خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۱:


پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا
از من و ما بگذر و زوتر بیا




پیشتر آ درگذر از ما و من
پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما




کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر چنین کبریا




گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست کشیدن بلا




سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا




هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا حضرت بی‌جا کجا




پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا




ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا




ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا




بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را




از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما




لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علم‌ها




پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا




جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بی‌منتها




بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۲:


نذر کند یار که امشب تو را
خواب نباشد ز طمع برتر آ




حفظ دماغ آن مدمغ بود
چونک سهر باید یار مرا




هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بی‌وفا




گر دبه پر زیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا




دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا




چشم خوشش را ابدا خواب نیست
سرخوش کند چشم همه خلق را




جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشم‌ها




پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا




کو امرا کو وزرا کو مهان
بهر بلادالله حافظ کجا




اهل علم چون شد و اهل قلم
دیو نیابی تو به دیوان سرا




خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چونک ببردیم یکی دم ضیا




گرد که بادش برود چون شود
افتد بر خاک سیه بی‌نوا




چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا




اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا




زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما




بازبیاید به پر نیم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا




نذر تو کن حکم تو کن حاکمی
بر شب و بر روز و سحر ای خدا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۳:


چند نهان داری آن خنده را
آن مه تابنده فرخنده را




بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را




خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را




بسته بدانست در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را




دیده قطار شترهای سرخوش
منتظرانند کشاننده را




زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را




روز وصالست و صنم حاضرست
هیچ مپا مدت آینده را




عاشق زخمست دف سخت رو
میل لبست آن نی نالنده را




بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را




ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را




عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۴:


باده ده آن یار قدح باره را
یار ترش روی شکرپاره را




منگر آن سوی بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را




دست تو می‌مالد بیچاره وار
نه به کفش چاره بیچاره را




خیره و سرگشته و بی‌کار کن
این خرد پیر همه کاره را




ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را




طفل دوروزه چو ز تو بو برد
می‌کشد او سوی تو گهواره را




ترک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن کنجاره را




خوب کلیدی در بربسته را
خوب کمندی دل آواره را




کار تو این باشد ای آفتاب
نور فرستی مه و استاره را




منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را




رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را




یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را




هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دمست آن بت سحاره را




خامش کن گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۵:


خیز صبوحی کن و درده صلا
خیز که صبح آمد و وقت دعا




کوزه پر از می کن و در کاسه ریز
خیز مزن خنبک و خم برگشا




دور بگردان و مرا ده نخست
جان مرا تازه کن ای جان فزا




خیز که از هر طرفی بانگ چنگ
در فلک انداخت ندا و صدا




تنتن تنتن شنو و تن مزن
وقت تو خوش ای قمر خوش لقا




در سرم افکن می و پابند کن
تا نروم بیهده از جا به جا




زان کف دریاصفت درنثار
آب درانداز چو کشتی مرا




پاره چوبی بدم و از کفت
گشته‌ام ای موسی جان اژدها




عازر وقتم به دمت ای مسیح
حشر شدم از تک گور فنا




یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا




هم تو بده هم تو بگو زین سپس
ای دهن و کف تو گنج بقا




خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۶:


داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را




سرخوش کنی نرگس مخمور را
پیش کشی آن بت دردانه را




جز ز خداوندی تو کی رسد
صبر و قرار این دل دیوانه را




تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را




قاف تویی مسکن سیمرغ را
شمع تویی جان چو پروانه را




چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقل کن آن قصه و افسانه را




سرخوش کن ای سـ*ـاقی و در کار کش
این بدن کافر بیگانه را




گر نکند رام چنین دیو را
پس چه شد آن ساغر مردانه را




نیم دلی را به چه آرد که او
پست کند صد دل فرزانه را




از پگه امروز چه خوش مجلسیست
آن صنم و فتنه فتانه را




بشکند آن چشم تو صد عهد را
سرخوش کند زلف تو صد شانه را




یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص درآر استن حنانه را




شرح فتحنا و اشارات آن
قفل بگوید سر دندانه را




شاه بگوید شنود پیش من
ترک کنم گفت غلامانه را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۷:


لعل لـ*ـبش داد کنون مر مرا
آنچ تو را لعل کند مر مرا




گلبن خندان به دل و جان بگفت
برگ منت هست به گلشن برآ




گر نخریدست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا کاشتری




در بن خانه‌ست جهان تنگ و منگ
زود برآیید به بام سرا




صورت اقبال شکرریز گفت
شکر چو کم نیست شکایت چرا




ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا




جام مباح آمد هین نوش کن
با زره از غابر و از ماجرا




ساغر اول چو دود بر سرت
سجده کند عقل جنون تو را




فاش مکن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۸:


گر بنخسبی شبی ای مه لقا
رو به تو بنماید گنج بقا




گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز کند توتیا




امشب استیزه کن و سر منه
تا که ببینی ز سعادت عطا




جلوه گه جمله بتان در شبست
نشنود آن کس که بخفت الصلا




موسی عمران نه به شب دید نور
سوی درختی که بگفتش بیا




رفت به شب بیش ز ده ساله راه
دید درختی همه غرق ضیا




نی که به شب احمد معراج رفت
برد براقیش به سوی سما




روز پی کسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا که نبیند تو را




خلق بخفتند ولی عاشقان
جمله شب قصه کنان با خدا




گفت به داوود خدای کریم
هر کی کند دعوی سودای ما




چون همه شب خفت بود آن دروغ
خواب کجا آید مر عشق را




زان که بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا




تشنه نخسپید مگر اندکی
تشنه کجا خواب گران از کجا




چونک بخسپید به خواب آب دید
یا لـ*ـب جو یا که سبو یا سقا




جمله شب می رسد از حق خطاب
خیز غنیمت شمر ای بی‌نوا




ور نه پس مرگ تو حسرت خوری
چونک شود جان تو از تن جدا




جفت ببردند و زمین ماند خام
هیچ ندارد جز خار و گیا




من شدم از دست تو باقی بخوان
سرخوش شدم سر نشناسم ز پا




شمس حق مفخر تبریزیان
بستم لـ*ـب را تو بیا برگشا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۵۹:


پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را




آن شه فرخ رخ بی‌مثل را
آن مه دریادل جانانه را




روح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سـ*ـینه بیگانه را




دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کله دیوانه را




در خرد طفل دوروزه نهد
آنچ نباشد دل فرزانه را




طفل کی باشد تو مگر منکری
عربده استن حنانه را




سرخوش شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را




بیخودم و سرخوش و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را




با همه بشنو که بباید شنود
قصه شیرین غریبانه را




بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را




قصه آن چشم کی یارد گزارد
ساحر ساحرکش فتانه را




بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را




راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجه علیانه را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۲۶۰:


چرخ فلک با همه کار و کیا
گرد خدا گردد چون آسیا




گرد چنین کعبه کن ای جان طواف
گرد چنین مایده گرد ای گدا




بر مثل گوی به میدانش گرد
چونک شدی سرخوش بی‌دست و پا




اسب و رخت راست بر این شه طواف
گر چه بر این نطع روی جا به جا




خاتم شاهیت در انگشت کرد
تا که شوی حاکم و فرمانروا




هر که به گرد دل آرد طواف
جان جهانی شود و دلربا




همره پروانه شود دلشده
گردد بر گرد سر شمع‌ها




زانک تنش خاکی و دل آتشی‌ست
میل سوی جنس بود جنس را




گرد فلک گردد هر اختری
زانک بود جنس صفا با صفا




گرد فنا گردد جان فقیر
بر مثل آهن و آهن ربا




زانک وجودست فنا پیش او
شسته نظر از حول و از خطا




سرخوش همی‌کرد وضو از کمیز
کز حدثم بازرهان ربنا




گفت نخستین تو حدث را بدان
کژمژ و مقلوب نباید دعا




زانک کلیدست و چو کژ شد کلید
وا شدن قفل نیابی عطا




خامش کردم همگان برجهید
قامت چون سرو بتم زد صلا




خسرو تبریز شهم شمس دین
بستم لـ*ـب را تو بیا برگشا


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا