خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ۳
آستین
جوزی(مادر لیا) وقتی مادر لیا از اسکله به قایق من قدم می گذارد، می گویم:
- سلام.
نمی توانم بگویم که ما همیشه رابـ*ـطه ی خوبی داشتیم. مطمئنم جهنم هرگز نمی تواند بگوید او به دیدن من آمده است. جهنم(در اینجا مادر لیا به جهنم تشبیه شده است)، وقتی در جستجوی دخترش بودم، فکر کردم او قرار است منع تعقیب علیه من صادر کند.
او گفت:
- آستین.
سپس به سمت خانه می چرخید، در را باز می کرد و به سمت در اشاره می کرد.
او غر زنان می گفت:
- دمار از روزگارمون در اورد.
من او را دنبال می کنم، اجازه می دهم درب را در صورت من ببندد. این چیزی نیست که من می خواستم امروز با آن کنار بیایم، بعد از گذراندن تمام شب، با نگاه به چشمان لیا گفتم از او متنفرم.
او در حالی که دستانم را از روی سـ*ـینه ام عبور می دهم و به صفحه کنترل تکیه می دهم اظهار داشت:
‌- ما باید صحبت کنیم.
به او می گویم:
- دیر شده، جوزی.
سعی می كرد عصبانیت را از لحن من خارج كند، اما نتوانست. فکر می کردم از این گله ها گذشته ام، اما حالا، بعد از دیدن لیا، فهمیدم که این گونه نیست. من فقط آن را جمع کردم و حالا همه آن به صورت حباب در آمده است.
لیا اکنون حتی از زمانی که ما نوجوان بودیم زیباتر است. صورت او هنوز نرم و گرد بود، پوست او هنوز خامه ای بود اما لـ*ـب هایش پرتر به نظر می رسید. بدن او پر شده و به او منحنی هایی را در تمام مکان های مناسب داده است.
موهای قهوه ای او نوعی بود که می توانستید روی بالش خود پخش کنید یا به مشت خود بپیچید و چشمانش گرچه غمگین بودند اما همچنان براق بودند و عقل را از سر می پراندند. همه چیز در مورد او با من صحبت می کرد، اما هیچ راهی وجود ندارد که من به او برگردم، مهم نیست که به شدت مخالف است.
- اصلا تو می خوای بدونی می خوایم راجب چی صحبت کنیم.
- نه، من می دونم درباره چی می خوای با من حرف بزنی و همون جور که دیشب به لیا گفتم، من می دونم چرا اومده اینجا، من از راه اون دور می مونم، اما اونم باید از من دور بمونه.
احساس می کنم احمق هستم، اما باید اینگونه باشد. چاره دیگری نیست.
او با کنایه گفت:
- این از نظر تو خیلی دیپلماتیکه.
- نظر تو اینجوره.
- تو خیلی لجبازی می دونی، تو به من خیلی از اشتباهات منو یادآوری می کنی، خیلی عجیب و غریبی، همیشه فکر می کنی همه چیزو می دونی.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
او می گوید:
- من تو زندگیم اشتباهات زیادی مرتکب شدم. بعضی از اشتباهاتم بدتر از اشتباهات دیگران بود، اما با دیدن اینکه چجوری خدا به من وقت می ده تا اشتباهاتمو برطرف کنم، می خوام از این فرصت استفاده کنم و این کارو انجام بدم.
روی صندلی می نشینم و به بندر نگاه می‌کنم:
- وقتی من شوهرمو از دست دادم، شاید منم باهاش تو دریا دفن شده باشم. غرق غصه بودم، نمی‌تونستم راهی برای آزادی از غم پیدا کنم. من از اون زمان خیلی پشیمونم.
او سر خود را تکان می دهد و سپس صدای خود را تقریبا به زمزمه پایین می آورد، اما هنوز به من نگاه نمی کند:
- وقتی لیا به من گفت که شاید خونه رو ترک کنه، من فهمیدم که تصمیم درستی گرفته. من می دونستم که نمی خوام اون تو این شهر با تو بمونه و به همون سرنوشتی که من دچار شدم، اونم دچار شه. من دردی که کشیدمو برای دشمنمم آرزو نمی‌کنم و قطعاً اونو برای دخترمم آرزو نمی‌کنم.
آه می‌کشد و نگاهش را به من برگرداند:
- من می دونستم که شما همو دوست دارید، اما فکر می کردم زندگی شما با گذشت زمان تغییر می کنه و هر یک از شما راه خودتونو ادامه میدین، اما این کار رو نکردین. هیچ کدوم از شما نتونستین حلش کنید و دختر زیبا و شیرینم با مردی ازدواج کرد که واقعاً اونو دوست نداشت، چون اون دنبال کسی بود که بتونه باهاش جای خالی تورو پر کنه.
احساس غرق شدن قفسه سـ*ـینه ام را پر می کند.
- من به شما دو نفر دروغ گفتم، به هر کدومتون کنم که هر کدومتون دارین راه خودتونو میرین، من توو اون زمان باور داشتم که دارم کار درستی انجام می دم.
قبل از اینکه چیز دیگری بگوید من می گویم:
- قطعش کن.
- آستین.
او در حالی که اشک چشمانش را پر می کند آرام می گوید:
- نه.
به جلو خم می شوم.
در را باز می کنم و به سمت عرشه قدم می زنم. در حالی که خشمگین هستم، نفس می کشم.
جوزی می گوید:
- من اینو بهت نمیگم که الان بخوای برگردی. من اینو بهت میگم، چون بچه ی من دوستای زیادی نداره که بتونه به اونا تکیه کنه و موقع ای که من از دنیا میرم اون به کسایی نیاز داره که واقعا بهش اهمیت بدن. تو نمی خوای اعتراف کنی ولی، هنوزم قبول می کنی.
با ضربه فراق، او رویش را برمی گرداند و او به قایق اسکله می رود. من او را تماشا می کنم سپس ناپدید می شود.
آنا از طبقه پایین، جایی که او در حال چرت زدن بود، به طبقه بالا می رود و می پرسد:
- خوبی عزیزم؟
وقتی او به من گفت که برای آخر هفته به شهر می آید، من فهمیدم که این دیدار مانند بقیه خواهد بود، اما بعد او شروع به صحبت در مورد انتقال به اینجا پس از تابستان کرد و من در طول راه، به نوعی فریاد زدم، باور کردن این چیز برایم بسیار سخت است.
از وقتی دوباره به لیا چشم دوختم، او را لمس نکردم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من باید یه نگاهی به بیرون بندازم.
من به سمت چرخ حرکت می کنم، کلیدهایم را می گیرم، آنها را در جیب جلوی خود می لغزانم. قبل از آن که کاپوت خود را بالای سرم بکشم.
او در حالی که با چشم هایش حرکات مرا ردیابی می کند یادآوری می کند:
- من یک ساعت دیگه می رم.
- وقتی رسیدی خونه بهم پیام بده.
از کنارش می گذرم.
اما وقتی با انگشتانش بازوی مرا گرفت، متوقف شدم.
- من حرف مادرشو شنیدم اون از زمان بازگشت دخترش حرف می زد. اون تورو ترک کرد، ولی تو میری دنبالش؟
من می دیدم که او سعی داشت بزور گریه کند، اما هیچ کدام از چشم های او پر از اشک نمی شد. آنا خیلی بیشتر از آن چیزی که من به او اهمیت می دهم به من اهمیت می دهد و این لحظه همین مسئله را ثابت می کند.
- آنا.
- نه، با من نکن. من فکر کردم که داریم با هم یه زندگی می سازیم.
- من نمی خوام این کار رو انجام بدم، اما نمی تونم بهت دروغ بگم. من تو زندگیم عاشق سه زن بوده ام: خواهرم، مادرم و لیا. از لحظه ای که لیا منو ترک کرد، من خودمو مجبور به حرکت به جلو کردم، هرگز واقعا برای این کار تلاش نکردم. من نمی دونم که چطور لیا با یکی دیگه ازدواج کرده بود. هیچ کس نمی تونست جایگزین اون برام باشه، حتی اگه تمام چیزی که توو دست داشتم یه خاطره بود.
آه می کشم و از چنگ او بیرون می رم:
- تو می دونستی من چجور آدمیم.
او جیغ می کشد:
- تو خیلی عوضی هستی، آستین!.
- من می دانم. موافقم.
تا لبه قایق می روم و پا به اسکله می گذارم.
من نه دنبال لیا نبودم، نه راهی که آنا باور داشت. من چیزی که مادرش خواسته انجام می دهم. من سعی می کردم دوست او باشم، و وقتی زمان رفتن او فرا رسید، این بار او را رها می کنم و بسته ای را که برای ادامه زندگی خود نیاز دارم دریافت می کنم.
به بن زنگ می زنم او روی خط دوم جواب می دهد.
او می گوید:
- چه خبر، گرگ؟
- می تونیم همو ملاقات کنیم.
او می پرسد:
- همه چی خوبه؟
و من می شنوم که خط او بهم ریخته است.
نه ... لعنتی، نه.
- من به یه نوشیدنی نیاز دارم.
- من تو راهم.
خط از بین می رود و من تلفنم را به جیب عقب شلوار خود فرو می کنم و سپس سه بلوک را به سمت میله می برم و سعی می کنم حواسم را به راه بدهم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 5 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
به محض ورود، می بینم بن در یکی از میزهای بالا، تنها نشسته است.
وقتی از کنار او رد شدم مگی از پشت میز می پرسد:
- تو خوراکی همیشگی رو می خوای؟.
- آره.
پنجره را بیرون می کشم و آن را به سمت او می کشم تا او از کنار من یک بطری کهربا از آلاسکا عبور کند. به محض نشستن روبروی بن، بطری را به دهانم گذاشتم و نوک آن را به عقب بردم.
با خستگی سوال می کند:
- چه خبره؟
- جوزی به ملاقات من اومده بود.
او می پرسد:
- جوزی کیه؟.
سپس چشمانش نزدیک می شوند.
- اون لعنتی چی می خواست؟
- اون اومد تا به من بگه که به من و لیا دروغ گفته.
- منظورت چیه. به تو و لیا دروغ گفته؟
صدایش حالت عصبانیت دارد.
- اون ما رو از هم جدا نگه داشت، چون نمی خواست سرنوشت لیا مثل خودش بشه. اون نمی خواست لیا منو مثل پدرش از دست بده.
- تو داری منو مسخره می کنی؟
او با شتاب بطری نوشبدنی را پایین می اندازد و میز را تکان می دهد.
- تو می دونی که من دنبال لیا گشتم. من از مادرش التماس کردم که بهم بگه اون کجاست و اون همیشه به من چیزی رو می گفت که به لیا گفته بود و منم باید همون کارا رو می کردم. فقط، لیا حرکت نکرد اون صدمه دیده و تنها بود، فکر می کرد روزامو بدون اون با خوشحالی می گذرونم.
- دیروز، من به لیا گفتم که ازش متنفرم.
- چیکار کردی!؟
چشمانش بزرگ می شود و من یک بار دیگر پیشانی خود را می مالم، بمباران شده توسط حافظه نگاه او وقتی به او گفتم.
- من عصبانی شدم! دیدن اون همه چیزو تغییر داد.
دستانم را از صورتم پایین می کشم.
- اون روز روندا با لیا و جوزی باهم بودن.
- می دونم. وقتی با آنا بودم اونا رو دیدم.
سرش را تکان می دهد، نوشیدنی را می نوشد و سپس سوال می کند.
روی میز تعظیم می کند و نفس عمیقی می کشد.
- اون به من گفت به نظر می رسه لیا افسردست، حتی اگر بخنده خنده اش از روی اجباره.
به او یادآوری می کنم:
- اون تازه فهمید که مادرش فقط چند ماه دیگه زندست.
- بله، اون علاوه بر مادرش هیچ كسیو اینجا نداره.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- حضرت عیسی.
من می دانم که او درست می گوید، اما هنوز هم وقتی حرف او می شود من عصبانی می شوم:
- رو به روی من گفت بهت بگم باهاش خوب رفتار کن.
- اون چی گفت، ها؟
من می خندم. روندا بن را به دور انگشت خود بسته است و کسی است که بهترین دوست من از او می ترسد.
- او علاوه بر این منو برای دوش گرفتن بچه اش دعوت کرد.
- خوب...
او می پرسد:
- صبر کن ... چی؟
- لیا ادم خوبیه. اون همیشه شیرین بود و الان به یه دوست احتیاج داره. روندا یکی از ادمای خوبیه که اون داره.
- تو چطور؟
گیج می پرسم:
- من چی؟
- تو دوست اونم میشی؟
- من باید گذشته رو رها کنم. من باید لیا رو رها کنم و بلاخره به زندگی خودم ادامه بدم.
- این حرف به سوالم جواب نداد.
من می گویم:
- من سعی می کنم دوستش باشم و امیدوارم وقتی اون از شهر میره، بلاخره بتونم به زندگی خودم ادامه دهم.
در حالی که در اعماق وجودم می دانم این کار به این آسانی نخواهد بود. هیچ وقت نیست.
- رابـ*ـطه ی تو و آنا چی؟.
- می دونی که رابـ*ـطه مون تمام شده.
او گفت:
- جالبه.
و من ابروی خود را بالا می کشم و نشان می دهم که او ادامه می دهد:
- هیچی گرگ.
سرش را تکان می دهد و پوزخند می زند. من می دانم که او در حال فکر کردن است، فقط او اشتباه می کند. من و لیا دیگر بچه نیستیم و تنها چیزی که به او پیشنهاد می دهم دوستی است.

***
لیا
من به حیاط پشتی جایی که بن و روندا هستند نگاه می کنم و هنگامی که از خانه من عبور می کنند بزور لبخند می زنم. از وقتی ساعتی پیش در اینجا حاضر شدم، نگاهای زیادی به من شده است - بیشتر آنها ترحم هستند. لبخندهای زیادی نیز دریافت کرده ام - اکثر لبخند هایشان مانند لبخندی بود که من به آنها می زدم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
بزرگ شدن در این شهر از مزایای خودش برخوردار بود. جامعه بهم گره خورده بود، همه یکدیگر را می شناختند، و اگر زمانی می رسید که شما به چیزی احتیاج داشته باشید، همیشه کسی در اطراف بود که به شما کمک کند.
چیزی که این شهر را خاص کرده بود چیزی بود که اکنون علیه من کار می کرد: همه آستین را می شناختند. او بسیار مرا دوست داشت و خانواده اش نیز همین طور بودند. من می دانستم که مردم در مورد رفتن من صحبت می کنند، که آنها احتمالاً داستان من و آستین را می دانند، و بیش از حد احتمالاً، آنها به اندازه او از من متنفر بودند.
- من بخاطر بیماری مادرت متاسفم.
سرم را برمی گردانم و به بن نگاه می کنم، که یک نوشیدنی در دست دارد:
- من از طرز صحبت باهات شرمندم.
به او می گویم:
- ممنون، اشکالی نداره.
اما درون من آشوب می شود.
- تو چطور می دونی؟.
او می خواهد بدن بزرگش را روی صندلی کنار صندلی من جمع کند.
لبخندی متزلزل به او می زنم و شانه ای بالا می اندازم. من مطمئن نیستم که چگونه به آن پاسخ دهم. در حال حاضر، من خوبم امشب دیرتر، وقتی که من در رختخواب می خزم، مغز من فرصتی برای تصاحب آن دارد، این یک داستان متفاوت خواهد بود.
- خب، حدس می زنم.
- به نظر من حالت خوب نیست.
- دارم سعی می کنم خوب باشم.
راست می گویم. من دارم سعی می کنم تا خوب باشم من می خواهم به مادرم آنچه را می خواهد بدهم. من می خواهم او مرا خوشحال ببیند. او لیاقت این را دارد.
او نوشیدنی را از دهانش می کشد و سوال می کند:
- چرا داخل نیستی؟
از آنجا که آستین داخل است، فکر می کنم.
من می دانستم که آستین - بهترین دوست بن - امروز در اینجا خواهد بود، اما درست مثل هر بار دیگر که او را دیده ام، هیچ چیز نمی تواند مرا برای حضور واقعی او آماده کند. انتظار داشتم وقتی چشمانمان به هم متصل شد وقتی وارد خانه شدم و هدیه روندا را حمل کردیم، به من خیره نشود اما در عوض، او با حمل کردن یک بسته بزرگ با لبخندم از بـ*ـغل من رد شد، و من را غافلگیر کرد. آن وقت بود که من فهمیدم او چه کاری انجام می دهد. او خوب بود، زیرا مردم در اطراف بودند، اما این به این معنی نیست که لبخند او برای من بود.
من می گویم:
- من هوای تازه رو دوست دارم.
وقتی دختری می دود و لبخند واقعی لبخند می زند، پسری دنبال او می آید و چیزی در دست دارد که بلند فریاد می زند تا از او دور شود.
با نگاه کردن به او می پرسم:
- چرا این جایی؟
- من می خواستم بیام تو رو بررسی کنم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 5 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
او باید ناباوری صورت من را بخواند، زیرا او نشسته است روی صندلی خود و دستی را از بالای سرش می زند، و سپس دهانش حرکت می کند تا چیزی را بگوید.
- بازم نوشیدنی می خوای؟
نگاهم را از بن بیرون می‌کشم تا به آستین، که در آستانه پشت عرشه ایستاده است، نگاه کنم و دستانش را در دو طرف قاب قرار دهم، و باعث شود پیراهنش به خوبی به تنش بنشیند.
- نه، مرد. من خوبم.
و سپس نگاه آستین به طرف من می آید، بنابراین من کمی بلندتر می نشینم، فقط در صورتی که او ضربه دیگری مانند ضربه شب وارد کند.
نگاهش را به سمت میز می اندازد، جایی که لیوان نوشیدنی من خالی نشسته است.
او می پرسد:
- بازم نوشیدنی می خوای؟
- هوم ...
من چشمک می زنم، زیرا او در حال صحبت با من است و هیچ خشم و احساسی در چشمان او وجود ندارد.
- عزیزم.
او با من ارتباط برقرار می کند و من دوباره پلک می زنم:
- نه.
گلویم را پاک می کنم:
- ممنون، اما من مجبورم بعدا مادرمو به خونه برگردونم.
او می گوید:
- من می تونم تورو ببخشم.
و احساس می کنم فک من باز می شود:
- بخشش؟
بالاخره وقتی صدایم را پیدا کردم حرف زدم.
- اگر می خوای یه لیوان دیگه نوشیدنی بخوری، می تونم ببخشمت.
- نه، اما ممنون.
لبخند می زنم و چشمانش به طرف دهانم می افتند، و آن وقت است که عصبانیتش را می بینم، و فقط از آنچه باعث آن شده گیج می شوم.
- روندا می خواد هدیه ها رو باز کنه. شما دو نفر باید بیاین.
او دزدکی درب را هل می دهد و سپس می چرخد، از دید ناپدید می شود و من را از آنچه که اتفاق افتاده گیج می کند.
- این باید جالب باشه.
به طرف من زمزمه می کند، و من چشمانم را از در به سمت او می چرخانم.
من در حالی که احساس فرو رفتن در روده ام حل می شود، می پرسم:
- چی باید جالب باشه؟
- به اندازه ی کافی دور و بر خودتو نگاه کن و مطمئنم که می فهمی.
نوشیدنی را کج می کند، آن را تمام می کند، سپس می ایستد و بدون اینکه به من حق انتخاب بدهد، مرا از صندلی که روی آن نشسته بودم بالا می کشد و مرا به داخل می کشاند تا با آستین روی نیمکت بنشینم، جایی که سعی می کنم هدیه ی های روندا را باز کنم اما من بدبختانه شکست می‌خورم، زیرا آستین به اندازه کافی نزدیک است که بوی او به درون من نفوذ می کند و گرمای او به طرف من می تابد.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 5 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرم می گوید:
- بنظر میاد گونه هات یکم سرخ شده.
در حالی که یک تکه کیک به من می دهد، سر خود را کج کرده و به من نگاه می کند و سپس در کنار من قرار می گیرد.
من با چشم پوشی از آستین، که هنوز کنار من نشسته است، توضیح می دهم:
- اینجا گرمه.
اما اکنون او نزدیکتر شده است زیرا من مجبور شدم جای مادرم را برای نشستن به او بدهم.
آستین می پرسد:
- حالت خوبه؟
من سرم را برمی گردانم تا به او نگاه کنم، سپس لـ*ـب هایم از هم باز می شوند در حالی که دست او بالا می آید تا بر پیشانی من دست بگذارد، باعث می شود من استرس بگیرم.
با خم شدن بخاطر لمس او، به او اطمینان می دهم:
- خوبم.
- تو داری می سوزی.
اخم می کند و باعث ایجاد چین و چروکی بین ابروهایش می شود و انگشتانم خارش می یابند.
- من نیستم.
دستم را روی گونه ام می گذارم و احساس می كنم كف دستم را گرم می كند:
- خب، شاید یکم گرم باشم.
او غرید و گفت:
- تو باید بری.
و اشک ها از لحن خشن او، بینی من را می سوزاند. من نمی دانستم امروز که به اینجا آمدم بیمار هستم و مطمئنم که جهنم عمداً به اینجا نرسیده است.
- بیا دیگه.
دستم را می گیرد و مرا از روی کاناپه بلند می کند.
من می خواهم به پای او لگد بزنم، اما نمی توانم، زیرا افرادی هستند که ما را تماشا می کنند. بنابراین به او اجازه می دهم وقتی به درب ورودی رسیدیم، از حالت سفتی تکون بخورم تا مرا به سمت جلوی خانه بکشاند.
- جوزی، اگه دوست داری می تونی بمونی اما لیا باید اینجا رو ترک کنه.
اوه، خدای من، او یک احمق فریبنده است! من بیمار هستم، اما من به ابولا مبتلا نیستم! قسم می خورم، اگر افرادی در اطراف نبودند، او را بیرون می انداختم.
- می خوای با تو بیام عزیزم؟.
مادرم آرام صحبت می کند و مقداری از عصبانیت من را از بین می برد و من قبل از اینکه بگویم:
- نه، بمون.
سرم را تکان می دهم:
- من می دونم منتظر این بودی.
او می پرسد:
- مطمئنی؟
او دروغ گفتن را در صورتم جستجو می کند، که تقریباً خنده دار است زیرا او فردی است که فقط چند ماه دیگر زندگی می کند و با این وجود در اینجا نگران سرماخوردگی من است.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- اینجا خوب میشی؟
من بی توجه به سوال او می گویم:
- من فقط کمی بخوابم خوب میشم نگران من نباش، من با مارگرت به خونه می رسم.
- تو مطمئنی؟
رو به آستین می گوید:
- بچه ی منو سالم به خونه برسون.
او با خیره نگاه کردن به آستین باعث می شود که من تار بشوم.
- بعدا میبینمت.
تکیه می دهم و خودم را از این کار باز می دارم گونه ام را می بـ*ـو*سد.
سیستم ایمنی بدن او در حال حاضر ضعیف شدن است، گر چه برای او هیچ فایده ای ندارد.
- به زودی می بینمت.
کلیدهایم را به سختی از جیبم بیرون می کشم و آرنج من با شدت به دندهای استین ضربه وارد می کند و باعث می شود او به سختی نفس بکشد .
- اوه، متاسفم، من عمدا این کار رو نکردم.
اما چشمانش باریک است و به من می‌گوید که حرفم را باور نکرده است. هر چی. از کنار او به سمت در جلویی حرکت می‌کنم، آن را باز می‌کنم و بعد به بیرون و به پایین پله‌ها می‌روم.
آستین می گوید:
- کامیونم این جاست.
دستم را گرفت و من را متحیر کرد.
- من خودم رانندگی می کنم.
اخم می کنم، تعجب می کنم که او چه می خواهد. او خوب بوده است - خب، به جز اینکه من را مجبور به ترک مهمانی کرد، هرچه زمان بیشتری می گذرد، احساس بدتری دارم. اگر دوباره در کنار آستین اینقدر جذب او نمی شدم، احتمالاً می فهمیدم که بیمار هستم.
- من به تو اجازه رانندگی نمی دم عزیزم.
سرش را تکان می دهد.
- دیگه منو صدا نکن.
مشتم را گره می کنم. او قبلاً من را صدا نمی‌زد و من مطمئن نیستم كه الان احساس می كنم كه او مرا چنین صدا می كند. این احساس غیر شخصی است، با این حال هر بار که کلمه ای از دهان او خارج می شود، بدن من بی اختیار واکنش نشان می دهد.
پوزخندی گوشه لبهایش را بلند می کند و دستش بیرون می زند و دور مچم می پیچد و من را از رفتن به سمت ماشین من باز می دارد.
- بره کوچولو، لطفاً مقاوت کردنو تمام کن و بذار تو رو به خونه برسونم.
سـ*ـینه ام می سوزد. لقبی که هنگام معاشرت به من می داد چیزی بود که فراموشش کرده بودم. من بره کوچک او بودم و او گرگ بزرگ بود. مردم اغلب با نام خانوادگی ما شوخی می کردند، اما او به من می گفت که این سرنوشت است. من از بند او در می آیم و کمی سرم را تکان می دهم، نشان می دهد که او را دنبال خواهم کرد. من می خواهم این کار را تمام کنم من باید دور باشم، از کنار او به سمت تنهایی .
وقتی به کامیون رسیدیم، در کناری راننده را باز کرد و صبر کرد تا من داخل شوم و خم شدم تا در را ببندم و در خیابان برویم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوای داخل کامیون از بوی او پر است، باعث می‌شود که من هم بخواهم پنجره را باز کنم یا نفسم را نگه دارم و عطر او را در شش‌هایم به دام بیندازم.
او در حالی که کامیون بر سر زندگی می‌غرد، می‌گوید:
- من می‌خوام توقف کنم و مقداری دارو بهت بدم.
سرم را برگرداندم تا به او نگاه کنم، متعجب بودم مردی که چند روز پیش در ایوان جلویی ایستاده بود به من می‌گفت از من متنفر است. این همان آستین است!، من می‌توانستم آن را کنترل کنم؛ این مرد اینجا، با من مهربان بود، چیزی نیست که من برای آن آماده باشم:
- من فقط باید یکم تایلنول بخورم و بخوابم.
سرم را روی شیشه خنک پنجره گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. وقتی احساس می کنم کامیون متوقف شده است، چشمانم از خواب بیدار می شود. وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شدم که این خانه من نیست بلکه در فروشگاه است.
- من بر می‌گردم.
سرم را بلند می‌کنم و او را می‌نگرم که به مغازه خواربار فروشی محلی می‌رود و پانزده دقیقه بعد با دو کیسه بزرگ می آید.
- چی خریدی؟.
- سوپ، عصاره پرتقال و داروهای آنفلوآنزا، من برات چند فیلم، روئسای مخوف و لال و لال۲ اجاره کردم فکر کنم هنوزم فیلمای کمدی رو دوست داری.
اشک از چشمانم جاری می‌شود و ناخن‌هایم را در کف دستانم فرو می‌کنم تا با اشک هایم بجنگم. زمانی که بیمار بودم، کن هیچ وقت از من مراقبت نمی‌کرد و یک چیز که من به طور حتمی می‌دانم این است که زندگی من متفاوت بوده و من با آستین بوده ام، او اصرار داشت:
- لازم نبود.
گلویم را صاف کردم تا کلمات با صدای گرفته از دهانم خارج نشوند.
او شانه بالا می‌اندازد و چمدان‌ها را روی صندلی کنار ما می‌گذارد. به محض اینکه جلوی خانه مادرم توقف کردیم، از کامیون پیاده شدم و کلیدها را در جیبم پیدا کردم و در را به سمت خانه باز کردم.
او آرام می پرسد:
- چرا نمیری لباس خوابتو بپوشی، من برات سوپ درست می کنم.
دردی را که قبلاً احساس می کردم ده برابرشد. من نمی توانستم این کار را با او انجام دهم . نمی توانستم صندلی ردیف جلو داشته باشم و نمی دانستم اگر در خانه بمانم زندگی چگونه خواهد بود.
- نه ممنون. من فقط می خوام به رختخوابم برم.
می خواهم او فقط ترک کند.
- من فکر می کنم تو باید چیزی بخوری. تو توی مهمونی غذا نخوردی.
دوباره تکرار می کنم:
- نه، مرسی.
- برو لباس راحتیتو بپوش، بعد بیا بنشین و یکم غذا بخور.
غرغر می کنم:
- تو نمی تونی به من بگی چیکار کنم.
می بینم که فک او شروع به تیک زدن می کند. اینکه چگونه کسی ممکن است عصبی شود من هیچ ایده ای ندارم اما او جدی و عصبانی به نظر می رسد.
غرغر می کند:


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا