در حال تایپ رمان آهیر | فاطمه عطایی و زینب شیری کاربران انجمن رمان ۹۸

فاطمه عطایی · 11/6/21

در چوبی خانه‌را باز کرد و با صدای بلند گفت:
-سهند چی... چی‌کار داری؟
سهند کت سورمه‌‌ای اش را در آورد و شلخته‌وار روی مبل انداخت.
افرا با دیدن این‌کار او اخمی بر ابروهای پهن و...

فاطمه عطایی · 29/6/21

افرا هینی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت؛ دلش برای آن حیوان نازنین سوخت.
- ای‌وای... چه‌قدر... چه‌قدر بد!
پدرش سرش را به طرف او چرخاند و برای چند لحظه خیره‌ی چشمان سبزش شد.
بعد...

فاطمه عطایی · 29/6/21

از آن که شستن و جمع کردن ظرف‌هابعد تمام شد از آشپز‌خانه بیرون آمد و به طرف اتاقش به راه افتاد.
وقتی چشمش به سهند و پدرش افتاد که یواشکی با هم صحبت می‌کردند؛ لبخند تلخی دوباره بر لبانش نشست.
بازهم موضوع بحث ضعف او...

فاطمه عطایی · 29/6/21

***
در جلوی صف آرام و مقتدر می‌دوید و در همان حین حواسش به شاگردهایش هم بود.
سرش را کمی کج کرد و به آخر صف نگاهی انداخت.
با دیدن یکی از شاگردانش که از صف عقب افتاده بود و خیلی...

فاطمه عطایی · 30/6/21

بیشتر بچه‌ها همزمان با او می‌شماردند و حرکات را منظم و پیوسته انجام می‌دادند.
همان‌طور که سوت را بین ل*ب‌هایش نگه داشته بود؛ آرام آرام از بین ردیف‌هایی که بچه‌ها درست کرده بودند قدم برمی‌داشت.
ناگهان با دیدن یکی از...

فاطمه عطایی · 30/6/21

با دیدن بچه‌هایی که تمرین می‌کردند لبخندی زد و با قدم‌های بلند خود را به ردیف اول رساند. همیشه از نظم و انضباط در کلاس خوشش می‌آمد.
دست به جیب، به بچه‌ها نگاه می‌کرد تا تمرین‌شان تمام شود. وقتی که شاگردهایش آخرین تمرین را انجام دادند در سوت...

فاطمه عطایی · 3/7/21

***

کلید را در درون قفل در انداخت و وارد حیاط بزرگ و سرسبزشان شد.
آن‌قدر کارهای اداری...

فاطمه عطایی · 10/7/21

لبخند کوچکی زد و با قدم‌های بلند خود را به آشپزخانه، که با کابینت‌های قهوه‌ای رنگ مزین شده بود رساند.
می‌دانست که الان مادرش در آشپزخانه‌ است.
با دیدن مادرش که پشت میز ناهار خوری نشسته بود و در حال آماده کردن سالاد...

فاطمه عطایی · 10/7/21

دستانش را درون جیب شلوار ورزشی‌اش کرد و با قدم‌های آرام به سمت پذیرایی بزرگ خانه به راه افتاد.
روی مبل کرمی رنگ سلطنتی لم داد و آرنجش را روی دسته‌های آن گذاشت.
با خود فکر کرد اگر مادرش او را این‌گونه می‌دید حتماً سرش...

فاطمه عطایی · 10/7/21

احسان خنده‌ای کرد و آرام بر شانه‌ی سهند ضربه‌ای زد.
-‌ همون نگی بهتره داداش! حوصله‌ی قصه ندارم‌.
سهند سرش را تکان داد، لیوان چایش را بالا آورد و مشغول نوشیدن چایش شد.
احسان در...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین