V.I.P رمان تیکاف | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

M O B I N A · 25/9/21

- خب خانوادش هم که تو بیمارستانن، فکر می‌کنم نیازی به ما نباشه. بریم؟
سری تکون داد و ساعت مچیه روی دست‌هاش رو نگاه کرد، با اخمی که حاصل از فکرش بود ساعت رو از نظر گزروند و گفت:
- خوبه، بریم. فقط قبلش یه چیزی...

M O B I N A · 26/9/21

با تعجب به بستنی فروشی نگاه کردم. انتظار یه جای شیک و مدرن رو داشتم، برخلاف ظاهرم یه مغازه‌ی خیلی معمولی بود! به‌طرز نگاهم قهقه‌ای زد و گفت:
- کلاس نداره، درسته مدرن نیست؛ اما الحق که بستنی‌هاش و البته آب‌انارهاش محشرن! ...

M O B I N A · 27/9/21

صدای داد مامان باعث شد چشم‌هام رو بهم بفشارم.
- کجایی دختر؟ می‌دونی ساعت چنده؟ کجایی؟
لـ*ـب گزیدم و آروم گفتم:
- ببخشید مامان. یکی از کارگرا از روی داربست افتاده بود؛ مجبور شدم...

M O B I N A · 2/10/21

نگاه زشتی بهم انداخت و جامش رو، روی میز گذاشت.
- خفه‌شو عزیزم؛ هیچیت مثل آدمی‌زاد نیست‌ها! نه‌بابا چه نیازی؟ دیگه بیمارستان که رفتی، حسابش هم تصویه کردی، مرخصی هم دادی. پر رو میشن بابا!
لـ*ـب‌هام رو تر کردم و خمیازه‌ای...

M O B I N A · 2/10/21

روی سطح تقریباً صاف سالن قدم برداشتیم، هر مکان تالار رو با دقت خاصی توضیح می‌دادم، لـ*ـب‌هام رو تر کردم و در ادامه‌ی راه، گفتم:
- این‌جا رو به سالن غذا خوری مهمون‌ها اختصاص می‌دیم، انتهای سالن به آشپرخونه تالار می‌رسه....

M O B I N A · 2/10/21

- رهبر اورکس؟ کلاسیک گوش میدی؟ خمارمون کردی!
هر چند خودم خمار بودم؛ اما اصلاً تحمل موزیک‌های آروم رو نداشتم! پوکر نگاهی به آینه‌ی بـ*ـغل انداخت و بعد از نیم‌نگاه گذرایی جواب داد:
- آهنگ بهتری داری جانم؟...

M O B I N A · 2/10/21

سر تکون دادم و جهت نگاهم رو تغییر دادم، با دیدن کلبه‌ی چوبی و کوچیکی کنار ساحل چشم‌هام گرد شد و کم‌کم لبخندی روی لـ*ـب‌هام نشست. خدای من چه‌قدر این کلبه زیبا و رویایی بود! با شک برگشتم طرفش و متعجب و بلند خندیدم. گفتم:
- پسر این کلبه چه‌قدر...

M O B I N A · 2/10/21

فنجون رو، روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
گفتم:
- آرومم می‌کنه.
ترجیح داد چیزی نگه، بلند شدم و با لبخندی رو بهش گفتم:
- می‌خوام کنار...

M O B I N A · 11/10/21

اما محدثه بی‌حرکت و منگ ایستاده بود! از عصبانیت و خاریه اعتیاد نایی نداشتم؛ اما با این حال با داد گفتم:
- د احمق با توام! وایستادی چی رو تماشا می‌کنی؟
با این حرف، از شک در اومد و با نگرانی کاری که گفتم رو انجام داد...

M O B I N A · 15/10/21

چیشد؟ چیشد که مریلا ماجدی، فرزند رمضان ماجدی، تک‌‌دختر این خانواده‌ای که عزتش زبون زد بود، به این‌جا کشیده شد؟
با حس این‌که کرختی تو بدنم اثرش کم شده، با کمک دیوار از جا بلند شدم‌. مانتوی رسمی مشکی رنگم پر بود از خاک و خل! خودم رو به میز رسوندم تا بلکه بتونم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین