خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- لجبازی رو تمام کن لیا، و فقط اون چیزی که بهت میگم رو انجام بده. تو مریضی، باید یه چیزی بخوری که بتونی دارو هاتو مصرف کنی.
- خب.
دستانم را به سمت بالا پرتاب می کنم و مانند یک نوجوان در سالن را پایین می کشم و وارد اتاقم می شوم و در را می کوبم، سپس وسایلم را از چمدانم به زمین می کشم. یک جفت شلوار خواب و یکی از لباس های قدیمی ام را پیدا می کنم تی شرت های سه سایز خیلی بزرگم.
وقتی دوباره به آشپزخانه برگشتم، آستین با یک کاسه سوپ همراه با چند ترقه و یک لیوان آب پرتقال روی میز نشسته است.
من هرگز تصدیق نمی کنم دوست دارم تحت مراقبت او قرار بگیرم، اما وقتی می نشینم و او می آید تا با من بنشیند و چند قرص به من تحویل می دهد، یک بارقه کوچک امید در اعماق من فرو می رود. امیدوارم که من و آستین دوباره با هم برگردیم، اما امیدوارم که بتوانم اشتباهی را که در حق او کرده ام، برطرف کنم و الان فکر می کنم وقت آن است که بخواهد، دوستی و عذرخواهی مرا بپذیرد.
- ممنون که منو به خونه آوردی و برام غذا درست کردی.
پاهایش جلوی او کشیده می شود و دستانش از روی سـ*ـینه اش عبور می کند، غرغر می کند اما چیزی نمی گوید. ما آنجا می نشینیم تا ظرف من غذای من خالی شود، سپس چشمانم احساس سنگینی می کنند.
- داروی خواب آور بود. من توی چشات می بینم که تو خیلی نخوابیدی، برای همین من فکر کردم اگر الان اینو مصرف کنی صدمه ای نمی بینی.
بدون فکر می گویم:
- مغز من واقعاً مجبور به خواب نبود.
و سپس می خواهم کلمات را به عقب بر گردانم، زیرا یک بار دیگر عصبانیت در چشمان او ظاهر می شود. وقتی او از من عصبانی شد، من نباید نگران احساسی باشم که قلبم وقتی در یک اتاق هستیم حس می کند. حداقل این یک امتیاز مثبت است.
- برو بخواب. من می خوام به خونه برگردم.
- مطمئنی؟
من سرم را تکان می دهم، او چیز دیگری نمی گوید، فقط از در خارج می شود و اجازه می دهد تا پشت سرش آرام بسته شود.
من به اطراف خانه مادرم نگاه می کنم و سکوت را در پیش می گیرم و تعجب می کنم که وقتی او رفته است چگونه می خواهم این کار را انجام دهم و به وضیعت عادی ام برگردم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ۴
لیا
- آماده‌ای که بری؟
- بله.
به مادرم لبخند می زنم. سپس دسته‌ای از بادکنک‌های قرمز را که در آشپزخانه شناور بودند، قبل از این که آنها را از خانه به سمت ماشین شاسی بلند خود بکشانم، چنگ می زنم و در صندلی عقب می فشارم. هنگام رانندگی به پایین اسکله، جایی که اتومبیل‌هایی وجود دارد که در پارکینگ گیر کرده اند، سوال می کنم:
- چند نفر میان؟
- مطمئن نیستم. من می دونم که خیلی از مردم می خواستند به ما بپیوندن که متوجه بشن ما چیکار می کنیم.
او به اطراف نگاه می کند و قلب من از سخنان او گرم می شود. می دانستم که بسیاری از مردم پدرم را دوست دارند، اما دیدن اینکه فقط چند نفر برای خداحافظی با ما حاضر شده اند بیایند تقریباً طاقت فرسا است.
آرام گفتم:
- ما باید این کارو چند وقت پیش انجام می دادیم.
و دست او را فشار دادم تا او هم دست مرا فشار دهد.
جواب می‌دهد:
- من باید قوی تر می شدم.
و هنگامی که دست مرا فشار من را می داد، صدای اشک او را می شنیدم.
- تو بهترین کاری رو که از دستت بر میومد انجام دادی مامان.
- عزیزم، زمانی که من می‌رم، نمی‌خوام که اون دردو تحمل کنی. من می‌خوام تو نفس بکشی و زندگی خودتو ادامه بدی و اون چیزی که من انجام دادمو انجام ندی.
- من مطمئن نیستم که این کار به همین راحتی انجام شه.
او گفت:
- تو باید این کارو به همین راحتی انجام بدی.

قبل از اینکه فرصتی برای گفتن چیز دیگری پیدا کنم، درب را باز می‌کنم و بیرون می‌آیم. نفس عمیقی می کشم، بالن ها را از صندلی عقب می کشم و دنبالش می کنم:
- چرند مقدس.
زمزمه می کنم و صحنه را پیش بینی می‌کنم.
پنج قایق در کنار هم پهلو گرفته‌اند که در هر کدام حداقل ۲٠ نفر هستند.
من خودم را به قایق بن می رسانم و قلبم وقتی آستین را می بینم در سـ*ـینه‌ام چکش می خورد. دست او بیرون است و به مادر من در داخل هواپیما کمک می کند.
آستین می گوید:
- عزیزم دستتو بده.
من حتی متوجه نشده بودم كه در نزدیكی لبه قایق، در جای خود یخ زده ام.
- من...!
دستش را قبل از اینکه من عقب بروم، دور مچ من را می پیچد و سپس او یک پا را روی اسکله قرار می دهد و من را از لبه قایق بلند می کند. وقتی پاهایم زمین را لمس می کنند، صورتش به سمت من مایل می‌شود.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 7 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- حالت خوبه؟
چشم هایم را به سمت او بلند می کنم و احساس می کنم لـ*ـبم از نگرانی نگاهش می لرزد:
- خوبم.
- تو دروغ میگی.
- می دونم.
موافقتم را نشان می‌دهم و سعی می کنم از او فاصله بگیرم.
او می گوید:
- من می خوام تو امشب بیای.
با این حرف او همه نگرانی هایم درباره بودن در قایق فراموش می شود:
- چرا؟
صدایم را پایین می آورم:
- ما دوست نیستیم، آستین. تو اینو مستقیم به من گفتی، پس دلیلی نداره که ما وقتمونو با هم بگذرونیم.
- من دروغ گفتم؛ من ازت متنفر نیستم. می خواستم ازت متنفر باشم - و اگر می تونستم زندگی من راحت تر می‌شد - اما این کار رو نکردم. من هرگز نتونستم، من می خوام دوست تو باشم، لیا. فکر کنم الان می تونی از یه دوست استفاده کنی.
شاید اگر در یک زندگی دیگر می توانستم دوست او باشم، می توانستم از او دل بکنم اما اکنون سابقه بیش از حد بین ما وجود دارد.
وقتی زمزمه می کند:
- اون بهت نگفته.
درد را در چشمهایش می بینم.
- ببخشید؟
مادرم وارد می شود:
- عزیزم، ما داخلیم، می خوای با من بیای داخل؟
نگاه آستین به سمت او می رود، به نظر می رسد که می خواهد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه چیزی به من بگوید، خوب فکر می کند:
- برو داخل. تو نباید تو سرمای بیرون باشی.
می خواستم از او بپرسم منظورش وقتی گفت كه او به من نگفته است، چه بود. ولی قایق راه می افتد و او پشت خود را به من می كند، به طرف دیگر خم می شود و طنابی را كه ما را به بند نگه می دارد، بیرون می آورد. من مادرم را به خانه چرخ ها، جایی که روندا و بن هستند، می برم، اما وقتی او روی عرشه ایستاده، به آب نگاه می کند، یک میلیون احساس به چهره‌اش می‌دوند، نگاهم را از نگاه او نمی گیرم.
روندا می پرسد:
- آستین چی می گفت؟
من با دیدن نگرانی در چشمانش، نگاهش می کنم.
بدون فکر کردن در مورد افراد دیگری که با ما هستند، به او می گویم:
- اون از من خواست امشب پیشش برم.
هنوز از درخواست او غافل گیر هستم.
مادرم میاید و باعث می شود نگاهم به سمت او برود:
- تو باید بری.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
ادامه می دهد:
- خوبه که از خونه بیرون بری.
ممکن است در این زمینه حق با او باشد. از زمان آمدن به شهر، من فقط از خانه خارج شده ام تا به فروشگاه بروم. اما وقت گذراندن با آستین برای من خوب نیست. در واقع، من کاملا مطمئنم که این بد خواهد بود ... واقعا، خیلی بد است.
روندا موافقت می کند و می گوید:
- تو باید بری.
سپس به مادرم نگاه می کند و من می بینم که چیزی بین آنها رد و بدل می شود.
به آنها می گویم:
- در موردش فکر می کنم.
و می کنم، اما من نمی روم.
خوشبختانه، آنها، ماجرا را رها کردند و ما بقیه وقت را در سکوت سپری کردیم.
وقتی به جایی رسیدیم که بقایای قایق پدرم پیدا شد، من زیبایی مکان را می بینم. خورشید بیرون می رود، آب آرام را منعکس می کند و از راه دور می بینم جزایر کوچکی هستند که در جنگل های سرسبز پوشانده شده اند.
به نظر می رسد همان جایی است که پدر و مادرم در ان بودند كه فقط در آب شناور شویم و ناهار بخوریم، مثل اغلب اوقاتی كه او یك روز تعطیل داشت. بعد از اینکه هر پنج قایق دایره ای تشکیل می‌دهند و لنگر می اندازند، مردم روی عرشه قایق ها جمع می شوند، با هم گپ می زنند و داستانهایی راجع به پدرم تعریف می کنند، در حالی که من دور بادکنک ها و نشانگرها را به افرادی که آنها را می خواهند منتقل می کنم.
من، در حالی که در کنار مادرم روی صندلی نشسته ام و او روی بالون قرمز می نویسد و تقریباً تمام سطح بالون را با پیام خود به پدر پوشانده است، می پرسم:
- حالت خوبه؟
او به من می گوید:
- برای یک بار دیگر، احساس راحتی می کنم.
او قلم سیاهی را که استفاده می کرد به من داد.
- اینجا زیباست، نه؟
به منظره نگاه می کند و سپس به من برمی گردد.
- زیباست.
- من مدت زیادی از اقیانوس کینه داشتم اما اونو از خودم دور کردم. خیلی طول کشید که فراموش کردم این همون چیزی بود که من و اون رو بهم رسوند.
- منظورت چیه؟
- پدرت یه ماهیگیر بود. اون بدون دریا به کوردوا نمی‌اومد، ما هرگز همو ملاقات نمی کردیم. من هرگز اینو نداشتم.
در حالی که اشک چشمانم را پر می کند، به او یادآوری می کنم:
- همین هم بود که اونو ازمون گرفت.
- اون این زمینو ترک کرد و کاری رو انجام داد که دوست داشت، کاری که تو خونش بود. اون ما رو دوست داشت - اشتباه نکن - و من از اعماق وجودم می دونم که اون برای اومدن به خونه جنگید، اما من اینو هم می دونم که اگر قرار بود بمیره، این کار رو در محلی که دوست داشت انجام داد.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
او حق داشت پدر من زمستان ها را در خانه می گذراند، و حتی اگر خوشحال بود، هرگز خوشحالتر از زمانی نبود که سالی برای اولین بار قایق خود را در آب قرار می داد.
- من می دونم که حق با توئه، اما من هنوز صدمه دیدم.
- صدمه دیدن اشکالی نداره.
او دستانش را به دور من حلقه می کند و باعث می شود اشک از چشمانم بریزد. وقتی او از کنار من می رود، چشمهایش به سمت بادکنکی که در دست من است می رود.
- پیام خودتو بنویس، عزیزم، بعد بادکنک رو رها می کنیم.
سرم را تکان می دهم و تماشا می کنم که او بلند می شود و به لبه قایق می رود. به سطح قرمز براق نگاه می کنم و شروع به نوشتن می کنم:
خورشید همیشه طلوع می کنه، و فردا دوباره غروب می کنه. اینو یه بار بهم گفتی، و بلاخره منظورتو می فهمم. کاش همه چیز متفاوت بود، که از دست دادن تو کل زندگی منو تغییر نمی نداد. ای کاش من قوی تر، شجاع تر، آماده تر می شدم که با زندگی رو در رو شم، تا گرفتار "ممکن" ها نشم. دلم برات تنگ شده بابا و می دونم آرزوی تو برای من پیدا کردن آرامشه. من بهت قول می دم الان راهی پیدا می کنم تا بتونم باعث افتخارت شم. به زودی، من مامانو برات می فرستم و در عوض، ازت می خوام که برام قدرت بفرستی.
دوستت دارم.
درپوش را دوباره روی قلم می گذارم و نگاه می کنم، وقتی آستین یک بالون را به هوا رها می کند، او توجه مرا جلب می کند. من بالون را دنبال می کنم، سعی می کنم آنچه را که روی آن نوشته شده بخوانم، اما تنها کلماتی که می توانم ببینم "مراقبت" هستند زیرا بادکنک از چشمم دور می شود.
- آماده ای؟.
سرم را تکان می دهم و ایستاده ام و او را تا لبه قایق دنبال می کنم. وقتی من و او به هم نگاه می کنیم، دست او دست من را پیدا می کند و سپس هر دو بالون را جلوی خود دراز می کنیم و آنها را رها می کنیم. بالون ها در حال رقصیدن در آسمان آبی شفاف هستند و تماشای آنها تا زمانی که به نظر می رسد لکه هایی از گرد و غبار است که در باد حمل می شود زیبا است. وقتی او بازوی خود را به دور کمرم حلقه می کند و به پهلوی من خم می شود، احساس می کنم از رها شدن سبک ترم - نه از خاطرات پدرم، بلکه از دست دادن او.
- به یعقوب.
صدای غرش بلند بلند می شود و من مردم اطرافمان را که لیوان هایشان را پر از مایع عنبر می کنند، می بینم.
- به یعقوب.
دوباره احساس می کنم وزنه‌ای از سـ*ـینه ام بلند می شود.

***
مادرم زمانی که روی صندلی روبروی جایی که من روی کاناپه پهن شده ام، نشسته است و می پرسد:
- چه ساعتی آستینو می بینی؟
- من نمیرم.
آستین قبل از اینکه از قایق پیاده شوم دوباره از من پرسید. من به او گفتم که سعی خواهم کرد، اما می دانستم امکان ندارد که با او بروم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- لیا.
او ناامید به نظر می رسد، بنابراین من نگاهم را از تلویزیون دور می کنم تا بتوانم به او نگاه کنم.
- این ایده خوبی نیست، مامان.
- این بدترین اتفاقیه که می تونه بیفته؟
- من نمی دونم.
صورتم را می پوشانم، ناله می کنم.
او به من یاد آوری می کند:
- اون بدون این که احساس خاصی بینتون باشه هم دوستته.
یادم نیست که چگونه با هم دوست شدیم. ما همیشه با هم به مدرسه رفته بودیم اما یک روز شروع به صحبت کردیم و بعد از آن جدا نشدیم. پانزده سالگیم نگذشته بود که او از من خواست نزدیک‌تر باشیم.
اعتراف می کنم:
- اره، اما بعد، اون پسری بود که قصد ازدواج باهاشو داشتم. تاریخچه بین ما کثیفه و من نمی دونم که آیا آمادگیشو دارم که براش توضیحش بدم یا نه.
- اون به تو گفت که می خواد تو راجع بهش توضیح بدی؟
- نه.
اخم می کنم من همچنین نمی دانم چرا او می خواهد وقت خود را با من بگذراند، مخصوصاً بعد از اینکه شب گذشته خودش را کاملاً خالی کرد.
- امروز بعد رها کردن بالون‌ها چه احساسی داشتی؟.
آه می کشم:
- راحت شدم.
- تو فکر می کنی شاید - فقط شاید - سابقه تو و آستین چیزیه که تو باید به اون اعتراف کنی و بعد از اون بگذری؟
- نه، من فکر نمی کنم در اعماق قلبم... من نمی خوام از اون بگذرم. من می خوام همه چیزو همون طور که هست به یاد بیارم. می خوام فکر کنم اگه من می موندم، اوضاع فرق می کرد. ایده ی من، اجازه دادن به فکر کردن درباره آنچه ممکنه بوده، تقریباً به اندازه ترک بار اول دردناکه.
او با چشمانی اشکبار به من می گوید:
- باید اونو (گذشته رو) رها کنی.
ادامه داد:
- دوستش باش، اما گذشته رو ول کن.
- کی این قدر فلسفی شدی؟
من لبخند می زدم و صورت او را روشن می کردم.
او آرام به من نگاه می کند و می گوید:
- من طی چند ماه گذشته چیزهای زیادی یاد گرفتم.
- آره منم موافقم.
به نظر می رسد مشکلات او با همه چیز حل و فصل شده است، مثل اینکه واقعاً با این شرایط صلح کرده است و سعی می کند همان کار را برای من انجام دهد.
- حالا برو تغییر کن.
دستش را به سمت در اتاق خوابم تکان می دهد و باعث می شود اخم کنم.
- چرا باید تغییر کنم؟
به پایین عرق و کاپوت نگاه می کنم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چه مردی باشه چه نباشه، تو همیشه باید به بهترین شکل ممکن ظاهر شی. تو هرگز نمی دونی کی ممکنه به سرنوشت خودت برسی.
- این خیلی اسرار آمیزه.
سرم را تکان می دهم، از کاناپه پایین می آیم و می روم به جایی که او نشسته، خم می شوم تا گونه اش را ببوسم.
او می گوید:
- به من اعتماد کن. من می دونم در مورد چی حرف می زنم.
به او می گویم:
- خب پس، سرنوشت من مجبوره که منو با شلوار جین و کاپشن ببینه.
و صدای خنده‌اش با من به داخل اتاق می‌آید؛ جایی که من به یک جفت شلوار جین آبی تیره تبدیل می شوم و روی چکمه و کتم می پرد.
در گوشه اتاق نشیمن می گویم:
- من زود برمی گردم.
- منتظرت نمی مونم.
او آواز می خواند.
لبخند می زنم و سرم را تکان می دهم و در را پشت سرم می بندم.
پایین آمدن به اسکله ده دقیقه طول می کشد و تا رسیدن من، یک گلوی اضطراب در شکمم نشسته است و باعث می شود احساس کنم باید ماشین را برگردانم و به خانه برگردم.
قبل از اینکه از ماشینم پیاده شوم و در آینه عقب بازتابم را می گیرم، خودم به خودم می‌گوید:
- تو می تونی این کارو بکنی.
مگر اینکه جلوی قایق آستین قرار بگیرم، تاریک است، به جز یک لکه نور که از درب به کابین پایین می درخشد.
- این احمقانست.
به قایق می روم و در را می کوبم و صدای نردبان پله ها را از آن طرف گوش می دهم.
- اومدی!
آستین سلام می کند، با تعجب به طبقه پایین نگاه می کند، و من کنجکاوم که بدانم آیا آنا هم اینجا با او است. ناگهان احساس حالت تهوع می کنم و دستانم عرق می کنند.
او دوش گرفته است، موهایش در اطراف لبه ها کمی مرطوب است و بوی صابون می دهد. پاهای او با شلوار جین پوشیده شده است و سـ*ـینه پهن او با پیراهن آستین بلند مشکی با چهار دکمه در گردن، که باز است، نگاهی خلاصه به موهای سـ*ـینه ی او می کنم.
همانطور که شروع به آماده سازی حرف های خود می کنم، پیشنهاد می کنم:
- ما می تونیم این کار رو زمان دیگه ای انجام بدیم.
- نه، بیا من فقط یک پیتزا درست کردم.
با بستن در پشت سرم، او را در پله ها دنبال می کنم. وقتی به آشپزخانه کوچک می رسیم، موسیقی در پس زمینه آرام پخش می شود.
- بگذار توی درآوردن کتت کمک کنم.
ژاکتم را در می آورم و به او تحویل می دهم و می بینم که او آن را روی قلاب نزدیک پله ها آویزان کرده و سپس، نمی دانم چه کاری باید انجام دهم، با ناخوشایندی در آنجا ایستاده ام و به اطراف نگاه می کنم. کابین کوچک است، دارای یک راهرو کوتاه است که به یک درب بسته منتهی می شود، من مطمئن هستم که یک اتاق خواب دارد. یک صندلی نیمکت کوچک، با یک میز چوبی بین کوسن ها، همه مشکی بودند، همراه با پرده هایی که یکی از پنجره ها را می پوشاند، وجود دارد. اجاق گاز دارای دو مشعل است و اجاق زیر بیشتر شبیه مایکروویو است.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 5 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- نوشیدنی می خوای؟
- حتما.
من در حالی که نشسته ام، غرغر می کنم و می بینم که ماهیچه های بازوهایش هنگام انعطاف پذیری، یخچال را باز می کنند و یک نوشیدنی بر می دارد، قبل از اینکه آن را به من تحویل دهد، خم می شود.
من می گویم:
- متشکرم.
بطری را از دستش می‌گیرم، با چشمانش به من نگاه می‌کند و من می بینم چیزی قبل از اینکه برگردد از طریق آنها برق می زند و فرصتی برای خواندن نگاهش به من نمی دهد.
او می گوید:
- روندا می گفت حسابداری.
او یک نوشیدنی دارد و روبروی من نشسته است.
من می توانم با او صحبت کمی کنم. صحبت در مورد گذشته است که باعث می شود احساس ناراحتی کنم.
- من حسابدارم - خب، بودم. وقتی مامانم بهم گفت که اینجا به من احتیاج داره، شرکتمو ترک کردم.
خوش شانس بودم، من سالها پس انداز کرده بودم، بنابراین برای تخم مرغ هایم، لانه ی خوبی داشتم که می توانستم برای مدتی سرم را بالای آب نگه دارم تا اینکه بفهمم چه کار می کنم.
- تو همیشه اعداد را دوست داشتی.
او از بالای شانه به من نگاه می کند و لبخند کوچکی روی لـ*ـب های او می بینم، لبخندی که باعث شک من می شود.
من پاسخ می دهم:
- هنوزم هستم. اونا برام هیچ وقت تغییر نمی کنن.
سپس یک بار دیگر می خواهم خودم را به بیخیالی بزنم که لبخند او از بین برود.
- تو چطور؟ من می دونم که هنوز ماهیگیری می کنی، اما چرا داخل قایقت زندگی می کنی؟
- خونم الان در حال بازسازیه.
- اوه.
او می پرسد:
- خونه ی ماندرویل رو یادته؟.
او روبروی من نشسته است، بنابراین من سرم را رو به روی او تکان می دهم. خانه ماندرویل یک کابین بزرگ است که در نزدیکی آب قرار دارد. نمای کل خانه، همه پنجره های بزرگ است، با یک ایوان بزرگ پیچیده که به صدا نگاه می کند. من آن خانه را دوست داشتم و خواب می دیدم که روزی مال من باشد.
- من اونو سه سال پیش خریدم و خیلی آروم دارم بازسازیش می کنم.
زمزمه می کنم:
- وای.
قیمت آن خانه هنگام خروج از شهر بیش از یک میلیون دلار بود، بنابراین می توانم تصور کنم اکنون چه هزینه ای دارد.
او می گوید:
- این کار، به کار زیادی احتیاج داشت، اما همه کارا باید تو تابستون انجام شن، بخاطر همین امیدوارم بتونم در طول زمستون در اونجا مستقر شم.
و آنا به ذهنم خطور می کند. او بود که در آن خانه با او زندگی می‌کرد.
- من برات خوشحالم.
دروغ می گویم در حالی که حسادت در درونم ریشه می‌دواند.
موضوع را عوض می کنم:
- مادرت، پدرت و بری چطورن؟
- خوبن. مامان و بابام یک سال پیش به آنکوریج نقل مکان کردن تا به بری و همسرش نزدیکتر باشن.
با تعجب می پرسم:
- بری ازدواج کرد؟
بری همیشه وحشی بود. او سه سال از آستین بزرگتر بود و هرگز اخلاقش درست نشده بود. او همیشه در حال حرکت بود و خواهان ماجراجویی جدیدی بود.
- بله، اون الان دیگه منتظر فرزند دوم خودشه.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
من می گویم:
- مادرم به من چیزی نگفته.
قبل از اینکه نگاهش را به سمت کوره ای که شروع به بوق زدن می کند ببرد، دلخوری وارد چشمانش می شود.
- امیدوارم هنوز پپرونی دوست داشته باشی.
- دوست دارم.
شکمم که یادش میوفتد بال بال می زند.
او می ایستد، فر را خاموش می کند، پیتزا را بیرون می کشد و سپس در یک کشو می گردد تا قیچی را پیدا می کند. او قبل از قرار دادن ورقه ها روی بشقاب های کاغذی، شروع به بریدن پیتزا می کند و یکی را جلوی من می گذارد.
- ممنون.
وقتی لبخند می زنم، چشمانش به دهانم می افتد و قبل از نشستن روبروی من غرغر می کند و لبخندم را بزرگتر می کند. او در زمان جوانی هرگز اهل صحبت نبود. وقتی راهش را پیدا می کرد یا نکته ای را ثابت می کرد همیشه غر می زد و این صدایی که از او می آید به نوعی درون من ته نشین می شود.
او می پرسد:
- تو در مورد چیزی که می خوای انجام بدی فکر کردی؟
تیکه ای از پیتزا اش را در دستش می گیرد.
من می دانم که منظور او بعد از فوت مادرم است، بنابراین من سرم را تکان می دهم و سپس با این کار ادامه می دهم:
- مادرم می خواد من از لری سوال کنم و ببینم که آیا میتونه فضای دفتر خودشو به من بفروشه.
او می پرسد:
- تو شهر می مونی؟
دوباره عصبانی به نظر می رسد و باعث می شود با خود بگویم کاش هرگز چیزی نمی‌گفتم. البته ما الان اینجا نشسته بودیم، اما این بدان معنی نیست که او می خواهد من به عقب برگردم.
غر می زنم:
- نمی دونم.
ادامه می دهم:
- من زیاد در موردش فکر نکردم.
- شوهرت چطور؟
در هنگام پرسیدن این سوال عصبانیت در صدای او است اشتباه نمی کنم، بنابراین من کمی بلندتر می نشینم:
- شوهر سابق.
- خب، شوهر سابقت چطور؟
زود می پرسم:
- منظورت چیه؟
- بخاطر دور شدنت احساسش چیه؟
- بخاطر اینکه اون شوهر سابق منه، در مورد کاری که من انجام می دم حرفی برای گفتن نداره و من شک ندارم کورتنی از این بابت خوشحال می شه.
- کورتنی کیه؟
اخم می کند.
- نامزد جدیدش، جانشین من.
- چی؟
او غرغر می کند، و بدن من گزگز می کند:
- اون در سه سال گذشته که ما ازدواج کردیم رابـ*ـطه داشت.
- به طور جدی؟
- اره و فقط برای اینکه کلیشه ای به نظر برسه، با دستیارش بود که ده سال از من کوچکتره.
چشمهایم را می چرخانم، دیگر حتی از این موضوع ناراحت نیستم، که جای تعجب دارد.
- یا عیسی مسیح، واقعا که!


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، Meysa و 6 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- می‌دونم.
سرم را تکان می دهم، یک تیکه دیگر پیتزا می خورم.
وی اظهار داشت:
- باید بپرسی.
- ببخشید؟
- لری، باید باهاش صحبت کنی.
می گویم:
- مطمئن نیستم.
و او شانه ای بالا می اندازد و یک تیکه ی دیگر می خورد و قبل از اینکه بدانم، غذا خوردن تمام شده است و من به ساعت روی دیوار نگاه می کنم، می بینم که ساعت ده است.
او می گوید:
- من می برمت بیرون.
- مشکلی نیست؛ خودم میرم.
لبخند می زنم و کتم را بر می‌دارم و به طرف پله ها می روم، و او درست پشت سر من است و یک سویشرت پوشیده و باعث می شود پایین پیراهن او کمی بلند شود و نگاهی خلاصه به شکمش کنم. من برمی گردم و از پله ها بالا میروم در حالی که سوزن سوزن شدن شکمم به پاهایم منتقل می شود. من می شنوم که او از پشت سر من چیزی را غر می زند، اما من بیش از حد گرفتار دور شدن هستم و نمی‌توانم به مفهوم حرفش توجه کنم. هنگامی که به عرشه رسید، نفس عمیقی می کشم و دست او به دور بازوی من می پیچد.
او غر می زند:
- راحت.
من را به لبه قایق هدایت می کند، قدم می گذارد، اما سپس به جای اینکه فقط دست مرا بگیرد و به من کمک کند، دستانش کمر من را می گیرد و من را بلند می کند، من را روی پاهایم قرار می دهد. یک بار دیگر باعث می شود که بفهمم از نظر اندازه چقدر متفاوت هستیم.
- تو واقعاً مجبور نیستی منو بدرقه کنی.
- ولی می‌خوام که این کارو بکنم.
او دستش را پشت من قرار داده و مرا به پایین اسکله هدایت می کند. من سعی می کنم گرمای کف دست او را نادیده بگیرم چون از طریق کت و ژاکت ورزشی من می سوزد، اما نمی توانم. قسم می خورم بدنم از لمس او تغذیه می کند، گرمای او را می گیرد و آن را درونم پخش می‌کند.. وقتی به ماشین من می رسیم، فرصتی برای باز کردن درب قبل از او ندارم و وقتی سرش را پایین می آورد، چیزی را در گوشم زمزمه می کند. مبهوت می شوم. می گوید:
- به خونه ی امن برو.
زمزمه می کنم:
- شب بخیر... آستین.
سوار ماشین می شوم، در را می کوبم و استارت ماشین را می‌زنم. قبل از اینکه کاری احمقانه انجام دهم، سریعاً پارکینگ را ترک می کنم، مانند اینکه برگردم و تقاضا کنم او مرا ببوسد.
وقتی به خانه می رسم، خانه تاریک است، بنابراین من به اتاق خوابم می روم، لباس هایم را از تنم در می آورم و می توانم به رختخواب بروم، جایی که برای یک بار دیگر به همه چیزهایی که در زندگی من اشتباه بوده فکر نمی کنم. حالا تنها به آستین فکر می کنم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، زهرا.م و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا