خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ۵
[لیا]
کیندل را پایین میندازم و به مامان نگاه می‌کنم که در آستانه اتاق نشیمن ایستاده است:
- حالت خوبه؟
او جواب می‌دهد:
- خوبم، تو خوبی؟
نشسته‌ام و كیندل خود را كنار خودم قرار می‌دهم كه متوجه می‌شوم او به طرز عجیبی به من نگاه می‌كند.
می‌آید كنار من بنشیند و می‌گوید:
- دیگه نمی‌خوای آستین رو ببینی؟
- نه... من نمی‌دونم که دیگه این کارو انجام می‌دم یا نه. ما توافق کردیم که باهم دوست باشیم، مامان، این دوستی با توجه به گذشته مثل این می‌مونه که ما می‌خوایم رابطمونو کش بدیم.
دو هفته است که آستین را نمی‌بینم ... یا از او چیزی نمی‌شنوم. من می‌دانم که او کار می‌کند - از آنچه روندا به من گفت - و صادقانه بگویم، این گونه برایم آسان‌تر است. من نیازی به گرفتار شدن در گذشته ندارم و باید جلو بروم. فقط خوشحالم که او دیگر از دست من عصبانی نیست. این بیش از چیزی است امیدوار بودم به دست آورم.
- من فکر کردم.
- مامان...
دست او را می‌گیرم، آن را به دامانم می‌کشم.
- من اونو دوست دارم، اما منو آستین قرار نیست دوباره با هم برگردیم. او یه دوست دختر داره و اونا با هم زندگی می‌کنن.
در حالی که تعجب کرده است زمزمه می‌کند:
- چی؟
- من براش خوشحالم. برای اولین بار درست حسمو میگم. بله، من هنوز یکم حسادت می‌کنم، اما طبیعیه. درسته؟
- باشه، درسته.
تکرار می‌کنم:
- خوبه.
و به طرف او خم می‌شوم:
- امروز می‌خوای چیکار کنی؟
- من ساعت سه نوبت پزشکی دارم.
- بهم نگفتی.
به ساعت نگاه می‌کنم، می‌بینم که این ساعت دو است.
- فقط یه چکآپ سادست.
می‌گویم:
- منم باهات میام.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، Meysa و 4 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرم لجباز است و اگر چه می‌داند که بیمار است، اما این بیماری او را مانع از انجام هر کاری که می‌خواهد نمی‌کند. ما بیش از یک بار در مورد رانندگی خود در مکان‌های مختلف بحث کرده‌ایم. من نمی‌توانم او را کمک کنم، اما بعید نمی‌دانم روزی قرار است اتفاقی بیفتد و او به شخص دیگری یا حتی به خودش آسیب برساند.
- زود می‌ریم، ولی قبلش من باید به یکی زنگ بزنم.
او از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاق خوابش حرکت کرد، بنابراین من به اتاقم می‌روم و یک جفت شلوار استرچ و یک ژاکت پیدا می‌کنم؛ آن را همراه با چکمه‌هایم می‌پوشم و سپس ریمل مژه و رژ لـ*ـب براق می‌کشم. وقتی با کیفم وارد آشپزخانه می‌شوم، او تماسش را تمام می‌کند.
می‌پرسد:
- آماده‌ای؟
تلفن خود را در کیف خود قرار می دهد و درب پشتی را باز می‌کند.
- بله.
فقط چند دقیقه طول می‌کشد تا به بیمارستان برسیم و وقتی می‌رسیم، تقریباً بلافاصله پس از اعلام حضور در میز جلو، به یک اتاق خصوصی اعزام می‌شویم.
دکتر هنگام ورود به او سلام می‌کند. سر او خم شده و کاغذهایی را که در دست دارد می‌خواند، بنابراین چهره او را نمی‌توانم ببینم، اما قدی بلند، شانه‌هایی پهن و کمری مخروطی دارد. موهای او کوتاه اما نامرتب و پوستش برنزه است. وقتی سرش بلند می‌شود، نگاهمان با هم تلاقی پیدا می‌کند. او بسیار خوشتیپ است - نه به اندازۀ آستین، اما قطعاً جذاب.
- تو جوزی نیستی؟
در حالی که ابروهایش را جمع کرده به پشت کلیپبوردش نگاه می‌کند و مانند لبخندم، لبخند می زند.
- جوزی مادر منه.
- دکتر روبین...
مادرم در حالی که روی صندلی نشسته او را صدا می‌زد:
- این دخترمه، لیا.
دکتر می‌گوید:
- لیا...
او نگاهش را از مادرم می‌گیرد و به من نگاه می‌کند.
- از ملاقاتتون خوشبختم.
من دستم را دراز کردم و او دستم را گرفت و متوجه شدم که دستان او صاف و نرم هستند، برخلاف زبری آستین.
با خودم می‌گویم دیگر به آستین فکر نکن، لیا! و خودم را سرزنش می‌کنم.
- خوشحالم که دیدمت، لیا. مادرت بهم گفت تو به شهر نقل مکان می‌کنی.
- اون...
به مادرم نگاه می‌کنم و ابرویی بالا میندازم.
مادرم می‌گوید:
- دکتر روبین تازه از سیاتل به کوردووا نقل مکان کرده. من بهش گفتم به جای اینکه تمام روز تو بیمارستان بمونه، باید بیرون بره و به گشت و گذار بپردازه.
من رو به دکتر می‌گویم:
- همون جور که می‌بینید، مامانم سعی می‌کنه مفید واقع بشه.
او با خندیدن به مادرم اشاره می‌کند:
- بله، می‌دونم.
- بیا اینجا؛ می‌دونی که باید تمریناتو انجام بدی.
مادرم از جای خود بلند می‌شود و به سمت میز امتحان می‌رود و دراز می‌کشد.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، Meysa و 3 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
دکتر می‌پرسد:
- چه احساسی داری؟
دکتر پیراهن مادرم را بلند می‌کند و سپس شکمش را فشار می‌دهد.
- خستم، واقعاً گرسنم نیست، اشکالی نداره.
- چه نوع غذاییو می‌تونی هضم کنی؟
- تقریبا هر چیزی که می‌خورم.
من سرفه‌ای کردم و مادرم چشمانش را به طرف من تنگ می‌کند.
- خب، تو داری چیزیو از من قایم می‌کنی، و من فکر نمی‌کنم که درست باشه.
دکتر روبین از مادرم سوالی می‌پرسد و لحن او از شوخ طبعی به جدی تغییر می‌کند:
- چقدر نوشیدنی می‌خوری؟
او به دروغ می‌گوید:
- بعضی اوقات، یه لیوان نوشیدنی.
- مادر...
سرزنشش کردم.
- خوب، یک لیوان بوربن عصر قبل از خواب.
لحن او نرم می‌شود و می‌پرسد:
- می‌تونم بپرسم چرا می‌خوری؟
او آرام می‌گوید:
- این به من کمک می کنه تا بخوابم.
و به من نگاه می‌کند، مثل اینکه نمی‌خواهد با وجود حضور من در اتاق چیز بیشتر بگوید.
- هوم.
و یک بار دیگر به شکم او فشار می‌آورد، زمزمه می‌کند.
- دردت چطوره؟
او اعتراف می‌کند:
- تقریباً بیشتر اوقات هست.
و من لـ*ـبم را گاز می‌گیرم. او هرگز نگفته است که درد دارد و من احساس گنـ*ـاه می‌کنم که خودم این سوال را نپرسیدم. صادقانه می‌گویم بیشتر اوقات فراموش می‌کنم که او بیمار است چون مثل همیشه رفتار می‌کند.
دستی که در نزدیکی کمرش قرار گرفته است:
- من از اینکه درد می‌کشی متنفرم.
دستم را دور دستش می‌پیچم و انگشتانم را روی پوستش می‌گذارم. متوجه می‌شوم که چقدر نازک است. چقدر شکننده است.
دکتر روبین با ملایمت می‌گوید:
- من می‌خوام در مورد مدیریت درد و مراقبت از بیمار با دیگری صحبت کنم.
- واقعاً فکر می‌کنید وقت اون زمان رسیده؟
او به آرامی می‌گوید و پیراهنش را پایین می آورد و شکمش را می پوشاند.
او می‌پرسد:
- چقدر دیگه؟
- می‌دونی که من کامل جوسی رو نمی شناسم.
- بهترین حدس خودتو بهم بگو.
با چشمانش به من نگاه می کند و سپس به مادرم بر می گرداند و به او می‌گوید:
- یک یا دو ماه.
- یک یا دو ماه صبر کنم که چی بشه؟
صدایم در گوش هیستریک به نظر می رسد، اما نمی توانم آن را کنترل کنم. احساس می کنم دنیای من زیر پایم در حال فرو ریختن است.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: cute_girl، Meysa، M O B I N A و 4 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من آماده نیستم! من اینجا به تو نیاز دارم.
از اشک هایی که اکنون آزادانه می ریزند خفه می شوم. زمزمه می کنم و چشمانم را می بندم و بازوانش دورم حلقه می شود:
- عادلانه نیست، من می دونم که این چیز خوشحال کننده ای نیست.
کنار می‌کشم و پیشانی‌ام را روی پیشانی او قرار می‌دهم، دقیقاً همان کاری که او در دوران کوچکی انجام می‌داد، و زمزمه می‌کنم:
- حداقل قرصاتو بخور. من از این تصور که درد می کشی متنفرم.
- اگه درد غیرقابل تحمل باشه اونا رو می برم.
- هفت ساله که درد داری مامان.
- قابل کنترله.
- تو خیلی لجبازی.
سرم را تکان می دهم.
- و تو منو دوست داری.
او لبخند می زند و من نمی توانم، یک لبخند آبکی به او نزنم.
- دکتر ماساژشو...
خودش را کنار می کشد و به او نگاه می کند.
- برای امشب برنامه ای داری؟
او در حالی که به آرامی به او نگاه می کند، پاسخ می دهد:
- من نمی دونم.
- خب، تو الان انجام بده.
- من!؟
او لبخند می زند و من احساس می کنم بدنم سفت شده است.
- امشب شام و فردا، می تونی با قرصا منو به زامبی تبدیل کنی.
هشدار می دهم:
- مامان!
او می گوید:
- اوه، ساکت می‌شم.
و دکتر روبین شروع به خندیدن می کند.
او از او می‌پرسد:
- تو جای همیشگی مون شام می خوریم؟
و من اخم می‌کنم، زیرا او هرگز یک بار به او اشاره نکرده است و «جای همیشگی» نشان می‌دهد که آنها بیش از یک بار به آنجا رفته‌اند. به نظر می رسد چیزهای زیادی وجود دارد که مادرم هرگز به آنها اشاره نکرده است، و این فکر باعث ناراحتی من می شود، به خصوص وقتی به نظر آستین فکر می کنم.
او پیشنهاد می کند:
- بله، چطور؟
- این به من زمان کافی برای انجام کار تو اینجا رو می ده. خانم ها شمارو انتخاب می کنم.
مامان می‌گوید:
- خیلی خوبه، و فردا، برنامونو با روندا اجرا می‌کنیم.
و او و دکتر روبین چند دقیقه دیگر قبل از ترک بیمارستان صحبت می‌کنند. وقتی سوار ماشین شدیم، آن را روشن می کنم و سرم را می چرخانم تا به مادرم نگاه کنم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: cute_girl، Meysa، Erarira و 2 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- می دونی که هیچی بین من و دکتر روبین نیست، درسته؟
او می گوید:
- البته!
اما چشمانش از شیطنت برق می زند.
- جدی می‌گم، مامان.
- میدونم که جدی هستی عزیزم.
- خوبه.
زمزمه می کنم. ماشین را سوار می کنم و ما را به خانه می برم.
در کل راه، سعی می‌کنم به راه‌هایی فکر کنم که بتوانم از امشب خلاص شوم، اما چیزی به ذهنم نمی‌رسد.
- اماده ای؟
از مادرم می پرسم که به اتاقش می رود، جایی که روی تـ*ـخت دراز کشیده است.
- سردرد دارم.
- چقدر بده؟
من سوال می کنم، به سمت او می روم.
- آنقدرم بد نیست، اما فکر می کنم میگرنه.
- چیزی خوردی؟
- اره یکی از قرصامو خوردم. من فقط منتظرم که دکتر بیاد.
او آهی می کشد و چشمانش را می پوشاند، بنابراین به سمت کلید برق می روم و آن را خاموش می کنم.
- تلفنت کجاست؟ می خوام به دکتر روبین تک زنگ بزنم.
از نور در ورودی استفاده می کنم تا ببینم آیا می توانم آن را پیدا کنم.
او زمزمه می‌کند:
- نه، شما دو نفر باید برین.
من نفسی می‌کشم که دقیقاً می‌دانم این چیست.
- مامان، من بدون تو با او بیرون نمی رم.
- اون واقعاً کسی رو توو شهر نمی شناسه، عزیزم. بخاطر من باهاش برو.
من قصد دارم او را بکشم. وقتی سرش را با بالش می پوشانم، مادرم از خفگی می میرد.
می گویم:
- مامان!
و او به پهلوی او غلت می زند و چیزی را که نمی توانم تشخیص دهم، زیر لـ*ـب زمزمه می کند، بنابراین من شروع به جستجوی وحشتناک برای تلفن او می کنم، اما با دست خالی می آیم. وقتی زنگ در به صدا در می‌آید به او می‌گویم:
- می‌خوام تورو بکشم.
- خوش بگذره عزیزم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: cute_girl، Meysa، Erarira و 3 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
غر می زنم:
- خوشبختی که داری می میری.
صدای خنده‌اش را می‌شنوم و می‌گویم:
- شنیدم.
در حالی که از اتاقش به سمت در جلو می‌روم.
وقتی در را باز می کنم به دکتر روبین سلام می کنم.
- سلام.
او به آرامی لبخند می زند و نمی داند چه بگوید.
من می گویم:
- مامانم میگرن داره.
و سعی می کنم طوری به نظر نیاید که دارم کلمات را پنهان می کنم.
- واقعا؟
چهره اش تغییر می کند و نگرانی را در چشمانش می بینم.
- اشکالی نداره که من بیام داخل و اونو یک لحظه ببینم؟
- البته که نه.
عقب می روم و او را به اتاقش می برم.
- مامان، دکتر روبین اینجاست.
- خوبی جوزی؟
- من فقط سردرد دارم، چیز جدی نیست. به لیا گفتم شماها باید بدون من برین.
- چی خوردی؟
دکتر می پرسد، به سمت او می رود، بنابراین من پشت سر او می روم و چراغ کنار تختش را روشن می کنم تا او بتواند کمی بهتر ببیند.
مادرم می‌گوید:
- یکی از قرصایی رو که برای میگرنم تجویز کرده بودی مصرف کردم.
دکتر به مادرم می گوید:
- باید زود تر قرصاتو بخوری.
- فکر نمی کنم باید تورو ترک کنم، مامان.
- اوه، بس کن. شماها برین من فقط می‌خوام منتظر بمانم تا قرص وارد بدن شه. هیچ کاری برای من وجود ندارد.
او می‌گوید:
- باید بخوابه.
من می‌خواهم بگویم اما او دروغ می‌گوید، که ما تنها بریم بیرون، اما احساس می‌کنم که او فکر می‌کند من دیوانه‌ام، بنابراین سرم را تکان می‌دهم و چراغش را خاموش می‌کنم.
- دوستت دارم، مامان.
- منم دوست دارم عزیزم. مراقب دخترم باش، دکتر.
- مطمئن باش.
او می خندد، و من را وادار به تعجب می کند که آیا او می داند چه کار می کند.
وقتی جلوی در توقف می کنیم به او می گویم:
- لازم نیست بریم.
به این امید که او به من رحم کند.
- من مشکلی ندارم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: cute_girl، Meysa، Erarira و 3 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
شانه هایش را بالا می اندازد و در را باز نگه می دارد.
خب، پس این کار نمی کند. کیفم را برمی دارم و دنبالش می روم تا به سمت ماشینش بروم. همانطور که در را باز می کنم به سمت راننده می رود. این واقعیت کوچک که او آن را باز نکرد کمی مرا آزار داد، اما بعد به خودم یادآوری می‌کنم که این یک اصل تاریخی نیست، بنابراین در واقع مهم نیست.
زمانے که هر دو در گیر افتاده ایم و به سمت شهر مے رویم، سعے مے کنم به چیزے فکر کنم، چیزے براے صحبت کردن، اما چیزے به ذهنم نمے رسد. خدا را شکر که رانندگے کوتاه است، بنابراین طولے نمی‌کشد که جلوے یکے از میله‌هاے خیابان اصلے می‌رویم.
- اینکه غذا چه نوعی باشه برات مهم نیست، نه؟
- اصلا.
لبخند مے زنم و بیرون مے روم و پشت سر او وارد میله مے شوم.
وقتے داخل شدیم، صداے صحبت کردن مردم گوشم را پر می‌کند و تمام تلاشم را می‌کنم که به دنبال چهره‌هاے آشنا به اطراف نگاه نکنم. از شب جمعه، بار شلوغ است، اما میز کوچکے را در یکے از گوشه ها پیدا مے کنیم. به محض اینکه می‌نشینیم، منو را از نگهدارنده وسط میز بیرون می‌آورم و آن را بررسے می‌کنم، تا بتوانم از تمام نگاه‌هاے ناخوشایند که دریافت می‌کنم جلوگیرے کنم. می‌دانم که در اطراف شهر شایع شده بود که من در خانه هستم، اما در بیشتر موارد، من همیشه در خانه هستم، بنابراین هرگز واقعاً تعامل زیادے با مردم ندارم. اما وقتے اینجا نشسته‌ام، می‌توانم احساس کنم که مردم به من نگاه می‌کنند که انگار نوعے از بیماران جذامے هستم.
- مے دونے چے مے خواے بخوری؟
- یڪ همبرگر بیکن و سیب‌زمینے سرخ کرده.
- من همینو می‌گیرم. میرم سفارشامونو ثبت کنم، نوشیدنی چے دوست داری؟
- نوشیدنی ساده.
سعے مے کنم لبخند بزنم، و او سر تکان مے دهد، از روے میز بلند مے شود و به سمت بار مے رود، چند دقیقه بعد با دو نوشیدنی، از نوعے که از آن متنفرم، برمے گردد، اما به جاے اینکه چیزے بگویم، بطرے را برمے دارم و نیمے از ان را مے نوشم:
- پس دکتر روبین...
- کیت هستم!
لبخند مے زند و از نوشیدنے اش مے نوشد.
- باشه، کیت. چه شد که به کوردووا رفتی؟
- نمی دونم. توو آلاسکا دریچه اے براے یڪ پزشڪ وجود داشت، و من فهمیدم چه جهنمے است من ممکنه قبل از اینکه بچه و همسرے داشته باشم، ببینم که اونجارو دوست دارم یا نه. تو چجور؟ برنامه ریزے مے کنی که بمونی اینجا؟


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، M O B I N A، YeGaNeH و 2 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
می‌گویم:
- در واقع نمی‌دونم قراره چیکار کنم.
سپس تمام موهاے بدنم سیخ می‌شوند.
ناگهان وقتے آستین با بن و روندا وارد مے شود، به سمت در نگاه مے کنم. در حالے که روندا دست تکان می‌دهد صاف‌تر می‌نشینم و آستین نگاه او را به سمت من دنبال می‌کند. لحظه‌اے که چشم‌هایمان به هم متصل می‌شوند، احساس می‌کنم موجے از من سرازیر شده است. سپس چشمان او به سمت کیت مے رود و من چیزے را در اعماق آبے آنها مے بینم که نمے توانم ان را تشخیص دهم یا ترجیح مے دهم این کار را نکنم.
- مے خواهی اونا رو دعوت کنی پیش ما بشینن؟
کیت مے پرسد و چشم من به سمت او مے رود.
من به او مے گویم:
- مطمئنم که اونا میز خودشونو پیدا می کنن.
او در حالے که به سمت من حرکت مے کند، مے گوید:
- ما جا داریم.
روندا می اید و می گوید:
- هی، لیا. سلام، دکتر روبین. اشکالے نداره که پیش شما بشینیم؟ واقعاً هیچ میزے باقے نمونده.
از او به بن و سپس به آستین نگاه می‌کنم، و وقتے مشت‌هایش در کناره‌هایش گره می‌کنند، نبضم بالا می‌رود. این خیلے بد است.
- حتما.
من لبخند مے زنم، و او حرکت مے کند تا روے یڪ صندلے بنشیند، و بن کنار او مے نشیند و آستین را مجبور مے کند که روے صندلے دیگر کنار من بنشیند.
شروع به معرفی کردن انها به هم کردم:
- کیت، این آستین و ایشون هم بن هستن. روندا، توهم از قبل می دونی.
همه به یکدیگر سلام مے کنند - بن با یڪ "سلام"، روندا با لبخند، و آستین با بلند کردن چانه و غرغر.
روندا می‌گوید:
- تمام روز هـ*ـوس یڪ همبرگر غول‌پیکر رو کرده بودم، برای همین به پسرا زنگ زدم تا ببینم می خوان چیزی برای خوردن برام بیارن یا نه.
کیت به آن‌ها می‌گوید:
- ما دکترا که فقط دستور میدیم.
و آستین دوباره غر می زد می‌کند و سپس به عقب خم می‌شود و بازویش را روے پشتے صندلے من می‌گذارد. من شروع به خم شدن به جلو مے کنم، اما انگشتان او در موهایم مانع از رسیدن من به جایے مے شود.
بن مے پرسد:
- شما دو تا از کجا همدیگر رو مے شناسید؟
من گلویم را صاف مے کنم و ناگهان احساس ناراحتے مے کنم و مے گویم:
- کیت دکتر مادرمه اون قرار بود با ما بیاد اما سردرد گرفت.
روندا مے پرسد:
- حالش خوبه؟
روندا اصلا نگران به نظر نمے رسد، این من را شگفت زده مے کند.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: MaRjAn، cute_girl، M O B I N A و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا