- عضویت
- 28/9/21
- ارسال ها
- 47
- امتیاز واکنش
- 503
- امتیاز
- 203
- محل سکونت
- maraghe
- زمان حضور
- 1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت دوم)
- آره، چی شده که آکادمی رو اینقدر تمیز و شیک و مرتب کردن؟
بنیسک از روی تعجب پلکی زد و گفت:
- خبر نداری؟ اوه پسر، مردم ماه هاـست که دارند راجع بهش حرف میزنند. از پشت کدوم کوهی اومدی، ها؟
زوریان گفت:
- همونطور که میدونی سیرین یه روستای باشکوه وسط ناکجا آبادـه.
- حالا تو بنال، تا بفهمم چه خبره.
بنیسک گفت:
- فستیوال تابستونیـه دیگه! خنگ خدا!
- تمام شهر دارند براش آماده میشند نه فقط آکادمی.
زوریان گیج شده از جوابش گفت:
- ولی ما که هرسال فستیوال تابستانه داریم!
- آره، ولی فستیوال امسال فرق داره.
زوریان پرسید:
- فرق داره؟
با مکثی کوتاه ادامه داد:
- چه فرقی؟
- نمیدونم، راجع به یه سری خزعبلات نجومیـه.
بنیسک ناله ای کرد و دستش را به نشانه بی اعتنایی تکان داد.
- چه اهمیتی داره؟ یه بهونه برای برگزاری یه مهمونی بزرگتره دیگه. من که میگم نباید دندون اسب پیشکش رو شمرد.
- نجو... .
زوریان مکثی کرد، ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد و سریع گفت:
- صبرکن ببینم، منظورت همترازی سیاراتـه؟
- آره، همون.
بنیسک پاسخش را تایید کرد.
- چی هست حالا؟
- یه چند ساعت وقت خالی داری؟
- راستش نظرم عوض شدش، دیگه نمیخوام بدونم.
بنیسک سریع به صندلیش تکیه داد و نیشخندی مضطرب زد.
زوریان خرناسی از خود بیرون داد. <ترسوندنش مثل آب خوردنه!>. حقیقت این بود که زوریان هم در مورد همترازی سیارات اطلاعات کمی داشت و احتمالاً نمیتوانست بیش از 30 ثانیه در مورد آن صحبت کند. موضوع فستیوال خیلی مبهم بود. زوریان شک داشت که نکند حق با بنیسک باشد، و صرفاً یک بهانه برای برگزاری مهمانی بزرگتری است.
بنیسک از او پرسید:
-خب، تابستون چی کاره بودی؟
زوریان نالهای سر داد و گفت:
-بیخیال بن، شبیه معلم املای ابتداییم حرف میزنی چرا. همهش میگفت:« خیلی خب، بچههای عزیز، قراره که یه انشای کوتاه راجع به اینکه تعطیلات تابستانهی خود را چگونه گذراندید بنویسید.»
-از روی ادب پرسیدم، یابو!
بنیسک در دفاع از خود گفت.
-حالا که جنابعالی تابستونت رو هدر کردی لازم نیست که پاچهی من رو بگیری.
زوریان برای به چالش کشیدن او گفت:
- اوه، نه که حضرتعالی تابستان پرباری داشته.
بنیسک با عصبانیت اعتراف کرد:
- خوب آره ولی نه داوطلبانه.
- پدرم یهو تصمیم گرفت که وقتشه من شغل خانوادگیـمون رو یاد بگیرم. تمام تابستان نقش دستیارش رو بازی میکردم.
- عه.
بنیسک با جواب زوریان موافقت کرد و با زبانش صدای نچ نچ سر داد و گفت:
- آره.
- همینطور مجبورم کردش که گرایش مدیریت املاک رو هم انتخاب کنم، شنیدم کلاس خیلی سختی هم هستش.
زوریان با لحنی حاکی از اعترافش گفت:
- اوهم. منم نمیتونم بگم که تابستون هیجان انگیزی داشتم. بیشتر وقتم صرف خوندن رمان و دوری کردن از خانوادهم شدش.
- مادرم سعی میکرد که امسال مسئولیت خواهر کوچیکهـم رو بندازه گردنم، ولی با موفقیت منصرفش کردم.
لرزهای برا انـ*ـدام بنیسک افتاد و گفت:
- میفهمم چی میگی داداش.
- منم دوتا خواهر کوچیکتر دارم و فکرکنم اگه بیان اینجا با من زندگی کنند، احتمالاً پس بیوفتم بمیرم. هردوتاشونم کابوس به تمام معنا هستند. به هرحال، چه گرایشهایی انتخاب کردی؟
- مهندسی، شیمی مواد و ریاضیات پیشرفته.
- هااا!؟
بنیسک لحظهای چشمانش سیاهی رفت.
-پسر، کارت رو خیلی جدی گرفتی، نه؟ مطمئنم میخوای شانست رو برای پیوستن به سازمان ساخت و پژوهش اشیای جادویی امتحان کنی، مگه نه؟
زوریان گفت:
- آره، چرا؟
بنیسک با شک و تردید پرسید.
- طراحی و ساخت اشیای جادویی... کار سخت و زحمت بری هستش. مطمئناً والدینات میتونند تو رو هم وارد شغل خودشون کنند، نه؟
زوریان لبخند خستهای به او زد. بله، بدون شک والدینش از قبل شغلی برای او در نظر گرفته بودند.
زوریان صادقانه به او گفت:
- ترجیح میدم از گشنگی تو گوشه خیابون بمیرم.
بنیسک ابرویی به سمت او انداخت، اما سپس سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- به شخصه فکر میکنم که یه تختت کمه. بگذریم، حالا کی رو به عنوان استاد راهنما انتخاب کردی؟
زوریان به سخره گفت:
- حق انتخابی نداشتم.
- تا نوبت من بشه فقط یه نفر مونده بود. استاد راهنمام ژِویم ـه.
- بنیسک قاشقش را انداخت و با چهرهای شوکه شده به او خیره شد.
- ژویم!؟ ولی اون یارو که به معنای واقعی کلمه یه کابوس ـه!
- میدونم.
زوریان گفت، آهی پر از درد و رنج از خود بیرون داد.
- خدایا، اگه اون عوضی استاد من میشد احتمالاً انتقالی میگرفتم.
بنیسک گفت:
- هرچند مطمئناً تو نسبت به من مرد شجاع تری هستی.
زوریان با کنجکاوی پرسید:
- خب تو کی رو انتخاب کردی؟
بنیسک با چهره ای شاداب گفت:
- خانم کارابیرا اوپه .
زوریان با استدعاء از او پرسید:
- لطفاً بهم بگو که استاد راهنمات رو صرفاً بر اساس ظاهرش انتخاب نکردی؟
- خب صرفاً بر اساس ظاهرش که نه،
بنیسک در دفاع از خود ادامه داد:
- میگن که با دانشآموزها هم خیلی راه میآد...
بنیسک کمی خجالت زده گفت:
- اومدن به این آکادمی برای من مثل تعطیلات میمونه.
- میتونم کار کردن پیش پدرم رو دو سال دیگه عقب بندازم و در عین حال هم یهکم هم تفریح کنم. آدم فقط یه بار جوونی میکنه دیگه، میدونی که؟
زوریان شانهای بالا انداخت. او شخصاً یادگیری جادو و جمع آوری دانش را به تنهایی سرگرم کننده میدانست، اما خیلی خوب میدانست که تعداد کمی از مردم در این مورد با او همنظر بودند.
زوریان غیر صریح جوابش را داد:
- گمونم.
- خب، چیزی دیگه هستش که من از غافلهش عقب افتادم؟
او ساعتی دیگر را مشغول صحبت با بنیسک راجع به موضوعات مختلفی شد. شنیدن اینکه کدام یک از همکلاسیهایشان امسال به آنها ملحق میشود و کدامیک نه، جالبتر از همه بود. زوریان تصور میکرد که امتحان کسب مجوز کمی ساده است؛ اما ظاهراً او اشتباه میکرده؛ زیرا تقریباً یک چهارم همکلاسیهایشان امسال به آنها ملحق نمیشوند. او متوجه شد که اکثر دانش آموزان شکست خورده متولدین غیرنظامی هستند، اما این خیلی هم عجیب نبود. دانش آموزان متولد شده از خانوادههای جادوگر هنگام یادگیری جادو از حمایت والدین و شهرت آنها هم برخوردار بودند. او به طور ویژه خوشحال بود که امسال خبری از یک احمق خاص نیست، ظاهراً وِیریس بورانوا در جلسه انظباطی آکادمی کنترل خود را از دست داده و اخراج شده. راستش را بخواهید، کسی دلش برای او تنگ نخواهد شد، آن پسر تهدیدی برای مابقی دانش آموزان بود و مایه ننگ آکادمی که چرا او را زودتر اخراج نکرده بودند. خوشبختانه به نظر میرسید برخی مسائلی وجود دارد که نمی توان آنها را نادیده گرفت، حتی اگر شما وارث خاندان اشرافی بورانوا باشید.
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
بنیسک از روی تعجب پلکی زد و گفت:
- خبر نداری؟ اوه پسر، مردم ماه هاـست که دارند راجع بهش حرف میزنند. از پشت کدوم کوهی اومدی، ها؟
زوریان گفت:
- همونطور که میدونی سیرین یه روستای باشکوه وسط ناکجا آبادـه.
- حالا تو بنال، تا بفهمم چه خبره.
بنیسک گفت:
- فستیوال تابستونیـه دیگه! خنگ خدا!
- تمام شهر دارند براش آماده میشند نه فقط آکادمی.
زوریان گیج شده از جوابش گفت:
- ولی ما که هرسال فستیوال تابستانه داریم!
- آره، ولی فستیوال امسال فرق داره.
زوریان پرسید:
- فرق داره؟
با مکثی کوتاه ادامه داد:
- چه فرقی؟
- نمیدونم، راجع به یه سری خزعبلات نجومیـه.
بنیسک ناله ای کرد و دستش را به نشانه بی اعتنایی تکان داد.
- چه اهمیتی داره؟ یه بهونه برای برگزاری یه مهمونی بزرگتره دیگه. من که میگم نباید دندون اسب پیشکش رو شمرد.
- نجو... .
زوریان مکثی کرد، ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد و سریع گفت:
- صبرکن ببینم، منظورت همترازی سیاراتـه؟
- آره، همون.
بنیسک پاسخش را تایید کرد.
- چی هست حالا؟
- یه چند ساعت وقت خالی داری؟
- راستش نظرم عوض شدش، دیگه نمیخوام بدونم.
بنیسک سریع به صندلیش تکیه داد و نیشخندی مضطرب زد.
زوریان خرناسی از خود بیرون داد. <ترسوندنش مثل آب خوردنه!>. حقیقت این بود که زوریان هم در مورد همترازی سیارات اطلاعات کمی داشت و احتمالاً نمیتوانست بیش از 30 ثانیه در مورد آن صحبت کند. موضوع فستیوال خیلی مبهم بود. زوریان شک داشت که نکند حق با بنیسک باشد، و صرفاً یک بهانه برای برگزاری مهمانی بزرگتری است.
بنیسک از او پرسید:
-خب، تابستون چی کاره بودی؟
زوریان نالهای سر داد و گفت:
-بیخیال بن، شبیه معلم املای ابتداییم حرف میزنی چرا. همهش میگفت:« خیلی خب، بچههای عزیز، قراره که یه انشای کوتاه راجع به اینکه تعطیلات تابستانهی خود را چگونه گذراندید بنویسید.»
-از روی ادب پرسیدم، یابو!
بنیسک در دفاع از خود گفت.
-حالا که جنابعالی تابستونت رو هدر کردی لازم نیست که پاچهی من رو بگیری.
زوریان برای به چالش کشیدن او گفت:
- اوه، نه که حضرتعالی تابستان پرباری داشته.
بنیسک با عصبانیت اعتراف کرد:
- خوب آره ولی نه داوطلبانه.
- پدرم یهو تصمیم گرفت که وقتشه من شغل خانوادگیـمون رو یاد بگیرم. تمام تابستان نقش دستیارش رو بازی میکردم.
- عه.
بنیسک با جواب زوریان موافقت کرد و با زبانش صدای نچ نچ سر داد و گفت:
- آره.
- همینطور مجبورم کردش که گرایش مدیریت املاک رو هم انتخاب کنم، شنیدم کلاس خیلی سختی هم هستش.
زوریان با لحنی حاکی از اعترافش گفت:
- اوهم. منم نمیتونم بگم که تابستون هیجان انگیزی داشتم. بیشتر وقتم صرف خوندن رمان و دوری کردن از خانوادهم شدش.
- مادرم سعی میکرد که امسال مسئولیت خواهر کوچیکهـم رو بندازه گردنم، ولی با موفقیت منصرفش کردم.
لرزهای برا انـ*ـدام بنیسک افتاد و گفت:
- میفهمم چی میگی داداش.
- منم دوتا خواهر کوچیکتر دارم و فکرکنم اگه بیان اینجا با من زندگی کنند، احتمالاً پس بیوفتم بمیرم. هردوتاشونم کابوس به تمام معنا هستند. به هرحال، چه گرایشهایی انتخاب کردی؟
- مهندسی، شیمی مواد و ریاضیات پیشرفته.
- هااا!؟
بنیسک لحظهای چشمانش سیاهی رفت.
-پسر، کارت رو خیلی جدی گرفتی، نه؟ مطمئنم میخوای شانست رو برای پیوستن به سازمان ساخت و پژوهش اشیای جادویی امتحان کنی، مگه نه؟
زوریان گفت:
- آره، چرا؟
بنیسک با شک و تردید پرسید.
- طراحی و ساخت اشیای جادویی... کار سخت و زحمت بری هستش. مطمئناً والدینات میتونند تو رو هم وارد شغل خودشون کنند، نه؟
زوریان لبخند خستهای به او زد. بله، بدون شک والدینش از قبل شغلی برای او در نظر گرفته بودند.
زوریان صادقانه به او گفت:
- ترجیح میدم از گشنگی تو گوشه خیابون بمیرم.
بنیسک ابرویی به سمت او انداخت، اما سپس سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- به شخصه فکر میکنم که یه تختت کمه. بگذریم، حالا کی رو به عنوان استاد راهنما انتخاب کردی؟
زوریان به سخره گفت:
- حق انتخابی نداشتم.
- تا نوبت من بشه فقط یه نفر مونده بود. استاد راهنمام ژِویم ـه.
- بنیسک قاشقش را انداخت و با چهرهای شوکه شده به او خیره شد.
- ژویم!؟ ولی اون یارو که به معنای واقعی کلمه یه کابوس ـه!
- میدونم.
زوریان گفت، آهی پر از درد و رنج از خود بیرون داد.
- خدایا، اگه اون عوضی استاد من میشد احتمالاً انتقالی میگرفتم.
بنیسک گفت:
- هرچند مطمئناً تو نسبت به من مرد شجاع تری هستی.
زوریان با کنجکاوی پرسید:
- خب تو کی رو انتخاب کردی؟
بنیسک با چهره ای شاداب گفت:
- خانم کارابیرا اوپه .
زوریان با استدعاء از او پرسید:
- لطفاً بهم بگو که استاد راهنمات رو صرفاً بر اساس ظاهرش انتخاب نکردی؟
- خب صرفاً بر اساس ظاهرش که نه،
بنیسک در دفاع از خود ادامه داد:
- میگن که با دانشآموزها هم خیلی راه میآد...
بنیسک کمی خجالت زده گفت:
- اومدن به این آکادمی برای من مثل تعطیلات میمونه.
- میتونم کار کردن پیش پدرم رو دو سال دیگه عقب بندازم و در عین حال هم یهکم هم تفریح کنم. آدم فقط یه بار جوونی میکنه دیگه، میدونی که؟
زوریان شانهای بالا انداخت. او شخصاً یادگیری جادو و جمع آوری دانش را به تنهایی سرگرم کننده میدانست، اما خیلی خوب میدانست که تعداد کمی از مردم در این مورد با او همنظر بودند.
زوریان غیر صریح جوابش را داد:
- گمونم.
- خب، چیزی دیگه هستش که من از غافلهش عقب افتادم؟
او ساعتی دیگر را مشغول صحبت با بنیسک راجع به موضوعات مختلفی شد. شنیدن اینکه کدام یک از همکلاسیهایشان امسال به آنها ملحق میشود و کدامیک نه، جالبتر از همه بود. زوریان تصور میکرد که امتحان کسب مجوز کمی ساده است؛ اما ظاهراً او اشتباه میکرده؛ زیرا تقریباً یک چهارم همکلاسیهایشان امسال به آنها ملحق نمیشوند. او متوجه شد که اکثر دانش آموزان شکست خورده متولدین غیرنظامی هستند، اما این خیلی هم عجیب نبود. دانش آموزان متولد شده از خانوادههای جادوگر هنگام یادگیری جادو از حمایت والدین و شهرت آنها هم برخوردار بودند. او به طور ویژه خوشحال بود که امسال خبری از یک احمق خاص نیست، ظاهراً وِیریس بورانوا در جلسه انظباطی آکادمی کنترل خود را از دست داده و اخراج شده. راستش را بخواهید، کسی دلش برای او تنگ نخواهد شد، آن پسر تهدیدی برای مابقی دانش آموزان بود و مایه ننگ آکادمی که چرا او را زودتر اخراج نکرده بودند. خوشبختانه به نظر میرسید برخی مسائلی وجود دارد که نمی توان آنها را نادیده گرفت، حتی اگر شما وارث خاندان اشرافی بورانوا باشید.
⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: