خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۱:


هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را
تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را




منم ناکام کام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را




چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را




گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا




چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا




اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را




یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را




خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۲:


بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را




زبان سوسن از سـ*ـاقی کرامت‌های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را




ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را




ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را




سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه سـ*ـاقی چه نام آورد مستان را




درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را




درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان سـ*ـاقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را




چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که سـ*ـاقی هر چه درباید تمام آورد مستان را




که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را




ز شمس الدین تبریزی به ناگه سـ*ـاقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۳:


چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را




چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را




اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست
بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را




وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را




چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را




زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را




جهانی را کشان کرده بدن‌هاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را




چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۴:


تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا




تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا




بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما




تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها




ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا




اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا




عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما




خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی




هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا




تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی




زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا




زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۵:


ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا




ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا




چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا




چو بی‌گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا




که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا




اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا




ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا




چه سودا می‌پزد این دل چه صفرا می‌کند این جان
چه سرگردان همی‌دارد تو را این عقل کارافزا




زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۶:


تو را سـ*ـاقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را




ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را
مهل سـ*ـاقی خاصت را برای خاص و عامی را




بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را




غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را




کسی کز نام می‌لافد بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که می‌بافد به گرد خویش دامی را




در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را




تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را




چو بی‌صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را




بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را




برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا
از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را




بگو ای شمس تبریزی از آن می‌های پاییزی
به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۷:


از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا
شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا




تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت
نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا




چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی
مرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا




مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این
چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا




ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسی
که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا




زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا




فرست آن عشق سـ*ـاقی را بگردان جام باقی را
که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا




بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین
به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۸:


چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را




به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را




ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را




چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را




برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را




خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را




چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را




چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را




اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را




چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بـ*ـو*سید دستش را




در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۶۹:


چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما




درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا




بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان
نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا




وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی
ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا




برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا




تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی




مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی
همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا




تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا




رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۷۰:


برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را




عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را




بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را




چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را




همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را




درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را




ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را




گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را




بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را




شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را




شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را




زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا