خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۱:


سبکتری تو از آن دم که می‌رسد ز صبا
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا




ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود
تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی




دهان گور شود باز و لقمه ایش کند
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا




دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد
که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا




مباد روزی کاندر جهان تو درندمی
که یک گیاه نروید ز جمله صحرا




فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است
چو بسکلد ز لـ*ـب این باد آن بود برجا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۲:


چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لـ*ـب‌ها




چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها




هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها




میان صد کس عاشق چنان بدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکب‌ها




خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها




خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها




به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها




دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها




نه از نبیذ لذیذش شکوفه‌ها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تب‌ها




ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‌ها




چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب‌ها




فراز نخل جهان پخته‌ای نمی‌یابم
که کند شد همه دندانم از مذنب‌ها




به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها




نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها




عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها
مسببش بخریدست از مسبب‌ها




وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گب‌ها




زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتب‌ها




گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها




سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها




ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها




به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۳:


کجاست سـ*ـاقی جان تا به هم زند ما را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را




چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را




روان شود ز ره سـ*ـینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را




کجاست شیر شکاری و حمله‌های خوشش
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را




ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را




کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم
که چشم‌های روان داده است خارا را




کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را




چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را




ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را




تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنانک جنبش مردم به روز اعمی را




نخوانده‌ای ختم الله خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را




دو چشم بسته تو در خواب نقش‌ها بینی
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را




عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را




عجبتر اینک خلایق مثال پروانه
همی‌پرند و نبینی تو شمع دل‌ها را




چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را




سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را




خموش باش که تا وحی‌های حق شنوی
که صد هزار حیاتست وحی گویا را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۴:


ز جام سـ*ـاقی باقی چو خورده‌ای تو دلا
که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا




مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا




بلا درست بلایش بنوش و در می‌بار
چه می‌گریزی آخر گریز توست بلا




پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستست در خست خ




زهی پیاله که در چشم سر همی‌ناید
ز دست سـ*ـاقی معنی تو هم بنوش هلا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۵:


مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا
ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا




سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من
که خاطرش بگرفتست این غبار چرا




ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا




چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار چرا




چو لـ*ـب به خنده گشاید گشاده گردد دل
در آن لبست همیشه گشاد کار چرا




میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فکار چرا




زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا




جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا




یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا




مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بی‌کنار چرا




برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۶:


مبارکی که بود در همه عروسی‌ها
در این عروسی ما باد ای خدا تنها




مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی ملاقات آدم و حوا




مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب
مبارکی تماشای جنه المأوی




مبارکی دگر کان به گفت درناید
نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما




به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل
به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا




مبارکی تبارک ندیم و سـ*ـاقی باد
بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۷:


یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما




بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما




کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما




خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما




دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو برده‌ای دستار ما




پس جوابم داد او کز توست این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما




گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زانک که را اختیار نبود ای مختار ما




گفت بشنو اولا شمه‌ای ز اسرار ما
هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما




گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
بلبلی سرخوشی بکن هم ز بوتیمار ما




هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین در دل چون غار ما




می ننوشد هر میی سرخوش دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما




چون بخسپد در لحد قالب مردار ما
رسته گردد زین قفس طوطی طیار ما




خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما




گر به بستان بی‌توایم خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم گل بروید خار ما




گر در آتش با توایم نور گردد نار ما
ور به جنت بی‌توایم نار شد انوار ما




از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۸:


هله ای کیا نفسی بیا
در عیش را سره برگشا




این فلان چه شد آن فلان چه شد
نبود مرا سر ماجرا




نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا




نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا




بهل این همه بده آن قدح
که شنیده‌ام کرم شما




قدحی که آن پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما




خمش این نفس دم دل مزن
که فدای تو دل و جان ما


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۳۹:


کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما




جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدامست از این نقش‌ها آن ما




چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما




از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما




چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبان‌های مرغان ما




چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما




چه گویم چه دانم که این داستان
فزونست از حد و امکان ما




چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشانترست این پریشان ما




چه کبکان و بازان ستان می‌پرند
میان هوای کهستان ما




میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آنست ایوان ما




از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستست دستان ما




صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۴۰:


تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا




که جان خود چه باشد بر عاشقان
جهان خود چه باشد بر اولیا




نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا




در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو ره نما




در انبار فضل تو بس دانه‌هاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا




تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا




تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا




یکی بیت دیگر بر این قافیه
بگویم بلی وام دارم تو را




که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا




غنی از بخیلی غنی مانده‌ست
فقیر از سخاوت فقیر از سخا


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا