خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۱:


پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست
عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست




هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست




دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجبست




دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجبست




طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که در این چه فتاد داد رسن واجبست




عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست




غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست
روشنی دیده را خوب ختن واجبست




عاشق عیسی نه‌ای بی‌خور و خر کی زیی
کالبد مرده را گور و کفن واجبست




مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجبست




نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست




لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجبست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۲:


کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
آنک به رقص آورد کاهل ما را کجاست




آنک به رقص آورد پرده دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست




جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست




دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست




سـ*ـاقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
دردی سـ*ـاقی ما جمله صفا در صفاست




باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست




ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام
جمله خوبان غلام جمله خوبی تو راست




سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
دادن جان در سجود جان همه سجده‌هاست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۳:


هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به چمن می‌رویم عزم تماشا که راست




نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست




ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست




طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست




روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست




ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو
زانک جز این رنگ و بو در دل و جان رنگ‌هاست




ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه در این آب و گل دستگه کیمیاست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۴:


ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات




خیال تو چو درآید به سـ*ـینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات




دود به پیش خیالت خیال‌های دگر
چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات




به گرد سنبل تو جان‌ها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات




به مرده‌ای نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که از آن یک نظر بیافت برات




زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانه مات




کدام صبح که عشقت پیاله‌ای آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات




فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات




طرب که از تو نباشد بیات می‌گردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات




به پیش دیده من باش تا تو را بینم
که سیر می‌نشود دیده من از آیات




ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لـ*ـبت زده‌ام بـ*ـو*سه‌ها و یا بر پات


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۵:


بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست
بدانک سرخوش تجلی به ماه راه نماست




میان روز شتر بر سر مناره رود
هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست




بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست




بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
که از دهان و لـ*ـب من پری رخی گویاست




کسی که عاشق روی پری من باشد
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست




عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید
چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست




سر بریده نگر در میان خون غلطان
دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست




او آفتاب و چو ماهست آن سر بی‌تن
که روز و شب متقلب در این نشیب و علاست




بر این بساط خرد را اگر خرد بودی
بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست




کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد
کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست




در این چمن نظری کن به زعفران رویان
که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست




خموش باش مگو راز اگر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست




که برد مفخر تبریز شمس تبریزی
خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه رباست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۶:


بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست
که بنده قد و ابروی تست هر کژ و راست




فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر
که آدمی و پری در ره تو بی‌سر و پاست




پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت
تو را ندید به گلشن دمی نشست و نخاست




برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان
که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست




چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند
ز جمله نعره برآمد که سرخوش دلبر ماست




پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت
بده ز شرق نشان‌ها که این دمت چو صباست




جفات نیز شکروار چاشنی دارد
زهی جفا که در او صد هزار گنج وفاست




قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی
بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۷:


ز آفتاب سعادت مرا شراباتست
که ذره‌های تنم حلقه خراباتست




صلای چهره خورشید ما که فردوسست
صلای سایه زلفین او که جناتست




به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین سرخوش آن مراعاتست




ز هست و نیست برون‌ست تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست




هزار در ز صفا اندرون دل بازست
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفاتست




حیات‌های حیات آفرین بود آن جا
از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست




ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیاله‌های پر از خون نگر که آیاتست




در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخه چرخ‌ست و نی سماواتست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۸:


وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست




چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست




به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست




هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست




صلاح ذره صحرا و قطره دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست




به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست




خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدست عارف و داند که اوست دیگر نیست




چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست




ز دست او علف و آب‌های خوش خوردست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست




هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری که خدا در خلاص مضطر نیست




چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست




هزار صورت جان در هوا همی‌پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست




ولیک مرغ قفس از هوا کجا داند
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست




سر از شکاف قفس هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر نیست




شکاف پنج حس تو شکاف آن قفس است
هزار منظر بینی و ره به منظر نیست




تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست




نه هیزمست که آتش شدست در سوزش
بدانک هیزم نورست اگر چه انور نیست




برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مأخر نیست




که گوششان بگرفتست عشق و می‌آرد
ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست




بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست




خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۷۹:


ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست




از آن لـ*ـب شکرینت بهانه‌های دروغ
به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسینست




وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست




اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست




ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویینست




هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست




زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست




جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست




جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونینست




قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست




برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینینست




خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است




امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست




هر آن فریب کز اندیشه تو می‌زاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست




چنانک مدرسه فقه را برون شوها است
بدانک مدرسه عشق را قوانینست




خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۸۰:


به حق آن که در این دل به جز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست




مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست




وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست




کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست




رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست




قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست




دلا بباز تو جان را بر او چه می‌لرزی
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست




ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا