خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۱:


پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست




یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست




ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست




ای صد هزار جان مقدس فدای او
کآید به کوی عشق که آن جا مبارکست




سودایییم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست




ای بستگان تن به تماشای جان روید
کآخر رسول گفت تماشا مبارکست




هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشت‌های مصفا مبارکست




چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان
بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست




ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست




یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود
کس تخم دین نکارد الا مبارکست




سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست




می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارکست




نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست




بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست




آن آفتاب کز دل در سـ*ـینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست




دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست




هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست




بفزا نوشیدنی خامش و ما را خموش کن
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۲:


سـ*ـاقی و سردهی ز لـ*ـب یارم آرزوست
بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست




هندوی طره‌ات چه رسن باز لولییست
لولی گری طره طرارم آرزوست




اندر دلم ز غمزه غماز فتنه‌هاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست




زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش‌ست
غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست




زان شمع بی‌نظیر که در لامکان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست




گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت
مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست




بعد از چهار سال نشستیم دو به دو
یک ره به کوی وصل تو دوچارم آرزوست




انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق
انکار سود نیست چو این کارم آرزوست




رانیم بالش شه و رانی به زخم مار
با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست




تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری
زان مشک‌های آهوی تاتارم آرزوست




باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست
ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست




عارست ای خفاش تو را ناز آفتاب
صد سجده من بکرده بر آن عارم آرزوست




با داردار وعده وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست




هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
و اندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست




دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست
لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست




مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل
از مکر توبه کردم مکارم آرزوست




تا سوی گلشن طرب آیم خراب و سرخوش
از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست




زان طره‌های زلف کمرساز بنده را
کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست




موسی جان بدید درختی ز نور نار
آن شعله درخت و از آن نارم آرزوست




تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۳:


بد دوش بی‌تو تیره شب و روشنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت




شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت




ای آنک ایمنست جهان در پناه تو
مه نیز بی‌لقای تو شب ایمنی نداشت




کبر و منی خلق حجاب تو می‌شود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت




دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۴:


جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت




جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت




جان میزبان تن شد در خانه گلین
تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت




در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت




پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
اندر جهان کی دید کسی کز جهان نرفت




مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت




در هر دهان که آب از آزادیم گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۵:


آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست




در عشق باش که سرخوش عشقست هر چه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست




گویند عشق چیست بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست




عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست




عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست




تا کی کنار گیری معشوق مرده را
جان را کنار گیر که او را کنار نیست




آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست




آن گل که از بهار بود خار یار اوست
وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست




نظاره گو مباش در این راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست




بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست




بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست




اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست




چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها در اوست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست




از عیب ساده خواهی خود را در او نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست




چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست




گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۶:


ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست




بی حد و بی‌کناری نایی تو در کنار
ای بحر بی‌امان که تو را زینهار نیست




زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بی‌قرار کسی را قرار نیست




جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست




تا کار و بار عشق هوای تو دیده‌ام
ما را تحیریست که با کار کار نیست




یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست




مرغان جسته‌ایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو که از این سو مطار نیست




آمد رسول عشق تو چون سـ*ـاقی صبوح
با جام باده‌ای که مر آن را خمار نیست




گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست




گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست




کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا
هنگام مردنست زمان عقار نیست




گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست




تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست




آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۷:


ای چنگ پرده‌های سپاهانم آرزوست
وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست




در پرده حجاز بگو خوش ترانه‌ای
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست




از پرده عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بـ*ـو*سلیک خوش الحانم آرزوست




آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست




در خواب کرده‌ای ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگله‌ام کانم آرزوست




این علم موسقی بر من چون شهادتست
چون مؤمنم شهادت و ایمانم آرزوست




ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق نکته‌های پریشانم آرزوست




ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست




در نور یار صورت خوبان همی‌نمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۸:


امروز چرخ را ز مه ما تحیریست
خورشید را ز غیرت رویش تغیریست




صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست




اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگریست




اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت
اندر مناقضات خلافی مستریست




در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
در تو چو جنگ نبود دانی که لشکریست




اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود بر او آب آذریست




گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آنک خوب و شکرلب برادریست




این دست خود همی‌برد از عشق روی او
وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست




آن پرده از نمد نبود از حسد بود
زان پرده دوست را منگر زشت منظریست




دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست
تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست




آن مار زشت را تو کنون شیر می‌دهی
نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست




ای برق اژدهاکش از آسمان فضل
برتاب و برکشش که از او روح مضطریست




بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست
کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۵۹:


ای مرده‌ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست




ماننده خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست




هرگز خزان بهار شود این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست




روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دمدمه و های هوی نیست




گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت
شرمت کجا شدست تو را هیچ روی نیست




عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی
عاشق چو گنج‌ها و تو را یک تسوی نیست




از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست




اول بدان که عشق نه اول نه آخرست
هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست




گر طالب خری تو در این آخرجهان
خر می‌طلب مسیح از این سوی جوی نیست




یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل
دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست




با خر میا به میدان زیرا که خرسوار
از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست




هندوی سـ*ـاقی دل خویشم که بزم ساخت
تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست




در شهر سرخوش آیم تا جمله اهل شهر
دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست




آن عشق می‌فروش قیامت همی‌کند
زان باده‌ای که درخور خم و سبوی نیست




زان می زبان بیابد آن کس که الکنست
زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست




بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری
باری مرا ز سرخوشی آن آرزوی نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۶۰:


عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست
سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست




از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت
و آنک بشد غرق عشق قامت و بالای ماست




هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست
هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست




هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست
عاشق و مسکین آن بی‌ضد و همتای ماست




از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت
توی به تو دود شب ز آتش سودای ماست




نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست




شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست
کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست




آه که از هر دو انـ*ـدام بدن تا چه نهان بوده‌ای
خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست




زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود
و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست




اول و پایان راه از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست




گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست
در هـ*ـوس آن سری اوست که هم پای ماست




گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست




رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
بازبیاریم زود کان همه کالای ماست


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا