟
- خب صرفاً بر اساس ظاهرش که نه،
بنیسک در دفاع از خود ادامه داد:
- می‌گن که با دانش‌آموزها هم خیلی راه می‌آد...
بنیسک کمی خجالت زده گفت:
- اومدن به این آکادمی برای من مثل تعطیلات می‌مونه.
- می‌تونم کار کردن پیش پدرم رو دو سال دیگه عقب بندازم و در عین حال هم یه‌کم هم تفریح کنم. آدم فقط یه بار جوونی می‌کنه دیگه، می‌دونی که؟
زوریان شانه‌ای بالا انداخت. او شخصاً یادگیری جادو و جمع آوری دانش را به تنهایی سرگرم کننده می‌دانست، اما خیلی خوب می‌دانست که تعداد کمی از مردم در این مورد با او هم‌نظر بودند.
زوریان غیر صریح جوابش را داد:
- گمونم.
- خب، چیزی دیگه هستش که من از غافله‌ش عقب افتادم؟
او ساعتی دیگر را مشغول صحبت با بنیسک راجع به موضوعات مختلفی شد. شنیدن اینکه کدام یک از همکلاسی‌هایشان امسال به آنها ملحق می‌شود و کدامیک نه، جالبتر از همه بود. زوریان تصور می‌کرد که امتحان کسب مجوز کمی ساده است؛ اما ظاهراً او اشتباه می‌کرده؛ زیرا تقریباً یک چهارم همکلاسی‌هایشان امسال به آنها ملحق نمی‌شوند. او متوجه شد که اکثر دانش آموزان شکست خورده متولدین غیرنظامی هستند، اما این خیلی هم عجیب نبود. دانش آموزان متولد شده از خانواده‌های جادوگر هنگام یادگیری جادو از حمایت والدین و شهرت آنها هم برخوردار بودند. او به طور ویژه خوشحال بود که امسال خبری از یک احمق خاص نیست، ظاهراً وِیریس بورانوا در جلسه انظباطی آکادمی کنترل خود را از دست داده و اخراج شده. راستش را بخواهید، کسی دلش برای او تنگ نخواهد شد، آن پسر تهدیدی برای مابقی دانش آموزان بود و مایه ننگ آکادمی که چرا او را زودتر اخراج نکرده بودند. خوشبختانه به نظر می‌رسید برخی مسائلی وجود دارد که نمی توان آنها را نادیده گرفت، حتی اگر شما وارث خاندان اشرافی بورانوا باشید.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت سوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
بالاخره هنگامی که بنیسک شروع به بحث درباره جوانب مثبت و منفی دختران مختلف در کلاس خود کرد؛ او به اتاق خود رفت تا کمی مطالعه کند؛ چرا که تمایل چندانی به چنین بحث‌هایی نداشت. او حتی فرصت نکرده بود که کتابش را باز کند که صدای تق تق در مزاحمش شد. افراد کمی برایشان مهم بود که او در چه اتاقی می‌ماند؛ پس حتی قبل اینکه در را باز بکند هم ایده‌ی خوبی راجع به آنکه چه کسی ممکن است باشد، داشت.
-سلام سوسکه!
زوریان به دختری که رو به‌روی‌اش ایستاده و به او لبخند می‌زد خیره گشت، و راجع به اینکه آیا اول بابت لقبی که او را با آن صدا زد ناراحت شود یا اینکه او را از جلوی در اتاقش براند. در گذشته، زمانی که زوریان روی دخترک کراش بود چنین لقبی به نوعی دلش را می‌شکست... اما اکنون دیگر فقط کمی آزار دهنده‌ست. تایوِن سریع دوید داخل و مانند یک بچه کوچک روی تختش پرید. به راستی، او شیفته‌ی چه چیزی در این دختر شده بود؟ به غیر از اینکه دخترک از او بزرگتر است و نسبت به او مهربان بود و تمایل زیادی به پوشیدن لباس‌های مناسب و هم اندازه‌ی خودش داشت.
زوریان گفت:
- فکرکردم که فارغ التحصیل شدی.
- شدم.
تایون جوابش را داد، یکی از کتابچه‌های ورد را که زوریان از کتابخانه قرض گرفته بود را روی دامانش قرار داد و شروع به مرور کتاب کرد. از آنجایی که دید تختش تسخیر شده؛ زوریان تصمیم گرفت روی صندلی میز مطالعه‌ش نشست.
- ولی می‌دونی که اوضاع از چه قراره... بیش‌تر از همیشه از به جادوگرهای جوون نیاز داریم و هیچ وقت به حد کافی استادی نداریم که بخواد اونا رو زیر بال و پرش بگیره. منم به عنوان دستیار کلاس استاد نیرثاک کار می‌کنم. هی، اگه گرایش نبرد غیرجادویی رو انتخاب کنی می‌تونی منو همیشه اونجا ببینی!
- آره، صحیح.
زوریان خرناسی کشید و گفت:
- نیرثاک از همون اول منو گذاشته لیست سیاه تا خدای نکرده فکری به سرم نزنه.
- خدایی؟!
-آره، نه که حالا بخوام همچین گرایشی رو انتخاب کنم.
زوریان گفت. البته شاید هر از گاهی رفت تا به تماشای تایوِن عرق کرده در آن لباس تنگ‌ش، بپردازد.
- چه حیف!
او گفت، درحالی که به نظر می‌رسید غرق در مطالعه کتاب زوریان شده.
- این روزها باید یه‌کم بیشتر بری باشگاه، دخترها از پسرهای ورزشکار بیشتر خوششون میاد، می‌دونی که.
- برام مهم نیست که دخترها از چی خوششون میاد.
زوریان با بدخلقی جوابش را داد. کم کم دیگر دارد شبیه مادرش حرف می‌زند.
- به هرحال چرا اومدی اینجا؟
- عه، بیخیال بابا خونسرد شو حالا.
تایون با آهی دراماتیک جواب او را داد.
- امان از پسرها و غرور ظریف‌شون.
- تایون، ازت خوشم میاد، ولی دیگه صبرمم حدی داره.
زوریان به او هشدار داد.
- اومدم اینجا بپرسم ببینم فردا با منو بعضی از بچه‌ها میای سر یه کاری؟
تایون کتاب را انداخت گوشه‌ای و مستقیم رفت سراغ دلیل اصلی ملاقاتش.
- یه کار؟
زوریان شکاکانه پرسید.
- آره. خب، بیشتر شبیه یه ماموریت‌ـه. راجع به اون درخواست‌های کاری مردم می‌زنن به دیوار ساختمان اداری؟
زوریان سری تکان داد. هر زمان که یک جادوگر در شهر می‌خواست کاری را با قیمت ارزان انجام دهد؛ یک «پیشنهاد کار» برای دانش‌آموزان علاقه مند در دیوار ساختمان اداری می‌چسباند. درآمدش عموماً پشزی بیش نمی‌ارزید، اما دانش‌آموزان باید با انجام این کارها «امتیاز»جمع آوری می‌کردند، بنابراین همه مجبور بودند تعدادی از آنها را در سال انجام دهند. ولی اکثر دانش‌آموزان این کار را قبل از سال چهارم شروع نمی‌کردند، مگر اینکه واقعاً به پول نیاز داشته باشند؛ و زوریان هم کاملاً قصد پیروی از این سنت را داشت.
تایون گفت:
- یه پیشنهاد خوب گذاشتن اونجا درحال حاضر.
- درواقع فقط یه ماموریت جستجوی و ساده‌ست.
- فاضلاب گردی!؟
زوریان با تعجب از او پرسید و حرفش را قطع کرد.
- می خوای من به فاضلاب برم؟
- تجربه خوبی‌ـه!
تایون اعتراض کنان گفت:
- نه.
زوریان دستانش را بهم گره زد و گفت.
- به هیچ وجه.
- عه، بیخیال دیگه سوسکه، التماست می‌کنم!
تایون ناله‌ای سر داد .
- تا یه عضو چهارم پیدا نکنیم، نمی‌تونیم درخواست بدیم! نمی‌میری که یه فداکاری کوچولو واسه رفیقت قدیمیت کنی، نه؟
- احتمالش هم هست که بمیرم!
زوریان گفت.
- سه نفر دیگه داری که ازت محافظت کنند!
او به زوریان اطمینان داد.
- صدها بار رفتیم اونجا و هیچ اتفاق خطرناکی نیوفتاده، شایعاتی که راجع بهش می‌گن اکثر اغراق آمیزند.
زوریان خرناسی کشید و نگاهش را از او دزدید. حتی اگر آنها واقعاً او را ایمن نگه دارند، باز هم باید از یک فاضلاب بد بود و مملو از بیماری با سه نفر که هیچ شناختی نسبت به آنها نداشت پیاده روی کند؛ سه نفری که احتمالاً از او متنفر بودند؛ چرا که فقط برای تکمیل کردن تیمشان به او نیاز داشتند.
علاوه بر این، زوریان هنوز تایون را برای فریب دادن او به قرار عاشقانه الکی، نبخشیده بود. شاید او در آن زمان نمی‌دانست که زوریان روی او کراش داشت؛ اما هنوز هم کاری بسیار بی‌احساس بود که او آن شب انجام داد.
درضمن، اگر دیگر او را سوسکه صدا نمی‌زد شاید تمایل بیشتری برای کمک پیدا می‌کرد، آنقدرها هم که فکر می‌کرد بامزه نبود.
- نه.
او فریاد توهین آمیزی کشید.
- حتی وای‌نیستادی ببینی چی می‌خوام بگم!
زوریان گفت:
-می‌خوای دعوا کنی؟
-همیشه می‌خوای که دعوا راه بندازی
- خب که چی؟
تایون لـ*ـب و لوچه‌اش را آویزان کرد و گفت:
- جا می‌زنی؟ اعتراف می‌کنی که به یه دختر باختی؟
زوریان گفت:
- صددرصد!
هر دو والدین تایون متخصص هنرهای رزمی بودند و از زمانی که راه رفتن را یاد گرفته بود؛ مبارزه کردن را به او آموخته بودند. زوریان در مبارزه تن به تن پنج ثانیه هم در برابر او دوام نمی‌آورد.
به جهنم، او حتی شک داشت که کسی در مدرسه بتواند حریف تایون شود.
تایون با حالتی نومیدی دستانش را تکان داد و با حرکتی ناگهانی بر روی تختش ولو شد؛ و راستش زوریان برای لحظه‌ای تصور کرده که او دیگر بیخیال شده . تایون ناگهان بلند شد و روی تـ*ـخت نشست و پاهایش را زیرش جمع کرد. لبخندی که روی صورتش بود احساس بدی به زوریان می‌داد.
- خب... .
او با خوشحالی شروع کرد و گفت:
- حال و احوالت چطوره؟
زوریان آهی سر داد. او نبایستی تعطیلات آخر هفته خود را اینچنین می‌گذراند.



* * *


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت چهارم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
دو روز بعد، زوریان به خوبی در اتاق جدید خود مستقر شده بود و اکنون هم صبح روز دوشنبه بود. برخاستن به این زودهنگامی برای او که تا خوابیدن سر ظهر عادت کرده بود، شکنجه‌ی محض بود. او نواقص فردی زیادی داشت، اما عدم نظم و انضباط شخصی یکی از آنها نبود.
او موفق شده بود پس از سه ساعت مشاجره لفظی، از شر تایون خلاص شود؛ اگرچه بعد از آن دیگر حوصله‌ای نداشت، و مطالعه‌اش را تا روز بعد به تعویق انداخت. در نهایت، او کل تعطیلات آخر هفته‌اش را با یللی‌تللی کردن گذراند؛ راستش دیگر برای شروع کلاس‌ها بی‌تاب شده بود.
اولین کلاس روز، ذکرهای ضروری بود و زوریان کاملاً مطمئن نبود که قرار است که مثلاً چه چیزی را به آنها یاد دهد. بیشتر کلاس‌های دیگرش از روی اسمشان موضوع درس‌شان مشخص بود، اما «ذکرگویی» یک اصطلاح کلی بود. ذکرگویی اولین چیزی بود که مردم وقتی به جادو فکر می‌کردند، به ذهنشان خطور می‌کرد. از نظر آنها جادو فقط چند کلمه عجیب و غریب و اشارات غیرعادی دست بود؛ هرچند جادو خیلی بیشتر از این‌ها بود. ولی خب، در نگاه اول همین‌ها بودند که به نظر می‌رسیدند. واضح است که از نظر آکادمی این یک کلاس مهم برای آنهاست؛ چرا که هر روز هفته را برای آن کلاس در نظر گرفته بودند.
وقتی به کلاس درس نزدیک شد؛ متوجه شخص آشنایی گشت که جلوی در ایستاده بود و یک کلیپ بورد در دست داشت. این، حداقل یک منظره آشنا برای او بود. آکوجا استروزه از سال اول نماینده کلاس او بود و مقامش را هم بسیار جدی می‌گرفت. زمانی که آکوجا متوجه او شد نگاه تندی به سمت او انداخت و زوریان متعجب شد که چه کاری کرده است که سزوار چنین خوش‌آمد گویی شده.
وقتی او به اندازه کافی نزدیک شد، آکوجا گفت:
- دیر کردی!
زوریان برای این حرفش ابرویی بالا انداخت.
- کلاس حداقل ده دقیقه دیگه شروع می‌شه، چطور ممکنه که دیر کرده باشم؟
آکوجا گفت:
- قراره دانش‌آموزان 15 دقیقه قبل از شروع کلاس در کلاس‌درس باشند و برای کلاس آماده بشن.
زوریان چشم غره‌ای رفت. این خیلی مسخره بود؛ حتی برای کسی مثل آکوجا.
- من آخرین نفری هستم که رسیدم؟
آکوجا پس از یک سکوت کوتاه اعتراف کرد.
- نه.
زوریان از کنارش گذشت و وارد کلاس شد.
همیشه می‌توانید به راحتی حدس بزنید که وارد جمعی از جادوگران شده‌اید یا نه، ظاهر و مد لباس آنها بی‌هیچ شک و تردیدی آنها را لو می‌داد؛ به خصوص در سیوریا که جادوگران از سراسر جهان فرزندان خود را به آنجا می‌فرستادند. بسیاری از همکلاسی‌های او از خانواده‌های جادویی موقری بودند؛ البته اگر از خاندان‌های مشهور جادویی نبودند، و بسیاری از دودمان‌های جادویی بچه‌هایی با ویژگی‌های قابل توجهی به دنیا می‌آوردند؛ حالا یا به دلیل ژن‌های والدین‌شان بوده یا به خاطر آیین‌های مخفی افزایش قدرتی بود که خود را در معرض آنها قرار می‌دادند... منجر به وجود آمدن مواردی مانند داشتن موهای سبز، یا دوقلو‌هایی که روح‌های‌شان بهم دیگر پیوند خورده بود یا ماه گرفتی‌ای که خالکوبی مانند بر روی اعضای بدنشان ازجمله چانه‌هایشان، می‌شد. و این‌ها نمونه‌های واقعی بود که توسط همکلاسی‌هایش به نمایش گذاشته شد بود.
سرش را تکان داد تا افکارش را جمع و جور کند؛ به طرف جلوی کلاس رفت و درودهای مودبانه‌ای به آن چند همکلاسی که کمی بهتر از بقیه می‌شناخت، داد. هیچ کس واقعاً سعی نکرد با او صحبت کند؛ اگرچه کینه‌ای بین او و کس دیگری در کلاس وجود نداشت، اما او نیز به هیچ نوعی به هیچکس از آنها نزدیک نبود.
تازه می‌خواست بنشیند که صدای هیس‌هیس آشفته‌ای حرفش را قطع کرد. نگاهی به سمت چپ انداخت و همکلاسی خود را در حالی که آرام آرام با مارمولک قرمز و نارنجی که در دامنش قرار داشت حرف می‌زد، تماشا کرد. مارمولک‌ـه با چشمان زرد و روشن خود به دقت به او خیره شده بود و با حالت مضطرب با زبانش طعم هوا را می‌چشید، اما وقتی زوریان با احتیاط بر صندلی‌اش نشست، هیس‌هیس‌اش قطع شد.
پسرک گفت:
- از این بابت متاسفم. هنوز میونه‌ی خوبی با غریبه‌ها نداره.
زوریان در حالی که عذرخواهی او را نادیده گرفت، گفت:
- اشکالی نداره.
او خیلی خوب بریام را نمی‌شناخت، اما می‌دانست که خانواده‌اش برای گذران زندگی خود مارمولک‌های آتشین پرورش می‌دهند؛ بنابراین داشتن این مارمولک برای او چندان هم غیر معمول نبود.
- می‌بینم که خانواده‌ات یه مارمولک بهت دادن. شریکت‌ـه؟
برایام با خوشحالی سری تکان داد و ناخودآگاه سر مارمولک را خاراند و باعث شد آن موجود از رضایت چشم‌هایش را ببندد. او گفت:
- تو تعطیلات تابستونی باهاش پیوند بستم. پیوند بستن با یه شریک حیوانی اولش یه‌کم عجیب‌ـه ولی فکر کنم کم کم قلقش داره دستم میاد. حداقل تونستم راضیش کنم هی به مردم آتیش پرت نکنه وگرنه مجبور می‌شدم یه طوق مهار کننده آتش به گردنش ببندم که اصلاً ازشون خوشش نمیاد.
زوریان با کنجکاوی پرسید:
- مدرسه مشکلی با آوردن این چیز سر کلاس نداره؟
برآیام، زوریان را تصحیح کرد:
- چیز نه، او. و نه، ندارن. اگر شریک حیوانیت رو به آکادمی گزارش کنی می‌تونی بیاریشون سر کلاس البته اگه رفتارش خوب باشه. و البته که اندازشون هم باید منطقی باشه.
- شنیدم که مارمولک‌ای آتشین می‌تونند حسابی بزرگ بشند.
زوریان با گمانه زنی گفت.
- آره، حسابی گنده می‌شن.
بریآم موافقت کرد.
- برای همین تا الان اجازه نداشتم که شریکی داشته باشم. چندسال دیگه برای اومدن به کلاس خیلی بزرگ می‌شه، ولی تا اون موقع دیگه فارغ التحصیل می‍‌شم و برمی‌گردم به مزرعه‌مون.
راضی از این که این موجود قرار نیست سر کلاس یک لقمه چپش کند؛ زوریان اجازه داد توجهش در جای دیگری معطوف شود. او بیشتر وقتش را صرف زیرچشمی نگاه کردن دختران کلاسش گذراند. او بنیسک را بخاطر این عملش سرزنش کرد؛ زیرا معمولاً عادت نداشت که چشم چرانی همکلاسی‌هایش را بکند . مهم هم نبود که برخی از آنها چقدر زیبا بودند… .
- جذابه، مگه نه؟
زوریان با صدایی که از پشت سرش آمده بسیار متعجب شد و از سر جایش پرید و به خودش لعنتی فرستاد که چرا در این حد غافلگیر شد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 8 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت پنجم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنی.
او به سرعت گفت و تا جای ممکن با آرامش روی صندلی خود چرخید تا با زَک روبرو شود. چهره شاد و خندان همکلاسی‌اش به او می‌گفت که نتوانسته است کسی را با حرف‌هایش فریب دهد.
زک با چهره‌ای شادمان به او گفت:
- اینقدر جانخور حالا.
- فکر نکنم پسر نوجونی تو کلاس ما وجود داشته باشه که هر از گاهی راجع به الهه‌ی مو قرمز کلاس‌مون خیال پردازی نکرده باشه.
زوریان خرناسی کشید. درواقع، او اصلاً به رِینی نگاه نمی‌کرد، بلکه به دختری که با او مشغول صحبت کردن بود نگاه می‌کرد. البته زوریان قصد نداشت این اشتباه زک را تصحیح کند. یا هر کار دیگری، راستش، زوریان احساسات متناقضی نسبت به زک داشت. پسرک مو سیاه از یک طرف جذاب، با اعتماد به نفس، خوش تیپ و محبوب بود. و همین باعث می‌شد که او به یاد برادرش بی‌افتد. اما از طرف دیگر او هرگز نسبت به زوریان بد رفتار یا بی‌توجه نبوده، و اغلب وقتی همه ترجیح می‌دادند که او را نادیده بگیرند، زک بود که با او همنشین می‌شد. در نتیجه، زوریان هرگز کاملاً مطمئن نبود که چگونه با او برخورد کند.
علاوه بر این، زوریان هرگز سلیقه خود را در مورد زنان با پسران دیگر مطرح نمی‌نکرد. وگرنه کارخانه‌ی شایعه سازی آکادمی به سرعت راجع به این که چه کسی با دیگری رابـ*ـطه دارد؛ شایعات بی‌نهایتی می‌ساخت. و زوریان می‌دانست که چطور حتی بی‌ضررترین شایعات هم می‌تواند زندگی شما را به سیاهی بکشاند.
زوریان تلاش کرد تا بحث را عوض کند:
- از لحن خیال اندیشی که دارم می‌تونم بگم که هنوز در برابر جذبه‌ی تو مصون‌ مونده.
زک موافقت کرد:
- دختر مکاری‌ـه. ولی منم تا دلت بخواد وقت دارم.
زوریان برای این حرف او ابرویی بالا انداخت؛ مطمئن نبود که منظور پسرک چیست. <تا دلش بخواد وقت داره؟>
خوشبختانه هنگامی که در با سر و صدا باز شد و معلم وارد کلاس شد؛ او از گفتگوی بیشتر با زک نجات یافت. زوریان وقتی که دید ایلسا با کتاب سبز عظیمی که همه معلمان با خود حمل می کردند به کلاس آمد؛ سخت شگفت‌زده شده. اگرچه دلیلی برای شگفتی او وجود نداشت؛ او از قبل می‌دانست که ایلسا مشغول معلمی در این آکادمی است؛ بنابراین هیچ چیز غیرمعمولی راجع به تدریسش در این کلاس وجود نداشت. ایلسا پیش از آن‌که کتاب را روی میز خود بگذارد به او لبخندی زد. و دستانش را به نشانه‌ی ساکت کردن کلاس به هم زد تا دانش‌آموزانی را که در مکالمات خود غرق شده بودند و متوجه آمدن معلم نشده بودند، ساکت کند.
- همه آروم بگیرن لطفاً، کلاس شروع شده.
ایلسا گفت، و لیست دانش‌آموزان فعلی را از آکوجا که در کنار او مانند یک افسر آماده‌باش و گوش به فرمان ایستاده بود، گرفت.
- دانش‌آموزای عزیز، به اولین کلاس‌تون در سال تحصیلی جدید خوش اومدید. من ایلسا زیلتی هستم و معلم شما در این کلاس خواهم بود. شما در حال حاضر دانشجوی سال سوم هستید، به این معنی که آزمون مجوز جادویی‌تون رو از سر گذروندید و به ما ملحق شدید. شما ثابت کردید که باهوش، با انگیزه و قادر به شکل دادن مانا یا همان منبع جادو، به میل خود هستید. اما سفر شما تازه شروع شده. همانطور که همه شما متوجه شدید و بسیاری از شما هم همه‌ش راجع بهش غر زدید، تا الان فقط چند ورد انگشت شمار به شما آموزش داده شده، و همه اونها هم فقط در حد یک طلسم ساده بودند. خوشحال می‌شید که بدونید این بی عدالتی دیگه به پایان می‌رسه.
دانش آموزان غرق در تشویق شدند و ایلسا لحظه‌ای به آنها اجازه داد تا هیاهویی به راه بندازند؛ که البته خیلی سریع دوباره اشاره‌ای به منظور ساکت کردن آنها انجام داد. مطمئناً استعداد بازیگر تئاتر شدن را داشت.
زوریان هم درست مانند دانش‌آموزان دیگر بود، راستش این شادی مطمئناً به این دلیل نبود که آنها نتوانسته بودند هیجان خود را مهار کنند.
- اما جادو دقیقاً چیه؟
ایلسا پرسید.
- کسی می‌تونه بهم بگه؟
زوریان زمزمه کرد:
- اوه، جانمی جان. یه جلسه یادآوری مباحث گذشته‌.
زمزمه‌ای مردد در کلاس شروع شد تا اینکه ایلسا به دختری اشاره کرد که پاسخ او را درباره «جادوی ساختارمند» تکرار کرد.
- در واقع، وردها جادوی ساختاری هستند. جادوگری به معنای ذکر کردن یک ساختار خاص ماناست. ساختاری که بر اساس ماهیتش، در کارهایی که می‌تونه انجام بده، محدوده. به همین دلیله که به وردهای ساختار یافته «ورد های محدود» هم میگن. تمرینات شکل دهی به مانا که شما در دو سال گذشته انجام دادید، همون‌هایی که همه شما فکر می‌کردید یه کار بیهوده هستند، جادویی بدون ساختار بودند. از لحاظ تئوریک، جادوی بدون ساختار می‌تونه هر کاری رو انجام بده. و ذکرها به سادگی ابزاری برای سهولت دادن به زندگی شما هستند.به قول بعضی‌ها ذکرها اعصای دست شما هستند. که برای ایجاد یک ورد محدود، یعنی قربانی کردن انعطاف پذیری مانا و مجبور کردن اون به یه ساختار سفت و سخته که فقط به صورت‌های خیلی جزئی می‌شه تغییرش داد. پس چرا همه اجرای جادو با استفاده از ذکرها رو ترجیح می‌دند؟
چند لحظه‌ای منتظر ماند و ادامه داد.
- در یک دنیای ایده‌آل، شما یاد می‌گرفتید که چگونه تمام جادوهای خودتون رو بدون ساختار انجام بدیدو اون رو به میل خودتون شکل بدید. اما در دنیای ایده‌آلی زندگی نمی‌کنیم. یادگیری جادوی بدون ساختار کند و سخته و زمان هم برای ما جادوگرها طلاست. و علاوه بر این، ذکرها برای بسیاری از نیازهای ما کافی هستند. اونها می‌تونند کارهای شگفت انگیزی انجام بدند. بسیاری از کارهایی که می‌تونید با ذکرگویی انجام بدید، با جادوی بی‌ساختار غیر ممکن‌ـه. دیگران... .
او یک قلم از جیب خود بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت و قبل از آنکه زوریان حدس بزند که آن یک ورد مشعل است. نور ملایمی از قلم فوران کرد که اتاق را روشن کرد. خب، حداقل او اکنون می‌دانست که چرا پرده‌های کلاس بسته شده بودند؛ چرا که نشان دادن جادوهای مربوط به نور در روز روشن دشوار بود. با این حال، این ورد برای زوریان چیز جدیدی نبود؛ زیرا سال گذشته نحوه اجرای آن را یاد گرفته بود.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 8 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت ششم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- ورد مشعل یکی از ساده‌ترین وردهاست و تا به حال باید اون رو یاد گرفته باشید. و قابل مقایسه با تمرین شکل‌دهی به نور هستش که اون رو هم باید تا الان یاد گرفته باشید.
ایلسا سپس توضیحاتی در مورد مزایا و معایب نسبی ورد «مشعل» در مقایسه با تمرین شکل‌دهی و نحوه ارتباط آن به طور کلی با جادوی ساختار یافته و بدون ساختار ارائه کرد.بیشتر مباحث، چیزهایی بود که زوریان از کتاب‌ها و معلم‌های دیگر به خوبی یاد گرفته بود؛ بنابراین او خود را با کشیدن موجودات جادویی مختلف در حاشیه دفترچه یادداشت خود هنگام سخنرانی ایلسا سرگرم کرد. زوریان از گوشه چشم می‌توانست آکوجا و تعدادی دیگر را ببیند که با اشتیاق همه چیز را می‌نویسند؛ با وجود اینکه این یک جلسه مرور بود و آنها تقریباً همه اینها را قبلاً در دفترچه‌های سال گذشته خود نوشته بودند. او نمی‌دانست که باید از، از خودگذشتگی آنها تحت تأثیر قرار گیرد یا حالش از تزویر و تظاهر آنها به هم بخورد. با این حال، متوجه شد که برخی از دانش‌آموزان قلم‌های خود را متحرک کرده‌اند تا کل سخنرانی را هنگام گوش دادن به آن برایشان روی کاغذ بنویسد. زوریان شخصاً ترجیح می‌داد خودش یادداشت‌هایش را بنویسد؛ اما متوجه بود که چطور همچین وردی ممکن است به درد بخور باشد، پس جایی یادداشت کرد تا بعداً راجع به آن تحقیق کند.
ایلسا سپس بحث خنثی کردن وردها را آغاز کرد؛ موضوعی دیگر که آنها در سال گذشته به طور کامل به آن پرداخته بودند؛ و همچنین یکی از زمینه‌های کلیدی که برای گذراندن مراحل صدور مجوز باید در آن مهارت داشته باشید. اگرچه باید منصف باشیم، این یک موضوع پیچیده و حیاتی بود. هیچ راه‌حل جامعی برای از خنثی کردن موثر یک ورد ساختار یافته وجود ندارد و بدون دانستن نحوه خنثی کردن وردهای خود، آزمایش جادوی ساختار یافته می‌تواند فاجعه بار باشد. با این وجود، آکادمی می‌توانست تصور کند که دانش‌آموزان دیگر با آن آشنایی دارند و نیازی به تکرار آن نیست.
ایلسا در میانه سخنرانیش تصمیم گرفت قدم را فراتر از توضیح دادن بگذارد و شروع به اجرا کردن وردهای احظاری کرد که منجر به شکل گیری تعدادی کاسه سرامیکی روی میز او شد. ایلسا به آکوجا گفت که کاسه‌ها را بین همه پخش کند؛ و اینکه همه باید از ورد «شناور کردن اشیاء» استفاده کنند و آنها را روی میزشان به پرواز در آورند. در مقایسه با بیرون آوردن دوچرخه آن دختر بچه از رودخانه، این ورد به طرز توهین آمیزی آسان بود.
ایلسا گفت:
- می‌بینم که همه‌تون موفق شدید که کاسه‌ها رو شناور کنید.
- خیلی‌خوب. حالا می‌خوام که ورد خاموشی رو روی کاسه‌ها اجرا کنید.
زوریان با این حرف او ابروهایش را بالا انداخت. <که چی رو ثابت کنه؟>
ایلسا اصرار کرد:
- یالا
- نگید که یادتون رفته که چطور اجراش کنید؟
زوریان به سرعت چند حرکت با دستش انجام داد و در حالی که روی کاسه تمرکز می‌کرد، یک ذکر کوتاه زیر لـ*ـبش زمزمه کرد. وسیله‌ی مورد نظر برای یک ثانیه تکان خورد تا سرانجام مانند هر وسیله معمولی سنگین‌تر از هوا، افتاد روی میز. انبوهی از صداهای افتادن که به گوشش می‌رسید به او می‌گفت که او هم مستثناء از این اتفاق نبود. نگاهی به ایلسا انداخت و منتظر توضیح او ماند.
- همانطور که می‌بینید، ورد «شناور کردن اشیاء» را می‌توان با ورد «خاموشی» خنثی کرد. اتفاق جالبیه، موافق نیستید؟ وردی که طراحی شده برای خاموش کردن منابع نور جادویی، چه ربطی به شناور کردن اجسام داره؟ حقیقت، دانش آموزای عزیز من، اینه که ورد خاموشی در کل یه ورد مختل کننده همه منظوره‌ـست، که ساختار یه ورد رو برای خنثی کردن اون تجزیه می‌کنه درحالی که برای مقابله با ورد شناور کردن اشیاء، طراحی نشده؛ اما همچنان می‌تونه درصورت تامین نیروی کافی اونها رو خنثی کنه.
- چرا بهمون نگفتید که به طور معمولی خنثی کنیم‌ش؟
یکی از دخترها پرسید.
- در آینده توضیح بیشتری راجع بهش می‌دم.
ایلسا بدون هیچ وقفه‌ای گفت.
- در حال حاضر، می‌خوام به اونچه که در هنگام خنثی کردن ورد روی کاسه اتفاق افتاد تمرکز کنید. مثل یه سنگ سقوط کرد؛ و اگر به طور جادویی تقویت نشده بود؛ احتمالاً در برخورد با میز خرد می‌شد. این مشکل اصلی در همه جادوهای برهم زننده وجود داره. وردهای برهم زننده ساده‌ترین شکل خنثی کردنه و تقریباً هر وردی رو می‌شه با وارد کردن قدرت کافی به ورد برهم زننده‌اش خنثی بکنیدش؛ اما گاهی اوقات اختلال در یه ورد می‌تونه عواقب بدتری از رها کردن اون به حال خود داشته باشد. این امر به ویژه در ‌ی مورد جادوهای پیشرفته‌تر، که تقریباً همیشه به دلیل مقدار زیاده مانا که دراجرای اونها استفاده می‌شه، در برابر ورد برهم زننده خود واکنش انفجاری نشان می‌دند. ناگفته نمونه که جمله «قدرت کافی» می‌تونه بسیار فراتر از حد تصورتون باشه. کاسه‌هاتون رو روی میز بذارید و چند صفحه پاره شده از دفترچه ‌تون رو داخلش قرار بدید.
زوریان تا حدی از درخواست ناگهانی ایلسا شگفت زده شد؛ اما طبق گفته‌ی او عمل کرد. از نظر او پاره کردن کاغذ همواره مسهل کننده اعصاب بوده؛ بنابراین ظرف را کمی بیشتر از آنچه که باید با کاغذ پاره پر کرد و سپس منتظر دستورالعمل‌های بیشتری از جانب ایلسا ماند.
ایلسا گفت:
- می‌خوام که ورد «اشتعال» روی کاغذها اجرا کنید؛ و بلافاصله پشت بندش ورد خاموشی رو ذکر کنید تا خنثی‌ش کنید.
زوریان آهی کشید. این بار فهمید که قصد ایلسا چیست؛ و می‌دانست که شعله‌های آتش با ورد خاموشی خنثی نمی‌شوند ولی به هرحال طبق گفته‌ی او عمل کرد. شعله‌ها هیچ واکنشی به ورد او نشان ندادند؛ و آتش بعد از سوختن کاغذها به خودی خود از بین رفت.
- می‌بینم که همه‌تون ورد «اشتعال» رو به طرز عالی‌ای خوب اجرا می‌کنید.
ایلسا گفت.
- هرچند جای تعجب نداره، چرا که گرم کردن چیزها با جادو بسیار راحته مخصوصاً منفجر کردن اونها. ولی هیچ کدومتون موفق نشدید که خنثی‌ش کنید، می‌دونید چرا؟
زوریان خرناسی کشید و به چند دانش آموز دیگر که سعی می‌کردند جواب را حدس بزنند گوش داد. «حدس زدن» رمز عملیات آنها بود؛ چرا که به نظر می‌رسید برای رسیدن به جواب، هر احتمالی را بیان می‌کردند. معمولاً او هرگز برای هیچ چیزی در کلاس داوطلب نمی‌شد؛ چرا که او جلب توجه کردن را دوست نداشت. اما زوریان دیگر از بازی حدس زدن خسته شده بود و به نظر نمی‌رسید که ایلسا حاضر باشد جواب را خودش ارائه دهد تا زمانی که کسی آن را بیابد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت هفتم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- چون که چیزی برای برای خنثی شدن وجود نداره.
زوریان با صدای بلندی گفت.
- یه آتیش معمولی‌ـه که با جادو شروع شده ولی به وسیله اون سوختش تامین نمی‌شه.
ایلسا گفت:
- درسته.
- این هم یکی دیگه از ایرادات وردهای برهم زننده‌ـست. بله، اونها ساختارهای مانا رو مختل می‌کنند، اما هیچ تاثیری روی عناصر طبیعی که بدون دخالت جادو به وجود اومدن نداره. با این حساب، اجازه بدید برگردیم سراغ مشکل فعلی‌مون... .
دو ساعت بعد، زوریان با هم کلاسی‌های خود از کلاس خارج شد؛ راستش کمی ناامید شده بود. او در طول سخنرانی چیز چندان به دردبخوری یاد نگرفت و ایلسا اعلام کرد که قبل از اینکه سراغ بحث‌های پیشرفته‌تری بروند، کل ماه را به مرور اصول اولیه خواهند پرداخت. سپس مقاله‌ای در مورد خنثی سازی وردها برای کلاس ارائه داد. به نظر می‌رسید که قرار است کلاس نسبتاً خسته کننده‌ای باشد؛ چرا که زوریان به خوبی بر اصول اولیه مسلط بود. و بدتر از همه قرار بود که هفته‌ای پنج بار این کلاس را داشته باشند؛ که یعنی هر روز.<ایول!>
بقیه روز بی‌حادثه گذشت، زیرا چهار کلاس باقیمانده کاملاً مقدماتی بود و در آنها راجع به اینکه در طول ترم چه مباحثی را یاد خواهند گرفت، بحث می‌شد. کیمیاگری عالی و کاربرد اشیاءجادویی کلاس‌هایی بودند که کمی امیدوار کننده به نظر می‌رسیدند. اما دو کلاس دیگر بیشتر همان مبحث‌های دو سال پیش را مرور کردند. زوریان مطمئن نبود که چرا آکادمی حس می‌کرد که دانش‌آموزان باید در سومین سال تحصیل خود هم به یادگیری تاریخ جادو و قوانین جادویی ادامه دهند؛ مگر اینکه عمداً سعی داشته باشد که همه را آزار و شکنجه روحی دهد. این امر به ویژه در مورد استاد تاریخ آنها صدق می‌کرد؛ پیرمردی به نام زنومیر اولگای، که بسیار مشتاق درس خود بود و به آنها تکلیفی داد که تا پایان هفته یک کتاب تاریخ 200 صفحه‌ای را بخوانند.
به عقیده‌ی زوریان شروع بدی برای هفته‌ی پیش رو بود.



* * *


روز بعد با جادوی رزمی آغاز شد؛ که به جای کلاس معمولی در یک سالن بزرگ آموزش داده می‌شد. استاد آنها یک رزمنده جادویی سابق به نام کایرون بود. فقط یک نگاه به او باعث شد تا زوریان بفهمد که قرار نیست شاهد یک کلاس حوصله سربر باشد.
مردی که در مقابل آنها ایستاده بود قد متوسطی داشت؛ اما به نظر می‌رسید که از سنگ تراشیده شده است؛ با کله‌ای طاس، چهره‌ای شوم و بدنی بسیار بسیارعضلانی. او بینی نسبتاً برجسته‌ای هم داشت و بالا تنه‌اش کاملاً لـ*ـخت بود و با افتخار عضلات سـ*ـینه‌ی بزرگش را به نمایش گذاشته بود. او یک اعصای رزمی را در یک دست و کتاب همیشه سبز معلمان را هم در دست دیگرش داشت. اگر کسی این مرد را برای زوریان توصیف می‌کرد؛ به نظرش خنده دار می‌رسید. اما هیچ چیز خنده داری راجع به روبرو شدن با این مرد وجود نداشت.
- جادوی رزمی چندان در دسته وردهای جادویی قرار نمی‌گیره.
کایرون با صدای بلند و فرمان دهنده گفت؛ بیشتر شبیه این بود که یک فرمانده با سربازانش صحبت می‌کند تا یک استاد با دانش‌آموزان‌ش. این احتمالاً ساکت‌ترین کلاسی بود که زوریان تا به حال در آن حضور داشته است؛ حتی دهن‌لق‌هایی مثل نئولو و جِید هم ساکت بودند.
- بیشتر شبیه یک روش اجرای متفاوت جاودـه. برای استفاده از وردها در یه مبارزه، باید اونها رو سریع اجرا کنید و بر دفاع حریف‌تون غلبه کنید. یعنی که ورد شما هم باید قدرت بیشتری داشته باشه و هم به شکل سریعتری قابل اجرا باشه... که یعنی ذکرگویی‌های معمولی که در کلاس یاد می‌گیرید کاملاً بی‌فایده‌ـست.
برای اینکه بر گفته‌های خود تاکیدی باشد، اعصای خود را محکم به زمین کوبید. که در نتیجه صدایش در سالن طنین انداز شد. زوریان می‌توانست قسم بخورد که مردک به نوعی صدای اعصا را با جادو تقویت کرد.
- ذکر یک ورد حداقلش چند لحظه طول می‌کشه، گاهاً حتی بیشتر. برای همین تا شما ذکرتون رو تموم کنید حریفتون شما رو کشته و رفته سراغ نفر بعدی. به ویژه این روزا، بعد از اتمام جنگ‌های جدایی طلبی، متاسفانه هر احمقی اسلحه به دست گرفته و در هنرهای رزمی جادویی آموزش دیده.
کایرون دستش را در هوا تکان داد و هوای پشت سرش لرزید و شبحی شفاف از یک مینیاتور را بر روی سرش نشان داد. موجودی که به نظر عصبی می‌رسید، اما به وضوح یک توهم بود.
- بسیاری از وردهای رزمی که توسط جادوگران مسن‌تر مورد استفاده قرار می‌گرفت؛ متکی بر افرادی بود که تحت تأثیر شگفتی جادو قرار می‌گرفتند یا با محدودیت‌های اونآشنا نبودند. امروزه، هر بچه‌ای که ابتدایی رو گذرونده می‌دونه که لازم نیست از همچین توهم آشکاری بترسه، دیگه چه برسه به یه سرباز یا مجرم حرفه‌ای. برای همین اکثر جادوها و تاکتیک‌هایی که در کتابخانه پیدا خواهید کرد به طرز ناامیدکننده‌ای دیگه منسوخ شدن.
کایرون حرفش را قطع کرد و با حالت متفکرانه چانه‌اش را مالید. و ادامه داد:
- وقتی که شخصی بالفعل سعی در قتل شما داره تمرکز بر ذکرگویی وردها سخته.
او سری تکان داد و گفت:
- در نتیجه همه اینها، دیگه هیچ کس وردهای رزمی روبه شکل ذکرگویی‌های کلاسیک اجرا نمی‌کنه. در عوض، مردم از فرمول‌های وردی، مانند اونچه کهدر اعصای من حک شده، استفاده می‌کنند تا وردهای خاص رو سریعتر و راحت تر اجرا کنند. من حتی سعی نمی‌کنم به شما یاد بدم که چطور بدون استفاده از این اشیاء‌های جادویی وردهای رزمی رو اجرا کنید؛ چرا که آموزش نحوه استفاده موثر از ذکرهای کلاسیک در حین نبرد پروسه‌ای هستش که سال‌ها زمان می‌بره. اگر واقعاً کنجکاو هستید؛ همیشه می‌تونید برید کتابخونه و به دنبال ذکرهای صحیح و حرکات دست درست بگردید و به تنهایی تمرین کنید.
سپس به هرکدام از آنها چوب دستی‌ای حاوی فرمول پرتابه جادویی داد و از آنها خواست تا عروسک‌های گلی واقع در انتهای سالن را مورد هدف قرار دهند؛ و این کار را تا زمانی که تهی از مانا شوند ادامه دهند. زوریان درحالی که منتظر مانده بود تا دختر جلویی او مانایش تمام شود؛ چوب دستی را که در دستش بود را بررسی کرد. یک قطعه چوب کاملاً صاف بود که به خوبی در دستان زوریان قرار می‌گرفت و می‌توانستید از هر سمت آن، پرتابه جادویی را شلیک کنید. یعنی به طور خودکار یک پالس انرژی قوی از سمت مخالف چوب دستی به سمت هدف رها می‌شد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت هشتم/نهایی)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
هنگامی که سرانجام نوبت او شد؛ متوجه گشت که اجرای ورد با کمک فرمول‌های وردی به طرز توهین آمیزی آسان هستند. حتی مجبور نبودکه راجع به آن ذکر فکر هم کند. فقط چوب دستی را در جهت مورد نظر قرار دهید و مانا را به آن تزریق کنید، فرمول ورد در چوب دستی تقریباً همه چیز را به خودی خود انجام می‌داد. مشکل واقعی این بود که «پرتابه‌ی‌ جادویی» بسیار بیشتر از هر طلسم دیگری که زوریان با آن آشنا بود مانا مصرف می‌کرد. تنها هشت شلیک کافی بود که او هم تهی از مانا شود.
زوریان که تهی از مانا و ناامید از این بود که چرا به این زودی مانایش تمام شده نگاهش به زک افتاد که پشت سر هم پرتابه‌ های جادویی را با با چهره‌ای مملو از اعتماد به نفس شلیک می‌کرد. زوریان نمی‌توانست به او حسادت نکند، مقدار مانایی که زک تا کنون استفاده کرده بود؛ حداقل سه چهار برابر بیشتر از مال او بود؛ و به نظر نمی‌رسید که زک قصد تمام کردن نمایش خود را داشته باشد.
کایرون گفت:
- خب، با این که کلاس رسماً هنوز تموم نشده ولی می‌ذارم که برید.
- همه شما تهی از مانا شدید، به استثنای آقای نووِدا، و فقط با تمرین هستش که در جادوی رزمی مهارت لازم رو کسب می‌کنید. باید بهتون هشدار بدم که از ورد جدیدی که یاد گرفتید با احتیاط و مسئولیت پذیری لازم استفاده کنید. در غیر اینصورت خودم شخصاً پدرتون رو در میارم.
اگر استاد دیگری این را می‌گفت، زوریان می‌خندید. اما امکانش وجود داشت که کایرون در این حد دیوانه باشد.
سپس نوبت به کلاس مطالعه‌ی فرمول وردها رسید که شاخه‌ای از سحر و جادو بود که برای ساخت ابزارهای مورد استفاده در کلاس جادوی رزمی‌شان ضروری بود. معلم آنها، زن جوانی با موهای نارنجی به مانند شعله شمع بود؛ شور شوق او هم زوریان را یاد زِنومیر اولگای می‌انداخت. راستش زوریان کلاس فرمول وردها را دوست داشت. اما نه در حدی که نورا بول فکر می‌کرد باید مناسب باشد. کتاب‌های پیشنهادی او برای این ترم شامل 12 عنوان بود و همچنین اعلام کرد هر هفته برای کسانی که علاقه‌مند به یادگیری بیشتر در این زمینه هستند؛ کلاس های تقویتی برگذار خواهد کرد. سپس او از آنها یک کوییز کوتاه گرفت،(که 60 سوال داشت) تا بررسی کند ببیند که چقدر از دو سال گذشته خود به یاد دارند. و سپس کلاس را با دادن تکلیفی که شامل خواندن 3 فصل از یکی از کتاب‌های پیشنهادی‌اش برای جلسه‌ی بعد(که فردا بود) به پایان رساند.
در مقایسه با این کلاس بقیه روز برای او مانند زنگ تفریح بود.



* * *


زوریان در جلوی دریی با اضطراب ایستاده بود. هفته‌ی اول تقریباً بی‌حادثه گذشته بود؛ به غیر از این که متوجه شد که تدریس ریاضیات پیشرفته هم به عهده نورا بول است؛ و اشتیاق زنک به همان اندازه درس قبلی بود. و باز هم کلی کتاب‌های پیشنهادی به آنها گفت و آزمون گرفت تا مطمئن شود همه چیز را به یاد دارند. با این وجود، امروز جمعه بود و زمان ملاقات با استاد راهنمایش فرا رسیده بود.
- بیا تو،
صدایی از اتاق به گوش رسید و زوریان قسم خورد که می‌تواند بی‌حوصلگی را در آن صدا احساس کند، انگار که صاحب آن صدا حتی قبل از اینکه او را ببیند می‌دانست که دارد وقتش را تلف می‌کند. او در را باز کرد و با ژِویم چائو، استاد راهنمای بدنامش، رو در رو شد. زوریان می‌توانست از حالات چهره‌ی او تشخیص دهد که ژویم اهمیتی به او نمی‌‌داد.
- زوریان کازینسکی؟ لطفاً بنشین،
ژویم دستور داد، حتی به خود زحمت نداد تا منتظر پاسخ او باشد. زوریان به سختی قلمی را که هنگام نشستن، مردک به سمتش پرتاب کرده بود را گرفت.
-سه تا اصل اساسی رو بهم نشون بده،
استادش باز به او دستور داد؛ این‌بار منظورش درس‌های شکل‌دهی مانایی بود که در سال دوم یاد گرفته بودند.
او شایعاتی در این مورد شنیده بود. هیچ کس تا به حال به سه اصل اساسی تا حدی تسلط نداشت که بتواند ژویم را تحت تأثیر قرار دهد. زوریان به سختی قلم را تکان داده بود که صدایی مزاحمش شد.
ژویم به او گفت:
- به آرومی، یه ثانیه کامل طول کشید تا تمرکز کنی. باید سریعتر باشی. از نو شروع کن.
از نو شروع کن. از نو شروع کن. از نو شروع کن. او بارها و بارها این را می‌گفت تا اینکه زوریان متوجه شد یک ساعت کامل از شروع این کار می‌گذرد. در حین تلاش خود برای چرخاندن قلم و جلوگیری از وسوسه‌ش برای فروکردن آن در حدقه چشم ژویم، حساب ساعت را از دست داده بود.
- از نو شروع کن.
قلم بلافاصله به هوا برخاست، حتی قبل از اینکه ژویم صحبت خود را تمام کند. به راستی، چگونه می‌تواند با این تمرین سریعتر از این عمل کند؟
او هنگام برخورد سنگ مرمر با پیشانی‌اش حواسش برهم خورد و تمرکزش روی ورد مختل شد.
ژویم با لحنی آگاهی دهنده گفت:
- تمرکزت رو از دست دادی.
- شما بودی که یه سنگ مرمر سمت من انداختید!
زوریان اعتراض کرد، باورش نمی‌شد که ژویم همچین کار بچه گانه‌ای کرده باشد.
- انتظار داشتید چه اتفاقی بیوفته؟
- انتظار داشتم که به هرحال بتونی تمرکزت رو حفظ کنی.
ژویم گفت.
- اگر واقعاً به این تمرین مسلط بودی، چنین مزاحمت جزئی مانع‌ت نمی‌شد. به نظر می‌رسه که این‌بار هم با تاسف زیاد حق با منه: ناکافی بودن برنامه‌های درسی فعلی آکادمی، رشد یه دانش آموز آینده دار دیگه رو هم مختل کرده. به نظر می‌رسه که باید از اصول اولیه شکل‌دهی مانا شروع کنیم. هر یک از سه مورد اصلی رو اونقدر مرور می‌کنیم تا که بتونی بی‌عیب و نقص اجراشون کنی.
زوریان اعتراض کرد:
-پروفسور، من یک سال پیش به این تمرینات تسلط پیدا کردم.
او قرار نبود وقت خود را با سه اصل اساسی تلف کند. او همین الانش هم زمان زیادی را صرف بهبود دادن آنها کرده بود.
گویا به نظر می‌رسید که انگار حتی پیشنهاد زوریان هم به او برخورده است.
- توانایی انجام تمرینات به طور صحیح به معنای تسلط بر اون نیست. علاوه بر این، انجام این کار بهت صبر و نحوه کنترل خلق و خوی‌‌ات رو هم آموزش می‌ده که به وضوح بهش نیاز داری. اینها مهارت‌های مهمی‌ـه که یه جادوگر باید داشته باشه.
لـ*ـب‌های زوریان به یک دیگر فشرده شدند. مردک عمداً او را عصبانی می‌کرد، زوریان از این‌اش مطمئن بود. ظاهراً شایعات درست بود و این جلسات قرار بود یک تمرین بزرگ برای تحمل سرخوردگی باشد.
ژویم، بی‌توجه به تفکرات زوریان، گفت:
-بیا با تمرینات شناور سازی شروع کنیم.
-از نو شروع کن.
او واقعاً دیگر داشت از آن دو کلمه متنفر می‌شد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت اول)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
اگر کسی در پایان هفته اول از زوریان می‌پرسید که به نظرش در چه کلاس‌هایی بیشترین مشکل را دارد؛ فرمول وردها و ریاضیات پیشرفته پاسخش می‌بود و شاید هم کلاس نبرد جادویی. اما دو هفته بعد، او با خیال راحت می‌تواند بگوید که پاسخش کلاس ساخت حفاظ است.
ساخت حفاظ، هنر محافظت از اشیاء با جادو است؛ و به طرز شگفت آوری رشته‌ای پیچیده بود. شما باید توجه داشته باشید که چیزی که می‌خواهید از آن محافظت کنید از چه چیزی ساخته شده است؛ ابعاد و هندسه آن چگونه است؛ حفاظ چگونه با جادوی موجود واکنش نشان خواهد داد… یا که فقط می‌‌توانید یک حفاظ الله بختگی بر روی هدف مورد نظر خود اجرا کنید و امیدوار باشید که کار کند. اما در اینصورت پروفسور به خاطر این پاسخ شما را مردود می‌کرد؛ بنابراین این جزئی از گزینه‌های روی میز نبود.
اما این پیچیدگی‌ها را که کنار بگذاریم، کلاس باید در حد آب‌خوردن می‌بود یا که حداقل به این سختی نمی‌بود. زوریان در بحث یادگیری جادو فردی صبور و باتجربه بود و از خان‌های خیلی سخت‌تری هم عبور کرده بود. اما مشکل از معلم آنها بود؛ زنی سخت‌گیر با موهای بسیار کوتاه، آنقدر کوتاه که بهتر بود دیگر خودش را کچل کند و خلاص. و اینکه اصلاً نمی‌دانست که چطور باید تدریس کند. به هیچ وجه. <آه>، او به وضوح به موضوع درس تسلط داشت، اما نمی‌دانست که چگونه این دانشش را به یک سخنرانی مناسب برای دانش آموزان تبدیل کند. او جزئیات بسیاری را که به نظر خودش واضح و معلوم بودن اشاره‌ای نمی‌کرد؛ درحالی که دانش آموزان هیچ اطلاعی در مورد آنها نداشتند. کتاب درسی‌ای هم که برای کلاس تعیین کرده بود تعریف چندانی نداشت، و بیشتر شبیه کتابچه راهنما برای یک حفاظ ساز حرفه‌ای بود.
سئوال شش: شما وظیفه دارید که یک پایگاه تحقیقاتی بر روی چاه مانای درجه یک در ارتفاعات ساروکیان بسازید. این ساختمان به منظور پشتیبانی از 4 نفر از پرسنل در هر زمان خاص طراحی شده است، و اکتشاف کنندگان نگرانی خود را از حضور مکرر گله‌ی گرگ‌های زمستانی و هجوم زنبورهای حشره‌خوار را در این مناطق ابراز کرده‌اند. بودجه شما 25000 قطعه طلا است و فرض بر این است که یک محافظ حلقه دوم، تصدیق شده هستید.
با فرض اینکه فقط مانای استخراج شده از چاه مانا برای تأمین نیروگاه‌ها در دسترس باشد، به نظر شما کدام ترکیب از حفاظ‌ها بهترین انتخاب برای آن پایگاه است؟ استدلال خود را توضیح دهید.
نقشه‌های طبقه اصلی پایگاه برنامه ریزی شده را ترسیم کنید و توضیح دهید که نحوه قرارگیری اتاق و شکل ساختمان چگونه بر کارآیی حفاظ تأثیر می‌گذارد.
آیا فکر می‌کنید مساله هجوم زنبورهای حشره خوار با استفاده از حفاظ دافع حشرات موذی یا انتخاب دقیق مصالح ساختمانی برطرف می‌شود؟ استدلال خود را توضیح دهید.
فرض کنید به شما مأموریت داده شده است که نه یک، بلکه پنج پایگاه بسازید. بودجه‌تان همان است. این فرض چگونه پاسخ شما را تغییر می‌دهد؟ آیا فکر می‌کنید بهتر است که حفاظ‌ها برای هر پنج پایگاه یکسان باشند یا فکر می‌کنید که باید مقداری تفاوت بین آنها باشد؟ مزایا و معایب هر روش را توضیح دهید.
زوریان از خستگی چشم‌هایش را مالید. چگونه قرار بود او به چنین سئوالی پاسخ دهد؟ او گرایش معماری را انتخاب نکرده بود و نمی دانست که برای گذراندن دوره ساخت حفاظ‌ها شما باید آن را گذرانده باشید. ناگفته نماند که این سئوال فرض می‌کرد که آنها می‌دانند نرخ مواد اولیه مورد نیاز برای ساخت این پایگاه‌ها در بازار چقدر است، یا اینکه اصلاً می‌دانند ارتفاعات ساروکیان کجاست. جغرافیای زوریان بسیار خوب بود ولی با این حال باز نمی‌دانست که این ارتفاعات کجا قرار دارند. اگرچه با توجه به وجود هیولاهایی مانند گرگ‌های زمستانی، او ظن برده بود که نکند جایی در جنگل شمالی باشد.
حداقل می‌دانست چگونه به قسمت سوم سئوال پاسخ دهد. پاسخ درست قطعاً حفاظ بود. حتی اگر این پایگاه برای لاروهای حشره خوار غیرقابل جذب باشد، باز هم محل مناسبی برای ساخت لانه خواهد بود. با توجه به قلمرو این حشرات، شما نمی‌خواهید که آنها در جایی در نزدیکی شما زندگی کنند. از لحاظ تئوریک، گزینه‌ی «انتخاب دقیق مواد» باعث آزاد شدن مانایی می‌شود که درغیر اینصورت برای ساخت حفاظ‌های ضد حشرات موذی مصرف می‌شد، اما این حفاظ‌ها برای فعال ماندن نیاز به جریان بسیار کمی از مانا دارند. به خصوص اگر آنها به طور خاص برای زنبورهای حشره خوار طراحی شده باشند.
با خنده‌ای دخترانه که از پشت کلاس می‌آمد زنجیره افکار او پاره شد. زوریان حتی نیازی به چرخاندن سرش هم نداشت تا بداند چه اتفاقی در حال رخ دادن است؛ زک دوباره دانش‌آموزان اطراف خود را سرگرم می‌کرد. او آرزو می‌کرد که معلم، آن پسر را به خاطر اختلالی که در کلاس ایجاد کرده بود، به ویژه در وسط امتحان، تنبیه کند. اما زک برای این زن سختگیر، بسیار دوست داشتنی می‌نمایید. زیرا او تنها دانش‌آموزی بود که در امتحانات نمره کامل را می‌گرفت. بی‌شک این پسر باز هم امتحان خود را با دقت 100٪ به پایان رسانده بود. که به هر حال، هیچ معنایی نداشت؛ در دو سال اول تحصیلشان، زک یک دانش آموز متوسط به پایینی بود که بیشتر به خاطر جذابیت چهره‌اش معروف بود تا استعداد جادویی‌اش. راستش به نوعی شبیه ورژن مهربان‌تر فورتوف بود. هرچند امسال او در همه درس‌هایش نمره کامل را می‌گرفت. در همه‌ی‌شان. او دارای دانش و اخلاق کاری زیادی بود که در پایان سال دوم تحصیلی نداشت، چنین دانشی بسیار بیشتر از آنچه بود که بتوان در گذر معمول زمان به دست آورد.
<چطور یه نفر تو یه تعطیلات تابستونی در این حد پیشرفت می‌کنه؟>
15 دقیقه‌ی بعد او مداد خود را روی میز انداخت و دیگر تسلیم شد. فقط هشت مورد از ده سئوال را جواب داده بود. و حتی مطمئن نبود که آن هشت جواب هم در چه حد درست باشند، اما احتمالاً کافی بود. او ناچاراً باید چند روزی را برای خودآموزی اختصاص می‌داد، زیرا هر روز که می‌گذشت سخنرانی‌ها کمتر و کمتر برایش معنا پیدا می‌کردند. تنها دانش‌آموز دیگری که به انداره او در کلاس درس مانده بود، آکوجا بود و او هم فقط چند ثانیه بعد از زوریان ورقه‌ی خود را تحویل داد و به دنبال او به بیرون رفت. البته دلیل طولانی بودن حضور هر دوی آنها از هم متفاوت بود. زوریان ماند تا بتواند چند خط دیگر هم بنویسد. اما آکوجا ماند چرا که کمال‌گرا بود و می‌خواست همه چیز را سه برابربیشتر بررسی کند تا مطمئن شود چیزی را فراموش نکرده است.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت دوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- زویان، وایستا!
زوریان سرعتش را کم کرد و اجازه داد که آکوجا به او برسد. دخترک ممکن است گاهی اوقات واقعاً غیرقابل تحمل شود، اما در کل می‌توان گفت که فرد خوبی است و زوریان نمی‌خواست که به او پرخاش کند آن هم فقط بخاطر اینکه امتحان خوب پیش نرفته بود.
- امتحانت چطور بود؟
آکوجا پرسید.
زوریان پاسخ داد:
- بد.
دروغ گفتن فایده‌ای نداشت.
- آره منم همینطور.
زوریان چشم غره‌ای رفت. چرا که درک و تعریف آکوجا از«بد» با او بسیار متفاوت بود.
آکوجا بعد از سکوت کوتاهی گفت:
-نئولو نیم ساعته تمومش کرد.
-شرط می‌بندم که بازم نمره کاملی می‌گیره.
زوریان آهی کشید:
- آکو ... .
- می‌دونم که همه فکر می‌کنند که حسودیش رو می‌کنم ولی کارش واقعاً طبیعی نیستش.
آکوجا با صدایی زمزمه مانند اما آشفته گفت.
- من خیلی باهوشم و مدام هم درس می‌خونم اما هنوز با برنامه درسی مشکل دارم. و ما هر دو در دو سال گذشته در یک کلاس با نئولو بودیم ولی اون هرگز به این خوبی نبودش. ولی الان تو همه کلاس‌ها از من بیشتر نمره می‌گیره!
زوریان گفت:
- شبیه زک.
- آره دقیقا مثل زک!
آکوجا موافقت کرد.
- اونها باهم دیگه می‌پلکن، دوتاشون بعلاوه‌ی یه دختر دیگه جوری رفتار می‌کنند که انگار... انگار که تو دنیای خودشون زندگی می‌کنند.
زوریان اخمی کرد و گفت:
- یا مثل اینکه زن و شوهر باشن.
- رابـ*ـطه سه‌گانه؟ یعنی مثلث عشقی‌ـه؟
آکوجا با تمسخر گفت.
-حالا هرچی، منظورم اینه که این سه تا کاری جز اتلاف وقت و مخالفت کردن با معلما و در عین حالا گرفتن نمرات کامل نمی‌کنند. حتی قبول نکردند به کلاس‌های درجه 1 منتقل بشند، باورت می‌شه!؟
زوریان به او هشدار داد:
- بیش از حد رو این موضوع وسواس شدی.
- یه کم هم کنجکاو نیستی که چطور اینکار رو می‌کنند؟
آکوجا پرسید.
زوریان با تمسخر گفت:
-البته که هستم.
- راستش اینکه کنجکاو نباشی سخته. ولی چیکار می‌شه کرد؟ درضمن، زک هرگز کاری به کارم نداشته. نمی‌خوام فقط بخاطر اینکه یهو استعداد درونیش رو کشف کرده براش دردسر ساز بشم.
زوریان متوجه شد که بنیسک به طور ناگهانی به آنها ملحق شد و به سادگی از سالن کناری بیرون آمد تا بتواند در کنار آنها قدم بزند. گاهی اوقات زوریان از خودش می‌پرسید که نکند پسرک چاق می‌تواند بوی شایعات را بشنود؟
بنیسک گفت:
- می‌دونم منظورتون چیه.
- همیشه فکر می‌کردم که زک تو هیچ کاری خوب نیستش، می‌دونید که، مثل خودم؟
- خب، غیرممکن‌ـه که فقط تو یه تابستون تو همه چیز اینقدر کار درست شده باشه.
زوریان گفت.
- گمونم تمام این مدت داشته ما رو فریب می‌داده.
بنیسک گفت:
- پسر اینکه خیلی احمقانه ‌ـست.
- اگه من در این حد خوب بودم، مطمئن می‌‌شدم که همه بفهمند.
آکوجا گفت:
- گمون نکنم که دوسال کامل تونسته باشه ما رو فریب بده.
- حداقل هر از گاهی بالاخره باید یه چیزی از زیر دستش در می‌رفت.
- خب، پس دیگه چی می‌مونه؟
زوریان پرسید. او از ذکر برخی از روش‌های مبهم‌تر که مثلاً می‌توان چنین رشد سریعی را با اتکاء به جادو انجام داد، خودداری کرد. چرا که اکثر آنها جنایتکار بودند و آکادمی هم مطمئن زک را بررسی کرده بود که مطمئن شوند او یک تبدیل شونده‌ی دغل باز نیست یا که به وسیله روح یک جادوگر پیر تسخیر نشده است.
آکوجا پیشنهاد کرد:
-شاید از قبل جواب‌ها رو می‌دونه؟
بنيسک گفت:
- فقط در صورتي كه معلم باشه ممکنه.
- بول سه‌شنبه ازش یه امتحان شفاهی گرفت اون هم مثل بلبل همه رو جواب داد؛ انگار که کتاب رو قورت داده باشه.
این مکالمه با ورود هر سه به کلاس شیمی، که در واقع بیشتر یک کارگاه بزرگ کیمیاگری بود تا یک کلاس درس معمولی، به پایان رسید. حدود 20 میز در کلاس وجود داشت که هر کدام پر از ظروف مختلف و تجهیزات دیگر بودند. تمام مواد لازم برای درس از روز قبل مشخص شده بود؛ اگرچه برخی از آنها نیاز به آمادگی بیشتری داشتند تا بتوان در هر فرآیندی که در آن روز قرار بود یاد بگیرند مورد استفاده قرار گیرند؛ برای مثال زوریان مطمئن بود که قرار نیست جیرجیرک‌های غاری را زنده زنده بجوشانند.
کیمیاگری، مانند ساخت حفاظ، یک هنر پیچیده بود. اما معلم کیمیاگری آنها کارش را بلد بود و نحوه تدریسش را می دانست؛ بنابراین زوریان هیچ مشکلی با کلاسش نداشت. از نظر فنی آنها مجبور بودند در گروه‌های 2 یا 3 دانش‌آموزی کار کنند زیرا میزها و تجهیزات کافی برای همه وجود نداشت. اما زوریان همیشه با بنیسک جفت می‌شد که عملاً یعنی باید تنهایی کار می‌کرد. تنها مشکل این بود که باید به نحوی بنیسک را در حین کلاس خفه کرده و وادرا به سکوت کند.
بنیسک نه چندان آرام و با زمزمه به او رو کرد و گفت:
- هی زوریان. تا حالا متوجه نشده بودم، ولی معلم‌مون یجورایی جذابه مگه نه!
زوریان دندان‌هایش را روی هم فشار داد. احمق حاصل ازدواج فامیلی حتی اگر جانش هم در خطر باشد نمی‌توانست صدایش را پایین نگه دارد؛ غیرممکن بود که معلم‌شان صدای‌شان را نشنیده باشد.
زوریان زمزمه کرد:
- بنیسک! من برای اینکه شغل رویاییم رو موقع فارغ التحصیلی بدست بیارم به نمرات خوبی تو کیمیاگری نیاز دارم. اگر این رو برام خراب کنی، دیگه هرگز باهات حرف نمی‌زنم.
بنیسک قبل از اینکه دوباره مشغول چشم پرانی‌اش شود، غرغری کرد و بیخیال شد. زوریان حواسش را بر روی پودر کردن پوسته‌ی زنبور متخلخل که برای سخت نوعی چسب که قرار بود بسازند، جمع کرد.
مسلماً آزلین ماریووسکی برای یک زن 50 ساله به طرز شگفت‌آوری خوب به نظر می رسید. احتمالاً کار نوعی درمان زیبایی بود؛ او معلم کیمیاگری آنها بود. شاید حتی یک معجون واقعی جوانی هم مصرف کرده باشد، اما آنها بسیار کمیاب و پر عیب بودند.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: حقیقت تلخ (پارت سوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
بنیسک غر زنان گفت:
- من نمی‌فهمم چرا اینقدر این کلاس رو دوست داری.
- حتی مطمئن نیستم که ربطی به جادو داشته باشه. کل کلاس اینه که یا به دنبال این گیاه باش...یا که چطور فلان ریشه رو باید بٌرید... شبیه آشپزی‌ـه. آخه خدایی، چراالان باید ماها مشغول درست کردن چسب باشیم؟ این کارا وظیفه دختراـست بابا.
- بنیسک... .
- حقیقته!
بنیسک اعتراض کرد.
- حتی معلم ما هم یه زن‌ـه، البته یه زن جذاب. ولی به هرحال حق با منه. یه جایی خوندم که کیمیاگری ریشه‌هاش برمی‌گرده به فرقه‌های ساحره‌ها، با اون همه معجون‌ها و چیزهای عجیب غریبشون. حتی امروزه هم بهترین کیمیاگرها از نوادگان ساحره‌ها هستند. شرط می‌بندم این‌ش رو نمی‌دونستی، مگه نه؟
راستش، زوریان این را می‌دانست. او قبل از آمدن به آکادمی، توسط یک ساحره‌ی سنتی آموزش کیمیاگری دیده بود. آن ساحره در واقع آنقدر سنتی بود که نام «کیمیاگری» را به سخره می‌گرفت و ترجیح می‌داد که به پیشه‌اش «معجون سازی» بگوید.
اما بنا به دلایل زیادی، این چیزی نبود که دلتان می‌خواست مردم زیادی از آن خبردار شوند.
زوریان با جدیت به بنیسک گفت:
- اگر همین الان خفه نشی، دیگه نمی‌ذارم باهام همگروه بشی؟
- هی!
بنیسیک اعتراض کرد
- پس کی اونوقت بهم کمک می‌کنه، من تو این درس خوب نیستم!
زوریان با لحنی بی‌اعتناءگفت:
- نمی‌دونم.
- شاید بهتره بری و از یکی از دخترها کمک بخوای.
خوشبختانه، معلم در حال حاضر بیش از حد مشغول خیره شدن به جدیدترین شاهکار زَک بود تا به میز زوریان توجه کند. مثل اینکه پسرک از مواد موجود نوعی معجون تقویتی ساخته بود و این گویا دست آورد بسیار شگرفی به حساب می‌آمد. به نظر می‌رسید که آزلین چندان برایش مهم نبود که زک تکلیف کلاسی را نادیده گرفته و معجون خودش را درست کرده.
زوریان سری تکان داد و سعی کرد که روی کار خودش تمرکز کند. با خودش فکر می‌کرد که آیا اگر او هم چنین کاری را می‌کرد همان واکنش را دریافت می‌کرد یا محکوم به خودنمایی می‌شد؟ زوریان استادانی را که چندباری سعی کرده بودند به زک هشدار دهند که به اصول اولیه پایدار باشد و اینقدر بخاطر مهارت‌هایش مغرور نباشد، تحسین می‌کرد. <یعنی دلیل این رفتارای زک بخاطر عضوی از خاندان اشرافی نِوادا بودن‌ـه؟>
در همان لحظه بود که او دقیقاً احساس آکوجا را نسبت به همه این جریانات درک کرد.



* * *


ایلسا گفت:
- و دیگه برای امروز کافیه. اما قبل از رفتن، باید خبری بهتون بدم. همانطور که برخی از شما می‌دونید، آکادمی به یاد رسوم گذشته در آستانه فستیوال تابستانه مراسم رقصی برگزار می‌کنه. امسال هم از این قاعده مستثنی نیست. این رقص شنبه آینده در سالن ورودی برگزار می‌شه. برای کسانی که خبر ندارند، امسال حضور همه اجباری‌ـه.
زوریان ناله‌ای سر داد و پیشانی خود را به میز روبرویش محکم کوبید و باعث شد بقیه اعضای کلاس بخندند. ایلسا واکنش او را نادیده گرفت.
- برای کسانی هم که نمی‌دونند چطور برقصند هر روز ساعت هشت صبح تو اتاق شش کلاس آموزش رقص برگزار خواهد شد. مابقی هم که بلدند چطور برقصند باید حداقل به یکی از این جلسات بیایید و بهم ثابتش کنید؛ نمی‌خوام که روز مراسم خجالت زدم کنید. مرخصید. خانم استروز، آقای کازینسکی، لطفاً تو کلاس بمونید.
زوریان زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- عالیه.
احتمالاً نباید آنچنان واکنش شدیدی به این خبر می‌داشت. راستش، او قصدش این بود که اصلاً به مراسم رقص نرود حالا چه اجباری باشد چه نباشد. <یعنی ایلسا متوجه شدش؟ نه>، از حالت چهر ایلسا مشخص بود که به نقشه زوریان پی نبرده وگرنه واکنش شدید تری نشان می‌داد.
- خیلی خب... .
ایلسا زمانی شروع به حرف زدن کرد که او و آکوجا تنها دانش‌آموزان باقی مانده در کلاس بودند.
- گمونم شما هر دو بلدید که چطور برقصید، نه؟
زوریان گفت:
- مطمئناً.
- ام ... .
آکوجا بی‌قرار شد.
- رقصم زیاد تعریفی نداره.
ایلسا گفت:
- مهم نیست.
- هر ضعفی هم که داشته باشید رو رفع می‌کنیم؛ دلیلی که خواستم اینجا بمونید اینه که می‌خوام تو کلاس رقص کمک دستم باشد.
زوریان در نظر داشت که سریعاً دست رد به سـ*ـینه‌اش بزند؛ این چیزی نبود که او بخواهد وقت خود را صرف آن کند؛ اما فهمید که شاید بتواند با قبول این کار کاری کند که ایلسا از یکی دوتا از اشتباهاتش چشم پوشی کند. مثلاً مشکلی با نرفتنش به مراسم نداشته باشد؟ اما قبل از اینکه بتواند موافقت خود را بیان کند آکوجا به جای او تصمیم گرفت.
- چطور می‌تونیم کمک کنیم؟
آکوجا گفت، کاملاً خوشحال بود که او برای چنین کار فخر آوری انتخاب شده بود .زوریان ابرویی برای اینکه آکوجا تصمیم گرفته بود به جای او صحبت کند، به سمتش بالا انداخت، ولی از اعتراض بیشتر خوداری کرد.
ایلسا گفت:
- ما فقط پنج روز فرصت داریم تا به همه رقصیدن رو یاد بدیم.
- برای همین قراره از جادو کمک بگیریم.
زوریان حدس زد:
- جادوهای محرک کننده.
ایلسا گفت:
- بله،
سپس سریع رو به آکوجا کرد تا به او هم توضیح دهد.
- یک ورد وجود داره که انـ*ـدام و بدن فرد رو در هر رقصی که برای اون طراحی شده هدایت می‌کنه. جایگزین مناسبی برای رقصیدن طبیعی و درست و حسابی نیستش، اما اگر تحت تاثیر این ورد برقصید، خیلی سریعتر یاد می‌گیرید.
- روش کارش چطوره؟
آکوجا با کنجکاوی پرسید.
زوریان گفت:
- ورد مثل یه عروسک خیمه شب بازی کنترلت می‌کنه تا خودت بالاخره حراکتش رو یاد بگیری.
- و بعد یه مدت دیگه نیازی به ورد نداری تا برقصی.
ایلسا با لبخند گفت:
- می‌بینم که تجربه‌اش رو داشتی.
زوریان در برابر نیشخند او مقاومت کرد. قرار گرفتن در معرض آن ورد توسط دیمن یکی از تراماهای دوران کودکی‌اش بود. و اصلاً هم سرگرم کننده نبود.
زوریان گفت:
- خاضعانه امیدوارم که به بچه‌ها حق انتخاب برای روش آموختن رقص رو بدید.
ایلسا قبول کرد:
- البته که،
- اگرچه، کسانی که از این روش امتناع کنند؛ باید حداقل به جای یک جلسه در سه جلسه شرکت کنند. بنابراین انتظار دارم که اکثر اونها این گزینه رو به جای روش سنتی انتخاب کنند. در هر صورت، من از شما دو نفر می‌خوام که به من کمک کنید تا در طول درس ورد روی بچه‌ها اجرا کنم. احتمالاً مجبورم بشم چندین بار ورد رو اجرا کنم. برای همین کمک‌تون لازمم می‌شه.
- و چرا حالا ما رو انتخاب کردید؟
زوریان پرسید.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، starlight و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا