خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- در مورد من چطور؟
دستانم را روی فرمان می فشارم و احساس می کنم سـ*ـینه ام در حالی که اشک هایم را جمع می کنم محکم می شود.
- دوستت دارم عزیزم. من تو را دوست داشتم قبل از اینکه تو درخشش چشم من باشی، و همیشه با تو خواهم بود. من می دونم که این برای تو آسان نیست من می دونم که اشک زیادی ریخته میشه ، اما ما خوش شانسیم عزیزم.
لـ*ـب هایم را فشار می دهم تا از گفتن چیزی که ممکن است پشیمان شوم، جلوگیری کنم.
من خوش شانس نیستم؛ در حقیقت، من از قدرت دهم بدشانس نیستم. چه تعداد از نزدیکانم را از دست داده ام، چه تعداد از نزدیکانم را باید از دست بدهم قبل از اینکه کافی باشد.
- اوه نگاه کن! شریل!.
او فریاد می کشد و من را از فکرم بیرون می کشد که به سمتش می رسد، بوق را فشار می دهد در حالی که دست دیگرش به سمت من شلیک می کند تا بتواند از پنجره من بیرون برود. وقتی می بینم که نه شریل، بلکه آستین در حال رفتن به سمت یکی از میله های زیادی است که در خیابان اصلی ریخته است، فقط به قلب او که قلبم را تکان می دهد فکر می کنم و قلبم شروع به محکم تپیدن می کند، این فقط آستین نیست - این او و یک زن با بازوی بسته شده پشت کمر خود را در حالی که در را برای او باز نگه داشته است.
حتی از فاصله ای که ما را از هم جدا می کند، ریه های من از زیبایی که اوست که فشرده می شوند. سالها برای او خوب بوده است. موهایش هنوز کرکی است، فقط اکنون کمی سبک تر است. صورت او برنزه است و از ریش پوشیده است که باعث می شود چشم های کریستالی آبی او بیش از پیش برجسته شود. چشمان من از صورت او به سمت تن او حرکت می کند، که پوشیده شده از یک حرارت سبز تیره است که ماهیچه های بازوها، قفسه سـ*ـینه و کمر مخروطی اش را نشان می دهد، سپس تا ران های پوشیده شده از جین پایین است. وقتی نگاهم به سمت بالا جارو می شود، نگاهش به من است و من می بینم که نگاهش پر از سردرگمی خستگی است سپس متوجه حضور من می شوند که به زودی به عصبانیت تبدیل می شود.
مادر من با سرعت گرفتن شکایت می کند:
- تو مغازه ی نوشیدنی رو رد کردی.
من اطمینان می دهم که ضربان قلبم آرام شود.
- ما می تونم توو راه بازگشت از طریق شهر بایستیم یا ما می تونیم به مغازه ی نزدیک خونه ی خودمون بریم.
من می دانم که گفتم برای خوشحال کردن مادرم هر کاری می کنم تا زمانی که مجبور شوم او را رها کنم، اما راهی برای جهنم وجود ندارد که من به یک بار بروم، نه در این شهر.
- جلوی تریلر فلزی کوچک و چهار میز بزرگ پیک نیک بود که از جلوی آن بیرون آمده بود با یک شطرنجی قرمز و سفید رنگ آمیزی شده بود.
به محض قرار دادن ماشین در پارک ، پیاده می شوم و نفس عمیقی می کشم.
این شهر خیلی کوچک است و من خودم را گول می زدم که فکر می کردم وقتی اینجا هستم آستین را نمی بینم. من مطمئن هستم که شایعه سازی از قبل شروع شده است. این نکته در مورد شهرهای کوچک است: همه از شغل همه باخبر هستند و من بعد از گذشت این همه سال که به خانه آمدم مطمئناً خبر بزرگی خواهد بود.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خوبم عزیزم.
از پشت بام اتومبیل خود را به مادرم نگاه می‌کنم و لبخند ساختگی روی لـ*ـب می‌نشانم؛ لبخندی که امیدوارم طی چند ساعت گذشته به نوعی کامل شده باشد.
قبل از این که دربم را محکم بزنم و دور می زنم می گویم:
- فقط گرسنه ام.
او کاپوت ماشین من را گرفته، من او را به سمت پنجره هدایت می‌کنم.
ما همبرگر سفارش می دهیم و سپس در بیرون یکی از میزهای پیک نیک می نشینیم تا غذا بخوریم، و درست همانطور که به یاد آوردم، این بهترین همبرگر است که تاکنون خورده ام. خیلی بد که تمام مدت زمانی که می خورم چیزی که فکر می کنم قیافه ای است که در چشم آستین دیدم.


فصل ۲
لیا
مادرم هنگام ورود من به آشپزخانه سلام می کند:
- صبح بخیر عزیزم.
- صبح بخیر.
به سمت میز آشپزخانه می روم و روی یک صندلی میشینم.
مات و مبهوت تماشا می کنم که او بیکن را در یک تابه برگردانده و تخم مرغ ها را روی توری قرار می دهد.
من می پرسم:
- مگه قراره یه ارتش صبونه بخوره که انقدر صبونه درست کردی؟
در حالی که او پنکیک را به یک بشقاب بزرگ اضافه می کند.
- روندا صبح امروز با من تماس گرفت. بن در حال درست کردن درب خانه است و او نمی خواهد تمام روز را در خانه تنها بنشیند، بنابراین او برای صبحانه می آید ... و سپس ما قصد داریم فروشگاه جدید نخ و صنایع دستی را که در شهر افتتاح شده است دیدن کنیم.
با کنجکاوی می پرسم:
- چه مدت او و بن با هم بودن؟
در دبیرستان، بن پسر معمولی بود. او همیشه با شخص جدیدی قرار می گذاشت و روندا بسیار شیرین اما خجالتی بود و برای خودش چند دوست نگه داشت. حتی یادم نمی آید که آن زمان زیاد صحبت کنند.
- فکر می کنم حدود پنج سال باشه. اون به کالج رفت و وقتی به شهر بازگشت، از هم جدا نشدند.
- من براشون خوشحالم. اون همیشه خوب بود و بن پسر خوبی بود.
- بن اونو می پرسته و بله، او این جوره. در واقع اون خیلی هوای منو بیشتر از تو داره.
- واقعاً؟
- بله، وقتی که من توو خونه بودم با من بسیار خوب رفتار کرد، همیشه هر چیزی که نیاز داشتم برام فرا هم کرد یا فقط برای دیدن من میاد.
احساس گنـ*ـاه می کنم و زمزمه می کنم:
- متاسفم که اینجا نبودم.
- اتفاقی نیوفتاده که متاسف باشی. تو می دونی من برای دیدن تو به مونتانا میومدم. خوبه که هر چند وقت یکبار، از اینجا چند ماه دور شی. به علاوه، تو زندگی شخصی خودتو داشتی. انگار که من هرگز تورو ندیدم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- می دونم. فقط ... ای کاش خیلی دور نبودم یا زودتر می تونستم به اینجا بیام.
- کن یک دیک است.
آه می کشم:
- مامان.
- نه.
او اسپاتول را به سمت من نشان می دهد.
- اون یک اشرار خود محوره که فکر می کنه جهان به دور اون می چرخه. اتفاقی که بین شما دوتا رخ داده تقصیر شما نیست و اون وقتی فهمید تو برای ماندن به اینجا میای ناراحت بود.
حق با مادرم بود. وقتی به او گفتم برای مراقبت از مادرم باید آنجا را ترک کنم، او به من گفت که باید بمانم تا زمانی که همه دارایی هایمان را از هم جدا کنیم. من به خاطر این از او متنفر شدم. در آنجا که بودم او با و دوست دخترش به اندازه کافی جدی بود، اما وقتی مادرم به من احتیاج داشت، ترک کردنش را برایم سخت کرد، او آن روش را به من نشان داد که من حتی نمی دانستم وجود دارد.
- چیزهای زیادی وجود داره که نمی دونی.
من سعی می کنم خوب باشم اما حتی نمی دانم چرا اذیت می کنم. او در مورد او حق دارد، اما من همیشه احساس می کردم که می توانستم بیشتر تلاش کنم یا همسر بهتری باشم اما احمقانه رفتار می کردم.
مادرم گفت:
- من به اندازه ی کافی می دونم.
قبل از اینکه من بتوانم پاسخ دهم، درب به عقب کوبیده می شود و روندا با سر وارد می شود.
- سلام.
با دیدن من که پشت میز نشسته ام لبخند می زند.
- سلام.
لبخند می زنم، احساس ناجوری می کنم. این او نیست که باعث ناراحتی من می شود. این اتفاقی است که با بن در کشتی رخ داده است و من نمی توانم آن را از ذهنم بیرون بیایم. من از احساس قضاوت توسط کسی متنفرم و می دانم که بن احتمالاً درباره همه ی آنچه در ۱۵ سال پیش اتفاق افتاده با روندا صحبت کرده.
مادرم با سلام و احوالپرسی گفت:
- روی صندلی بنشین.
و وقتی مادرم به طرف یخچال می رود، روندا را می خنداند و در یخچال را باز می کند.
روندا آرام به من گفت:
- بخاطر بن متاسفم.
و من به مادرم که در حال بیرون کشیدن یک بطری شربت است نگاه می کنم.
- اون نباید اینطور باهات صحبت می کرد.
- مشکلی نیست.
من همانقدر آرام پاسخ می دهم، نمی خواهم مادرم بداند چه اتفاقی افتاده است، من نمی خواهم او الان نگران من باشد.
- شما دو تا در مورد چی حرف می زنید؟


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، سیده کوثر موسوی و 5 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرم فورا می آید و بشقاب جلوی هر کدام از ما می گذارد.
دروغ می گویم:
- من به روندا می گفتم كه امیدوارم گرسنه باشه، چون به نظر می رسه شما به جای سه نفر برای دوازده نفر پختی.
روندا می گوید:
- من به اندازه ی دو نفر غذا می خورم و از اونجایی که معلومه این پسر کوچولو راه پدرشو ادامه میده. حتی میشه گفت من به اندازه ی سه نفر غذا می خورم.
- چند ماهته؟
من در حالی که دستم می سوزد می خواهم که دراز شود و شکمش را لمس کند.
- فقط حدود هفت ماه.
نفس می کشم:
- گاو مقدس.
معده او از قبل بزرگ است، بنابراین من فقط می توانم تصور کنم که وقتی او کامل می شود چگونه ظاهر می شود.
- میدونم.
سر تکان می دهد:
- من مدام به بن می گم که اون بچه ی بعدی رو هم دارده. من هیچ تصوری نداشتم که می خوام مثل یک نهنگ منفجر شوم.
او لبخند می زند.
آهسته به او می گویم:
- تو زیبایی حتی الان که بارداری.
مادرم می گوید:
- من نمی تونم صبر کنم اون به دنیا بیاد تا من بتونم بـ*ـغلش کنم.
و درد از من عبور می کند. من همیشه فرزند می خواستم و اگر به طور اتفاقی مردی را پیدا کنم که یک روز خانواده داشته باشد، نمی توانم هیچکدام از آنها را با او تقسیم کنم. او هرگز نمی تواند نوه های خود را ببیند. هنگامی که من در مورد مادر بودن نگرانی دارم، او حتی نمی تواند مرا ارام کند.
- با عرض پوزش، من بر می گردم.
از میز بهانه می کنم و به دستشویی می روم. پشت در بسته میشینم و اشک هایم را در سکوت می خورم. من نمی دانم که چگونه می خواهم این زمان را به موفقیت برسانم.
او فکر می کند که ما خوش شانس هستیم که می دانیم او در حال مرگ است، اما من احساس می کنم این گونه خیلی بدتر است. حالا تنها چیزی که می توانم به آن فکر کنم این است که همه چیز را از دست خواهم داد، همه چیزهایی را که بدون او از دست خواهم داد. اگر او می خواست ناگهان از دنیا برود، مجبور می شوم آنچه را که اتفاق افتاده بپذیرم و سعی کنم ادامه بدهم. با این وضعیت احساس گیر افتادن می کنم. هیچ حرکتی پیش نمی رود، زیرا من منتظر اتفاق غیرقابل اجتناب هستم.
تمام چیزی که مادر من می خواهد این است که من خوشبخت باشم و من آرزو می کنم بیش از هر چیزی که بتوانم بگویم من هستم، که احساس نکنم از درون می میرم و مثل اینکه مدام برای نفس کشیدن نمی جنگم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
او مرا صدا می کند:
- عزیزم، صبونه داره سرد میشه.
- دارم میام.
سپس شیر آب را باز می کنم تا کمی آب سرد به صورتم بپاشد و بعد صورتم را با حوله خشک می کنم و سپس به آشپزخانه برمی گردم، جایی که روندا و مادرم با هم جمع شده اند و آرام صحبت می کنند.
هنگامی که من روی صندلی نشستم و یک پنکیک را در بشقاب من گذاشت.
روندا گفت:
- مادرت به من می گفت تو حسابداری.
- بله درسته. برای اکثر مردم خسته کنندست، اما من همیشه اعداد رو دوست داشتم، بنابراین از اون لـ*ـذت می برم. و چطور؟ چی کار میکنی؟
- من یک پرستار ثبت نام شده ام. در این شهر، من مراقبت های خصوصی انجام می دم. من در واقع شرکت خودمو دارم و سه دختر دارم که برای من کار می کنن.
من می پرسم:
- این شگفت آوره، چه نوع مراقبتی انجام می دی؟
وی می گوید:
- ما به برخی از افراد مسن در شهر كه نمی تونن از عهده ی هزینه ی پزشكی خودشون بیان، كمك می كنیم و همچنین در صورت نیاز از بیماران بیمارستان هم مراقبت می كنیم.
می دانم ممکن است زمانی پیش بیاید که مادرم باید در بیمارستان بسـ*ـتری شود. من واقعا از این بابت خیالم راحت است چون می دانم شخصی در شهر وجود دارد که می تواند از او مراقبت کند، نیازی نیست که از خانه منتقل شود و وقتی زمانش فرا رسد من خودم نیستم. اما من کمی تعجب می کنم که مادرم هرگز قبل از دیروز با توجه به شغل او، از روندا نام نبرد.
او می گوید:
- من از زمانی که لری چند ماه پیش بازنشسته شد به دنبال یک حسابدار جدیدم.
و من را از فکر بیرون آورد.
- من می تونم به شما کمک کنم تا زمانی که شخصی رو پیدا کنید.
خوب است که تا زمانی که من اینجا هستم کار کنم و خوشبختانه حسابداری کاری است که می تونید در هر جایی انجام دهید. شما به چیزی بیشتر از یک کامپیوتر احتیاج ندارید.
- این عالیه، و اگر تصمیم داری در شهر بمونی، من افراد زیادی رو می شناسم که دنبال کمک هستند.
این یک چیز در مورد زندگی در یک جزیره کوچک در آلاسکا است: به طور معمول برای هر شغل فقط یک نفر وجود دارد و اگر آن شخص تصمیم به ترک کار بگیرد، شما را عصبانی می کنند، مگر اینکه شخص دیگری با همان حرفه به شهر نقل مکان کند.
مادرم با ابراز هیجان از این ایده گفت:
- فکر می کنی می تونی یه دفتر کار شخصی توو شهر برای خودت باز کنی. من مطمئنم که اگر از لری درخواست کنی اون دفتر کار خودشو بهت بفروشه.
بنابراین من لبخند می زنم، حتی اگر از درون احساس بیماری می كنم. بعد از رفتن مادرم، من نمی دانم چه کاری انجام می دهم یا کجا خواهم رفت. خانه ای که من و کن در مونتانا داشتیم قرار است ظرف چند هفته تعطیل شود و قبل از اینکه این اتفاق بیوفتد من لباس هایم را در اتومبیل خود بستم و به سمت سیاتل رفتم و همه وسایلم را در حیاط فروختم و سوار کشتی به آنکوریج شدم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنگامی که او دست مرا فشار می دهد، به او می گویم:
- در موردش فکر می کنم.

***
هنگامی که وارد فروشگاه نخ و صنایع دستی می شویم، روندا می گوید:
- دوش بچه ی من آخر هفته آیندست، دوست دارم تو با مادرت بیای.
- خیلی دوست دارم بیام.
دروغ می گویم چون نمی خواهم به احساسات او آسیب برسانم.
- سلام روندا.
من سرم را برمی گردانم و با یک خانم مو بلند که موهایش را بلوند کرده است رو به رو می شوم. می توانم ببینم که آستین برای چه جذب او شده است. قد او تقریباً به اندازه او بلند است، و من من حداقل یک پا کوتاه ترم. بدن او کاملاً شکل گرفته است، بدن من پر از اشکالات است.
روندا می گوید:
- سلام آنا.
اما من می توانم کمی ناراحتی از لحن او بشنوم و من تعجب می کنم که این ناراحتی در مورد چیست!
زنی به نام آنا می گوید:
- تو باید لیا باشی.
او با چشمانش از سر تا پای مرا جارو می کند(می بیند)، و باعث می شود من شکر کنم که برای آماده شدن کمی وقت اضافی صرف کردم و فقط اولین شلوار جین را که پیدا کردم نپوشیدم(یعنی بی حوصله و بدون اینکه به خودم توجه کنم آماده نشدم). من یک جفت شلوار مخمل سفید مشکی داشتم که از ناحیه مچ پا شعله ور بود، یک ژاکت کتان، پوتین های کرم معمولی اما هنوز زیبا و جلیقه مشکی پف پوشیدم که کاملا مناسب هوای بهار آلاسکا بود.
آنا می گوید:
- من نمی دونستم که تو شهر هستی.
نگاه آنا به سمت روندا حرکت می کند:
- آستین از من خواست برای چند روز بیام.
روندا به من اطلاع می دهد:
- آنا مهماندار هواپیما هست. اون در آنكوراژ زندگی می كنه.
من از آنا به روندا نگاه می كنم و دوباره برمی گردم و لبخند می زنم، زیرا كار دیگری برای انجام دادن نیست. من حق ندارم از اینکه این زن وقت خود را با آستین می گذراند حسادت کنم. او مدت زیادی است که مال من نیست و من باید درست رفتار کنم.
من می گویم:
- باید همیشه خوب سفر کند.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، زهرا.م و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
به اطراف نگاه می کنم تا ببینم مادرم کجا ناپدید شد و دعا کردم که او نجاتم دهد.
- این درسته، اما من به این فکر می کنم که به اینجا منتقل شم و یه خونه در اینجا بگیرم. می دونی، این جزء کارهاییه که ما برای عشق انجام می دیم.
و قلب من با فکر عاشقانه او و آستین، زندگی مشترک با یکدیگر و در نهایت تشکیل خانواده، کمی در فکر فرو می رود.
- خب، بهتره برم. آستین منتظر منه، می بینمت.
زمزمه می کنم:
- خداحافظ.
نگاه می کنم که چگونه دور می شود.
روندا برای جلب توجه من به او گفت:
- خدا، من از اون متنفرم.
روندا ادامه می دهد:
- اون و آستین انقدر جدی نیستن که خودش فکر می کنه. اونا فقط وقتایی که در شهر هستن همو می بینن و اون جور که بن به من گفت، آستین حتی در اون زمان که خیلی زمان کمی هست نمی خواد اونو ببینه.
جوابی ندارم. من نمی دانم که با احساساتی که در حال حاضر در درون من می پیچد چه باید بکنم.
- بیا مادرتو پیدا کنیم.
- بله. موافقم.
و سپس ما رفتیم تا مادرم را پیدا کنیم او در یکی از راهرو ها ایستاده بود. او برچسب هایی كه می خواهد از آنها استفاده كند، دنبال می كند.
به طرف مادرم میروم و می گویم:
- چیزی رو پیدا کردی که دوست داشته باشی؟
- مطمئن نیستم که حوصله ساخت یک دفترچه رو داشته باشم، اما اونا بسیار زیبان که تقریباً باعث می شه من بخوام یکی از اونا بسازم.
- من کمکت می کنم. ما می تونیم یکی رو با هم بسازیم.
او آرام گفت:
- شاید ما بتونیم همه عکس هایی که از تو و پدرت دارم یکی بکنیم.
و یک بسته برچسب قایق و موج برداشت.
- من اینو دوست دارم.
اگر چه پدرم سال هاست که رفته است، اما احساس می کنم هنوز زخم های از دست دادن اش کاملاً باز هستند. وقتی او درگذشت، ما واقعاً زیاد در مورد او صحبت نکردیم. فکر نمی کنم هیچ یک از ما واقعاً تعطیلات خوبی داشته باشیم.
او نگاهش را از وسایلی که در دستش بود برداشت و به من نگاه کرد و گفت:
- برای ما خوبه.
من به او می گویم:
- فکر می کنم وقتش رسیده که ما اونو رها کنیم. شاید بن بتونه ما رو با قایقش به مکانی که پدر در اون گم شده بود ببره و ما بتونیم اونجا از پدر خداحافظی کنیم.
ادامه می دهم:
- من اینو دوست دارم.
که اشک در چشمانش پر می شود و یک بار زمزمه می کند:


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مدت زمان زیادی گذشته.
بازوی من را به دور شانه اش می پیچد و سرم را به دست خود تکیه می دهد. سر تکان می دهم. او حق داشت؛ زمان زیادی گذشته بود که ما از او خداحافظی کردیم. در یک ساعت بعد ما برچسب های دفترچه را انتخاب کردیم. خندیدن و صحبت کردن در مورد اوقات خوبی که قبل از گذراندن او با هم داشتیم احساس خوبی داشت.
وقتی ما چمدان هایمان را در پشت ماشین شاسی بلند مادرم می گذاریم، روندا می گوید:
- من گرسنه ام.
- چطوره ما برای تاکو بایستیم؟
مادرم پیشنهاد می کند به مکانی که می گوید برویم.
- بله.
روندا ناله می کند، و من را می خنداند. او راجب اینکه سه غذا می خورد دروغ نمی گفت. از صبح امروز که از خانه خارج شدیم، من دیدم که او سه میله غلات را که درون کیف خود فرو کرده بود و می خورد.
- مشکلی نداره عزیزم؟
می گویم:
- خوب به نظر می رسه.
ماشین را برای رانندگی آماده می کنم. امروز یکی از بهترین روزهایی بود که بعد از مدت ها می گذراندم. مادرم همیشه مثل بهترین دوست من بوده است، بنابراین گذراندن وقت با او همیشه خوب است و روندا بامزه است و با او احساس راحتی می کنم. من فراموش کرده بودم داشتن دوست آن هم دختر برای گفتگو کردن چقدر می تواند خوب باشد. در واقع دوستان من همان دوستان کن بودند. بعد از اینکه از میزان صمیمیت او با دیگران باخبر شدم، فهمیدم اکثر آنها از صمیمیت او با کورتنی اطلاع داشته اند. هیچ کس نمی خواست به من بگوید چه خبر است، بنابراین من مجبور شدم خودم بفهمم در حالی که دوستانم مثل اینکه نمی دانستند شوهر من یک احمق متقلب است، و به کارشان ادامه دادند.
وقتی من از پارکینگ بیرون می کشم، مادرم از صندلی عقب مرا هدایت می کند:
- باجا تاکوس نزدیک اسکله است.
وقتی به منطقه نزدیک اسکله می رسم، می فهمم که شهری که در آن بزرگ شده ام چقدر تغییر کرده است. مغازه های کوچک مدت هاست که رفته اند و در جای آنها ساختمان های بزرگی قرار دارند که اکثر آنها جدید هستند.
روندا می گوید:
- سمت چپ بچرخ.
و من این کار را می کنم و می رویم به یک جاده کوچک خاکی که به پشت چند ساختمان بزرگتر است که در جلوی یک کلبه قرمز قرار می گیرد و با یک عرشه بزرگ پوشانده شده است و یک سقف سفید دارد.
با خاموش کردن موتور ماشین می پرسم:
- این مکان چقدر اینجا بوده؟
روندا پاسخ می دهد:
- صاحباش چند سال پیش افتتاحش کردن. اونا در واقع در مدتی قبل در برنامه ی بهترین های آلاسکا در شبکه غذایی ظاهر شدند.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از اینکه روندا و مادرم از ماشین بیرون آمدند و در را محکم کوبیدند گفتم:
- خیلی عالیه.
من قبل از اینکه بیرون بروم، مادرم را در آینه دیدم ناگهان:
- آستین!
وقتی در را می بندم روندا داد می زند.
سرم را که برگرداندم، دیدم که روندا دارد به سمت پله های رستوران می رود، جایی که آستین و آنا در پارکینگ خاکی پایین می آیند. لحظه ایستادن روندا در مقابل او، لبخندی بر لـ*ـب او جاری می شود که نفسم را از بین می برد. او به جلو خم می شود و بـ*ـو*سه ای روی گونه اش می گذارد و چیزی به او می گوید. وقتی انگشت شست خود را روی شانه اش قرار داد، بدن او محکم می شود ، سرش بلند می شود و نگاه ما به هم متصل می شود و باعث می شود دردی از درون من بلغزد.
وقتی آستین مال من بود، من تک تک اخلاق هاش را می شناختم. بیشتر اوقات با حساسیت به من نگاه می کرد، اما بعضی اوقات با نا امیدی مرا نگاه می کرد. چیزی که من هرگز از او ندیده بودم عصبانیت بود و این نگاهی بود که الان به من داشت. این چیزی بود که قیافه ی مرا آشفته می کرد.
مادرم می پرسد:
- آماده رفتن به داخل خانه هستی؟
و وقتی دستم را گرفت نگاهم را از نگاه آستین بر می‌گیرم.
می گویم:
- من می فهمم.
وقتی از درب اتاق ضربه می خورم بلند می شوم.
- تو چند تا از کلوچه هایی که پختی رو موقعی که می خوایم برگردیم برای من میاری؟
و سپس مادرم از ماساژور خود می پرسد که کجا نشسته است تا ما بتوانیم یک فیلم تماشا کنیم.
- اره.
لبخند می زنم، دستم را روی موهایش می کشم.
- سلام.
آستین با صدای عمیق به من سلام می کند.
وقتی در را باز می کنم می بینم او در ایوان جلوی خانه ایستاده است.
قلب من با سرعت بیشتری شروع به تپیدن می کند، بخاطر اینکه می فهمم که او مقابل من است، از این رو من بسیار نزدیک او شده ام و بوی گرم و مردانه ی او را استشمام می کنم. گویی بوی تن او با بوی اقیانوس مخلوط شده است ... خیلی نزدیک من بود من می تواستم به او برسم و او را لمس کنم، البته اگر شجاع بودم، اما به اندازه کافی برای انجام این کار شجاعت ندارم.
- می تونم یک دقیقه باهات صحبت کنم؟
دستانش را به جیب هایش فرو می کند و یک قدم عقب می رود.
به سختی پلک زدم.
- بله.
بالای شانه ام نگاه می کنم، می بینم که مادرم هنوز روی صندلی اش نشسته است.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی پا به بیرون ایوان می گذارم، اجازه می دهم درب پشت سرم بسته شود، ژاکتم را محکم به طرف خودم می کشم. لحظه ای که جلوی او هستم، سرم را به عقب خم می کنم تا چشم هایش را ببینم. او همیشه بسیار بزرگتر از من بود، اما اکنون به نظر می رسد بیش از حد بزرگ است و باعث می شود احساس کوچک بودن و ناچیزی کنم.
من سوال می کنم:
- چی شده؟
جوری سوال می کنم که انگار هیچی نشده است به امید اینکه متوجه لرزش صدای من نشود.
دوباره می گویم:
- متاسفم.
خفه شدم.
- لعنتی تو منو ترک کردی من هرگز تورو بخاطر حرفایی که مادرت از طرف تو بهم زد نمی بخشم.
سخنان او به سختی از روی درد و رنج من رد می شوند و به گوش من می رسند.
ادامه داد:
- از راه من دور باش و من از تو دور میشم.
سرم را تکان می دهم، چون ریه هایم بسته شده بود و من نمی توانستم حرف بزنم .
او بعد از گفتن این حرف، در تاریکی ناپدید می شود پس از کشیدن نفسی عمیق او من را تنها می گذارد.
مادرم وقتی من بشقاب کلوچه ای را که خواسته بود به او تحویل می دهم، می پرسد:
- کی دم در خونه بود؟
به او می گویم:
- هیچ کس، مهم نیست.
در حالی که به تلویزیون خیره شده ام و روی صندلی نشسته ام، زانوهایم را تا مقابل سـ*ـینه ام بالا کشیده و دستانم را دور آنها می پیچم(یعنی زانوهامو بـ*ـغل می کنم)، در حالی که جایی را نمی دیدم آرزو می کردم فقط ناپدید شوم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا