خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان : عشق متوازی
نویسنده: تینا حسین پور کاربر انجمن رمان۹۸
ژانر: عاشقانه،اجتماعی
ناظر: Matiᴎɐ✼
خلاصه:
گویا لیلی بودی در هـ*ـوس جانانه‌ی عشقی متوازی برهم! درگیر عشقت شدم و افکارم، به پرواز عطر پیرهنت درآمده. آری! مرتکب دیوانگی شدم به نام عشق متوازی..


در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، زهرا.م، Vahide.s.shefakhah و 27 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در میان پیچ و خم جاده‌ی حقیقی زندگانی، چشم گشودم برای تجربه کردن عاشقی ای نو، ولیکن اکنون در کنار تو .... وجود تو مرا از گودالی غم الوده بیرون کشیده! انگار پیدایت کرده ام تا زخم های وجودم را مرحم بگذاری!
تهدید مکن سـ*ـینه ی مارا به جهنم
دریا زده از خیسیه باران نهراسد.


در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Matiᴎɐ✼، زهرا.م، Vahide.s.shefakhah و 27 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
توی دفتر مدیریت دانشگاه نشسته بودم ، منتظر بودم برگه ی انتقالم تایید بشه! دو روز پیش از دانشگاه امیر کبیر تهران برگه ی انتقالیم رو گرفتم،بیشتر از این نمیتونستم توی شهر غریب زندگی کنم اونم تنهایی و دور از داداشم!
نگاهی به ساعت مچی مشکیم انداختم ، تقریبا یک ساعت بود که توی این دانشگاه لعنتی وقتم تلف شده بود!
بلاخره در باز شد و خانومی که برگه ی انتقالم رو ازم گرفته بود داخل شد،بهش میخورد سی سالش باشه ، زن خونگرمی بود،قد متوسطی داشت مانتوی مشکی ای تا زانو و کفش پاشنه بلند مشکی ای پوشیده بود ، شلور کرمی رنگ تنش بود ، مقنعه اش هم کرم رنگ بود و هیچ تار مویی از زیر مقنعه اش بیرون نزده بود که بشه راجبش حرف زد، چشمای مشکی ای داشت و ارایش روشنی کرده بود البته از قلم نیوفته که این خانوم کارشناس تدوین مقرارات این دانشگاه بود.
با ورودش لبخند رسمی ای بهم زد و پشت میزش رفت ، ورقه انتقالم رو روی میزش گذاشت و روی صندلی چرمی قهوه ایش نشست! انگار خیلی به رنگ های کرم و قهوه ای علاقه داشت که حتی تمام اتاقش کرم قهوه ای بود.
همونطور که من به درو دیوار اتاق نگاه میکردم اون خودکاری از توی جای خودکاری روی میزش برداشت و با صداش من رو از هپروت بیرون کشید :
-اقای فاضلی خوشبختانه هیات علمی دانشگاه با توجه به رزومه ی کاریتون موافق هستندکه شما کارتون رو اینجا شروع کنید،فقط اگه شماام مایل به همکاری با ما هستید باید یه چند جا رو امضا کنید.
با چشماش به خودکار روی میز اشاره کرد،منم لبخندی بهش زدم و از جام بلند شدم ، به میزش نزدیک شدم :
-کجارو باید امضا کنم؟
کشوی میزش رو باز کرد و چندتا ورقه که به هم منگنه شده بودن رو از توی کشو در اورد و گذاشت روی میز:
-زیر هر ورقه یه امضا لازمه اگه مایل هستید شرایط رو بخونید بعد امضا کنید.
لبخندی زدم و نگاهی به نوشته های بلند بالای برگه کردم:
-نه من در جریان قوانین هستم بالاخره سابقه ی کار دارم!
خودکار رو برداشتم و پایین هر ورقه یه امضا زدم :
-خیلی هم عالی،الان فقط یه ورقه بهتون میدم از بین کلاس هایی که استاد ندارن چند کلاس بردارین فردا هم با خودتون بیارینش اینجا و به من تحویل بدین.
خودکار رو زمین گذاشتم،از پشت میز دور شد و از توی یکی از پرونده ها که جلدش نارنجی رنگ بود یه ورقه بیرون کشید و دستم داد دوباره لبخندی بهش زدم:
-فقط جسارتن فردا اومدم بگم با کی کار دارم؟
-خلیلی هستم.
-ممنون،بااجازه.
از اتاقش که اول راه رو بود بیرون اومدم،عجیب بود که این وقت روز افراد زیادی تو دانشگاه نبودن،پا توی حیاط که گذاشتم این تعداد به نظرم کمتر هم شدن! حیاط قشنگی بود با اینکه زیر زردیه پاییز رنگ باخته بود اما هنوز هم درختای کاجش سبزه سبز بود...
به قیافه های دانشجو ها نگاه کردم که روی نیمکت های دور حیاط نشسته بودن، هیچ معلوم نیست قراره استاد کدومشون باشم!
از حیاط که بیرون اومدم سوییچ رو از توی جیبم در اوردم و سوار تالیسمان بژم شدم ، قبل از اینکه استارت بزنم گوشی رو از تو جیبم در اوردم و به داداشم زنگ زدم ، گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم ، گذاشتمش روی پام، ماشین رو روشن کردم، به چندتا بوق نکشید که جواب داد:
-الو
-علیک سلام،کجایی؟
-کجا باید باشم سر کارم دیگه!
-خیل خب میام اونجا...چیزی نمیخوای؟
-اگه یه چیزی برای ناهار بگیری که عالی میشه!
-باشه ، فعلا
-فعلا
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم.
اریان برادر بزرگترم بود که دو سال باهاش اختلاف سنی داشتم،از وقتی که پدرو مادرمون رو از دست داده بودیم همیشه با اون بودم،کل زندگیش ورزش میکرد و بالاخره تونست باشگاه خودش رو تاسیس کنه ، با اینکه ادم تو دار و درون گرایی بود به اندازه ی کافی هم دوست داشتنی بود! البته هیچ شباهت ظاهری ای به من نداشت، چشمای قهوه ای تیره، پوست تقریبا سفید،موهای مشکی و هیکل تقریبا ورزیده با قدی بلند!
توی همین فکرا بودم که تابلوی یه رستوارن نظرمو جلب کرد، رفتم داخل و دوتا پیتزا سفارش دادم، تا اماده شدنش توی ماشین صبر کردم، وقتی پیتزا رو تحویل گرفتم سمت محل کار اریان راه افتادم.


در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Vahide.s.shefakhah، M O B I N A و 26 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
ماشین رو جلوی در باشگاه پارک کردم،گوشیمو با سوییچ توی جیبم گذاشتم ،دست دراز کردم و از روی صندلی هایی پشتی جعبه های پیتزا رو برداشتم و دستم گرفتمشون ، از ماشین پیاده شدم و با زانو درو بستم ، نگاهم به تابلوی باشگاه خورد که مشکی بود و با سبز فسفری روش نوشته شده بود باشگاه اکسیر زیرش هم اسم و شماره تماس اریان ، وارد حیاط شدم ،از حق که نگذریم حیاط قشنگی بود همه جا پر از گل و گیاه بود، من بار اول بود اینجارو میدیدم ، اریان وقتی که اینجا رو تاسیس کرد من سال اول کار اموزیم رو تو تهران میگذروندم، به هرحال از حیاطش که خوشم اومده بود! از روی سنگ فرش ها سمت ورودی رفتم ، دور تا دور سالن پایینی شیشه بود و از حیاط داخل مشخص بود،اما چون دور حیاط دیوار بود کسی از بیرون به داخل دید نداشت.
به در ورودی رسیدم،با ارنج بازش کردم و رفتم داخل. هرکی با یه دستگاه مشغول بود ، اکثرا هیکل های ورزیده ای داشتن،اما همه جوری بهم نگاه میکردن که انگار از کره ی ماه اومدم! احتمالا به خاطر کت شلوار و پیتزا های توی دستمه!
با اینکه نگاه های سنگین این مردای گنده داشت باعث میشد کم کم معضب بشم همینطور چشم گردوندم تا شاید اریان رو ببینم! اما نه خیر..معلوم نیست اقا کجا تشریف داره!
با همین فکرا چند قدم جلو رفتم، به مرد قوی هیکلی که داشت برای یه پسر لاغر چیزی مینوشت (البته به نظرم میرسید باید برنامه ی غذایی باشه) نزدیک شدم و صدامو صاف کردم:
-ببخشید..
دست از حرف زدن کشید و با تعجب بهم نگاه کرد:
-کمکی ازم ساخته است؟
-با اقای فاضلی کار داشتم اما اینجا ندیدمشون!
-ایشون تو دفترشون هستند!
به پیتزا های توی دستم نگاهی کرد و ادامه داد:
- شما پیک هستید؟!
برای یه لحظه کل تنم یخ کرد! کدوم پیکی رو دیده با کت و شلوار غذا ببره! سعی کردم لبخند بزنم :
-برادرشون هستم!
-با عرض پوزش ، انتهای سالن از پله ها برین بالا دفترشون اونجاست!
سر تکون دادم ، راه افتادم سمت انتهای سالن ، از میون دستگاه های باشگاه با کلافگی رد شدم و بالاخره به راه پله رسیدم و به سختی از پله ها بالا رفتم! تقریبا از ده تا پله گذشتم تا به در سفید اتاقش رسیدم ، خواستم در بزنم که صداش به گوشم خورد :
-اخه برادر من شما به من گفتین امروز میرسه،این بی مسئولیتی شمارو میرسونه! اگه اینجوریه دیگه نیازی نمیبینم باهم کار کنیم...
کلافه از شنیدن بحث های روزانه اش با هزار و صد نفر پشت تلفن درو باز کردم و رفتم داخل، با دیدنم سری به نشونه ی سلام تکون داد و به حرف زدنش ادامه داد:
-خیل خب تا صب برام بفرستینش خدانگهدار!
گوشیو قطع کرد و گذاشت روی میز،جلو رفتم ،پاکت های پیتزا رو روی میزش گذاشتم و نشستم روی صندلیه جلوی میزش، مثل همیشه صاف و منظم نشسته بود ، دفترش دکوراسیون طوسی ای داشت،مثل همیشه همه جا مرتب بود ، روی میزش یه گل کاکتوس بود ، از پنجره ی پشت سرش افتاب توی اتاق میزد و به سردیه اتاق جون میبخشید. تیشرت طوسیشو صاف کرد و نفس عمیقی کشید:
-تموم شد؟
-چی؟
-نگاه کردن به درو دیوار ، گشنمونه ها!
در جعبه ی پیتزا رو باز کردم ، یه قاچ برداشتم و یه گاز گنده بهش زدم ، همونجو با دهن پر شروع کردم :
-به من گفت پیکم!
اونم یه قاچ برداشت و یه گاز بهش زد:
-کی؟
محتوایت توی دهنم رو قورت دادم:
-این منشیت! تازه همه ی جوری نگاه میکردن که انگار از مریخ اومدم!
خندید:
-از مریخ نیومدی اما کسی با کت و شلوار نمیاد باشگاه که!
یه قاچ دیگه پیتزا برداشتم و شروع کردم به خوردنش:
-خیلی بی فرهنگن خوشم نیومد!
-این چیزارو بیخیال کارای دانشگاه چیشد؟
-هیچی دیگه قراره کلاسایی که میخوامو مشخص کنم!
-چه روزایی رو میتونی برداری؟
-نمیدونم نگاه نکردم!
-کو ورقه اش؟
با دستای چربم ورقه ی مچاله شده رو از توی جیب کتم در اوردم و گذاشتم روی میز:
-ایناها
ورقه رو برداشت و نگاهی بهش کرد:
-شنبه،سه شنبه ،پنجشنبه رو بردار!
-چرا؟
-ساعت کلاساش کم تره!
با هم خندیدیم..
بعد از ناهار وسایلو جمع کردیم و باهم برگشتیم خونه.


در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Vahide.s.shefakhah، M O B I N A و 24 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
صبح با صدای زنگ ساعت رو میزی چشمامو باز کردم، دستمو دراز کردم و ساعت رو خاموش کردم.
تو رختخواب نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم ، یکم که خواب از سرم پرید از جام بلند شدم اول از همه پرده های مشکیه اتاق رو کنار زدم تا نور از پنجره ی شیشه ایه بزرگ اتاق داخل بیاد.
رو تختیه زرد تـ*ـخت رو مرتب کردم ، توی مستر اتاق دستو صورتم رو شستم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Vahide.s.shefakhah، Kiasha و 22 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
ماشین رو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم. کیلید رو از توی جیب شلوارم در اوردم و درو باز کردم. کفاشمو کندم و رفتم داخل ، سوییچ رو روی میز تلوزیون گذاشتم،بی توجه به همه چیز دکمه های پیراهن مردونه ام رو باز کردم و خودمو پرت کردم روی مبل.
دست دراز کردم و کنترل تلوزیون رو برداشتم ، روشنش کردم و گذاشتم رو شبکه ی مستند حیات وحش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Vahide.s.shefakhah، Kiasha و 23 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
اریان ماشین رو جلوی در خونشون پارک کرد،جعبه ها رو از روی صندلی ها برداشتن و پیاده شدن.منم از صندلیه عقب پیاده شدم و پشت سرشون راه افتادم.
هیام زنگ درو زد ، صدای زنونه ای از پشت ایفون به گوش میخورد:
-کیه؟
-هیامم
در بازشد و ما رفتیم داخل،چون من اخرین نفر بودم در رو پشت سرم بستم.
کفشامونو کندیم و رفتیم داخل، مادر کیمیا، زن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Vahide.s.shefakhah، Kiasha و 22 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:
گوشی رو از روی گوشم برداشتم و به صفحه اش خیره شدم!
چیز هایی که نگار میگفت برام به اندازه کافی مفهوم نبود. نمیدونستم باید چیکار کنم!حتی نمیدونستم باید عصبانی باشم یا ناراحت.
نفس عمیقی کشیدم و دکمه ی تماس مجدد رو فشردم:
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
گوشی رو قطع کردم و دوباره تماس گرفتم:
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Vahide.s.shefakhah، Kiasha و 21 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
توی جام چرخیدم و چشم دوختم به پنجره اتاق که بارون خیسش کرده بود.
از دیشب نتونستم چشمامو روی هم بذارم!با اینکه دلم میخواست بخوابم و از فکروخیال دور بشم اما لحظه ای این فکروخیال از من دور نمیشد.
کلافه دستی به موهام کشیدم و از روی تـ*ـخت بلند شدم ، بدون اینکه صورتمو بشورم از اتاق بیرون رفتم.
خونه ساکت و تاریک بود،اریان پشت میز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Vahide.s.shefakhah، Kiasha و 21 نفر دیگر

تینا حسین پور

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
58
امتیاز واکنش
848
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
5 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:
صدا رو روی بلندگو گذاشتم و به اسمش که بانو سیو شده بود چشم دوختم :
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا...
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی پا تختی،از جام بلند شدم، دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
در اتاق رو باز گذاشتم تا یکم هوای تازه وارد اتاق بشه.
به میز ناهار خوری نزدیک شدم و پشت صندلی ای که رو به روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عشق متوازی | Tina.hosinpor کاربر رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Vahide.s.shefakhah و 22 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا