#پارت٢
"مونا"
با درد سرم کم کم چشم هام رو باز کردم دست راستم رو به صورتم کشیدم و از تـ*ـخت پاشدم اما یه لحظه سرم گیج خورد که باعث شد دوباره بخوابم؛از بیرون سر صدای امیر و مائده خونه رو پر کرده بود.
سعی کردم که پاشم؛با احتیاط از تـ*ـخت اومدم پایین و به سمت آیینه حرکت کردم.
وقتی خودم رو دیدم از شکل و قیافه خودم حالم بد شد؛ موهای ژولیده وصورت بی حال؛بدون معطلی برس رو برداشتم و موهای لـ*ـخت مشکیم رو شونه زدم بعد به طرف دستشویی اتاقم راه افتادم بعد از شستن دست و صورتم یک لباس خونه طوسی و شلوار ستش پوشیدم.
به اتاقم نگاهی انداختم که با رنگ های خاکستری و مشکی دیزاین شده بود و عکس های که با اسرار من مامان بزرگشون کرده بود؛دوتا عکس تکی و چند تا عکس با اندازه های مختلف از من و سارا و همچنین دریا زده شده بود به سارا نگاهی انداختم چقدر خوشحال بود خیلی دلم براش تنگ شده بود حتما باید فردا برم به دیدنش.
به طرف در اتاقم هجوم بردم و با اشتیاق از پله ها سر خوردم؛ناگهان امیر که به دنبال مائده بود وایستاد و به من نگاهی انداخت بدون هیچ درنگی به طرفش رفتم و بـ*ـغلش کردم و یک بـ*ـو*سه ای به گونه هاش زدم:
-سلام داداشی گلم احوالت شریف چطوره؟
امیر با تعجب بهم نگاهی انداخت و با لکنت جواب داد:
-سل...سلام وروجک.
به طرز حرف زدنش خندیدم و همینجور که به طرف آشپزخونه حرکت می کردم گفتم:
-چیه؟! نکنه آدم ندیدی؟
-آدمی که یه شبه ١٨٠درجه تعقیر کنه نه ندیدم!
به مائده که کنار در آشپزخونه بود نگاهی انداختم:
-منظورت چیه امیر؟!
و بعد با دست راستم لپ های سفید مائده رو کشیدم و لـ*ـب زدم:
-چطوری تو؟
و وارد آشپزخونه شدم مامان و بابا گرم صبحت کردن بودن آروم آروم به طرف بابا حرکت کردم و به مامان طوری که بابا نشنوه اشاره کردم که چیزی نگه؛با هر دو دستم چشم های عسلی رنگ بابا رو گرفتم.
بابا فورا دست هاش رو روی دست های من گذاشت و گفت:
-مائده این بچه بازیا چیه دختر!؟ بزرگ شدی دیگه بردار دستت رو.
بهم بر خورد منو با مائده اشتباه گرفته بود با دلخوری جواب دادم:
-من مائده نیستم آقاي رادمهر!
و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و یک پرتقال از میوه خوری که بالای میز بود برداشتم و پوست کندم بدون هیچ نگاهی به بابا و مامان.
چیزی نگذشت که بابا گفت:
-فدات شم مونا خودتی دختر نازم؟
بدون هیچ تغییری به صورتم در جواب حرف بابا گفتم:
-نه مائدم.
لبخندی زد و ادامه داد:
-چیه؟!نکنه دختر بابا باهام قهره هان؟
-شما اینجوری فکر کن.
یک دونه از پرتقالم رو به سمت دهنم بردم تا بخورم ولی بابا به طور اتفاقی از دستم قاپید و یه آن خوردش.
اعتنائی نکردم و یکی دیگه رو برداشتم که دوباره بابا از دستم گرفت و با یه حرکت خوردش.
کفری گفتم:
-عه این چه کاریه آخه بابا؟
-تا دختر بابا باهم آشتی کنه.حالا هم یک بـ*ـو*س،از اون بـ*ـو*س های مخصوصت رد کن بیاد زود!
حرکتی نکردم که بابا بعد از مکثی کوتاه دوباره گفت:
-د بجنب دیگه فسقلی.
با هیجان به طرف بابا رفتم و یک بـ*ـو*سه ای حوالی گونه هاش کردم.
صدای مائده و امیر توجه همه رو به خودشون جلب کرد:
-چه پدر دختری دل میدن و غلوه می گیرن.
و در ادامه حرف امیر مائده گفت:
-والا ماهم آدمیم ها؟
بابا از روی صندلی پاشد و به طرف هر دوشون رفت و صورت هر دوشون رو بـ*ـو*سید.
بلاخره بعد از یک ساعت که با دلقک بازی های امیر و مائده خندیدم رو به بابا گفتم:
-میگم بابا میشه بریم بیرون شام بخوریم.
مامان با دلخوری گفت:
-آخه من شا....؟
بابا دست راستش رو بالا آورد و نزاشت ادامه حرفش رو مامان بزنه:
-اشکالی نداره همگی آماده بشین میریم بیرون.
ذوق زده دست هام رو به هم کوبیدم بعد از تشکر از بابا به طرف اتاقم راه افتادم تا آماده شم.
خیلی خوشحال بودم بلاخره بعد از چند روز تو خونه موندن بیرون رفتن حسابی میچسبید.
"بابا"
با کتایون در حال صبحت کردن بودیم در موضوع مونا که یک لحظه صدای بچه ها بلند شد.
با صدای نسبتأ بلندی همرا با تعجب پرسیدم:
-چخبره بچه ها؟!
مائده با بدو همینجور که نفس نفس می کشید؛وارد شد یک دستش رو به صندلی گذاشت و نفس زنان گفت:
-تقصیر امیره بهش بگین...!
با اومدنِ امیر ادامه حرف مائده نصفه موند:
-عه ببین تروخدا!من یک ساعت پشت در بودم مگه در رو باز می کرد؛ور پریده اگه شما نمی اومدی منو تا صبح پشت در نگه می داشت.
مائده زبونش رو در اورد به سمت امیر و دوباره با بدو از آشپزخونه زد بیرون.
در حال چایی خوردن بودم که یهو دستی جلوی چشم هام رو گرفت.