خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع


نام رمان:طلعت وفاداری
نام نویسنده:مبینا.ر.ی کاربر انجمن رمان 98
ژانر رمان:عاشقانه تراژدی
نام ناظر : Matiᴎɐ✼
خلاصه : گویا وفاداری وجودت، مانند طلعتی رخشان در ذهنم رخنه کرده است! از زمانی که نور وجودت را حس نمی‌کنم، دنیایم تیره‌ای به طعم درد شده رفیق جانانم! کاش بدانی، بدون تو وجود من هم بی دلیل است! رفیق جانانم، حتی بدون حضور گرمایش‌بخشت؛ طلعت وفاداری ماندگار است!


در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، Narín✿، MARIA₊✧ و 23 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه : با تمام مداد رنگی های دنیابه هر زبانی که بدانی یا ندانی! خالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام تنها یک جمله برایت خواهم نوشت:
دوستت دارم بهترین دوست دنیا


در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، Narín✿، MARIA₊✧ و 22 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت١
برای بار هزارم به عکس داخل قاب نگاهی انداختم؛ درست دو سال پیش که با سارا رفته بودیم شمال کنار دریا یه عکس یادگاری گرفتیم؛خیلی خوش گذشت.
جلوی چشم هام رو تاری از اشک گرفت نمی دونم چرا!ولی بازم اجازه ای از جانب من ندارن تا جاری بشن.
نگاهی به عکس انداختم؛ به دختری با موهای مثل موج های دریا چشم های وحشی داشت بهم لبخند میزد.
قاب عکس رو با دستمالی که کنار میز بود؛برداشتم و آروم دستمال کشیدم.
دوباره صدای مائده از بیرون اتاق به گوشم خورد:
-کجای مونا چند دفعه باید صدات کنم بیای بیرون؛ بیا دیگه خواهر گلم.
و کفری جوری که من بشنوم ادامه داد:
-مامان، بنظرت بهتر نیس این گل دخترت رو ببری به یه روان شناس!؟ هوف!
-هیس،ساکت شو مائده نمی‌بینی...!
دیگه اجازه ندادم به حرفاشون ادامه بدن از کارهای که می‌کنند عصبانی میشم؛ همشون رفتار هاشون عوض شده؛ مهربون شدن بی حد، توجه های بی خودی، از نگاه های که وقتی منو می بینن یک غمی که تو این دوماه اصلا نفهمیدم برای چی و چه کسی هست.
به کارم ادامه دادم و با صدای خفه ای گفتم:
-من غذا نمی‌خورم لطفا دیگه صدام نکنین.
یه لحظه سرم درد خفیفی گرفت و عکس روی میز افتاد سرم رو با دست هام محکم گرفتم و فشار می‌دادم یهو یه صدای به گوشم خورد:
"-سارا بس کن خیس آب شدم مگه بچه شدی آخه."
با هر دو دستم شقیقه هام رو ماساژ دادم؛یک قرص از کیفم که آويز بود کنار میز برداشتم و خوردم؛عکس رو برداشتم خداروشکر نشکسته بود.
کارم تموم شد خیلی منظم سرجاش قرار دادم.
حوصلم سر اومده بود کفری چنگی به موهام زدم و گوشی رو از روی تـ*ـخت برداشتم و به دنبال شماره سارا گشتم؛ اها پیداش کردم.
برای سومین بار زنگ زدم به سارا ولی خاموش بود!یعنی چی شده.
دوباره یک تصویر مبهم مثل فیلم زود از جلوی چشمام گذشت.
***
-ببین سارا برای هچکس مهم نیست تو چجوری شبها روصبح میکنی! پس بزار هرکی هرچی دلش می‌خواد پشت سرت بگه!
سارا به طرف آینه اتاقش رفت دست هایش رو به سمت شالش برد و با بغض گفت:
-میدونم؛مونا لطفا تمومش کن.
***
چشمام رو برای بار چندم باز و بسته کردم یک بغضی به گلوم چنگ میزد خیلی دوست داشتم جیغ بکشم و صداش بزنم!دیگه طاقتم برید و با توان قدرتی که از خودم سراغ داشتم جیغ فرا بنفشی کشیدم و سارا رو صدا کردم:
-سارا!
و طولی نکشید چشم هام تو این دو ماه بارانی از اشک شدن.

"مائده"
با مامان گرم صبحت کردن بودیم و گهگاهی به وضعیت مونا با جدیت بحث می کردیم؛ تو این مدت مونا خیلی تو خودشه، مثل مونای قدیم نیست؛دیگه شیطون و آزار دهنده نبود؛کم حرف شده،کمتر می بینم که لبخند روی لـ*ـب هاش باشه هرچند! لبخندی هم که میزنه از روی تظاهره! هرکاری کردیم تا از این وضعیت بیاد بیرون و اون اتفاق نحس رو فراموش کنه؛اما شدنی نبود حتی به بهترین مشاوره هام سر زدیم ولی دریغ از یک تغییر کوچیک خیلی دلم براش تنگ شده بود؛ همون مونای که سر به سر همه می‌ذاشت حتی باوجود ناراحت بودنش همه رو با کار هاش میخندون.
در حال فکر کردن بودم که یک صدای خیلی وحشتناک به گوشم خورد؛ اون صدای مونا بود که با صدای خیلی بلند سارا رو صدا میزد؛مامان چای که در دست داشت رو گذاشت و با گفتن یا ابوالفضل با سرعت به سمت اتاق مونا که در طبقه دوم بود حرکت کرد؛ منم بلافاصله از رفتن مامان از شوک در اومدم و به طرف اتاق مونا با بدو حرکت کردم.
وارد اتاق شدیم مونا بطور خیلی وجیهی رو تـ*ـخت به سمت دیوار تکیه کرده بود و موهاش رو با دست گرفته و زار می زد
یک آن چشم هام با دیدن وضعیت مونا خیس شد و گلوله های اشک به گونه ها سرازیر شدن.
مامان مونا رو ساکت کرد طولی نکشید؛با وجود ارامش بخش های که مامان بخوردش داد چشم هاش گرم شد و خیلی زود خوابش برد؛ رفتم و یک گوشه از تـ*ـخت نشستم، دست هام رو نوازشگر به موهای پر کلاغیش کشیدم؛و به صورت صاف و سبزه زیباش نگاهی انداختم،چشمم به موژ های بلندش که شبیه به مامان بود افتاد،رنگ چشم های مونا مشکی که با من و نازنین که سبز و ترکیبی از عسلی بود فرق داشت،دستم رو به سمت زخم و کبودی روی صورتش بردم و نوازشش کردم.
نگاهی به مامان که سرش رو روی تـ*ـخت گذاشته بود خبر از خواب بودنش رو می داد.
راه افتادم و پتو رو انداختم روی مامان اما مامان یهو از خواب پرید و آروم گفت:
-مونا.
دستم هام رو بالا بردم به نشونه اینکه آروم باشه:
-هیس! فدات شم چیزی نیس مونا همین جاست و خوابیده.
مامان دست هاش رو به چشم هاش برد و مالید بعدم خطاب به من گفت:
-بریم بهتره استراحت کنه.
با تاکید حرف مامان از اتاق بیرون رفتیم؛ شب شده بود و خبر از اومدن بقیه اعضای خانواده رو می داد گفتن من همانا و به صدا در اومدنِ اِف اف همانا با سرعت به طرف زنگ رفتم:
-بله!
صدای امیر با شیطنت به گوشم خورد:
-باز کن که سرورت اومده خواهر!
-به به خود شیفته، مگه خودتت کلید نداری که مزاحم ملت میشی هان؟!
-هاها بازش کن تا حسابت رو نرسیدم!
-عه اینجوریاس؟ بازش نمی کنم تا زیر پات ماکارونی در بیاد آقا.
آقاش رو کشیدم و بعد به طرف آشپزخونه حرکت کردم؛که به مامان در آماده کردنه شام کمک کنم.


در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، Narín✿، MARIA₊✧ و 22 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت٢
"مونا"
با درد سرم کم کم چشم هام رو باز کردم دست راستم رو به صورتم کشیدم و از تـ*ـخت پاشدم اما یه لحظه سرم گیج خورد که باعث شد دوباره بخوابم؛از بیرون سر صدای امیر و مائده خونه رو پر کرده بود.
سعی کردم که پاشم؛با احتیاط از تـ*ـخت اومدم پایین و به سمت آیینه حرکت کردم.
وقتی خودم رو دیدم از شکل و قیافه خودم حالم بد شد؛ موهای ژولیده وصورت بی حال؛بدون معطلی برس رو بردا‌شتم و موهای لـ*ـخت مشکیم رو شونه زدم بعد به طرف دستشویی اتاقم راه افتادم بعد از شستن دست و صورتم یک لباس خونه طوسی و شلوار ستش پوشیدم.
به اتاقم نگاهی انداختم که با رنگ های خاکستری و مشکی دیزاین شده بود و عکس های که با اسرار من مامان بزرگشون کرده بود؛دوتا عکس تکی و چند تا عکس با اندازه های مختلف از من و سارا و همچنین دریا زده شده بود به سارا نگاهی انداختم چقدر خوشحال بود خیلی دلم براش تنگ شده بود حتما باید فردا برم به دیدنش.
به طرف در اتاقم هجوم بردم و با اشتیاق از پله ها سر خوردم؛ناگهان امیر که به دنبال مائده بود وایستاد و به من نگاهی انداخت بدون هیچ درنگی به طرفش رفتم و بـ*ـغلش کردم و یک بـ*ـو*سه ای به گونه هاش زدم:
-سلام داداشی گلم احوالت شریف چطوره؟
امیر با تعجب بهم نگاهی انداخت و با لکنت جواب داد:
-سل...سلام وروجک.
به طرز حرف زدنش خندیدم و همینجور که به طرف آشپزخونه حرکت می کردم گفتم:
-چیه؟! نکنه آدم ندیدی؟
-آدمی که یه شبه ١٨٠درجه تعقیر کنه نه ندیدم!
به مائده که کنار در آشپزخونه بود نگاهی انداختم:
-منظورت چیه امیر؟!
و بعد با دست راستم لپ های سفید مائده رو کشیدم و لـ*ـب زدم:
-چطوری تو؟
و وارد آشپزخونه شدم مامان و بابا گرم صبحت کردن بودن آروم آروم به طرف بابا حرکت کردم و به مامان طوری که بابا نشنوه اشاره کردم که چیزی نگه؛با هر دو دستم چشم های عسلی رنگ بابا رو گرفتم.
بابا فورا دست هاش رو روی دست های من گذاشت و گفت:
-مائده این بچه بازیا چیه دختر!؟ بزرگ شدی دیگه بردار دستت رو.
بهم بر خورد منو با مائده اشتباه گرفته بود با دلخوری جواب دادم:
-من مائده نیستم آقاي رادمهر!
و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و یک پرتقال از میوه خوری که بالای میز بود برداشتم و پوست کندم بدون هیچ نگاهی به بابا و مامان.
چیزی نگذشت که بابا گفت:
-فدات شم مونا خودتی دختر نازم؟
بدون هیچ تغییری به صورتم در جواب حرف بابا گفتم:
-نه مائدم.
لبخندی زد و ادامه داد:
-چیه؟!نکنه دختر بابا باهام قهره هان؟
-شما اینجوری فکر کن.
یک دونه از پرتقالم رو به سمت دهنم بردم تا بخورم ولی بابا به طور اتفاقی از دستم قاپید و یه آن خوردش.
اعتنائی نکردم و یکی دیگه رو برداشتم که دوباره بابا از دستم گرفت و با یه حرکت خوردش.
کفری گفتم:
-عه این چه کاریه آخه بابا؟
-تا دختر بابا باهم آشتی کنه.حالا هم یک بـ*ـو*س،از اون بـ*ـو*س های مخصوصت رد کن بیاد زود!
حرکتی نکردم که بابا بعد از مکثی کوتاه دوباره گفت‌:
-د بجنب دیگه فسقلی.
با هیجان به طرف بابا رفتم و یک بـ*ـو*سه ای حوالی گونه هاش کردم.
صدای مائده و امیر توجه همه رو به خودشون جلب کرد:
-چه پدر دختری دل میدن و غلوه می گیرن.
و در ادامه حرف امیر مائده گفت:
-والا ماهم آدمیم ها؟
بابا از روی صندلی پاشد و به طرف هر دوشون رفت و صورت هر دوشون رو بـ*ـو*سید.
بلاخره بعد از یک ساعت که با دلقک بازی های امیر و مائده خندیدم رو به بابا گفتم:
-میگم بابا میشه بریم بیرون شام بخوریم.
مامان با دلخوری گفت:
-آخه من شا....؟
بابا دست راستش رو بالا آورد و نزاشت ادامه حرفش رو مامان بزنه:
-اشکالی نداره همگی آماده بشین میریم بیرون.
ذوق زده دست هام رو به هم کوبیدم بعد از تشکر از بابا به طرف اتاقم راه افتادم تا آماده شم.
خیلی خوشحال بودم بلاخره بعد از چند روز تو خونه موندن بیرون رفتن حسابی می‌چسبید.

"بابا"
با کتایون در حال صبحت کردن بودیم در موضوع مونا که یک لحظه صدای بچه ها بلند شد.
با صدای نسبتأ بلندی همرا با تعجب پرسیدم:
-چخبره بچه ها؟!
مائده با بدو همینجور که نفس نفس می کشید؛وارد شد یک دستش رو به صندلی گذاشت و نفس زنان گفت:
-تقصیر امیره بهش بگین...!
با اومدنِ امیر ادامه حرف مائده نصفه موند:
-عه ببین تروخدا!من یک ساعت پشت در بودم مگه در رو باز می کرد؛ور پریده اگه شما نمی اومدی منو تا صبح پشت در نگه می داشت.
مائده زبونش رو در اورد به سمت امیر و دوباره با بدو از آشپزخونه زد بیرون.
در حال چایی خوردن بودم که یهو دستی جلوی چشم هام رو گرفت.


در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ~حنانه حافظی~ و 19 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت٣
با لحنی ملایم و تأسف باری گفتم:
-مائده این بچه بازیا چیه دختر!؟ بزرگ شدی دیگه بردار دستت رو.
یهو بر خلاف تصوراتم صدای مونا رو از پشتم شنیدم که دلخور جواب داد:
-من مائده نیستم آقای رادمهر!
و از کنارم گذشت و روی یکی از صندلی های میز نشست و یک پرتقال برداشت و درحال پوست کندن شد.
از رفتار های مونا خیلی تعجب کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ~حنانه حافظی~ و 18 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۴
"مائده"
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و توی فکر بودیم که چرا حاله مونا ١٨٠درجه فرق کرد اصلا قابل درک نبود!امیر کفری از این وضعیت ممکن گفت:
-بنظرم باید یه فکر اساسی بکنیم!حالش خیلی بدتر از قبل شده.
بابا با نشونه تایید سرش رو تکون داد و در جواب امیر گفت:
-اره باید یکاری کنیم! اما نمیدونم چکار مغزم بیشتر از این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ~حنانه حافظی~ و 8 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۵
کفری ادامه داد:
-پس چیه؟!چرا رک‌ و راست حرفت‌رو نمی‌زنی.
نمی‌دونست چی باید بگه؛ این روزا امیر همانند تمام کسان دیگه از این اتفاق رنج می‌برد !
نمی‌دونست چرا به او پیشنهاد این کار رو دادن، شاید بخاطر اینکه اون و مونا با وجود اینکه سه سال تفاوت سنی دارن اما خیلی جور بودن باهم:
-ازت می‌خوام چند جلسه بری پیش مامان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، نازپری احمدی و 7 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۶
صبح با زدن آفتاب به صورتم خسته بلند شدم و غر‌غر زنان به طرف پنچره اتاقم رفتم؛ با حرص پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم با یادآوری شب گذشته و موافقت من آهی کشیدم و به سمت حمام اتاقم به راه افتادم.
بعد از یک حمام درست حسابی سر خوش به طرف آیینه به راه افتادم بعد از خشک کردن موهام و پوشیدن یک دست مانتو شلوار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، LIDA_M، Saghár✿ و 3 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت٧

نگاهی به دور و برم کردم شرکت خانم حیدری با وجود کوچیک بودنش فضایه خیلی ملایمی داشت و آدم رو به وجد می‌آورد.
با مائده روی صندلی های که با نظم چیده شده بود نشستیم و منتظر اعلام ورودمون به اتاق از طرف منشی بودیم.
بلاخره به از چند دقیقه وارد اتاق شدیم خانم حیدری پشت میزش نشسته بود و چندتا پوشه رو نگاه می‌کرد با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، The unborn و 3 نفر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت٨

از آن طرف سارا به کوچه‌ی داغون خود با چند تا نایلون در دست عبور می‌کند و هر چند ثانیه آن ها را به زمین می‌گذارد و دستان خودش را به سمت دهان خود می‌برد و با نفسش گرمشان می‌کند و دوباره به راه خود ادامه می‌دهد؛ سارا در فکر و خیال های خود فرو می‌رود آن ها چند وقتی هست به این محلی داغون نقل مکان کرده‌اند آن‌هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلعت وفاداری | Mobina84 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Saghár✿، The unborn و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا