خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل چهارم: سقوط ستاره‌ها (پارت ششم/نهایی)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زوریان مطمئن نبود دقیقاً چه چیزی باعث شد که زک حرفش را ناتمام بذارد؛ فقط این را فهمید که یک ترس مبهم بر او غلبه یافته و باید سریع واکنش نشان دهد، درست مثل کمی پیش که یک گرگ زمستانی سعی کرده بود به او حمله کند. او با یک حرکت تند و ناگهانی خود را از چنگ آکوجا رها کرد، و زک را از مسیر وردی که به سمت او می‌آمد کنار زد. پرتوی قدرتمند قرمزی با شدت به دیوار برخورد کرد؛ (درست همان جایی که سر زک چند لحظه پیش قرار داشت.) و سوراخی بزرگ در آن ایجاد شد و گرد و غبار همه جا را فرا گرفت.
زک گفت:
- لعنتی.
- پیدام کردش، زودباش از چوب بچسب قبل اینکه... .
چوب جادویی در یک چشم بهم زدن آکوجا را ناپدید کرد و به مکانی امن برد.
- ... فعال بشه.
زک با لحنی پر از درد و رنج تمام کرد.
- لعنتی، زوریان چرا چوب رو دستت نگرفتی؟!
- اونوقت تو میمردی.
زوریان اعتراض کرد. اگر توانایی کمک به او داشته باشد، اجازه نخواهد داد که شخصی که امشب چندین بار جان او را نجات داده طعمه‌ی ورد دشمن شود. علاوه بر این، هر کسی که آن ورد را اجرا کرده باشد، مطمئناً مانند بقیه موجودات و جادوگران دشمن که تاکنون با آنها روبرو شده‌اند، تسلیم قدرت جادویی زک خواهد شد. <این یکی واقعاً چقدر ممکنه از بقیه قدرمندتر باشه؟>
یک وزش ناگهانی باد گرد و غبار را دور زد و یک پیکر انسان نمای لاغر از میان آن ظاهر شد. زوریان دهنش باز شد و با چهره‌ای متعجب به موجود جلوی رویشان خیره شد. یک اسکلت بود که حاله‌ای از رنگ سبز لجنی دور او حلقه زده بود. استخوان‌هایش سیاه بود و با جلای فلزی عجیب پوشیده شده بود، انگار که اصلاً استخوان نبودند؛ بلکه گویی مجسمه‌ای از یک اسکلت، ساخته شده از نوعی فلز سیاه رنگ بود. این موجود که در زره‌ای مزیین به طلا، یک عصا در دستان اسکلتی خود و تاجی پر از سنگ‌های قیمتی بنفش رنگ بر سر خود محصور شده بود، و به نظر می‌رسید که گویی پادشاهی که مدت‌ها مرده است و اکنون هم از میان مردگان برخاسته است.
<یه لیچ‌ـه، یه لیچ لعنتی‌ـه! اوه، بدجور قراره بمیریم... .>
لیچ حفره‌های خالی چشم‌هایش را روی آنها متمرکز کرد. وقتی چشمان زوریان به حفره‌های سیاهی برخورد کرد که زمانی چشمان لیچ را در خود جای داده بودند، احساس ناخوشایندی در وجودش فرو رفت، انگار که لیچ به درون روحش نگاه می‌کرد. پس از کمتر از یک ثانیه، لیچ با بی‌حوصلگی توجه خود را به زک معطوف کرد و ظاهراً زوریان را چیز خاصی مدنظر نگرفته بود.
لیچ با صدایی قدرتمند و طنین انداز، گفت:
- خب خب... .
- پس تو کسی بودی که داشت سربازهای من رو می‌کشت.
زک در حالی که عصایش را در دست گرفته بود گفت:
- زوریان، تا من سرش رو گرم می‌کنم تو فرار کن.
زک بدون اینکه منتظر پاسخی بماند، رگبار پرتابه‌های جادویی را به سمت لیچ پرتاب کرد، در عوض لیچ نیز سه پرتو بنفش رنگ را به سوی آنها پرتاب کرد و در عین حال با تکان دادن دست استخوانی‌اش یک حفاظ محافظتی به دور خود برافراشت. دوتا از پرتوها به سمت زک رفتند، اما متأسفانه لیچ مناسب دیده بود که که یکی از آنها را به سمت زوریان نیز بفرستد. با اینکه پرتو مستقیماً با او برخورد نکرد، اما هنگام تصادمش با زمین انفجار بزرگی ایجاد کرد که باعث برخورد ترکش‌های سنگی بسیاری به پای زوریان شد. درد شدیدی بدن او را در بر گرفت. زوریان برای لحظه‌‌ای به زمین و افتاد هیچ حرکتی نتوانست بکند.
پنج دقیقه طول کشید تا زوریان خود را کشان‌کشان به سمت پشت یک گاری‌ای که در نزدیکی‌اش بود بکشد، به این امید که حداقل کمی دربرابر قدرت مخربی که در نبرد بین آن دو به وجود آمده بود، از او محافظت کند. زک به اندازه کافی لیچ را مشغول کرده بود که دیگر وردهایی را به دنبال زوریان نفرستاد، که خوشبختانه خبر خوبی بود، چرا که زوریان دیگر توانایی جاخالی دادن از هیچ چیز دیگر را نداشت. او با وحشت به رد و بدل شدن وردهای قدرتمندی بین لیچ و زک، که قریب به اکثر آنها را هم نمی‌شناخت، خیره شد. و با ترس فزاینده‌ای متوجه شد که پیش بینی او از مرگ وحشتناک آنها به دست لیچ کاملاً درست است؛مهم نیست که زک چقدر خوب بود، او به هیچ وجه در سطح قدرت لیچ نبود. موجود کریه رسماً زک را بازیچه‌ی دست خود کرده بود و مطمئناً به زودی از بازی کردن با او خسته می‌شد یا که بدتر... .
چهره‌ی زوریان با دیدن نفوذ یک پرتو قرمز رنگ از حفاظ زک و اصابتش با با پهلوی او درهم پیچید. او ظن برد که لیچ عمداً به یک نقطه غیر حیاتی زک ضربه وارد کرده است، تا کمی بیشتر از نبرد خود با زک لــذت ببرد، و زمانی که این موجود اقدامی به کشتن زک نکرد، صحه‌ای بر ظن زوریان گذاشت. و به جای آن تصمیم گرفت با یک حرکت ساده زک را به هوا پرتاب کند. زک به دیواری که در نزدیکی زوریان قرار داشت برخورد کرد و ناله‌ای سر داد.
لیچ به آرامی به آنها نزدیک شد، ظاهراً هیچ عجله‌ای هم نداشت. حتی با دیدن اینکه زک به آرامی روی پاهای لرزان خود می‌ایستد هم واکنشی از خود نشان نداد و نزدیکتر شد. زک چوبی جادویی‌اش را محکم در دست چپش گرفت. زوریان می‌توانست ببیند که پسرک دست راستش را هم محکم روی زخم پهلویش فشرده.
لیچ گفت:
- جانانه مبارزه کردی، بچه‌جون.
- برای یکی که قراره صرفاً یه دانش‌آموز ساده‌ تو آکادمی باشه تاثیر برانگیزـه.
- مثل اینکه... به اندازه کافی تاثیر برانگیز نبوده.
او این را گفت و چوب جادویی‌اش را انداخت زمین و هر دو دستش را روی زخم پهلویش قرار داد.
زک نفسی را از ســینه‌اش بیرون داد و گفت:
- گمونم... باید... دفعه بعد... بیشتر تلاش کنم.
لیچ خندید. صدای عجیبی از خود در کرد که از همچین موجودی بعید بود.
-دفعه بعد؟ بچه‌ی احمق، دفعه بعدی وجود نخواهد داشت. هیچ راهی وجود نداره که اجازه بدم شما دوتا زنده بمونید، همینقدرش رو که دیگه می‌دونی، مگه نه؟
زک آب دهانش را به بیرون تف کرد و با چهری درهم پیچیده گفت:
- ای بابا، اینقدر زر نزن، تمومش کن دیگه.
لیچ در جواب گفت:
- برای کسی که در شرف مرگه زیادی خونسردی.
زک در حالی که چشم غره‌ای می‌رفت گفت:
- آه، هرچی تو بگی.
- حالا نه که قراره برای همیشه بمیرم.
زوریان با ناباوری به زک نگاه کرد، و واقعاً متوجه نشد که زک راجع به چه چیزی حرف می‌زند. اما با این حال، به نظر می رسید که لیچ متوجه شده.
لیچ گفت:
- اوه، فهمیدم.
- احتمالاً تازه جادوی دست کاری روح رو یاد گرفتی، اگر فکر کردی اینکار بهت آسیبی نمی‌رسونه سخت در اشتباهی. می‌تونم به سادگی روح‌ات رو تو یه کوزه روح به دام بندازم، ولی یه ایده خیلی بهتری دارم.
لیچ با دست به سمت زوریان اشاره کرد و او ناگهان احساس کرد تمام بدنش یخ زده، گویی در یک نیروی بیگانه محصور شده است. یک حرکت دست دیگر و زوریان با سرعت زیادی به سمت زک شوکه شده پرتاب شد، که به طرز دردناکی به پسرک بیچاره کوبیده شد. هر دوی آنها با دست و پای درهم تنیده شده‌ای به زمین افتادن و زوریان خوشحال بود که حداقل دیگر آن نیروی فلج کننده را حس نمی‌کند.
لیچ گفت:
-مهم نیست که روحت جای دیگه‌ای تناسخ پیدا کنه یا نه، اگه یکی بتونه اون رو به هزاران تیکه غیر قابل تشخیص تبدیل کنه دیگه فایده‌ای نداره.
-درسته، روح ممکن‌ـه جاودانه باشه، اما کسی نگفته که نمیشه چیزی از اون کم یا اضافه کرد.
زوریان در تاریکی می‌توانست صدای لیچ را که به زبانی عجیب یک ورد را اجرا می‌کرد، بشنود. که قطعاً یکی از زبان‌های رایج برای اجرای وردها در مکتب ایکوِسیان نبود؛ اما هرگونه کنجکاوی راجع به این زبان، ناگهان با دردی بسیار شدید و غیرقابل تحمل، از بین رفت. او دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما ناگهان نوری سفید دیدگانش را در برگرفت و لحظه‌ی بعد همه چیز در سیاهی فرو رفت.

(مترجم: میشه گفت که دیگه مقدمه داستان تمام شده و داستان اصلی از فصل بعد شروع میشه. ( *︾▽︾). )


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 6 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل پنجم: شروعی نو (پارت اول)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
چشمان زوریان ناگهان باز شد و درد شدیدی از شکمش احساس کرد. تمام بدنش در مقابله با جسمی که روی او افتاده بود متشنج شد، و او به ناگهان کاملاً بیدار شد. و دیگر هیچ اثری از خواب آلودگی در ذهنش باقی نمانده بود.
- صبح بخیر داداش!
صدایی شاد و آزاردهنده دقیقاً بالای سرش به گوش رسید.
- صبح بخیر، صبح بخیر، صبح بخــیـــــــــــــــر!!!
زوریان با چهره‌ای شوک شده به کیریل خیره شد و سعی کرد بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. آخرین چیزی که او به یاد آورد حمله‌ی لیچ به او و زک بود و سیاهی بعد از آن. چشمانش به چپ و راست چرخاند و محیط اطرافش را بررسی کرد و سوء ظنش تأیید شد؛ او در اتاقش بود، در سیرین. با این حال، اصلا با عقل جور نمی‌گفت. او خوشحال بود که از تمام آن اتفاقات جان سالم به در برده، اما حداقل انتظار داشت که در بیمارستان بیدار شود یا چیزی مشابه آن. و کریل نبایستی بعد از پشت سرگذاشتن چنین حادثه وحشتناکی، با او بدین نحو رفتار کند. دخترک دیگر در این حد هم بی‌ملاحظه نبود. علاوه بر این، کل این صحنه… به طرز وحشتناکی آشنا بود.
- کیریل؟
- ام، بله؟
- امروز چندمه؟
زوریان، در حالی که از پاسخش هراس داشت، پرسید.
- پنج شنبه.
زوریان اخم کنان گفت:
- منظورم تاریخ بود، کیریل.
- اول ماه چَیریوت‌ـه. امروز به آکادمی می‌ری. نگو که فراموش کردی.
کیریل به او طعنه‌ای زد.
کیریل کلمات خود را با یک ضربه محکم در پهلوی او همراهی کرد و انگشت اشاره کوچک استخوانی خود را بین دنده‌های زوریان جای داد. زوریان با سیلی دستش را کنار زد و از درد آهی کشید.
- فراموش نکردم!
زوریان داد زد.
- من فقط… .
مکث کرد. < آخه چی بهش بگم؟ راستش خودمم نمی‌دونم چی شده!>
- می‌دونی چیه؟
بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:
- بیخیال چیز مهمی نیست، به نظرم وقتش رسیده دیگه از روم بلند بشی.
قبل از اینکه کیریل بتواند پاسخ دهد، زوریان بدون تشریفات او را از لبه تــخت انداخت زمین و پشت بندش خودش نیز بلند شد.
عینکش را از زیر مجموعه کشوهای کنار تختش بیرون کشید تا این بار با دقت بیشتری به اتاقش نگاه کند و دنبال هرچیزی که ممکن است مشکوک باشد بگردد تا بلکه معلوم شود این یک شوخی خرکی‌(هرچند بی‌مزه) بیش نبوده. در حالی که حافظه بی‌عیب و نقصی نداشت، اما عادت داشت که وسایل خود را به روش‌های بسیار خاصی مرتب کند تا مچ اعضای فضول خانواده را که وسایلش را زیر و رو می‌کنند، بگیرد. چیز خاصی گیرش نیامد، پس، یا شوخی کننده مرموزش با گوشه کنار اتاقش آشنایی داشته است.<که بعیده> یا که کیریل تصمیم گرفت در غیبتش کاری به کار اتاقش نداشته باشد.<تا من شاهد همچین معجزه‌ای باشم جهنم یخ زده>، اتاقش دقیقاً در همان وضع قبل از رفتنش به آکادمی قرار داشت.
<پس یعنی همه‌‌ش خواب بودش؟> برای یک رویا بیش از حد واقعی به نظر می‌رسید. رویاهای او همیشه مبهم، مزخرف و مستعد فراموشی بعد از بیدار شدن بود. اینها دقیقاً شبیه خاطرات عادی او بود؛ بدون پرندگان سخنگو، اهرام شناور یا گرگ‌های سه چشمی و دیگر صحنه‌های سورئال که معمولاً اعناصر تشکیل دهنده رویاهای او بودند. و مقدار اطلاعاتش هم بسیار بیشتر از یک خواب معمولی بود. <گمونم نمی‌شه خاطرات یک ماه رو تو خواب یه شب دید، مگه نه؟>
کیریل از روی زمین به او گفت:
- مامان می‌خواد باهات حرف بزنه.
ظاهراً عجله زیادی هم برای بلند شدن نداشت.
- ولی می‌گم، می‌شه قبل اینکه بری پایین یه کم بهم جادو نشون بدی؟ لطفاً؟ تو رو خدا؟
زوریان اخم کرد. <جادو، ها؟> به فکرش که افتاد، متوجه شد که مقدار قابل توجهی ورد جدید یاد گرفته. مطمئناً اگر همه اینها یک رویای صادقه بود؛ امکانش است همه جادوهایی که او در خوابش آموخته کاملاً ساختگی باشد، <نه؟>
قبل از اینکه دستانش را بهم گره بزند، وردی را زیر لــبش زمزمه کرد و یک گوی نورانی شناور به سرعت بالای کف دست او ظاهر شد.
<عجب. پس فقط یه رویای صادقه نبودش!>
- محشره!
کیریل از شدت شادی فریاد زد و سعی کرد که به گوی دست بزند، که انگشتش از آن رد شد. البته جای تعجب هم نداشت، چرا که فقط نور بود. کیریل انگشتش را پس کشید و با کنجکاوی به آن خیره شد، انگار که انتظار داشت تغییری در آن بیابد. زوریان به طور ذهنی گوی را هدایت کرد تا در اطراف اتاق پرواز کند و چند بار دور کیریل دور بزند. بله، او قطعاً این ورد را بلد بود؛ او نه تنها ذکر این ورد را به یاد داشت، بلکه به لطف تمرین‌های مکررش کنترل بسیار خوبی هم روی آن داشت. و این چیزی نیست که شما بتوانید آن را در خواب یاد بگیرید. حتی اگر یک رویای صادقه هم باشد.
- بیشتر! بیشتر!
کیریل از او خواستار شد.
زوریان آهی کشید:
- بیخیال کیریل.
او واقعاً در حال حاضر حوصله‌ی شیطنت‌های او را نداشت.
- به حرفت گوش دادم مگه نه؟ پس برو یه چیز دیگه پیدا کن تا خودت رو سرگرم کنی.
کیریل لــب و لوچه‌اش را آویزان کرد، اما زوریان خیلی وقت است که در مقابل این کلک او مصون شده بود. زوریان برای لحظه‌ای اخم کرد و به یکدفعه طوری صاف ایستاد که گویا چیزی را به خاطر آورده است.
<وایستا بینم…>
- نـــه!
زوریان فریاد زد، اما دیگر دیر شده بود. کیریل قبل از او به سمت دستشویی دوید و در را پشت سرش کوبید.
- لعنت بهت کیریل! چرا الان؟ چرا قبل بیدار شدنم نرفتی؟
کیریل پاسخ داد:
- جای تو بودن خیلی بده.
زوریان به جلو خم شد و پیشانی‌اش را به در کوباند.
- خاطره‌م بهم هشدار داده بود ها ولی بازم کاری نکردم.
سگرمه‌های زوریان در هم رفت. به نظر می‌رسید که خاطرات آینده‌اش هرچه که باشند کاملاً قابل اعتماد هستند. <یعنی واقعاً قراره موقع جشنواره تابستونی به سیوریا حمله بشه؟> < باید چیکار کنم؟> <اصلاً چه کاری می‌تونم بکنم؟> سری تکان داد و به اتاقش برگشت. تا وقتی که کامل نفهمد ماجرا از چه قرار است توانایی پاسخ دادن به چنین سئوالاتی را ندارد. در را قفل کرد تا کمی تنها باشد و روی تختش نشست. او نیاز داشت که فکر کند.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 6 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل پنجم: شروعی نو (پارت دوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
خیلی‌خب. پس یه ماه کامل تو مدرسه زندگی کرده تا که...یه اتفاقی افتاده... و بعدش در اتاقش در سیرین از خواب بیدار شده، و گویی که تمام این یک ماه هرگز اتفاق نیفتاده است. حتی با وجود سحر و جادو، باورش غیرممکن است. سفر در زمان غیرممکن است. او هیچ کتابی در اتاقش نداشت که این موضوع را به طور قابل توجهی مورد بحث قرار دهد؛ اما همان‌هایی هم که به موضوع سفر در زمان می‌پرداختند موافق بودند که این کار انجام شدنی نیست. حتی جادوی ابعادی فقط می‌تواند زمان را پیچ و تاب دهد، و آن را تسریع دهد یا کندتر کند. این موضوع یکی از معدود چیزهایی بود که جادوگران باهم به اجماع رسیده بودند که انجامش فراتر از توانایی جادویی آنها می‌باشد.
<پس من چطور تجربه یک ماه تمام زندگی در آینده رو دارم؟>
او در حال خواندن کتاب‌های موجود در اتاقش برای یافتن هر نوع جادویی که می‌توانست به طریقی سفر در زمان را توجیه کند بود؛ که ناگهان ضربه‌ای به در اتاقش سلسله افکارش را قطع کرد و متوجه شد که هنوز لباسش را عوض نکرده و تازه مادر هم می‌خواست با او حرف بزند. او به سرعت لباسی به تن کرد و در را باز کرد، اما خود را در مقابل دیدگان خشمگین دو زن دید که یکی از آنها مادرش بود.
چیزی نمانده بود که نام ایلسا را موقع سلام کردن بگوید که خوشبختانه جلوی خودش را گرفت.
مادرش گفت:
- یه معلم از آکادمی اومده که باهات حرف بزنه.
ایلسا گفت:
-سلام. من ایلسا زیلتی هستم، از آکادمی سلطنتی هنرهای جادویی سیوریا مزاحم شدم. امیدوار بودم قبل از رفتنت به آکادمی بتونم در مورد مسائلی باهات حرف بزنم. زیاد طول نمی‌کشه.
زوریان گفت:
- البته.
-کجا می‌خواید ... .
ایلسا گفت:
- اتاقت جای مناسبی‌ـه.
- براتون یه نوشیدنی میارم.
مادرش گفت و رفت.
زوریان در حالی که ایلسا مشغول در آوردن کاغذهایی و پخش کردن‌شان روی میز بود، به او نگاهی انداخت. <آخه این همه کاغذ به چه دردش میخوره؟> و به این فکر کرد که چطور باید این گفتگو را ادامه دهد اگر خاطرات آینده‌اش درست بودند، باید دیگر همین موقع‌ها طومار را به او بدهد... .
<آره، از کیفش در آوردش.> دانستن آنچه قرار است اتفاق بیفتد حس عجیبی است.
زوریان به خاطر رعایت ظواهر هم که شده، طومار را قبل از اینکه مقداری مانا به آن وارد کند، یک بررسی اجمالی کرد. دقیقاً همان‌طوری بود که او آن را به خاطر می‌آورد؛ خوشنویسی شده با خط رسمی و قلنبه سلمبه و مٌهری چشم گیر که در پایین صفحه قرار داشت. زوریان احساس کرد که ترسی تمام وجود او را فرا گرفت. < خودمو قاطی چی کردم، خدایا؟> هیچ نمی‌دانست که چه بلایی سرش آمده اما هرچه که است بسیار بزرگ و مهم بود.
او لحظه‌ای خواست که این مخمصه‌اش را با ایلسا در میان بگذارد، اما خودش را مهار کرد. هرچند عاقلانه ترین کارممکن به نظر می‌رسید؛ و مطمئناً یک جادوگر کاملاً آموزش دیده مانند ایلسا صلاحیت بیشتری برای مقابله با این موضوع داشت. اما چه چیزی باید به او بگوید؟ اینکه چیزهایی را به یاد می‌آورد که هنوز اتفاق نیفتاده‌اند؟ <آره، مطمئنم که مثل آب خوردن حرفام رو باور می‌کنه> علاوه بر این، با توجه به ماهیت خاطرات آینده‌اش، اگر به لطف هشدارهای او توطئه حمله به سیوریا برملا می‌شد، به راحتی می‌توانست خودش را راهی زندان کند. به هر حال، محتمل‌تر است که دانش شوک‌آور او ناشی از دخیل بودنش در این توطئه باشد تا به این خاطر که او یک نوع مسافر زمان عجیب و غریب است. تصویری از چند مامور دولتی که او را برای کسب اطلاعات شکنجه می‌کردند، برای مدت کوتاهی در ذهنش ظاهر گشت و باعث شد لرزه‌ای تمام بدنش را فرا بگیرد.
<نوچ، بهتره فعلاً لالمونی بگیرم.>
بنابراین، در طول ده دقیقه‌ی بعدی، زوریان عملاً خاطرات خود از تعامل اولیه‌اش با ایلسا را بازسازی کرد، اما این‌بار هم فایده‌ای در عوض کردن تصمیمات گذشته‌اش ندید؛ همه انتخاب‌های او بنابر دلایلی بود که از منظر خاطرات آینده‌اش هم منطقی به نظر می‌رسیدند. او این بار در مورد ژویم با ایلسا بحث نکرد، چرا که که از قبل می‌دانست بحث بر سر آن موضوع بیهوده است، و درخواست رفتن به دستشویی را هم نکرد، چون که می‌دانست که می‌خواهد چه گرایشاتی را انتخاب کند. ایلسا نسبت به قاطعیت عجیب او کاملاً بی‌تفاوت به نظر می رسید، ظاهراً به همان اندازه‌ی او مشتاق بود که هرچه سریعتر این بحث را تمام کند. ولی خب، چرا بایستی از قاطعیت او شگفت زده می‌شد؟ برخلاف زوریان او هیچ خاطره‌ای از آینده نداشت تا کل این ملاقات را با آن مقایسه کند. آخر، حتی تا به امروز زوریان را هم نمی‌شناخت.
زوریان آهی کشید و سرش را تکان داد. این خاطراتش واقعاً حس خاطرات عادی او را می‌دادند، و نادیده گرفتن‌شان سخت بود. <قراره یه ماه طولانی در پیش داشته باشم>
- خوبید آقای کازینسکی؟
زوریان با کنجکاوی به ایلسا نگاه کرد و سعی کرد بفهمد که چرا چنین سئوالی از او پرسید. ایلسا فقط برای لحظه‌ای نگاهی به دستان او انداخت؛ اما زوریان متوجه‌اش شد. دستانش می‌لرزید. زوریان آنها را مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
زوریان گفت:
- خوبم.
چند ثانیه سکوت ضایعی بر محیط اتاق برقرار شد، ایلسا ظاهراً حاضر به ادامه حرف‌هایش درحالی که به او نگاه می‌کرد، نبود.
- می‌تونم ازتون یه سوال بپرسم؟
ایلسا گفت:
- البته.
-به همین دلیل اومدم اینجا.
- نظرتون راجع به سفر در زمان چیه؟
او به وضوح از این سوال زوریان غافلگیر شده بود؛ احتمالاً این آخرین چیزی بود که انتظار داشت از او بپرسد، یا حداقل در انتهای لیست انتظاراتش بود. هرچند خیلی سریع به خودش آمد.
ایلسا با قاطعیت گفت:
- سفر در زمان غیرممکن‌ـه.
- زمان رو فقط می‌شه متسع یا متراکم کرد. هرگز نمی‌تونی عقب یا جلوش کنی.
- چرا؟
زوریان صادقانه و با کنجکاوی پرسید. او هرگز توضیح منطقی‌ای برای غیرممکن بودن سفر در زمان در جایی نخوانده بود، اگرچه ممکن است به این دلیل باشد که تا به حال به این موضوع علاقه چندانی نداشت.
ایلسا آهی کشید.
- اعتراف می‌کنم که در مورد جزئیاتش دانش خاصی ندارم، اما بهترین فرضیه‌های ما نشون می‌ده که مخالفت با جریان‌های زمانی کاملاً غیرممکنه. غیرممکن مثل رسم یک دایره به شکل مربع، نه غیرممکن مثل پرش از روی اقیانوس. رودخانه زمان فقط در یک جهت جریان داره. درضمن، در گذشته آزمایشات بی‌شماری صورت گرفته که همشون هم بی‌ثمر بودن.
ایلسا نگاه تندی به او انداخت.
- من صمیمانه امیدوارم که استعدادهات رو در چنین زمینه احمقانه‌ای هدر ندی.
زوریان در دفاع از خود گفت:
-فقط کنجکاو بودم. همین الان داشتم کتابی رو می‌خوندم که در مورد محدودیت‌های جادو بحث می‌کرد و متعجب بودم که چرا نویسنده‌اش اینقدر مطمئنه که سفر در زمان غیرممکن‌ـه.
ایلسا در حالی که از جایش بلند می‌شد گفت:
- خب حالا دیگه می‌دونی.
- اگه سئوالی نداری، واقعاً دیگه باید برم. خوشحال می‌شم دوشنبه بعد از کلاس به سئوالاتت جواب بدم. روز خوش.
زوریان خروج او از اتاقش را تماشا کرد و در را پشت سرش بست و دوباره روی تختش دراز کشید. <قطعا یک ماه طولانی در انتظارمه>



***


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 6 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل پنجم: شروعی نو (پارت سوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
برای یک بار هم که شده قطار، زوریان را نخواباند. و وقتی که مادرش می‌خواست او را سرزنش کند، به طرز ماهرانه‌ای با موضوعات حساسی توجه مادرش را برانگیخت و از زیر طعنه‌هایش در رفت و مطمئن شد که این یک توهم پیچیده‌ نیست، مگر اینکه اوهام‌گرایی که این توهم را ایجاد کرده از برخی از اسرار خانوادگی کاملاً پنهان‌شدۀ آنان آگاه بود. و به نظر خیلی بیدارتر از آن می‌رسید که در یک نوع کما گیر افتاده باشد. تا آنجایی که در حال حاضر می‌توانست بگوید، او واقعاً به گذشته سفر کرده است. او بیشتر وقتش در قطار را صرف نوشتن تمام جزئیات مهم در یکی از دفترچه‌هایش کرد. هرچند فکر نمی‌کرد که خاطراتش به این زودی محو شوند، اما اینکار به او کمک کرد تا افکارش را سازماندهی کند و متوجه جزئیاتی شود که ممکن بود در غیر این صورت از قلم بیفتند. به یادش افتاد که فراموش کرده کتاب‌هایش را از زیر تــخت کیریل بردارد، اما تصمیم گرفت که چندان هم کتاب‌های مهمی نبودند. اگر کلاس‌ها درست مثل آخرین بار بود، او در طول ماه اول به آن‌ها نیازی پیدا نمی‌کرد.
دلیل تمام اینها آخرین وردی بود که لیچ بر روی او و زک انجام داده، زوریان از اینش مطمئن بود. مشکل این بود که زوریان نمی‌دانست که آن چه وردی بود. حتی کلماتش هم ناآشنا بودند. وردهای استاندارد از زبان ایکوسیان به عنوان پایه و اساس خود استفاده می‌کردند، و زوریان به اندازه کافی با زبان ایکوسیان آشنایی داشت که فقط با گوش دادن به ذکر ورد، یک حس کلی از آن را به دست آورد. اما لیچ از زبان کاملاً متفاوتی برای ورد خود استفاده کرده بود. خوشبختانه زوریان واقعاً حافظه خوبی داشت و حتی بیشتر ذکر را هم به خاطر می‌آورد. بنابراین آن را به صورت آوایی در دفتر خود یادداشت کرد. او کاملاً مطمئن بود که خود ورد را با این سطح امنیتی که دارد پیدا نخواهد کرد، چرا که ورد احتمالاً بسیار منحصربفردی بوده و از دسترس جادوگران حلقه یکم مانند او دور نگه داشته می‌شود؛ اما او مطمئناً در کتابخانه آکادمی به دنبال یک دیکشنری معتبر برای پیدا کردن آن زبان مرموز، خواهد گشت.
سرنخ دیگر برای کل این مسئله، خود زک بود. پسرک قادر به مبارزه با یک لیچ < یک لیچ کوفتی! > برای چندین دقیقه قبل از اینکه درنهایت تسلیمش شود، بود. هرچند لیچِ عملاً با او بازی می‌کرد و نمی‌شد اسمش را یک نبرد گذاشت، اما باز هم دستاورد بسیار چشمگیری بود. زوریان به راحتی زک را با یک جادوگر حلقه سوم و حتی بیشتر همتراز می‌دانست. < پس آخه اون پسر تو آکادمی چه غلطی می‌کرد؟ > قطعاً مسئله زک بودار بود، هرچند زوریان قصد نداشت مستقیماً با او روبرو شود، نه تا زمانی که بیشتر در مورد آنچه رخ می‌دهد مطلع شود. تا آنجا که او می‌دانست، این می‌توانست یکی از مواردی باشد که بگویند: «تو دیگه در مورد ما می‌دونی، پس حالا دیگه مجبوریم تو رو بکشیم». او می‌بایست از این به بعد با احتیاط دور وارث خاندان نوودا قدم می‌زد.
زوریان دفترش را محکم بست و دستش را لای موهایش کشید. مهم نبود که چگونه به این مسئله نگاه می‌کرد، کل این وضعیت کاملاً دیوانگی محض به نظر می‌رسید. آیا او واقعاً خاطراتی از آینده دارد یا به سادگی داشت عقلش را از دست می‌داد؟ هر دو احتمال وحشتناک بود. او به هیچ وجه صلاحیت مقابله با چنین چیزی را به تنهایی نداشت، اما نمی‌دانست چگونه از دیگران بدون اینکه او را به دیوانه‌خانه یا اتاق بازجویی ببرند کمک بگیرد.
تصمیم گرفت بعداً راجع به آن فکر کند. یا حداقل فردا. کل این ماجرا خیلی عجیب بود و قبل از اینکه تصمیمی بگیرد چه باید بکند، باید حسابی راجع بهش فکر می‌کرد.
- ببخشید این صندلی خالیه؟
زوریان نیم نگاهی به شخصی که این حرف را گفت انداخت و بعد از یک ثانیه به یاد آورد که او را می‌شناسد. دخترک یقه‌اسکی‌پوش سبز رنگ بی‌نامی که وقتی در کورسا توقف کردند، در کوپه‌اش به او پیوست. البته بار آخر قبل از نشستن به خود زحمت اجازه گرفتن را نداده بود. < چه چیزی تغییر کرده این بار؟ آه، مهم نیستش > مهم این است که آخرین بار چهار دختر نیز بعد از او وارد کوپه آنها شدند. دختران بسیار پر سر و صدا و بس نفرت انگیز. به هیچ وجه قرار نبود بقیه سفر خود تا سیوریا را با هم نشینی آنها بگذراند... نه دوباره.
- آره،
زوریان سری تکان داد.
- در واقع، منم می‌خواستم برم. تو کورسا توقف کردیم دیگه، نه؟ روز بخیر خانم.
و سپس به سرعت چمدان خود را برداشت و به جستجوی کوپه دیگری رفت و دخترک را به سرنوشت خود رها کرد.
شاید بالاخره این خاطرات آینده دارند به دردی می‌خوردند.



***


بم!
- سوسکه!
بم! بم! بم!
- سوسکه، این در لعنتی رو باز کن! می‌دونم که اون تویی!
زوریان روی تختش غلت زد و ناله‌ای سر داد. < لعنتی، تایوِن به این زودی اینجا چیکار می‌کنه؟ صبرکن... > ساعت را از کمدش درآورد و جلوی صورتش قرار داد... تایون نبود که زود آمده بود، او بود که تا بعد از ظهر خوابیده بود. او مشخصاً به یاد داشت که مستقیماً از ایستگاه قطار به آکادمی رفته و دقایقی پس از رسیدن به اتاقش رفت و خوابید، با این حال تا این وقت خوابیده بود. ظاهراً مردن و سپس بیدار شدن در گذشته کاری خسته کننده‌ای است.
بم! بم! بم! بم! بم!
- دارم میام
زوریان فریاد زد.
- در رو از پاشنه درآوردی!
طبیعتاً، تایون با اشتیاق بیشتری به در ضربه زد. زوریان با عجله به ظاهرش رسید و رفت که در را باز کند. در را محکم باز کرد و نگاهی پژمرده به تایون انداخت… .
... که او بی درنگ نگاهش را نادیده گرفت.
تایون گفت:
- بالاخره! چرا اینقدر طول دادی!؟
زوریان گفت:
- خواب بودم.
- واقعا؟
- بله
- ولی... .
زوریان گفت:
- خسته بودم. خسته هم هستم. و لعنتی منتظر چی هستی؟ بیا تو دیگه.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 3 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل پنجم: شروعی نو (پارت چهارم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
تایون با عجله داخل شد و زوریان قبل از اینکه با او روبرو شود، لحظه‌ای ایستاد تا افکارش را جمع و جور کند. در خاطرات آینده او، پس از اینکه زوریان از همراهی کردن او در مأموریتش به فاضلاب امتناع کرد، تایون حتی یک بار هم دوباره به ملاقات او نیامد، که به خوبی خبر از احساسات واقعی تایون در مورد این به اصطلاح «دوستی» آنها می‌داد. ولی خب، زوریان هم دیگر به ندرت در مورد او فکر می‌کرد؛ پس احتمالاً بهتر است او را قضاوت نکند. در هر صورت، تمایل او به ملحق شدن به این ماموریت این بار حتی کمتر از دفعه قبل بود؛ چرا که، بعلاوه دلواپسی قبلیش راجع به این ماموریت تایون، این بار مسئال مهمتر دیگری هم برای نگرانی راجع بهشان داشت. هرچند این بار تصمیم گرفت که به تندی دفعه قبل او را پس نزند، که نتیجتاً یک ساعتی طول کشید تا بتواند از شر تایون خلاص شود.
پس از راهی کردن تایون، زوریان بلافاصله به سمت کتابخانه حرکت کرد و در مسیرش سری هم به نانوایی زد تا گرسنگی‌اش را رفع کند. زمانی که به کتابخانه رسید شروع به جستجوی کتاب‌هایی با موضوع سفر در زمان کرد و سعی کرد زبانی را که لیچ در ورد خود به کار برده بود، شناسایی کند.
حتی نمی‌شد به نتایج به دست آمده‌اش از این کاوش‌، ناامیدکننده گفت. چرا که اولاً، هیچ کتابی در مورد سفر در زمان وجود نداشت. گویا کسی این مبحث را حتی به عنوان یک مطالعه جدی هم در نظر نمی‌گرفت؛ دلیلش هم از قضا به خاطر غیرممکن بودنش و از این حرف‌ها بود. دوماً آن مقدار ناچیزی هم که راجع بهش وجود داشت در جلدهای بیشماری پراکنده بود و اکثر نویسندگان در حد پاورقی یا پاراگراف‌های کوتاه به این موضوع پرداخته بودند. کنار هم قرار دادن جملات و پاراگراف‌های پراکنده یک کار طاقت فرسا بود، که ثمره چندانی هم نداشت؛ چرا که هیچ کدام در حل معمای خاطرات آینده او مفید واقع نشدند. یافتن زبانی که لیچ در ورد خود به کار برده بود هم چیزی فراتر از ناامیدکننده بود، زیرا او حتی نتوانست خود زبان را شناسایی کند، چه برسد به ترجمه وردی که لیچ استفاده کرده بود.
او تمام آخر هفته را بی‌ثمر به بررسی متون کتابخانه‌ای گذراند؛ و سرانجام وقتی مشخص شد که هیچ نتیجه‌ای به همراه ندارد، این مسیر تحقیقاتی‌اش را رها کرد. به علاوه، کارکنان کتابخانه هم دیگر داشتند به خاطر کتاب‌های خاصی که می‌خواند، نگاه‌های عجیبی به سمت او می‌اندختند و زوریان نمی‌‌خواست که با دست خودش شایعاتی علیه خودش راه بیندازد. تنها امیدش این بود که وقتی کلاس‌ها شروع شدند زک را در گوشه‌ای گیر بیندازد و تمام سئوالاتش را از او بپرسد.




***


- دیر کردی!
زوریان با تأمل به چهره خشمگین آکوجا خیره شد. و خوشحال بود که به دلیل شب فاجعه باری که با هم داشتند، الان شاهد هیچ گونه درامایی نبود. و البته به همین اندازه از اینکه نمرده بود هم خوشحال بود. اما راستش نمی‌توانست بفهمد که دلیل طغیان احساسی آکوجا در مراسم رقص چه بوده است. به نظر نمی‌رسید که آکوجا روی او کراشی داشته باشد، پس چرا حرفی که آن موقع زد چنان تاثیری روی او داشت؟
- چیه؟
آکوجا پرسید.
و زوریان متوجه شد که کمی بیش از حد به او خیره شده. < اوپس >
- آکو، چرا فقط به من گیر دادی؟ آخه اونم وقتی که بیشتر از نصف کلاس هنوز نیومدن.
زوریان با لحنی پرسشی از او پرسید.
آکوجا با اعتراف گفت:
- چون حداقل احتمال اینکه تو به حرفم گوش کنی هست، برخلاف اونها. بعلاوه، کسی مثل تو باید الگو بقیه باشه، نه اینکه در حد اونها افول کنه.
- یکی مثل من؟
زوریان پرسید.
آکوجا با عصبانیت گفت:
- بیخیال، برو تو.
زوریان آهی کشید و رفت داخل. احتمالاً بهترین کار این بود که بیخیال همه چیز شود؛ او مشکلات دیگری داشت که باید با آنها سر و کله می‌زد، و به هر حال آکوجا بیش از حد برای ذائقه او سخت گیر و مقید به مقررات بود.
وقتی وارد کلاس شد نمی دانست انتظار داشت چه اتفاقی بیفتد. مثلاً همه از کاری که می‌کردند دست بردارند و به او خیره شوند؟ حداقل در این صورت او دلیلی برای استرسی که از شرکت در اولین کلاس خود در سال سوم برای بار دوم می‌کشید، داشت. اما البته که آنها چنین کاری نکردند. این برای آنها بار دوم نبود، و هیچ چیز نامعمولی هم در مورد او وجود نداشت که آنها متوجه‌ش شوند. او استرس خود را نادیده گرفت و پشت میزش نشست و با احتیاط افراد حاضر در کلاس را برای پیدا کردن زک، بررسی کرد. زوریان دیگر مطمئن بود که پسرک به نحوی با این موضوع ارتباط دارد و به نظر می‌رسید که پسرک مرموز بهترین شانس زوریان برای درک اتفاقات حال حاضر باشد.
غوغایی مختصر به وسیله مارمولک آتش افکن برآیام که ناگهان کل کلاس را به دنبال همسایه وحشت زده پسرک افتاده بود، به پا شد. ظاهراً آن خزنده جادویی، پسرک بخت برگشته را حتی کمتر از زوریان دوست داشت. در هر صورت ایلسا خیلی زود وارد شد و کلاس درس را آغاز کرد.
زک هرگز در کلاس حاضر نشد.
زوریان تمام کلاس را در بهت و حیرت گذراند و از این تغییر وقایع شوکه شده بود. < زک لعنتی کجاست؟ > همه چیز تاکنون تقریباً طبق خاطرات آینده او اتفاق افتاده بود، و غیبت زک اولین انحراف بزرگ در سیر وقایع بود. این امر به زوریان ثابت کرد که زک به نوعی ربطی به این مسئله دارد، ولی همچنین باعث شد که بفهمد پسرک تا اطلاع ثانوی از دسترس زوریان خارج شده است.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 3 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل پنجم: شروعی نو (پارت پنجم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
سخنرانی ایلسا در حال حاضر حتی از اولین باری که به آن گوش داده بود هم آزاردهنده‌تر بود، چرا که از دیدگاه زوریان او همین یک ماه پیش این کلاس یادآوری مباحث گذشته را پشت سر گذاشته بود. ظاهراً ایلسا از نوعی نمایشنامه هم استفاده می‌کرد، چون که سخنرانی‌اش تقریباً با آنچه از حافظه زوریان به یادگار مانده بود یکسان است، تنها تفاوتش این بود که زک برای رقابت با آکوجا برای پاسخ دادن به سؤالات ایلسا در کلاس حضور نداشت.
برای زوریان جالب بود که چگونه اکنون به راحتی می‌توانست اتفاقاتی که در گذشته افتاده بود را درک کند. زک از همان ابتدا، در همان کلاس درس اول، عجیب رفتار می‌کرد، اما زوریان اصلاً به عجیب بودنش فکر هم نکرده بود. مطمئناً، داوطلب شدن زک برای پاسخ دادن به سؤالات معلم برای او نامطلوب بود، اما کاملاً دور از عقل و غیرقابل قبول هم نبود. به هر حال فقط یک کلاس مرور مباحث گذشته بود و آنها باید این موارد را می دانستند تا بتوانند حداقل مجوز خود را بگیرند. دو هفته‌ای طول کشید تا بقیه بچه‌ها هم واقعاً متوجه میزان تغییر ناگهانی زک شوند.
کلی سؤال بدون جواب. زوریان فقط می‌توانست امیدوار باشد که سر کله و زک به زودی پیدا شود.



***



زک نه آن روز، نه روز بعد و نه فردای آن روز به کلاس نیامد. روز جمعه بود که زوریان کاملا مطمئن شد پسرک دیگر اصلاً حاضر نخواهد شد. به گفته بنیسک، زک به سادگی از عمارت خانوادگی خود در همان روزی که زوریان با قطار به سیوریا آمد، ناپدید شده و از آن موقع به بعد هم هیچ کس حرفی از او نشنیده است. زوریان فکر نمی‌کرد بتواند کاری بهتر از کارآگاهانی که قیم زک استخدام کرده بود انجام دهد و مایل هم نبود که با پرس و جو کردن توجه اطرافیان را به خود جلب کند، بنابراین با اکراه تمام معمای زک را تا مدتی کنار گذاشت.
حداقل کارهای مدرسه‌اش خوب پیش می‌رفتند. به لطف دانش قبلی‌اش، او در آزمون‌های غافلگیرکننده نورا بول نمره کامل را گرفت و واقعاً مجبور نبود برای هیچ کلاسی مطالعه‌ای کند. یک روخوانی مختصر برای او کافی بود تا تقریباً در هر امتحانی موفق شود. زمانی که کلاس حفاظ گذاری او وارد مباحث جدی‌تر می‌شد، احتمالاً این مزیت او هم از بین می‌رفت، اما در حال حاضر کلی وقت آزاد داشت تا درباره آنچه که در حین فستیوال تابستانه و حمله به آن رخ داد تعمد و کنکاش کند.
متأسفانه، با غیبت زک، زوریان در تمام سرنخ‌هایش به بن‌بست رسیده بود و اکنون نمی‌دانست که بایستی چگونه ادامه دهد.
- بیا تو.
زوریان در اتاق کار ژویم را باز کرد و جسورانه با نگاه او روبرو شد. او تا به حال به صحت خاطرات «آینده» خود اطمینان داشت، البته اگر غیبت مرموز زک را نادیده بگیریم. بنابراین می‌دانست که قرار است دوباره اوقات سختی را بگذراند. زوریان وسوسه شده بود که جلسات درسی با ژویم را کاملاً تحریم کند، اما ظن برده بود که همین استقامت او در برابر ژویم بود که ایلسا را متقاعد کرد تا زوریان را زیر پر و بال خود بگیرد. و علاوه بر این، احساس می‌کرد که اگر به کلاس ژویم نیاید، در حقش لطف کرده؛ زوریان تقریباً مطمئن بود که مردک با اینکارش می‌‌خواست او را از آمدن به کلاسش منصرف کند. و زوریان هم خیلی کینه توز تر از این حرف‌ها بود که او را به خواسته‌اش برساند. زوریان بدون اجازه او نشست، کمی ناامید از این که مردک به ژست عمداً بی‌ادبانه او توجه‌ای نکرد.
- زوریان کازینسکی؟
ژویم پرسید.
زوریان سرش را تکان داد و خودکاری را که مردک به سمت او پرتاب کرده بود، (که این بار انتظارش را داشت) را قاپید.
- سه اصل اساسی‌ات رو بهم نشون بده.
ژویم بدون اینکه اصلاً اهمیتی بدهد به او دستور داد.
فوراً، بدون حتی لحظه‌ای درنگ، زوریان کف دستش را باز کرد، خودکار عملاً از کف دستش به هوا پرید.
ژویم گفت:
- بچرخونش.
چشمان زوریان گرد شد.< از نو شروع کن چی شد پس؟ > تلاش فعلی او بدتر از آن چیزی نبود که در آخرین جلسه قبل از آن رقص سرنوشت ساز نشان داد، و تنها پاسخ ژویم در آن شب فقط «از نو شروع کن» بود، درست مثل هر زمان دیگری. اما اکنون چه چیزی تغییر کرده؟
- گوش‌هات مشکل دارن؟
ژویم پرسید.
- بچرخونش.
زوریان پلکی زد و بالاخره فهمید که باید به جای خاطراتش روی جلسه جاری تمرکز کند.
- چی؟ منظورتون از بچرخونش چیه؟ این که جزء سه اصل اساسی نیستش... .
ژویم به طرز چشمگیری آهی کشید و به آرامی خودکار دیگری را برداشت و آن را روی کف دست خود قرار داد. قلم ژویم به جای اینکه مثل قلم زوریان در هوا معلق بماند، مثل یک بادبزن می چرخید.
زوریان اعتراف کرد:
- من... نمی‌دونم چطور اینکار رو بکنم. تو کلاس همچین چیزی رو بهمون یاد ندادن.
ژویم گفت:
- بله، سیستمی که دانش آموزانمون رو باهاش تعلیم می‌دیم جنایتی در حق اون‌هاست. چنین تمرین شناورسازی ساده‌ای نباید خارج از توانایی‌های یه جادوگر مجوز دار باشه. مهم نیست، قبل از اینکه بریم سراغ مبحث پیشرفته تر تمام نواقصت رو رفع می‌کنیم.
زوریان آهی کشید. < ایول >. جای تعجبی نداشت که کسی نتوانسته بود تا به حال باب میل ژویم سه اصل اساسی را اجرا کند چرا که مردک هربار معیار تسلط بر سه اصل اساسی را از نظر خودش تغییر می‌داد. احتمالاً صدها مدل گوناگون از سه اصل اساسی وجود دارد، آنقدر که بتوان دهه‌ها صرف آموختنشان کرد اما باز هم فرصت کافی را برای یاد گرفتن همه‌شان نداشت، پس جای تعجبی نداشت که کسی در دو سال تحصیلی ناچیز نمی‌توانست همه آنها را یاد بگیرد. علی الخصوص با در نظر گرفتن استانداردهای ژویم در زمینه «تسلط داشتن».
- ادامه بده.
ژویم به او یاد آوری کرد.
- شروع کن.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 3 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل پنجم: شروعی نو (پارت ششم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زوریان به شدت روی خودکاری که بالای کف دستش معلق بود، تمرکز کرد و سعی کرد بفهمد چگونه باید این کار را انجام دهد. احتمالاً نسبتاً کار ساده‌ای بود. او فقط باید وسط قلم را ثابت نگه می‌داشت و از انتها به آن فشار می‌آورد، نه؟ حداقل این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید. تازه موفق شده بود خودکار را کمی حرکت دهد که برخورد یک شی آشنا را روی پیشانی خود احساس کرد.
زوریان به ژِویم خیره شد و به خود لعنت فرستاد که چرا تیله‌های لعنتی مردک را فراموش کرده بود. ژویم نگاهی به خودکاری انداخت که هنوز روی کف دست زوریان معلق بود.
ژویم گفت:
- تمرکزت رو از دست ندادی. خوبه.
زوریان اتهام زنان رو به او گفت:
- شما به طرفم تیله انداختی.
ژویم مصرانه گفت:
- کمکت کردم که سریعتر انجامش بدی. خیلی کند هستی. باید سریعتر باشی. سریع تر، سریع تر، سریع تر! از نو شروع کن.
زوریان آهی کشید و به کار خود بازگشت. بله، قطعا قرار بود اوقات سختی را بگذراند.



***

بین ناآشنایی او با این تمرین و مزاحمت‌های مداوم ژویم، زوریان فقط توانست تا پایان جلسه قلم را به لرزه درآورد، که در واقع کمی تحقیرکننده بود. مهارت‌های شکل‌دهی بالاتر از حد متوسط او یکی از معدود چیزهایی بود که او را از جادوگران دیگر متمایز می‌کرد، و با وجود تلاش‌های مکرر ژویم برای بهم زدن تمرکزش، احساس می‌کرد که باید عملکرد خیلی بهتری می‌داشت. خوشبختانه، کتابی که این نوع تمرینات را با جزئیات توصیف می‌کند، به راحتی در کتابخانه آکادمی پیدا می‌شد، بنابراین او امیدوار بود که بتواند تا هفته آینده بر آن تسلط یابد. خب، نه اینکه به آن واقعا تسلط یابد، حداقل نه آنطور که باب میل ژویم باشد. اما او حداقل می‌خواست قبل از کلاس بعدی‌اش با ژویم چیزی برای نشان دادن داشته باشد و بداند که دارد چه می‌کند.
البته، به طور معمول، او مایل نبود که چنان زحمتی را فقط برای یک تمرین شکل دهی انجام دهد، اما به یک حواس پرتی نیاز داشت. در اوایل، کل موضوع سفر در زمان به قدری برای او مضحک بود که می‌توانست احساساتش را کنترل کند و آرام بماند. بخشی از وجود او مدام انتظار داشت که همه چیز یک کما یا چیزی شبیه به آن باشد و او یک روز از خواب بیدار شود و چیزی را به یاد نیاورد. حالا که معلوم شد وضعیتی که با آن روبرو شده واقعی است، آن قسمت از وجودش وحشت زده و آشفته شده بود. <قراره چه خاکی به سرم بریزم؟ > غیبت اسرارآمیز زک هم به شدت روی او تاثیر گذاشته بود، و باعث شده بود پارانویایش [1] حسابی عود کند و نتواند چیزی به کسی بگوید. زوریان اساساً یک فرد فداکار محسوب نمی‌شد و نمی‌خواست به بهای جان خودش بقیه را نجات دهد. ماهیت خاطرات آینده او هر چه که باشد، در اصل شانس دومی برای او در زندگی بود. او کاملاً مطمئن بود که در پایان خاطرات آینده خود می‌میرد. پس قصد نداشت که آن را هدر دهد. او وظیفه اخلاقی خود می‌دانست که مردم را از خطری که شهر را تهدید می‌کند آگاه کند، اما باید راهی برای انجامش پیدا می‌کرد که جان و آبرویش را به خطر نیندازد.
ساده ترین ایده این است که تا حد امکان به افراد بیشتری هشدار داده شود (تا اطمینان حاصل شود که حداقل برخی از آنها هشدارها را جدی می‌گیرند) و این کار را باید رو در رو انجام دهد، چراکه ارتباطات نوشتاری را می‌توان به راحتی نادیده گرفت و به حد کافی هم موثر نیستند. متأسفانه، تقریباً به طور قطع تا زمانی که حمله واقعاً رخ دهد و حرفش اثبات شود او را به عنوان دیوانه در نظر خواهند گرفت. البته اگر حمله‌ای صورت بگیرد، یعنی اگر توطئه‌گران تصمیم بگیرند پس از افشای نقشه‌هایشان توسط او دست از کار بکشند و حمله اتفاق نیفتد، چه؟ اگر هیچ کس تا دیر نشده او را جدی نگیرد و سپس تصمیم بگیرند که او را تبدیل به یک قربانی کنند تا مسئولیت بی‌مبالاتی خود را گردن او بندازند، چه؟ اگر یکی از افرادی که می‌خواهد به او هشدار دهد بخشی از توطئه‌گران باشد و قبل از اینکه بتواند به دیگران بگوید زوریان را بکشد، چه؟ و کلی سئوالات دیگر. و او ظن برده بود که یکی از همین فرضیاتش سبب ناپدید شدن زک بود.
در نتیجه این تفکراتش، ایده ناشناس ماندن هر روز بیشتر و بیشتر برای او جذابیت پیدا می‌کرد. مشکل این بود که وقتی پای جادو به میان می‌آمد، فرستادن پیغام به چندین نفر بدون آن که ردی قابل پیگیری از خود به جا بذارد، غیرممکن بود. وردهای پیشگویی همه کاره نبودند، اما زوریان فقط یک درک آکادمیک ناچیز از محدودیت‌های آنها داشت، و هر اقدامش هم ممکن بود در برابر یک پیش‌گوی ماهر بی‌ثمر بماند.
زوریان آهی کشید و بدون توجه به سخنرانی پرشور معلم تاریخشان شروع کرد به ریختن طرحی آزمایشی در دفترچه‌اش. او باید می‌فهمید که باید به چه کسانی اطلاع دهد، محتویات نامه‌ها چه باشند و چگونه مطمئن شود که کسی نتواند آنها را ردگیری کند. زوریان بعید می‌دانست که دولت به نویسندگان اجازه داده باشد که دستورالعمل‌هایی را در مورد چگونگی جلوگیری از شناسایی شدن توسط مجریان قانون، منتشر کنند؛ اما همچنان به کتابخانه سر می‌زد تا ببیند می‌تواند در این مورد کتابی بیابد یا نه. زوریان به قدری درگیر اینکار خود بود که متوجه به اتمام رسیدن کلاس نشد، و درحالی که مابقی آماده می‌شدند تا کلاس را ترک کنند او با اشتیاق مشغول نوشتن بود. و قطعاً هم متوجه نگاه دزدکی بنیسک نشد.
- چیکار می‌کنی؟
به محض اینکه بنیسک شروع به صحبت کرد، زوریان دفترچه‌اش را سریع بست و چشم غره‌ای به پسرک انداخت.
زوریان خاطرنشان کرد:
- بی‌ادبانه‌ست که تو کار بقیه سرک بکشی.
- ترسیدی، نه؟
بنیسک لبخندی زد و با صدای بلند صندلی خود را از روی زمین کشید تا بتواند نزدیک میز زوریان بنشیند.
- آروم باش، چیزی ندیدم.
زوریان گفت:
- نه که حالا تلاشت رو نکردی.
که این حرف او فقط منجر به باز شدن پوزخند بنیسک تا بناگوشش شد.
- حالا امرت چیه؟
بنیسک شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- فقط می‌خواستم کمی حرف بزنیم. امسال واقعاً گوشه گیر شدی، همیشه چهره‌ات درهمه و بیشتر اوقات هم با یه چیزی مشغولی با اینکه چیزی از شروع سال جدید نگذشته. می‌خواستم بدونم که چی اینطوری خوره جونت شده، همین.
______________________
1: پارانویا (بدگمانی): غریزه یا فرایندی از فکر است که تحت تأثیر اضطراب یا ترس به حالتی غیرمنطقی و وهم آلود در می‌آید. افراد پارانوئید معمولاً فکر می‌کنند که دیگران برای آزار و اذیت آن‌ها می‌کوشند یا فکر می‌کنند که دیگران به دنبال توطئه علیه آن‌ها هستند.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 3 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل پنجم: شروعی نو (پارت هفتم/نهایی)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زوریان آهی سرداد.
- کمکی از دست تو برنمیاد بن... .
بنیسک صدای گرفته‌ای از خود در کرد و گویا از این حرف زوریان بسیار خشمگین شده بود.
- منظورت چیه که نمی‌تونم کمکت کنم؟ من متخصص حل مشکلات مربوط به دخترهام.
اینبار نوبت زوریان بود که صدایی گرفته از خود در کند.
- مشکلات مربوط به دخترها؟
- بیخیال بابا،
بنیسک خندید و ادامه داد:
- مدام حواست پرته؟ خودت تو کلاسی ولی ذهنت تو هپروته؟ نقشه می‌ریزی تا چندتا نامه ناشناس بفرستی؟ خیلی تابلوئه، مرد! حالا دختر خوش شانس‌مون کیه؟
زوریان غرغرکنان گفت:
- هیچ دختر خوش شانسی درکار نیست و فکر کردم که گفتی چیزی ندیدی؟
بنیسک با نادیده گرفتن سخنان او گفت:
- گوش کن، فکر نکنم فرستادن نامه‌های ناشناس ایده خوبی باشه. این خیلی ... سال اولی هستش، می‌دونی؟ بهتره مستقیم بری سراغش و بهش بگی که چه حسی داری.
زوریان آهی کشید و از روی صندلی‌اش بلند شد:
- برای این چیزها وقت ندارم.
بنیسک به دنبال او رفت و اعتراض کنان گفت:
- هی، بیخیال حالا... پسر، خیلی حساس هستی تا حالا کسی اینو بهت گفته بود؟ من فقط داشتم... .
زوریان به او توجهی نکرد. او واقعاً در حال حاضر به چنین چیزی نیاز نداشت.



***


با نگاهی به گذشته، زوریان باید می‌دانست که صرفاً نادیده گرفتن بنیسک ایده خوبی نیست. فقط دو روز طول کشید تا بیشتر اعضای کلاس بفهمند که زوریان به کسی علاقه دارد و حدس و گمان آنها در مورد آن هم واقعاً آزاردهنده بود. ناگفته نماند که عامل حواس پرتی هم بودند. با این حال، زمانی که نئولو یک روز به او نزدیک شد و فهرست کوتاهی از «کتاب‌هایی که ممکن است به درد او بخورند» را به او داد، نارضایتی او از این شایعات از بین رفت. نیمی از وجودش به او می‌گفت که لیست را آتش بزند، به خصوص که آن لیست با ده‌ها قلب کوچک در اینور و آنورش تزئین شده بود، اما در نهایت کنجکاوی‌اش بر او غالب آمد و برای بررسی آنها به کتابخانه رفت. زوریان فکر کرد که حداقل با خواندشان می‌تواند حسابی بخندد.
هرچند بیشتر از خندیدن نصیبش شد. به جای توصیه‌های احمقانه عاشقانه‌ای که انتظارشان را داشت، کتاب‌هایی که نئولو معرفی کرده بود توصیه‌هایی مبنی بر این بود که چگونه مطمئن شوید نامه‌ها، هدایا و مواردی از این قبیل با پیش‌گویی و جادوهای دیگر به شما بازگردانده نشوند. ظاهراً اگر نام چنین توصیه‌ای را «عشق ممنوع: اسرار نامه‌های قرمز فاش شده» بنامید و آن را به‌عنوان توصیه‌‌هایی برای روابط عاشقانه بیان کنید. می‌توانید مستقیماً از سانسوری که معمولاً چنین موضوعاتی در معرض آن هستند، عبور کنید.
البته، او نمی‌دانست که توصیه‌های موجود در این کتاب‌ها تا چه حد قابل اعتماد است. و کتابدار هم وقتی همچین کتاب‌هایی را در دست او می‌دید نگاه‌های تمسخر آمیزی به سمتش می‌انداخت؛ اما در هرصورت او همچنان از یافتن‌شان خوشحال بود. اگر همه چیز در نهایت درست پیش می‌رفت، باید لطف نئولو را جبران می‌کرد.
پس با نزدیک شدن به فستیوال تابستانی، زوریان کاملاً آماده شد و نقشه‌هایش را کشید. او یک دسته کامل از کاغذهای معمولی، خودکار و پاکت‌های نامه را از فروشگاهی خریداری کرد که به نظر فقیرتر و بی‌نظم‌تر از آنچه باشد که بتوانند خریدار کالاهای خود را ردیابی کنند. زوریان نامه‌ها را با دقت نوشت تا از افشای هر گونه جزئیات شخصی خودداری کند. و مطمئن شد که کاغذ را به هیچ وجه با دست برهنه لمس نکند و حتی جرعه‌ای عرق، تار مو یا قطره‌ای خون در پاکت جا نگذارد. او عمداً با یک دستخط رسمی، قلنبه و سلمبه نوشت که هیچ شباهتی به دست خط معمولی او نداشت. و قلم‌ها، کاغذها و پاکت‌های اضافی را هم که استفاده نکرده بود را در نهایت از بین برد.
و سپس، یک هفته قبل از فستیوال، نامه‌ها را در صندوق‌های پستی مختلف در سراسر سیوریا انداخت و منتظر ماند.
انتظار کشیدن واقعاً اعصاب خرد کن و استرس آور بود. با این حال، هیچ اتفاقی نیفتاد؛ هیچ کس در مورد نامه‌ها به سراغ او نیامد، که خوب بود؛ اما همچنین به نظر می‌رسید که هیچ چیز غیرعادی‌ای هم در حال رخ دادن نیست. یعنی کسی حرفش را باور نکرده؟ یعنی او به نوعی گند زده و نامه‌ها به دست گیرندگان مورد نظر خود نرسیده‌اند؟ یا آنها آنقدر در واکنش خود محتاط هستند که هیچ مزاحمتی برای عموم ایجاد نکنند؟ انتظار داشت او را می‌کشت.
بالاخره دیگر صبرش تمام شد. غروب قبل از رقص تصمیم گرفت هر کاری که از دستش برمیامد را انجام داده و با اولین قطار از شهر خارج شد. ممکن است نامه‌های او کارساز باشد یا نه، اما با اینکارش او در هر صورت در امان خواهد بود. اگر کسی بپرسد (اگرچه شک داشت) از بهانه کارساز «حادثه کیمیاگری» خود استفاده می‌کند. او فرمول معجون را قاطی کرده و کمی از بخارهای توهم‌زایش را تنفس کرده؛ و تنها زمانی که از سیوریا خارج شده بود به خودش آمده. < آره دقیقاً همچین اتفاقی افتاد.>
هنگامی که قطار در نیمه شب از سیوریا دور می‌شد، زوریان ناراحتی و عذاب وجدان خود را به خاطر اینکه کار زیادی برای هشدار دادن به اهالی شهر انجام نداده بود، سرکوب کرد. چه کار دیگری می توانست بکند؟ < هیچی، همین. هیچ کار دیگه‌ای از دستم برنمیومد.>
پس از مدتی او به خواب پریشانی فرو رفت، صدای موزون ریل‌های قطار همچون لالایی بود برایش، و تصاویر سقوط ستاره‌ها و اسکلت‌هایی که در حاله‌ای از نور سبز پوشانده شده بودند رویای او را تسخیر کردند.



***


چشمان زوریان ناگهان باز شد و درد شدیدی از شکمش احساس کرد. تمام بدنش در مقابله با جسمی که روی او افتاده بود متشنج شد، و او به ناگهان کاملاً بیدار شد. و دیگر هیچ اثری از خواب آلودگی در ذهنش باقی نمانده بود.
- صبح بخیر داداش!
صدایی شاد و آزاردهنده دقیقاً بالای سرش به گوش رسید.
- صبح بخیر، صبح بخیر، صبح بخــیـــــــــــــــر!!!
زوریان با ناباوری به خواهر کوچکش خیره شد و دهانش مرتباً باز و بسته می‌شد. < چی؟ بازم؟ >
- عه، شوخیت گرفته حتماً!
زوریان غرغرکنان گفت که باعث شد کیریل به سرعت از روی او بلند شود و کنار برود و با ترس از او دور شود. ظاهراً کیریل فکر کرد که عصبانیت زوریان ناشی از کار او است.
- با تو نبودم، کیریل، من... من یه کابوس دیدم، همین.
باورش نمی‌شد، دوباره این اتفاق افتاده!؟ < جریان چیه؟ > اودفعه قبل خوشحال شده بود که همچین اتفاقی افتاده، چرا که به این معنی بود که او... نمرده است. اما حالا؟ حالا فقط عجیب بود که چرا همچین اتفاق برای او میفتد؟
و در حالی که داشت از سرنوشت خود ناله و زاری می‌کرد، متوجه شد که باز کیریل به دستشویی رفته و در آن را بسته است.
<‌ لعنت به همه چیز و همه کس!>


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • گریه‌
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 3 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن (پارت اول)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زوریان به مزارع بی‌حد و حصری که از پنجره کناری‌اش به سرعت محو می‌شدند خیره شد. در سکوتِ کوپه خالی‌اش تنها صدای ریل قطار به گوش می‌آمد. به نظر خونسرد و آرام می‌رسید، اما در واقع تظاهری بیش نبود.
شاید خونسردی ظاهری او احمقانه به نظر می‌رسید، چرا که کسی در اطرافش نبود که او را قضاوت کند؛ اما با گذشت سال‌ها زوریان دریافته بود که در ظاهر آرام بودن به او کمک می‌کند تا راحت‌تر به آرامش درونی‌اش برسد. آرامشی که اکنون بیش از هرچیز به آن نیاز داشت، چرا که چیزی نمانده بود تا مانند یک مرغ سرکنده به وحشت بیفتد.
چرا دوباره این اتفاق افتاد؟ اولین بار او کاملاً مطمئن بود که لیچ مسئول آن است. ورد با او برخورد کرده بود و سپس در گذشته از خواب بیدار شده بود. علت و معلول. با این حال، این بار ورد مرموز به او اصابت نکرده بود؛ مگر اینکه کسی در حالی که خواب بود یواشکی سوار قطار شده باشد. که از نظر او کاملاً بعید بود. نه، او در قطار خوابش برده و دوباره در گذشته بیدار شده بود؛ گویی که کاملاً یک اتفاق عادی است.
اگرچه، بعضی از مسائلی هم که تاکنون خوره‌ی جانش شده بودند برایش مشخص شد. گذشته از همه این‌ها، چرا باید لیچ ورد سفر در زمان را روی او اجرا می‌کرد؟ به نظر زیاد در راستای تهاجم سری و مخفی‌شان نمی‌رسید. سفر در زمان هم بیش از حد هدفمند و پیچیده به نظر می‌رسید که یک عارضه جانبی تصادفی باشد؛ و او به شدت شک داشت که لیچ درکی از اثرات وردی که استفاده کرده نداشته باشد. حتی تازه کاری مثل او می‌دانست که استفاده از وردی که درک چندانی از آن نداشت، در یک محیط کنترل‌نشده چه ایده‌ی وحشتناکی است؛ و لیچ هم با انجام چنین کار احمقانه‌ای که برای انتقام از دوتا بچه ننری که به هرحال شکست‌شان داده بود، به چنین سطحی از مهارت جادویی نمی‌رسید. نه، توضیح ساده‌تری وجود داشت: لیچ مسئول معمای سفر در زمان او نبود. او واقعاً سعی در کشتن آنها داشت. «آنها» یعنی جمع، زیرا زک نیز هدف او بوده است. همان زک که ناگهان در تمام کلاس‌هایش به طرز تکان دهنده‌ای نمرات عالی‌ای کسب می‌کرد. همان زکی که تا دندان مسلح در شهر پرسه می‌زد و جادوهای رزمی‌ای بلد بود که باید فراتر از حد یک دانش آموز ساده باشند. همان زکی که در تمام طول ماه حرف‌های عجیب و غریب زیادی می‌گفت… .
شاید این زک بود و نه لیچ که ورد سفر در زمان را اجرا کرده باشد؟
اینکه زک یک مسافر زمان است، توانایی‌های گسترده و پیشرفت تحصیلی غیرقابل توجیح او را به خوبی توضیح می‌داد. از آنجایی که به نظر می‌رسد این روش خاص سفر در زمان فقط ذهن یک فرد را به بدن جوان‌ترخودش می‌فرستد، ممکن بود سنش خیلی بالاتر از ظاهرش باشد، و آنچه زوریان از سخنان مختلف زک به یاد می‌آورد او را به این باور رساند که پسرک دفعات زیادی در این دوره زمانی خاص زندگی کرده است. یک جادوگر با دهه‌ها تجربه و دانش، بدون شک برنامه درسی سال سوم را به طرز خنده‌داری آسان در نظر می‌گرفت.
اگرچه حتی اگر زک کسی بود که ورد سفر در زمان را اجرا کرده، هنوز هم این سئوال پیش می‌آید که چرا او هم با زک به گذشته سفر کرده. البته ممکن است کاملاً تصادفی بوده باشد؛ او می‌دانست که چسبیدن به یک جادوگر در عین انجام ورد تلپورت می‌تواند شما را هم با خودش به مقصد جادوگر بکشاند. و آنها هم اساساً با یکدیگر در هم تنیده شده بودند؛ اما این توضیح، دیگر دوباره تکرار شدن این ماه را توجیه نمی‌کند. زک در تمام طول ماه غایب بود، و بنابراین زوریان فرصتی نداشت که چیزی از او دستگیرش شود.
نمی دانست چه فکری کند. <امیدوارم زک این بار حاضر باشه.>
- هم اکنون در کورسا توقف می‌کنیم.
صدایی بی روحی طنین انداز شد، با بلندگوهای معیوب که هر چند وقت یکبار صدای ترق تروقی از خود در می‌کردند.
-تکرار می‌کنم، هم اکنون در کورسا توقف می‌کنیم. متشکرم.
<چی، به این زودی؟> نگاهی به پنجره نشان داد که تابلو سفید آشنایی ورود او به مرکز تجاری را تایید می‌کند. او تقریباً وسوسه شده بود که از قطار پیاده شود و تمام این ماه را به اللی‌تللی کردن بپردازد و تمام این جریانات سفر در زمان را به فراموشی بسپارد، اما به سرعت این ایده‌اش را رد کرد. شروع سال تحصیلی به این شکل واقعاً غیرمسئولانه و خود ویرانگر خواهد بود، حتی اگر گذراندن یک ماه مشابه دیگر از همان کلاس‌ها چیز نه چندان جذابی باشد. هرچند این احتمال وجود داشت که برای سومین بارهم به گذشته بازگردانده شود، اما این چیزی نبود که بخواهد بر آن متکی شود. به هر حال، محال بود که این ورد بتواند او را به طور نامحدود به گذشته بازگرداند؛ دیر یا زود بالاخره مانای آن تمام خواهد شد. احتمالاً زودتر، چرا که سفر در زمان باید ورد سطح بالایی باشد.
<...نه؟>
- ام… .
زوریان زنجیره افکارش پاره شد و در نهایت متوجه شد که پسری به کوپه‌اش خیره شده. و اخمی با خود کرد. او به طور خاص این کوپه را انتخاب کرده بود زیرا در طول ... دومین تلاش خود برای زندگی‌ کردن کاملاً خالی بود. بعد از اینکه دختر یقه‌پوش سبز رنگ را با سرنوشت عذاب آور مملو از قهقهه‌اش رها کرده بود، برای کمی فضای خصوصی داشتن به اینجا آمد، بنابراین این بار تصمیم گرفت فعالانه عمل کند و از همان ابتدا به اینجا بیاید. ظاهراً به این سادگی‌ها هم نبود. او تصور می‌کرد که همین حضور او پسرک را به سمت او جذب کرده است؛ برخی از مردم به سادگی دوست داشتند از کوپه‌های خالی دوری کنند.
- بله؟
زوریان مودبانه گفت، امیدوار بود که پسرک به جای اینکه بخواهد دنبال صندلی‌ای خالی باشد، فقط سئوالی یا چیزی از او بپرسد.
ولی زوریان در اشتباه بود.
- اشکالی نداره اگه اینجا بشینم؟
زوریان با لبخندی زوری به پسرک گفت:
- نه، بفرما تو.
<لعنتی!>
پسرک لبخندی درخشان به او زد و به سرعت چمدانش را به داخل کشید. البته چمدان‌های زیادش را.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Erarira و 2 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ششم: تمرکز کن و دوباره شروع کن(پارت دوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- سال اولی هستی، نه؟
زوریان بالاخره نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد و از پسرک پرسید. این هم از نقشه‌اش برای ساکت ماندن و ترساندن و وادار کردن پسرک به فرار از کوپه‌اش. <خب، هرچه بادا باد... .>
- آره. پسرک با او موافقت کرد.
- چطور فهمیدی؟
زوریان گفت:
- بخاطر این همه چمدونی که با خودت آوردی‌ـه، متوجهی که ساختمون آکادمی با ایستگاه قطار حسابی فاصله داره دیگه، نه؟ تا برسی اونجا دستات از جاشون کنده می‌شن.
پسرک پلکی از روی تعجب زد. ظاهراً از این موضوع آگاه نبود.
- اوم، خدایی اینقدرا هم بد نیستش، مگه نه؟
زوریان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- حالا بهتره دعا کنی که بارون نباره.
پسرک خنده‌ای مضطرب از خودش در کرد و گفت:
- هههه. مطمئنم که دیگه اونقدرها هم بدشانس نیستم. زوریان پوزخندی زد.
<آه، با خبر بودن از آینده چه حالی می‌ده، یا باخبر بودن از گذشته؟> متاسفانه زبان گفتاری با در نظر گرفتن امکان سفر در زمان طراحی نشده است.
- عه! اصلاً خودم رو معرفی نکردم!
پسرک به ناگهان گفت.
- من بِرن ایوارین هستم.
-زوریان کازینسکی.
چشمان پسرک بلافاصله گرد شد.
- مثل... .
زوریان گفت:
- مثل دیمن کازینسکی، بله.
ناگهان پنجره کوپه جذابیت بیشتری برای زوریان پیدا کرد. پسرک با چشم انتظاری به زوریان خیره شد، اما اگر انتظار داشت که زوریان بیشتر در این مورد به او توضیح دهد، به شدت قرار بود که ناامید شود. آخرین کاری که زوریان دلش می‌خواست انجام دهد صحبت کردن در مورد برادر بزرگش بود.
- خب، اوم، با دیمن کازینسکی آشنایی داری یا که فقط تشابه اسمی هستش؟
پسرک پس از مکثی طولانی از او پرسید.
زوریان وانمود کرد که نمی‌تواند صدای او را بشنود و در عوض دفترچه‌اش را از صندلی کناری برداشت و به دقت فراوان مشغول به مطالعه‌اش شد. تقریباً کاملاً سفید بود، زیرا تمام یادداشت‌های قبلی او در مورد تهاجم و رمز و راز «خاطرات آینده‌اش» دیگر ناپدید شده بودند و در آینده‌ای که او پشت سر گذاشت بود گم و گور شده بودند. ضرر چندانی از پاک شدن آن یادداشت‌ها ندیده بود، چرا که اکثریت قریب به اتفاق آن یادداشت‌ها بی‌ارزش بودند؛ و حدس و گمان‌های توخالی و سرنخ‌های بی‌فایده‌ای بیش نبودند و به او را ذره‌ای در حل این معما کمک نکرده بودند. با این حال، او چند چیز را که از یادداشت‌های قبلی‌اش به خاطر می‌آورد، دوباره در آن نوشت، مانند وردی که لیچ قبل از کشتن او به زبان آورده بود. بله، زک احتمالاً مسئول همه این‌ اتفاقات بود، اما نمی‌توانست کاملاً مطمئن باشد… .
زوریان پس از اینکه تصمیم گرفت که سکوتش دیگر بیش از حد ضایع شده است، سرش را بالا آورد و نگاهی ناشی از سردرگمی را روانه پسرک روبه‌رو‌یی‌اش کرد.
- ها؟ چیزی گفتی؟
زوریان وانمود کنان و با کمی اخم گفت، گویی اصلاً کلمه‌ای از سئوالی را که پسرک پرسیده بود را هم نشنیده است.
پسرک حرفش را پس گرفت و گفت:
- ام، بیخیال، چیز مهمی نبود.
زوریان این‌بار لبخندی واقعی به پسرک زد. <حداقل دوهزاریش کج نیستش.> زوریان مدتی با پسرک صحبت کرد و بیشتر هم فقط به سؤالات او در مورد برنامه درسی سال اول پاسخ داد. هرچند طولی نکشید تا حوصله‌اش سر برود و دوباره تظاهر کرد که مشغول خواندن دفترچه‌اش است؛ به این امید که پسرک باز هم دوهزاریش بیفتد.
- راستی، چی تو اون دفترچه است که اینقدر جالبه؟
پسرک از او پرسید، یا از بی‌علاقگی زوریان به ادامه گفتگو غافل بود یا عمداً آن را نادیده می‌گرفت.
- نگو که داری درس می‌خونی؟
زوریان گفت:
- نه، اینها فقط یادداشت‌هایی راجع به بعضی از تحقیقات شخصیم‌ـه. خیلی‌خوب پیش نمی‌رن، برای همین یه‌کم ناامید شدم. و ذهنم مدام به سمت دفترچه سوق می‌ره. <به خصوص وقتی که جایگزینش حرف زدن با یه سال اولی بیش از حد مشتاق‌ باشه.>
- کتابخونه آکادمی... .
زوریان آهی کشید و گفت:
- اولین جایی بود که رفتم. محض اطلاعت، کودن نیستم، ها!
پسرک چشم غره‌ای به سمت زوریان رفت.
- خودت دنبال کتاب‌ها گشتی یا از یه کتابدار کمک گرفتی؟ مادر من به‌عنوان یه کتابدار کار می‌کنه، و اونها یه سری وردهای پیش‌گویی خاصی رو دارند که بهشون اجازه می‌ده درعرض چند دقیقه چیزهایی رو پیدا کنی که اگه بخوای فقط با عنوان و اسم نویسنده به دنبالشون بگردی، چندین دهه طول می‌کشه.
زوریان چندباری دهنش را باز و بسته کرد. <از کتابدار کمک گرفتن، ها؟ خیلی‌خب شایدم کودن باشم.>
- خب... این واقعاً موضوعی نیست که بخوام با کتابدار در میون بذارم.
زوریان سعی کرد خودش را توجیه کند. که البته حرف درستی هم بود، ولی می‌دانست که احتمالاً به هرحال برود از کتابدار کمک بگیرد.
- شایدم خودم بتونم این وردی که می‌گی رو تو آرشیو وردها پیدا کنم؟ ولی نه، اگه شبیه بقیه وردهای پیش‌گویی باشند مشکل تفسیر و استفاده صحیح از اون‌هاست، نه طرز اجراشون... .
پسرک پیشنهاد کرد:
- همیشه می‌تونی بری پاره وقت اونجا کار کنی. اگر کتابخانه آکادمی چیزی شبیه به کتابخانه‌ای باشه که مادرم تو اون کار می‌کنه، اونها همیشه به دنبال کمک هستند. و طبیعتاً به کارمنداشون یاد می‌دن که چطور از این وردها استفاده کنند.
- واقعا؟
زوریان پرسید درحالی که رفته رفته بسیار مجذوب این ایده می‌شد.
پسرک در حالی که شانه هایش را بالا می‌انداخت، گفت:
- به امتحانش می‌ارزه.
در مابقی مسیر، زوریان از تلاشش برای فرار از گفتگو با پسرک دست کشید. بِرن قطعاً توانسته بود احترام او را بدست بیاورد.




***


- البته که! ما همیشه به دنبال کمک هستیم!
<خب… آسون‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم>
- امیدوارم درک کنی که نمی‌تونیم پول زیادی بهت بدیم؛ اون آدم ذلیل و خسیسی که اسمش رو گذاشته مدیر، بازم بودجمون رو کاهش داده!، ولی ما در مورد زمان کار بسیار انعطاف پذیر هستیم و فضای بسیار دوستانه‌ای اینجا داریم... .
زوریان صبورانه منتظر ماند تا کتابدار حرفش را تمام کند. او در نگاه اول یک زن میانسال ساده‌ می‌آمد، اما لحظه‌ای که شروع به صحبت کرد، زوریان متوجه شد که قیافه‌ای که او به خودش گرفته تا حد زیادی گمراه کننده و فریبنده است، چرا که او بسیار شاد و پر جنب و جوش ظاهر شد. فقط ایستادن در کنار او باعث شد زوریان همان فشاری را که وقتی در میان انبوه مردم گیر می‌کرد را احساس کند، و غریزه‌اش به او می‌گفت که باید سریع از او فاصله بگیرد گویی که او به مانند یک آتش خروشان است.
[/SPOILER]


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Erarira و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا