خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۱:


گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا
تا که بهار جان‌ها تازه کند دل تو را




بوی سلام یار من لخلخه بهار من
باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا




سرخوشی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی
ملک و درازدستیی نعره زنان که الصلا




پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن
پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا




زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم
پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا




جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود
تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا




دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من
سخت خوش است این وطن می‌نروم از این سرا




جان طرب پرست ما عقل خراب سرخوش ما
ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا




هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو
روز شدشت گو بشو بی‌شب و روز تو بیا




سرخوش رود نگار من در بر و در کنار من
هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا




آمد جان جان من کوری دشمنان من
رونق گلستان من زینت روضه رضا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۲:


چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما




چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما




نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه‌ای
چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما




عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که آن ز برای نفس ما




هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما




دوزخ جای کافران جنت جای مؤمنان
عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما




اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما




در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۳:


عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها




داد می معرفتش آن شکرستان
سرخوش شدم برد مرا تا به کجاها




از طرفی روح امین آمد پنهان
پیش دویدم که ببین کار و کیاها




گفتم ای سر خدا روی نهان کن
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها




گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست که آن پرده شود پیش صفاها




عشق چو خون خواره شود وای از او وای
کوه احد پاره شود خاصه چو ماها




شاد دمی کان شه من آید خندان
باز گشاید به کرم بند قباها




گوید افسرده شدی بی‌نظر ما
پیشتر آ تا بزند بر تو هواها




گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی
بنده خود را بنما بندگشاها




گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم
تازه‌تر از نرگس و گل وقت صباها




گویم ای داده دوا هر دو جهان را
نیست مرا جز لـ*ـب تو جان دواها




میوه هر شاخ و شجر هست گوایش
روی چو زر و اشک مرا هست گواها


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۴:


از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر می‌خا




به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا




تصورهای روحانی خوشی بی‌پشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی




ملاحت‌های هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا




دلا زین تنگ زندان‌ها رهی داری به میدان‌ها
مگر خفته‌ست پای تو تو پنداری نداری پا




چه روزی‌هاست پنهانی جز این روزی که می‌جویی
چه نان‌ها پخته‌اند ای جان برون از صنعت نانبا




تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا




از این سو می‌کشانندت و زان سو می‌کشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا




هر اندیشه که می‌پوشی درون خلوت سـ*ـینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما




ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می‌نوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا




ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما




چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا




ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا




نظر در نامه می‌دارد ولی با لـ*ـب نمی‌خواند
همی‌داند کز این حامل چه صورت زایدش فردا




وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما




وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله می‌کنی هر جا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۵:


شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها




مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها




مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها




عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها




و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها




ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها




عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها




چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها




چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۶:


عطارد مشتری باید متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را




چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را




یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید عروسان معانی را




یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را




چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی را




به صف‌ها رایت نصرت به شب‌ها حارس امت
نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی را




شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را




زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری
کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را




الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا فلا نبغی الدنانی را




لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را




توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد رها کن این شبانی را




الا سـ*ـاقی به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو نوشیدنی ارغوانی را




بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی
نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را




بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را




برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان
که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را




جواب آنک می‌گوید به زر نخریده‌ای جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۷:


مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را




مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را




خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را




چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را




جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند به جز نقش و نگاری را




جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را




اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را




به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را




ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۸:


رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را




چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را




بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را




گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را




هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تـ*ـخت آمد برای عزل شیطان را




بجه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی
نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را




بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را




سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۹:


تو از خواری همی‌نالی نمی‌بینی عنایت‌ها
مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها




تو را عزت همی‌باید که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت‌ها




خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها




دهان پرپست می‌خواهی مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت‌ها




ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها




دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها




اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها




سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها




تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها




چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد
که از جانش همی‌تابد به هر زخمی حکایت‌ها




تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۰:


ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را




منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را




چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را




گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا




چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا




اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را




یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را




خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا