خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۱:


باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا




بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
سرخوش و خرامان و خوش سبزقبایان ما




سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا




سنبله با یاسمین گفت سلام علیک
گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا




یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا




غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا




یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا




رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا




نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را




گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا




سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای
گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما




فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا




غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا




یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی




چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۲:


اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را




ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را




به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را




ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دل‌ها را




درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را




چه جای پیر که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را




شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده‌ست
سخن شناس کند طوطی شکرخا را




زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید طریق بالا را




صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را




اگر خزینه قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را




بیار سـ*ـاقی باقی که جان جان‌هایی
بریز بر سر سودا نوشیدنی حمرا را




دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
بر او گمار دمی آن نوشیدنی گیرا را




زهی نوشیدنی که عشقش به دست خود پخته‌ست
زهی گهر که نبوده‌ست هیچ دریا را




ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را




تو مانده‌ای و نوشیدنی و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان می‌کنی تو سیما را




ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی برای لالا را




به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را بیار الا را




بده به لالا جامی از آنک می‌دانی
که علم و عقل رباید هزار دانا را




و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
که غمزه تو حیاتی‌ست ثانی احیا را




به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را




خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک تعالی را




بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کرده‌ام سر و پا را




برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۳:


اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا




بدانک سد عظیم است در روش نامـ*ـوس
حدیث بی‌غرض است این قبول کن به صفا




هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون
هزار شید برآورد آن گزین شیدا




گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا




چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
ببین چه صید کند دام ربی الاعلی




چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسری بعبده لیلا




ندیده‌ای تو دواوین ویسه و رامین
نخوانده‌ای تو حکایات وامق و عذرا




تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنی‌ست در دریا




طریق عشق همه سرخوشی آمد و پستی
که سیل پست رود کی رود سوی بالا




میان حلقه عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا




چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک
چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا




بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند
چه لطف‌ها که نکرده‌ست عقل با اجزا




دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانه صحرا




به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
هزار غلغله در جو گنبد خضرا




چو برگشاید بند قبا ز سرخوشی عشق
توهای و هوی ملک بین و حیرت حورا




چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست
ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا




چو آفتاب برآمد کجا بماند شب
رسید جیش عنایت کجا بماند عنا




خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۴:


درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های جفا




نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخره صما




فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا




هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا




چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا




ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا




نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا




نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا




نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
چو آب چشمه حیوان‌ست یحیی الموتی




نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا




چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی




اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا




چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۵:


من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا




چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا




چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا




هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا




تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا




کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا




هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا




چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا




دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا




نوشیدنی خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا




شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا




طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا




اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا




خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۶:


روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا




ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا




بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا




چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها




ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا




دل‌ست تخته پرخاک او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما




تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همی‌کند پیدا




چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطره‌ای را چون بخش کرد در دریا




به جبر جمله اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایب‌ها


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۷:


چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا




که برگشاید درها مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا




که دانه را بشکافد ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و می فشان خرما




که دردمید در آن نی که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا




کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره
کی کرد در صدفی آب را جواهرها




ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی




هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود
به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا




چنین بلند چرا می‌پرد همای ضمیر
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی




گل شکفته بگویم که از چه می‌خندد
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا




چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده که‌های یا بشرا




به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما




چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی‌ست
تو برگ من بربایی کجا بری و کجا




چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
بجز به خدمت معنی کجا روند اسما




شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا




کلیم را بشناسد به معرفت‌هارون
اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا




چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا




چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا




از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که می‌خرامد از آن پرده سرخوش یوسف ما




چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که سـ*ـاقی‌ست دلارام و باده اش گیرا




خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۸:


ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را




برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را




دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع‌ست فصیحان حرف پیما را




به بـ*ـو*سه‌های پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق دهان گویا را




گهی ز بـ*ـو*سه یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را




به زخم بـ*ـو*سه سخن را چه خوش همی‌شکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را




چو فتنه سرخوش شود ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند سرخوش بی‌محابا را




چو موج پست شود کوه‌ها و بحر شود
که بیم آب کند سنگ‌های خارا را




چو سنگ آب شود آب سنگ پس می‌دان
احاطت ملک کامکار بینا را




چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می‌بین
صناعت کف آن کردگار دانا را




بپوش روی که روپوش کار خوبان‌ست
زبون و دستخوش و رام یافتی ما را




حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن مبند به کلی ره مواسا را




طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را




چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را




اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا




بک الفخار ولکن بهیت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا




متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا




یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۱۹:


چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا




چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا




گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا




بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا




چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا




جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا




شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا




چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا




بیابم آن شکرستان بی‌نهایت را
که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا




امانتی که به نه چرخ در نمی‌گنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا




خراب و سرخوش شوم در کمال بی‌خویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا




به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۲۰:


ز بامداد سعادت سه بـ*ـو*سه داد مرا
که بامداد عنایت خجسته باد مرا




به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا




مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا




فتاده دیدم دل را خراب در راهش
ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا




میان عشق و دلم پیش کارها بوده‌ست
که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا




اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
همی‌بدان به حقیقت که عشق زاد مرا




ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت
به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا




همی‌رسد ز توام بـ*ـو*سه و نمی‌بینم
ز پرده‌های طبیعت که این کی داد مرا




مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا




به جای بـ*ـو*سه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا