#پارت_1
** اردیبهشت ماه سال 1400 **
سرگیجه داشتم، دنيا دور سرم میچرخيد و چشمانم سیاهی میرفت...
زانوانم تحمل وزنم را نداشتند... چند لحظه بعد پاهایم سست شد و زمين افتادم.
موزاییک های شیری رنگ و خونی که روی زمین ریخته شده بود ان روز را ، ان کابوس کذایی را ، باری دیگر یادم اورد...
(مهر ماه سال1397)
با تمام سرعت میدويدم... هر چند قدمی که بر میداشتم با ترس پشت سر را نگاهی میانداختم كه مبادا كسی دنبالم باشد.
دويدن با ان كفش پاشنه بلند برایم مانند بند بازی یک فرد اماتور روی بندی با فاصله ی ده متری از زمين بود...
همانقدر دشوار... همانقدر استرس زا...
به خيابان رسيدم، پاهايم پيچ خورد و زانو هایم روی زمین سخت کشیده شد، سقوط كردم و همان دم ماشينی با صدای نا به هنجاری در یک قدمی ام توقف كرد.
با جان کندنی فراوان بلند شدم... سرما به تنم رخنه كرده بود و میلرزيدم بی اعتنا به ماشين و صاحبش كه پيوسته مرا با عنوان خانوم صدا میزد سعی میكردم دوباره به قدم هايم سرعت بدهم اما، زانو های برهنه و زخمی ام توان حركت نداشت...
بی اختیار زمین خوردم و چشمانم نیز بسته شدند...
و صدای نامفهوم ان صاحب ماشين به همراه چند نفر دیگر اخرین چیزی بود که میشنیدم.
با سكوت بيش از اندازه اطرافم، چشمانم را باز كردم...
دوباره خانه بودم...!
خود را از نظر گذراندم... سرمی که به اخرین لحظات زندگی اش رسیده بود را از دستم بیرون کشیدم...
خون فواره زد و پتوی یخی رنگم را در این ماه برای صدمین بار قرمز کرد.
احساسی نداشتم؛ نه درد، نه غم و نه هيچ...
به سمت ايينه رفته و به موهای کوتاه مشکی ام دستی كشيدم... هنوز همان لباس مجلسی تنم بود.
تق...تق...
صدایی كه از بيرون میامد توجه ام را جلب كرد. مطمئن بودم كسی در خانه نيست و همه طبقه پايين هستند...
مطمئن بودم تا خودم برای عذرخواهی نمیرفتم، نه تنها خودشان نمیامدند، بلکه نمیگذاشتند کسی نیز بيايد...
از اتاق بيرون رفتم، همه جا غرق در تاريکی بود. به سمت كليد برق رفتم كه ناگه چيزی مانعم شد، دستی جلوي بينی ام امد و بعد از بوی تند و تلخی که در مشامم پیچید هيچ نفهميدم.
خورشيد نورش را مستقيم به چشمانم میتابيد...گويا قصد داشت چشمانم را بگيرد تا نبينم.
تمام تنم درد میكرد. كرخ و سنگين شده بودم. با هزار جان كندن نيم خيز شدم و اطراف را نگریدم... همه لباس هايم به طرفی پرت شده بودند.
خود را عاری از لباس و غرق در خون ديدم...
در ايينه رو به رويم نوشته شده بود :
- تو ديگه يه نا...
از شدت شوکی که وارد شده بود کلمات بعدی را ندیده و چند ثانیه ای مات به ایینه خیره شده بودم. وقتی به خود امدم جيغ بلندی زدم که رعشه بر خانه انداخت. قلبم تير كشيد و...
**اردیبهشت ماه سال1400 **
با جيغ ان سال ها به خود امدم... چهار دست و پا به زمين افتاده و زار میزدم.
دستم را روی سـ*ـینه مشت کرده و قلبم را گرفته بودم كه مبادا از بدنم بيرون بيوفتد و نتوانم جان ان ابليس ناشناس را بگيرم...
صدای چرخش کلید امد و علی وارد خانه شد. تا من را در ان وضع عصف بار ديد دارو هايم را اورد و به زور به خوردم داد... سپس مرا در اغوش پر مهرش كشيد و گیسوانم را لمس کرد.
با ترس او را پس زده و خود را در بر گرفتم.
انگار تازه خون خشک شده بر زمین را دید... با نگرانی جای جای بدنم را چک کرده و وقتی پایم که شیشه ای میانش فرو رفته بود را دید با عجله پانسمانش کرد.
خیره در چشمانش با خود اندیشیدم که ایا پنهان کردن مسئله ای به ان مهمی از کسی که بزودی همسرم خواهد شد کار درستیست؟
قطعا نه...