خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

الحکایه و التمثیل



مگر آن روستایی بود دلتنگ
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ




خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت




سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند




چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر




که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار




جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست




چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی




اگر اینجای یک دم می‌زنی تو
هم اینجا بیخ عالم می‌زنی تو




چو هفت انـ*ـدام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت انـ*ـدام




اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو




اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده




درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی




تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی




نمی‌دانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت




تو پنداری که می‌آیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید




بگردد گرد باغ و راغ لـ*ـختی
نشیند بر سر هر سر درختی




اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی




بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه




ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی




نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر می‌ریزد ز پستان




الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش




بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع




چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده




نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده




نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار




دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را




برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز




برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری




ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست




تو می‌گویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست




سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی





منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه




بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار




تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر




تکبر می‌کنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون




برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش




خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتاده‌ای تو




چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان




اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی




رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان




بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز




بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه




چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی می‌ترس کاید زود در جوش


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل



عزیزی بر لـ*ـب دریا باستاد
نظر از هر سوی دریا فرستاد




یکی دریا همی دید آرمیده
یکی فطرت بحدش نارسیده




بدریا گفت ای بس بی نهایت
ز آرام تو می‌ترسم بغایت




که گرموجی برآید یک دم از تو
بسی کشتی که افتد بر هم از تو



المقاله السادسه عشر





گرت ملک جهان زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است




نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر می‌ندانی




جهان را چون رباطی با دود ردان
کزین در چون درآیی بگذری زان




تو غافل خفته وز هیچت خبرنه
بخواهی مرد گر خواهی وگرنه




کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست




تو هم ای سست رگ بگشای دیده
کز اول بودهٔ رک برکشیده




ترا گر تو گدایی گر شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست هم راه




اگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت برین دروازه راهست




چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان




ز هر چیزی که داری کام وناکام
جدا می‌بایدت شد در سرانجام




بسی کردست گردون دست کاری
نخواهد بود کس را رستگاری




بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل



مگر می‌رفت استاد مهینه
خری می‌برد بارش آبگینه




یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری




چه دارم گفت دل پر پیچ دارم
که گر خر می‌بیفتد هیچ دارم




چو پی بر باد دارد عمر هیچ است
ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است




چنین عمری کزو جان تو شادست
چو مرگ آید بجان تو که بادست




اگر سد سکندر پیش گیری
ز وقت خود نه پس نه پیش میری




ترا این مرگ هم پیشت نهادست
ولی روزی دو از پس اوفتادست




چو شاخی را همی بری زدونیم
دل شاخ دگر می‌لرزد از بیم




ترا دور فلک چندی گذارد
خود این سرخوش استخوان چندی ندارد




همه کار جهان از ذره تا شمس
چه می‌پرسی کان لم تعن بالامس




اگر اسکندی دنیای فانیت
کند بر تو کفن اسکندرانیت




وگر روبین تر از اسفندیاری
بآخر نیز او را چشم داری




نهٔ کوه و گر کوه بلندی
چو کاهی گردی از بس مستمندی




نه دریا و گردریای آبی
بپالایی و بپذیری خرابی




نهٔ شیر و گر شیر ژیانی
تو روبه بازی گردون ندانی




نهٔ پیل و گر خود پیل گیری
چو نمردی بسارخکی بمیری




نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
نهٔ ماه و گر ماه منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری




نهٔ سندان و گر سندان و پتکی
چو مرگ آید برهواری بلنگی




نهٔ آهن بسختی و بتیزی
وگر هستی بیک سستی بریزی




اگر تو شیر طبع و پیل زوری
ز بهر طعمهٔ کرمان گوری




همی آن دم که از تن جان برندت
میان زیره تا کرمان برندت




چو خفتی در کفن گشتی لگدکوب
تو خفته به خوری اما بسی چوب




تو گر خاکی و گر آتش نژادی
درین دولاب سیمابی چو بادی




بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار
شد از تب ریزه تا کرمان بیک بار




چو بزتاچند خواهی بر کمر جست
که خواهی کام و ناکام این کمربست




فرواندیش تا چندین زن و مرد
کجا رفتند با دلهای پر درد




همه صحرای عالم جای تا جای
سراسر خفته می‌بینم سراپای




همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمینست زلفین سیه رنگ




همه کوه و بیابان گام و ناگام
قد چون سرو بینم چشم بادام




همی در هیچ صحرا منزلی نیست
که در خاک رهش پرخون دلی نیست




زهر جایی که می‌روید گیاهی
برون می‌آید از هر برگش آهی




همه خاک زمین خاک عزیزانست
عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست



منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل





یکی پرسید از آن دیوانه در ده
که از کار خدا ما را خبر ده




چنین گفت او که تا گشتم من آگاه
خدا را کاسه گردیدم درین راه




بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست
ببادش داد و آنگه خرد بشکست




اگر از خاک برگیری کفی خاک
بپرسی قصهٔ از خاک غمناک




بصد زاری فرو گرید چو میغی
ز یک یک ذره برخیزد دریغی




ز اول روز این چرخ دل افروز
دریغ خلق می‌ساید شب و روز




تو گویی بر زمین هر ذرهٔ خاک
ز فان حال بگشادند بی باک




که ما را زیر خاک افکندی آخر
تو هم زود این کمر بربندی آخر




الا یا غافلان تا کی پسندید
که ما را زیر پای خود فکندید




در اول چون شما بودیم ما همه
چو ما گردید در آخر شما هم



الحکایه و التمثیل




یکی دیوانهٔ را دید شاهی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی




بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا می‌پزی در کاسهٔ سر




بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم




ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست




بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم




چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر




چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز




همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست




عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو




بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند




ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان




اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد




مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر




بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز




چه می‌نازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست




اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست




نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست




همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه




فرو می‌کرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم




ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی




بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن




چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه می‌یازد بجان دست




چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز





منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی




درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد




سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار




برون شد دیگت از سر می‌ستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی




چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار




بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه




ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی




همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر




هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست




اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا




چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر




کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود




چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک




نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار




نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش




رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت





منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
باول می‌شوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار




میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید




زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار




تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی




میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی




میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم




اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج




میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست




کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود




که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی




الحکایه و التمثیل



وصیت کرد مردی مال بسیار
که چون مردم برند این پیش مختار




که تا این را بدرویشان رساند
که مهتر مستحق را به بداند




چو بردند آن همه زر پیش مهتر
بقدر نیم جو برداشت زان زر




چنین گفت او که گر در زندگانی
بداری این قدر آن مرد فانی




بدست خود بسی بودیش بهتر
که بدهد این همه زر خاصه مهتر


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا