خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت9
دستم رو کنار صورتش گذاشتم، و با صدای لرزون و بغضی گفتم:
- خاله؟ خاله توروخدا چشمات رو باز کن میشنوی صدای من رو؟ خاله جونم؟
اذین همین‌جور که تکونش می‌داد، با گریه گفت:
- باید ببریمش بیمارستان. توروخدا درین زنگ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت10
اذین روی پاش خم شد و لپ نازیو کشید، گفت:
- چطوری جیگر من؟
نازی خنده قشنگی کرد و گفت:
- خوبم.
منم کنار اذین روی پام خم شدم، چشمکی زدم و گفتم:
- خانوم خانوما چه شیک کرده!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت11
درین در رو باز کرد و اومد تو با خوشحالی رفتم سمتشو دستام‌رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-سلام اجیِ گلم، خسته نباشی
نگاهی بهم کرد و گفت:
-چی می‌خوای اذی
از اینهمه احساس خواهرانه اصلا کف کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 11 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت12
با دیدن زنعمو کیمیا در رو باز کردم
درین داد زد:
-کیه اذی
-زنعمو کیمیا
زنعمو اومد تو و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
-خوش اومدین زنعمو بیاین بشینین
زنعمو با درین رو مبل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 11 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت13
با بهت لـ*ـب زدم:
-تصا...دف؟ کدوم بیمارستان؟
درین با دو اومد سمتم و مدام میپرسید چیشده. بی توجه بهش دوباره تکرار کردم سوالمو ولی اینسری با عصبانیت و کلافگی:
-خانم، میگم کدوم بیمارستان؟ جواب منو بدین
با شنیدن اسم بیمارستان سریع تلفن رو قطع کردم با ترس رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 10 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت14
اون... اون ملحفه سفید بود که روی بابا کشیدن؟ یعنی چی؟ یجور شوخیه حتما نه؟
هیستریک خندیدم و به سمت اتاق قدم برداشتم. دکتر از اتاق بیرون اومد و با تاسف سری تکون داد و رفت. حتی مهلت هیچ حرفی به من نداد.
بابا... بابام.. نه! نه امکان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 10 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت15
دوییدم سمت بابا و جیغ زدم:
-بابا نرو
اما هرچی می‌دوییدم سمت بابا، اون ازم دورتر می‌شد! با تمام توان‌ام دوییدم سمتش و داد زدم:
-بابا توروخدا تنهامون نزار
افتادم زمین و شروع به ضجه زدن کردم. بابا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ✧آیناز عقیلی✧، زهرا.م و 9 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت16
لبخند بی‌جونی زد و گفت:
-به بابات قول داده بودم تنهاش نزارم هیچوقت. نمی‌تونم اذینم، نمی‌تونم
گریه هام شدت گرفت و صدای هق هق‌ام بلند شد
با بوق دستگاه جیغی زدم و شروع کردم به تکون دادن مامان
-مامان پاشو، تنهام نزار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، ~ریحانه رادفر~، ✧آیناز عقیلی✧ و 10 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت17
اخمام رفت توهم و صدام رفت بالا:
- چیه ها؟ بی کس و کار گیر اوردی داد می‌زنی؟
پوف کلافه ای کشید و گفت:
- اخه تو طلبکاری بیخودی جیغ میزنی! بعدم بی کس و کار چیه؟ ما بوقیم مگه؟
زیر لـ*ـب برو بابایی نثارش کردم و گفتم:
- تو نمی‌فهمی. نمی‌فهمی از دست دادن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Ryhwn، ~ریحانه رادفر~ و 9 نفر دیگر

Shaghayegh_G

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/6/21
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
393
امتیاز
123
سن
17
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت18
سرشو به سمتم چرخوند و نگاهی انداخت، دوباره نگاهش رو به جلو داد و گفت:
- خونه باباجون.
- حالش خوبه؟
- فکر نمی‌کنم.
بغضم دوباره ترکید و اشکام روانه شدن. این چه بلایی بود که سرمون اومد؟ منی که نمی‌تونستم دوری مامان و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرداب اغواگر | Shaghayegh_G و Niya.Hamzehei کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Ryhwn، ~ریحانه رادفر~ و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا