خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
اسم رمان: مرداب اغواگر
اسم نویسندگان: شقایق گل‌محمد، نیایش حمزه‌ئی کاربران انجمن رمان ۹۸
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
زندگی همیشه هموار و صاف نیست؛
گاهی طوفانی در زندگی‌ات بر پا می‌شود که معنی سختی‌ و دشواری را، در راه طوفان زندگی میفهمی!
مشکلات، باعث می‌شود تصمیمی بگیرد از سر خستگی بخاطر مشکلات فراوان، که به ضرر او و خانواده‌اش است؛ اما تصمیمش را می‌گیرد و وارد راهی می‌شود که پر از پستی، بلندی هاست!
اما در این راه کسانی هستند که با وجود تصمیماتش هنوز هم دوسش دارند و بهش کمک می‌کنند تا از شر این مشکلات خلاص شوند!
آیا آنها می‌توانند دوباره به زندگی آرام خود باز گردند؟!


در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، Saghár✿، زهرا.م و 18 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
"مقدمه"
ﺍﺯ ﮔﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻠﻪ دارم،
گله دارم از اینکه هرروز صبح چشم‌هایم را باز کنم
و ندانم چرا باید از ‏جایم بلند شوم!
این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش . . ‌.
لحظه ها میگذرند؛‌ قدم بزن در کوچه های زندگی …
و گاهی آرام پرواز کن …


در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، Saghár✿، زهرا.م و 18 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت1
درین
نگاهی به خودم در آینه کردم، چهره‌ی زیبایی داشتم اما وضع و اوضاع زندگیمون زیاد خوب نبود؛ ولی از خدا ممنونم چون من یه خانواده دارم که به کل جهان می‌ارزه.
با صدای آذین که داد میزد و صدام میزد سریع از اتاق نقلی‌ام اومدم بیرون و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
- اومدم اومدم.
رفتم دم در تا بابا و مامان رو بدرقه کنم.
اذین با نگرانی گفت:
- بابا مراقب باشیا، حواست به جاده باشه
بابا ژستی گرفت و گفت:
- حواسم هست دختر محافظ کارم
منم رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان شماهم مواظب باش کلا خیلی مراقب خودتون باشین.
مامان لبخندی زد و گفت:
- باشه دخترم حواسمون هست
اذین نگاهی به چمدونای مامان و بابا کرد و گفت:
- همه وسایلاتون رو بردین؟ چیزی جا نزارین
مامان با همون خونسردی ذاتیش گفت:
- اره عزیزم بردیم... بزار یبار دیگه چک کنم
مامان رفت تا وارسی کنه ببینه چیزی جا نزاشتن که صدای بابا بلند شد:
- بدو خانوم دیر شد.
مامان چندبار دور خونه چرخید و بعد اینکه مطمئن شد چیزی جا نزاشتن، سریع اومد سمتمون وگفت:
- همه چی برداشتم؛ دیگه بریم امیر.
من و اذین مامان و بابارو بـ*ـغل کردیم و اذین گفت:
- خیلی مواظب باشین برین به سلامت.
ادامه حرفش گفتم:
- زودم برگردین دلمون براتون تنگ میشه.
بابا لبخندی زد و گفت:
- قربون گل دخترام برم؛ چشم زود بر می‌گردیم.
همینجور که حرف می‌زدیم رسیدیم به در حیاط. مامان و بابا سوار ماشینشون شدن و دستی برای ما تکون دادن و حرکت کردن. منم دست تکون دادم و اذین‌ام پشتشون یه کاسه اب ریخت.
بعد از اینکه ماشین بابا ازمون دور شد، باهم برگشتیم داخل خونه. مامان و بابام قرار بود باهم برن مسافرت مشهد؛ ۵ روز دیگه برمیگردن، خیلی‌ام دلم براشون تنگ می‌شه. من و اذین‌ام قرار بود بریم ولی بخاطر امتحان و دانشگاه نشد و موندیم.
اذین کاسه‌ی آب رو گذاشت رو اپن و با دلشوره گفت:
- میگم درین...
- جانم؟
- من دلم شور میزنه.
- شور میزنه؟ برای چی؟
- نمیدونم ولی دلهوره و دلشوره عجیبی دارم.
لبخندی زدم و اطمینان بخش گفتم:
- پوففف.. نگران نباش خواهرم هیچ اتفاقی نمیوفته همه چی به خوبی میگذره.
بعد‌ از حرفم، گلی روی گونش کاشتم که در بر گرفتم. بعد یکم چلوندن همدیگه به سرم زد یکم بهش کرم بریزم تا از این حال و هوا دربیاد. همینجور که تو بـ*ـغل هم بودیم دستامو از دور کمرش اروم جدا کردم و... سیخونک محکمی تو پهلوش زدم که باعث شد شیش متر بپره هوا، حالا خواهر منم قلقلکی.....
ازم جدا شد و جیغ زد:
- ای بیشعور.
من همینجور که از خنده رو به موت بودم پا گذاشتم به فرار.....


در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، زهرا.م، دونه انار و 18 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت2
تفاوت سنیمون کمه واسه همین، باهم خیلی جوریم و من یه سال ازش بزرگترم.
یهو با یاد ناهار زدم زیر ترمز که اذین دیر متوجه شد و محکم خورد بهم که جفتمون پهن زمین شدیم.
با ناله و عجز کشدار گفتم:
- اذین حواست کجاست؟!
اذین با لبخند دندون نما گفت؛
- همینجا...
با خنده گفتم:
- خیر سرت میخوای دبیر ریاضی بشی یکم جذبه داشته باش.
اذین صداشو صاف کرد و با لحن جدی ای گفت:
- بلند شین خانوم. اینجا جای این کارا نیست بزرگ شین لطفا.
مثل بچه های مظلوم از جا بلند شدم و سرمو انداختم پایین که یهو جفتمون پقی زدیم زیر خنده. اذین اومد نزدیک تر و یهو... سیخونکم کرد
خندید و گفت- اینم تلافی...
بیشعوری نثارش کردم که با خنده گفت:
- حالا چرا یهو زدی زیر ترمز
یکم فکر کردم و یادم اومد چرا یهو ایست کردم.
- اها... میگم مامان که رفت ما ناهار نداریم که.
- آووو... راست میگیا.
با لبخند دندون نما ادامه داد:
- من که چیزم خستم میرم بخوابم
دست به کمر با ابروهای بالا پریده گفتم:
- کجا کجا؟ وایسا ببینم ناهار امروز دست خودتو میبوسه.
- تو بزرگتریا. خودت باید یچیزی درست کنی.
- چه ربطی داره تو کوچیکتری باید یاد بگیری دیگه.
با لـ*ـب و لوچه آویزون گفت:
- حالا تو بلدی بسه. درست کن دیگه اجی.
- نوچ اصلا باهم درست میکنیم.
لبشو کج کرد و پوفی کشید.
- ها؟ بیا دیگه اینقدر تنبل بازی در نیار
کشدار گفت:
- خیله خب. ایش...
باهم رفتیم تو اشپزخونه؛ یه غذای من‌دراوردی باهم درست کردیم و خوردیم که از حق نگدریم خیلی خوشمزه شده بود.
صبح با بدبختی از تـ*ـخت جدا شدم و رفتم دسشویی؛ همونجور که با حوله صورتم رو خشک میکردم از دسشویی اومدم بیرون، نشستم جلوی اینه و به موهای اشفته‌ و خرمایی رنگم نگاه کردم؛ با حالت زاری به قیافم خودم نگاهی انداختم، خدایا من مثل جنگلیا شدم؟ چجوری شونه کنم اینارو؟
حوله رو از اینه اویزون کردم و با هزار مشقت موهام رو شونه کردم، بافتمشون و رفتم سراغ کتابخونه‌ام. کتابم رو برداشتم که اگر خدا بخواد درس بخونم چند روز دیگه امتحان داشتم و خیلی‌ام امتحان مهمی بود!
نشستم رو تـ*ـخت و کتابو باز کردم، هنوز صفحه مورد نظرمو پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی بهش انداختم اسم باران افتاده بود رو صفحه؛
تماسو وصل کردم:
- بر خرمگس معرکه لعنت
مثل همیشه شروع کردیم به چرت و پرت گفتن بهم‌دیگه.
- جای سلامته بیشعور.
- بنال ببینم باز چی میخوای؟
- بپر درو بزن پایینیم.
با تعجب گفتم:
- ها؟ کدوم پایین؟ پایینیم یعنی چی مگه چند نفرین؟


در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، زهرا.م، دونه انار و 15 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت3
- یکی یکی بنال عزیز مادر. دم در خونتونیم من و ‌بهی و یاسی.
با حرص گفتم:
- ای بمیرین مفقودالاثر بشین که هیچ‌کارتون مثل ادمیزاد نیست. میمردین قبل تر زنگ بزنین الحمدلله؟
دیگه نذاشتم ادامه بده، گوشی رو قطع کردم و رفتم درو باز کردم.
اذین از اتاقش سرشو اورد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، زهرا.م، دونه انار و 16 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت4
_ بهار تو چرا سا‌کتی امروز؟
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- عاشق شدی نکنه؟
بهار برای اینکه از بحث جلوگیری کنه، گفت:
-ها....نه بابا چی می‌گین شما.
ایشی کشید و از اتاق رفت بیرون. نه مطمئن شدم یچیزیش هست.
تو فکر بودم که باری، ویشگونی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، زهرا.م، دونه انار و 16 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت5
من و لاله خنده ای کردیم که لاله با ترس گفت:
- وایی آذی واسه امتحان فردا خوندی؟
با حالت تعجب و استرس گفتم:
- امتحان؟ فردا مگه امتحانه؟
نیلو پوکر فیس گفت:
- اووو دایی این کلا شوته. پیام استادو مگه تو گروه ندیدی؟ گفت امتحان یکشنبه کنسله چون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت6
به ناچار در کلاس رو بستم و اومدم داخل حیاط. روی نیمکتی نشستم و دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست. اَه همش باید دیر برسم چی می‌شد مثل اینهمه آدم ماشین داشتم خودم خیلی خانوم میومدم دم در دانشگاه؟!
اشکام رو پاک کردم و بخاطر ناشکری ای که کردم از خدا عذرخواهی کردم. بخاطر اینکه دوتا کلاس داشتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت7
چشمام رو چندبار محکم روی هم فشار دادم که گوشیم زنگ خورد؛ نگاهی به صفحه‌اش کردم، اسم اذین افتاده بود.
جواب دادم:
- سلام اذین جونم.
- سلام اجی خوبی؟ کجایی؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 13 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت8
به سلام دادن من و اذین هیچ توجهی نکرد و با داد رو به خاله گفت:
- کدوم گوری بودی تو؟ این ساعت چرا بیرونی؟ واسه چی تلفنت رو جواب نمیدی؟
خاله با چشماش اشاره ای به ما کرد و گفت:
- اولا سلام عزیزم. دوما تنها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا