- عضویت
- 28/9/21
- ارسال ها
- 47
- امتیاز واکنش
- 503
- امتیاز
- 203
- محل سکونت
- maraghe
- زمان حضور
- 1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل چهارم: سقوط ستارهها (پارت ششم/نهایی)
زوریان مطمئن نبود دقیقاً چه چیزی باعث شد که زک حرفش را ناتمام بذارد؛ فقط این را فهمید که یک ترس مبهم بر او غلبه یافته و باید سریع واکنش نشان دهد، درست مثل کمی پیش که یک گرگ زمستانی سعی کرده بود به او حمله کند. او با یک حرکت تند و ناگهانی خود را از چنگ آکوجا رها کرد، و زک را از مسیر وردی که به سمت او میآمد کنار زد. پرتوی قدرتمند قرمزی با شدت به دیوار برخورد کرد؛ (درست همان جایی که سر زک چند لحظه پیش قرار داشت.) و سوراخی بزرگ در آن ایجاد شد و گرد و غبار همه جا را فرا گرفت.
زک گفت:
- لعنتی.
- پیدام کردش، زودباش از چوب بچسب قبل اینکه... .
چوب جادویی در یک چشم بهم زدن آکوجا را ناپدید کرد و به مکانی امن برد.
- ... فعال بشه.
زک با لحنی پر از درد و رنج تمام کرد.
- لعنتی، زوریان چرا چوب رو دستت نگرفتی؟!
- اونوقت تو میمردی.
زوریان اعتراض کرد. اگر توانایی کمک به او داشته باشد، اجازه نخواهد داد که شخصی که امشب چندین بار جان او را نجات داده طعمهی ورد دشمن شود. علاوه بر این، هر کسی که آن ورد را اجرا کرده باشد، مطمئناً مانند بقیه موجودات و جادوگران دشمن که تاکنون با آنها روبرو شدهاند، تسلیم قدرت جادویی زک خواهد شد. <این یکی واقعاً چقدر ممکنه از بقیه قدرمندتر باشه؟>
یک وزش ناگهانی باد گرد و غبار را دور زد و یک پیکر انسان نمای لاغر از میان آن ظاهر شد. زوریان دهنش باز شد و با چهرهای متعجب به موجود جلوی رویشان خیره شد. یک اسکلت بود که حالهای از رنگ سبز لجنی دور او حلقه زده بود. استخوانهایش سیاه بود و با جلای فلزی عجیب پوشیده شده بود، انگار که اصلاً استخوان نبودند؛ بلکه گویی مجسمهای از یک اسکلت، ساخته شده از نوعی فلز سیاه رنگ بود. این موجود که در زرهای مزیین به طلا، یک عصا در دستان اسکلتی خود و تاجی پر از سنگهای قیمتی بنفش رنگ بر سر خود محصور شده بود، و به نظر میرسید که گویی پادشاهی که مدتها مرده است و اکنون هم از میان مردگان برخاسته است.
<یه لیچـه، یه لیچ لعنتیـه! اوه، بدجور قراره بمیریم... .>
لیچ حفرههای خالی چشمهایش را روی آنها متمرکز کرد. وقتی چشمان زوریان به حفرههای سیاهی برخورد کرد که زمانی چشمان لیچ را در خود جای داده بودند، احساس ناخوشایندی در وجودش فرو رفت، انگار که لیچ به درون روحش نگاه میکرد. پس از کمتر از یک ثانیه، لیچ با بیحوصلگی توجه خود را به زک معطوف کرد و ظاهراً زوریان را چیز خاصی مدنظر نگرفته بود.
لیچ با صدایی قدرتمند و طنین انداز، گفت:
- خب خب... .
- پس تو کسی بودی که داشت سربازهای من رو میکشت.
زک در حالی که عصایش را در دست گرفته بود گفت:
- زوریان، تا من سرش رو گرم میکنم تو فرار کن.
زک بدون اینکه منتظر پاسخی بماند، رگبار پرتابههای جادویی را به سمت لیچ پرتاب کرد، در عوض لیچ نیز سه پرتو بنفش رنگ را به سوی آنها پرتاب کرد و در عین حال با تکان دادن دست استخوانیاش یک حفاظ محافظتی به دور خود برافراشت. دوتا از پرتوها به سمت زک رفتند، اما متأسفانه لیچ مناسب دیده بود که که یکی از آنها را به سمت زوریان نیز بفرستد. با اینکه پرتو مستقیماً با او برخورد نکرد، اما هنگام تصادمش با زمین انفجار بزرگی ایجاد کرد که باعث برخورد ترکشهای سنگی بسیاری به پای زوریان شد. درد شدیدی بدن او را در بر گرفت. زوریان برای لحظهای به زمین و افتاد هیچ حرکتی نتوانست بکند.
پنج دقیقه طول کشید تا زوریان خود را کشانکشان به سمت پشت یک گاریای که در نزدیکیاش بود بکشد، به این امید که حداقل کمی دربرابر قدرت مخربی که در نبرد بین آن دو به وجود آمده بود، از او محافظت کند. زک به اندازه کافی لیچ را مشغول کرده بود که دیگر وردهایی را به دنبال زوریان نفرستاد، که خوشبختانه خبر خوبی بود، چرا که زوریان دیگر توانایی جاخالی دادن از هیچ چیز دیگر را نداشت. او با وحشت به رد و بدل شدن وردهای قدرتمندی بین لیچ و زک، که قریب به اکثر آنها را هم نمیشناخت، خیره شد. و با ترس فزایندهای متوجه شد که پیش بینی او از مرگ وحشتناک آنها به دست لیچ کاملاً درست است؛مهم نیست که زک چقدر خوب بود، او به هیچ وجه در سطح قدرت لیچ نبود. موجود کریه رسماً زک را بازیچهی دست خود کرده بود و مطمئناً به زودی از بازی کردن با او خسته میشد یا که بدتر... .
چهرهی زوریان با دیدن نفوذ یک پرتو قرمز رنگ از حفاظ زک و اصابتش با با پهلوی او درهم پیچید. او ظن برد که لیچ عمداً به یک نقطه غیر حیاتی زک ضربه وارد کرده است، تا کمی بیشتر از نبرد خود با زک لــذت ببرد، و زمانی که این موجود اقدامی به کشتن زک نکرد، صحهای بر ظن زوریان گذاشت. و به جای آن تصمیم گرفت با یک حرکت ساده زک را به هوا پرتاب کند. زک به دیواری که در نزدیکی زوریان قرار داشت برخورد کرد و نالهای سر داد.
لیچ به آرامی به آنها نزدیک شد، ظاهراً هیچ عجلهای هم نداشت. حتی با دیدن اینکه زک به آرامی روی پاهای لرزان خود میایستد هم واکنشی از خود نشان نداد و نزدیکتر شد. زک چوبی جادوییاش را محکم در دست چپش گرفت. زوریان میتوانست ببیند که پسرک دست راستش را هم محکم روی زخم پهلویش فشرده.
لیچ گفت:
- جانانه مبارزه کردی، بچهجون.
- برای یکی که قراره صرفاً یه دانشآموز ساده تو آکادمی باشه تاثیر برانگیزـه.
- مثل اینکه... به اندازه کافی تاثیر برانگیز نبوده.
او این را گفت و چوب جادوییاش را انداخت زمین و هر دو دستش را روی زخم پهلویش قرار داد.
زک نفسی را از ســینهاش بیرون داد و گفت:
- گمونم... باید... دفعه بعد... بیشتر تلاش کنم.
لیچ خندید. صدای عجیبی از خود در کرد که از همچین موجودی بعید بود.
-دفعه بعد؟ بچهی احمق، دفعه بعدی وجود نخواهد داشت. هیچ راهی وجود نداره که اجازه بدم شما دوتا زنده بمونید، همینقدرش رو که دیگه میدونی، مگه نه؟
زک آب دهانش را به بیرون تف کرد و با چهری درهم پیچیده گفت:
- ای بابا، اینقدر زر نزن، تمومش کن دیگه.
لیچ در جواب گفت:
- برای کسی که در شرف مرگه زیادی خونسردی.
زک در حالی که چشم غرهای میرفت گفت:
- آه، هرچی تو بگی.
- حالا نه که قراره برای همیشه بمیرم.
زوریان با ناباوری به زک نگاه کرد، و واقعاً متوجه نشد که زک راجع به چه چیزی حرف میزند. اما با این حال، به نظر می رسید که لیچ متوجه شده.
لیچ گفت:
- اوه، فهمیدم.
- احتمالاً تازه جادوی دست کاری روح رو یاد گرفتی، اگر فکر کردی اینکار بهت آسیبی نمیرسونه سخت در اشتباهی. میتونم به سادگی روحات رو تو یه کوزه روح به دام بندازم، ولی یه ایده خیلی بهتری دارم.
لیچ با دست به سمت زوریان اشاره کرد و او ناگهان احساس کرد تمام بدنش یخ زده، گویی در یک نیروی بیگانه محصور شده است. یک حرکت دست دیگر و زوریان با سرعت زیادی به سمت زک شوکه شده پرتاب شد، که به طرز دردناکی به پسرک بیچاره کوبیده شد. هر دوی آنها با دست و پای درهم تنیده شدهای به زمین افتادن و زوریان خوشحال بود که حداقل دیگر آن نیروی فلج کننده را حس نمیکند.
لیچ گفت:
-مهم نیست که روحت جای دیگهای تناسخ پیدا کنه یا نه، اگه یکی بتونه اون رو به هزاران تیکه غیر قابل تشخیص تبدیل کنه دیگه فایدهای نداره.
-درسته، روح ممکنـه جاودانه باشه، اما کسی نگفته که نمیشه چیزی از اون کم یا اضافه کرد.
زوریان در تاریکی میتوانست صدای لیچ را که به زبانی عجیب یک ورد را اجرا میکرد، بشنود. که قطعاً یکی از زبانهای رایج برای اجرای وردها در مکتب ایکوِسیان نبود؛ اما هرگونه کنجکاوی راجع به این زبان، ناگهان با دردی بسیار شدید و غیرقابل تحمل، از بین رفت. او دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما ناگهان نوری سفید دیدگانش را در برگرفت و لحظهی بعد همه چیز در سیاهی فرو رفت.
(مترجم: میشه گفت که دیگه مقدمه داستان تمام شده و داستان اصلی از فصل بعد شروع میشه. ( *︾▽︾). )
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
زک گفت:
- لعنتی.
- پیدام کردش، زودباش از چوب بچسب قبل اینکه... .
چوب جادویی در یک چشم بهم زدن آکوجا را ناپدید کرد و به مکانی امن برد.
- ... فعال بشه.
زک با لحنی پر از درد و رنج تمام کرد.
- لعنتی، زوریان چرا چوب رو دستت نگرفتی؟!
- اونوقت تو میمردی.
زوریان اعتراض کرد. اگر توانایی کمک به او داشته باشد، اجازه نخواهد داد که شخصی که امشب چندین بار جان او را نجات داده طعمهی ورد دشمن شود. علاوه بر این، هر کسی که آن ورد را اجرا کرده باشد، مطمئناً مانند بقیه موجودات و جادوگران دشمن که تاکنون با آنها روبرو شدهاند، تسلیم قدرت جادویی زک خواهد شد. <این یکی واقعاً چقدر ممکنه از بقیه قدرمندتر باشه؟>
یک وزش ناگهانی باد گرد و غبار را دور زد و یک پیکر انسان نمای لاغر از میان آن ظاهر شد. زوریان دهنش باز شد و با چهرهای متعجب به موجود جلوی رویشان خیره شد. یک اسکلت بود که حالهای از رنگ سبز لجنی دور او حلقه زده بود. استخوانهایش سیاه بود و با جلای فلزی عجیب پوشیده شده بود، انگار که اصلاً استخوان نبودند؛ بلکه گویی مجسمهای از یک اسکلت، ساخته شده از نوعی فلز سیاه رنگ بود. این موجود که در زرهای مزیین به طلا، یک عصا در دستان اسکلتی خود و تاجی پر از سنگهای قیمتی بنفش رنگ بر سر خود محصور شده بود، و به نظر میرسید که گویی پادشاهی که مدتها مرده است و اکنون هم از میان مردگان برخاسته است.
<یه لیچـه، یه لیچ لعنتیـه! اوه، بدجور قراره بمیریم... .>
لیچ حفرههای خالی چشمهایش را روی آنها متمرکز کرد. وقتی چشمان زوریان به حفرههای سیاهی برخورد کرد که زمانی چشمان لیچ را در خود جای داده بودند، احساس ناخوشایندی در وجودش فرو رفت، انگار که لیچ به درون روحش نگاه میکرد. پس از کمتر از یک ثانیه، لیچ با بیحوصلگی توجه خود را به زک معطوف کرد و ظاهراً زوریان را چیز خاصی مدنظر نگرفته بود.
لیچ با صدایی قدرتمند و طنین انداز، گفت:
- خب خب... .
- پس تو کسی بودی که داشت سربازهای من رو میکشت.
زک در حالی که عصایش را در دست گرفته بود گفت:
- زوریان، تا من سرش رو گرم میکنم تو فرار کن.
زک بدون اینکه منتظر پاسخی بماند، رگبار پرتابههای جادویی را به سمت لیچ پرتاب کرد، در عوض لیچ نیز سه پرتو بنفش رنگ را به سوی آنها پرتاب کرد و در عین حال با تکان دادن دست استخوانیاش یک حفاظ محافظتی به دور خود برافراشت. دوتا از پرتوها به سمت زک رفتند، اما متأسفانه لیچ مناسب دیده بود که که یکی از آنها را به سمت زوریان نیز بفرستد. با اینکه پرتو مستقیماً با او برخورد نکرد، اما هنگام تصادمش با زمین انفجار بزرگی ایجاد کرد که باعث برخورد ترکشهای سنگی بسیاری به پای زوریان شد. درد شدیدی بدن او را در بر گرفت. زوریان برای لحظهای به زمین و افتاد هیچ حرکتی نتوانست بکند.
پنج دقیقه طول کشید تا زوریان خود را کشانکشان به سمت پشت یک گاریای که در نزدیکیاش بود بکشد، به این امید که حداقل کمی دربرابر قدرت مخربی که در نبرد بین آن دو به وجود آمده بود، از او محافظت کند. زک به اندازه کافی لیچ را مشغول کرده بود که دیگر وردهایی را به دنبال زوریان نفرستاد، که خوشبختانه خبر خوبی بود، چرا که زوریان دیگر توانایی جاخالی دادن از هیچ چیز دیگر را نداشت. او با وحشت به رد و بدل شدن وردهای قدرتمندی بین لیچ و زک، که قریب به اکثر آنها را هم نمیشناخت، خیره شد. و با ترس فزایندهای متوجه شد که پیش بینی او از مرگ وحشتناک آنها به دست لیچ کاملاً درست است؛مهم نیست که زک چقدر خوب بود، او به هیچ وجه در سطح قدرت لیچ نبود. موجود کریه رسماً زک را بازیچهی دست خود کرده بود و مطمئناً به زودی از بازی کردن با او خسته میشد یا که بدتر... .
چهرهی زوریان با دیدن نفوذ یک پرتو قرمز رنگ از حفاظ زک و اصابتش با با پهلوی او درهم پیچید. او ظن برد که لیچ عمداً به یک نقطه غیر حیاتی زک ضربه وارد کرده است، تا کمی بیشتر از نبرد خود با زک لــذت ببرد، و زمانی که این موجود اقدامی به کشتن زک نکرد، صحهای بر ظن زوریان گذاشت. و به جای آن تصمیم گرفت با یک حرکت ساده زک را به هوا پرتاب کند. زک به دیواری که در نزدیکی زوریان قرار داشت برخورد کرد و نالهای سر داد.
لیچ به آرامی به آنها نزدیک شد، ظاهراً هیچ عجلهای هم نداشت. حتی با دیدن اینکه زک به آرامی روی پاهای لرزان خود میایستد هم واکنشی از خود نشان نداد و نزدیکتر شد. زک چوبی جادوییاش را محکم در دست چپش گرفت. زوریان میتوانست ببیند که پسرک دست راستش را هم محکم روی زخم پهلویش فشرده.
لیچ گفت:
- جانانه مبارزه کردی، بچهجون.
- برای یکی که قراره صرفاً یه دانشآموز ساده تو آکادمی باشه تاثیر برانگیزـه.
- مثل اینکه... به اندازه کافی تاثیر برانگیز نبوده.
او این را گفت و چوب جادوییاش را انداخت زمین و هر دو دستش را روی زخم پهلویش قرار داد.
زک نفسی را از ســینهاش بیرون داد و گفت:
- گمونم... باید... دفعه بعد... بیشتر تلاش کنم.
لیچ خندید. صدای عجیبی از خود در کرد که از همچین موجودی بعید بود.
-دفعه بعد؟ بچهی احمق، دفعه بعدی وجود نخواهد داشت. هیچ راهی وجود نداره که اجازه بدم شما دوتا زنده بمونید، همینقدرش رو که دیگه میدونی، مگه نه؟
زک آب دهانش را به بیرون تف کرد و با چهری درهم پیچیده گفت:
- ای بابا، اینقدر زر نزن، تمومش کن دیگه.
لیچ در جواب گفت:
- برای کسی که در شرف مرگه زیادی خونسردی.
زک در حالی که چشم غرهای میرفت گفت:
- آه، هرچی تو بگی.
- حالا نه که قراره برای همیشه بمیرم.
زوریان با ناباوری به زک نگاه کرد، و واقعاً متوجه نشد که زک راجع به چه چیزی حرف میزند. اما با این حال، به نظر می رسید که لیچ متوجه شده.
لیچ گفت:
- اوه، فهمیدم.
- احتمالاً تازه جادوی دست کاری روح رو یاد گرفتی، اگر فکر کردی اینکار بهت آسیبی نمیرسونه سخت در اشتباهی. میتونم به سادگی روحات رو تو یه کوزه روح به دام بندازم، ولی یه ایده خیلی بهتری دارم.
لیچ با دست به سمت زوریان اشاره کرد و او ناگهان احساس کرد تمام بدنش یخ زده، گویی در یک نیروی بیگانه محصور شده است. یک حرکت دست دیگر و زوریان با سرعت زیادی به سمت زک شوکه شده پرتاب شد، که به طرز دردناکی به پسرک بیچاره کوبیده شد. هر دوی آنها با دست و پای درهم تنیده شدهای به زمین افتادن و زوریان خوشحال بود که حداقل دیگر آن نیروی فلج کننده را حس نمیکند.
لیچ گفت:
-مهم نیست که روحت جای دیگهای تناسخ پیدا کنه یا نه، اگه یکی بتونه اون رو به هزاران تیکه غیر قابل تشخیص تبدیل کنه دیگه فایدهای نداره.
-درسته، روح ممکنـه جاودانه باشه، اما کسی نگفته که نمیشه چیزی از اون کم یا اضافه کرد.
زوریان در تاریکی میتوانست صدای لیچ را که به زبانی عجیب یک ورد را اجرا میکرد، بشنود. که قطعاً یکی از زبانهای رایج برای اجرای وردها در مکتب ایکوِسیان نبود؛ اما هرگونه کنجکاوی راجع به این زبان، ناگهان با دردی بسیار شدید و غیرقابل تحمل، از بین رفت. او دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما ناگهان نوری سفید دیدگانش را در برگرفت و لحظهی بعد همه چیز در سیاهی فرو رفت.
(مترجم: میشه گفت که دیگه مقدمه داستان تمام شده و داستان اصلی از فصل بعد شروع میشه. ( *︾▽︾). )
⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: