خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۷:


فرستادهٔ سلم چون گشت باز
شهنشاه بنشست و بگشاد راز




گرامی جهانجوی را پیش خواند
همه گفتها پیش او بازراند




ورا گفت کان دو پسر جنگجوی
ز خاور سوی ما نهادند روی




از اختر چنین استشان بهره خود
که باشند شادان به کردار بد




دگر آنکه دو کشور آبشخورست
که آن بومها را درشتی برست




برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود




چو پژمرده شد روی رنگین تو
نگردد دگر گرد بالین تو




تو گر پیش شمشیر مهرآوری
سرت گردد آشفته از داوری




دو فرزند من کز دو دوش جهان
برینسان گشادند بر من زبان




گرت سر بکارست بپسیچ کار
در گنج بگشای و بربند بار




تو گر چاشت را دست یازی به جام
و گر نه خورند ای پسر بر تو شام




نباید ز گیتی ترا یار کس
بی‌آزاری و راستی یار بس




نگه کرد پس ایرج نامور
برآن مهربان پاک فرخ پدر




چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار




که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد




همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن‌روان




به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج رفتن ز جای سپنچ




چو بسـ*ـتر ز خاکست و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کشت




که هر چند چرخ از برش بگذرد
تنش خون خورد بار کین آورد




خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار و بیند زمین




از آن تاجور نامداران پیش
ندیدند کین اندر آیین خویش




چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار




نباید مرا تاج و تـ*ـخت و کلاه
شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه




بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من




به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مدارید کین




به گیتی مدارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمشید




به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تـ*ـخت و کمر




مرا با شما هم به فرجام کار
بباید چشیدن بد روزگار




دل کینه ورشان بدین آورم
سزاوارتر زانکه کین آورم




بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور




مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مه روشنایی نیاید شگفت




ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر پیوند ایشان گزید




ولیکن چو جانی شود بی‌بها
نهد پر خرد در دم اژدها




چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
کش از آفرینش چنین است بهر




ترا ای پسر گر چنین است رای
بیارای کار و بپرداز جای




پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو به راه




ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن




مگر باز بینم ترا تن درست
که روشن روانم به دیدار تست


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۸:


یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاور خدای و به سالار چین




سر نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای




چنین گفت کاین نامهٔ پندمند
به نزد دو خورشید گشته بلند




دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین
میان کیان چون درخشان نگین




از آنکو ز هر گونه دیده جهان
شده آشکارا برو بر نهان




گرایندهٔ تیغ و گرز گران
فروزندهٔ نامدار افسران




نمایندهٔ شب به روز سپید
گشایندهٔ گنج پیش امید




همه رنجها گشته آسان بدوی
برو روشنی اندر آورده روی




نخواهم همی خویشتن را کلاه
نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه




سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که دیدیم رنج دراز




برادر کزو بود دلتان به درد
وگر چند هرگز نزد باد سرد




دوان آمد از بهر آزارتان
که بود آرزومند دیدارتان




بیفگند شاهی شما را گزید
چنان کز ره نامداران سزید




ز تـ*ـخت اندر آمد به زین برنشست
برفت و میان بندگی را ببست




بدان کو به سال از شما کهترست
نوازیدن کهتر اندر خورست




گرامیش دارید و نوشه خورید
چو پرورده شد تن روان پرورید




چو از بودنش بگذرد روز چند
فرستید با زی منش ارجمند




نهادند بر نامه بر مهر شاه
ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه




بشد با تنی چند برنا و پیر
چنان چون بود راه را ناگریز


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۹:


چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان




پذیره شدندش به آیین خویش
سپه سربسر باز بردند پیش




چو دیدند روی برادر به مهر
یکی تازه‌تر برگشادند چهر




دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی




دو دل پر ز کینه یکی دل به جای
برفتند هر سه به پرده سرای




به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوار تـ*ـخت و کلاه




بی‌آرامشان شد دل از مهر او
دل از مهر و دیده پر از چهر او




سپاه پراگنده شد جفت جفت
همه نام ایرج بد اندر نهفت




که هست این سزاوار شاهنشهی
جز این را نزیبد کلاه مهی




به لکشر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت از کار لشکر گران




به لشگرگه آمد دلی پر ز کین
چگر پر ز خون ابروان پر ز چین




سراپرده پرداخت از انجمن
خود و تور بنشست با رای زن




سخن شد پژوهنده از هردری
ز شاهی و از تاج هر کشوری




به تور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت




به هنگامهٔ بازگشتن ز راه
نکردی همانا به لشکر نگاه




سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر به بازآمدن




که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم از ایرج نه برداشتند




از ایران دلم خود به دو نیم بود
به اندیشه اندیشگان برفزود




سپاه دو کشور چو کردم نگاه
از این پس جز او را نخوانند شاه




اگر بیخ او نگسلانی ز جای
ز تـ*ـخت بلندت کشد زیر پای




برین گونه از جای برخاستند
همه شب همی چاره آراستند


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۱۰:


چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد به پالود خواب




دو بیهوده را دل بدان کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم




برفتند هر دو گرازان ز جای
نهادند سر سوی پرده‌سرای




چو از خیمه ایرج به ره بنگرید
پر از مهر دل پیش ایشان دوید




برفتند با او به خیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون




بدو گفت تور ار تو از ماکهی
چرا برنهادی کلاه مهی




ترا باید ایران و تـ*ـخت کیان
مرا بر در ترک بسته میان




برادر که مهتر به خاور به رنج
به سر بر ترا افسر و زیر گنج




چنین بخششی کان جهانجوی کرد
همه سوی کهتر پسر روی کرد




نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه




چو از تور بشنید ایرج سخن
یکی پاکتر پاسخ افگند بن




بدو گفت کای مهتر کام جوی
اگر کام دل خواهی آرام جوی




من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین




بزرگی که فرجام او تیرگیست
برآن مهتری بر بباید گریست




سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو




مرا تـ*ـخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تـ*ـخت سیر




سپردم شما را کلاه و نگین
بدین روی با من مدارید کین




مرا با شما نیست ننگ و نبرد
روان را نباید برین رنجه کرد




زمانه نخواهم به آزارتان
اگر دورمانم ز دیدارتان




جز از کهتری نیست آیین من
مباد آز و گردن‌کشی دین من




چو بشنید تور از برادر چنین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین




نیامدش گفتار ایرج پسند
نبد راستی نزد او ارجمند




به کرسی به خشم اندر آورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای




یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر بدست




بزد بر سر خسرو تاجدار
ازو خواست ایرج به جان زینهار




نیایدت گفت ایچ بیم از خدای
نه شرم از پدر خود همینست رای




مکش مر مراکت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار




مکن خویشتن را ز مردم‌کشان
کزین پس نیابی ز من خودنشان




بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای
بکوشش فراز آورم توشه‌ای




به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیر گشته پدر




جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز




سخن را چو بشنید پاسخ نداد
همان گفتن آمد همان سرد باد




یکی خنجر آبگون برکشید
سراپای او چادر خون کشید




بدان تیز زهرآبگون خنجرش
همی کرد چاک آن کیانی برش




فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی




روان خون از آن چهرهٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان




جهانا بپروردیش در کنار
وز آن پس ندادی به جان زینهار




نهانی ندانم ترا دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست




سر تاجور ز آن تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار




بیاگند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهان‌بخش پیر




چنین گفت کاینت سر آن نیاز
که تاج نیاگان بدو گشت باز




کنون خواه تاجش ده و خواه تـ*ـخت
شد آن سایه‌گستر نیازی درخت




برفتند باز آن دو بیداد شوم
یکی سوی ترک و یکی سوی روم


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۱۱:


فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه




چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کی آگاه بود




همی شاه را تـ*ـخت پیروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت




پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند




تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین به هر کشورش




به زین اندرون بود شاه و سپاه
یکی گرد تیره برآمد ز راه




هیونی برون آمد از تیره گرد
نشسته برو سوگواری به درد




خروشی برآورد دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار




به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان




ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد




ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند




ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید




بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک




سیه شد رخ و دیدگان شد سپید
که دیدن دگرگونه بودش امید




چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه




دریده درفش و نگونسار کوس
رخ نامداران به رنگ آبنوس




تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسپانش نیل




پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه




خروشیدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد




برین گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر




مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان




چو دشمنش گیری نمایدت مهر
و گر دوست خوانی نبینیش چهر




یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست




سپه داغ دل شاه با های و هوی
سوی باغ ایرج نهادند روی




به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پیشتر بزمگاهان بدی




فریدون سر شاه پور جوان
بیامد ببر برگرفته نوان




بر آن تـ*ـخت شاهنشهی بنگرید
سر شاه را نزدر تاج دید




همان حوض شاهان و سرو سهی
درخت گلفشان و بید و بهی




تهی دید از آزادگان جشنگاه
به کیوان برآورده گرد سیاه




همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی




میان را بزناز خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست




گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت




نهاده سر ایرج اندر کنار
سر خویشتن کرد زی کردگار




همی گفت کای داور دادگر
بدین بی‌گنه کشته اندر نگر




به خنجر سرش کنده در پیش من
تنش خورده شیران آن انجمن




دل هر دو بیداد از آن سان بسوز
که هرگز نبینند جز تیره روز




به داغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بریشان دده




همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار




که از تخم ایرج یکی نامور
بیاید برین کین ببندد کمر




چو دیدم چنین زان سپس شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم




برین‌گونه بگریست چندان بزار
همی تاگیا رستش اندر کنار




زمین بسـ*ـتر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهان‌بین او




در بار بسته گشاده زبان
همی گفت کای داور راستان




کس از تاجداران بدین‌سان نمرد
که مردست این نامبردار گرد




سرش را بریده به زار اهرمن
تنش را شده کام شیران کفن




خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب




سراسر همه کشورش مرد و زن
به هر جای کرده یکی انجمن




همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تیمار و گرم اندرون




همه جامه کرده کبود و سیاه
نشسته به اندوه در سوگ شاه




چه مایه چنین روز بگذاشتند
همه زندگی مرگ پنداشتند


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۱۲:


برآمد برین نیز یک چندگاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه




یکی خوب و چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماه‌آفرید




که ایرج برو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت




پری چهره را بچه بود در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان




از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید
به کین پسر داد دل را نوید




چو هنگامهٔ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید




جهانی گرفتند پروردنش
برآمد به ناز و بزرگی تنش




مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای
تو گفتی مگر ایرجستی به جای




چو بر جست و آمدش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون مشک موی




نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدو داد و چندی برآمد درنگ




یکی پور زاد آن هنرمند ماه
چگونه سزاوار تـ*ـخت و کلاه




چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش به نزدنیا




بدو گفت موبد که ای تاجور
یکی شادکن دل به ایرج نگر




جهان‌بخش را لـ*ـب پر از خنده شد
تو گفتی مگر ایرجش زنده شد




نهاد آن گرانمایه را برکنار
نیایش همی کرد با کردگار




همی گفت کاین روز فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد




همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو باز داد




فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر نوآمد سبک بنگرید




چنین گفت کز پاک مام و پدر
یکی شاخ شایسته آمد به بر




می روشن آمد ز پرمایه جام
مر آن چهر دارد منوچهر نام




چنان پروردیدش که باد هوا
برو بر گذشتی نبودی روا




پرستنده‌ای کش به بر داشتی
زمین را به پی هیچ نگذاشتی




به پای اندرش مشک سارا بدی
روان بر سرش چتر دیبا بدی




چنین تا برآمد برو سالیان
نیامدش ز اختر زمانی زیان




هنرها که آید شهان را به کار
بیاموختش نامور شهریار




چو چشم و دل پادشا باز شد
سپه نیز با او هم آواز شد




نیا تـ*ـخت زرین و گرز گران
بدو داد و پیروزه تاج سران




سراپردهٔ دیبهٔ هفت‌رنگ
بدو اندرون خیمه‌های پلنگ




چه اسپان تازی به زرین ستام
چه شمشیر هندی به زرین نیام




چه از جوشن و ترگ و رومی زره
گشادند مر بندها را گره




کمانهای چاچی وتیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوپین جنگ




برین گونه آراسته گنجها
که بودش به گرد آمده رنجها




سراسر سزای منوچهر دید
دل خویش را زو پر از مهر دید




کلید در گنج آراسته
به گنجور او داد با خواسته




همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را




بفرمود تا پیش او آمدند
همه با دلی کینه‌جو آمدند




به شاهی برو آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند




چو جشنی بد این روزگار بزرگ
شده در جهان میش پیدا ز گرگ




سپهدار چون قارن کاوگان
سپهکش چو شیروی و چون آوگان




چو شد ساخته کار لشکر همه
برآمد سر شهریار از رمه


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۱۳:


به سلم و به تور آمد این آگهی
که شد روشن آن تـ*ـخت شاهنشهی




دل هر دو بیدادگر پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب




نشستند هر دو به اندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان




یکایک بران رایشان شد درست
کزان روی شان چاره بایست جست




که سوی فریدون فرستند کس
به پوزش کجا چاره این بود بس




بجستند از آن انجمن هردوان
یکی پاک دل مرد چیره‌زبان




بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسیار گرم




در گنج خاور گشادند باز
بدیدند هول نشیب از فراز




ز گنج گهر تاج زر خواستند
همی پشت پیلان بیاراستند




به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خز و حریر




ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی




هر آنکس که بد بر در شهریار
یکایک فرستادشان یادگار




چو پردخته‌شان شد دل از خواسته
فرستاده آمد برآراسته




بدادند نزد فریدون پیام
نخست از جهاندار بردند نام




که جاوید باد آفریدون گرد
همه فرهی ایزد او را سپرد




سرش سبز باد و تنش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند




بدان کان دو بدخواه بیدادگر
پر از آب دیده ز شرم پدر




پشیمان شده داغ دل بر گنـ*ـاه
همی سوی پوزش نمایند راه




چه گفتند دانندگان خرد
که هر کس که بد کرد کیفر برد




بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده‌ایم ای شه رادمرد




نوشته چنین بودمان از بوش
به رسم بوش اندر آمد روش




هژبر جهانسوز و نر اژدها
ز دام قضا هم نیابد رها




و دیگر که فرمان ناپاک دیو
ببرد دل از ترس کیهان خدیو




به ما بر چنین خیره شد رای بد
که مغز دو فرزند شد جای بد




همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد به ما بر مگر




اگر چه بزرگست ما را گنـ*ـاه
به بی‌دانشی برنهد پیشگاه




و دیگر بهانه سپهر بلند
که گاهی پناهست و گاهی گزند




سوم دیو کاندر میان چون نوند
میان بسته دارد ز بهر گزند




اگر پادشا را سر از کین ما
شود پاک و روشن شود دین ما




منوچهر را با سپاه گران
فرستد به نزدیک خواهشگران




بدان تا چو بنده به پیشش به پای
بباشیم جاوید و اینست رای




مگر کان درختی کزین کین برست
به آب دو دیده توانیم شست




بپوییم تا آب و رنجش دهیم
چو تازه شود تاج و گنجش دهیم




فرستاده آمد دلی پر سخن
سخن را نه سر بود پیدا نه بن




اباپیل و با گنج و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته




به شاه آفریدون رسید آگهی
بفرمود تا تـ*ـخت شاهنشهی




به دیبای چینی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند




نشست از بر تـ*ـخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه




ابا تاج و با طوق و باگوشوار
چنان چون بود در خور شهریار




خجسته منوچهر بر دست شاه
نشسته نهاده به سر بر کلاه




به زرین عمود و به زرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سر به سر




دو رویه بزرگان کشیده رده
سراپای یکسر به زر آژده




به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ




برون شد ز درگاه شاپور گرد
فرستادهٔ سلم را پیش برد




فرستاده چون دید درگاه شاه
پیاده دوان اندر آمد ز راه




چو نزدیک شاه آفریدون رسید
سر و تـ*ـخت و تاج بلندش بدید




ز بالا فرو برد سر پیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی




گرانمایه شاه جهان کدخدای
به کرسی زرین ورا کرد جای




فرستاده بر شاه کرد آفرین
که ای نازش تاج و تـ*ـخت و نگین




زمین گلشن از پایهٔ تـ*ـخت تست
زمان روشن از مایهٔ بخت تست




همه بندهٔ خاک پای توایم
همه پاک زنده به رای توایم




پیام دو خونی به گفتن گرفت
همه راستیها نهفتن گرفت




گشاده زبان مرد بسیار هوش
بدو داده شاه جهاندار گوش




ز کردار بد پوزش آراستن
منوچهر را نزد خود خواستن




میان بستن او را بسان رهی
سپردن بدو تاج و تـ*ـخت مهی




خریدن ازو باز خون پدر
بدینار و دیبا و تاج و کمر




فرستاده گفت و سپهبد شنید
مر آن بند را پاسخ آمد کلید




چو بشنید شاه جهان کدخدای
پیام دو فرزند ناپاک رای




یکایک بمرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت




نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن‌تر آمد پدید




شنیدم همه هر چه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن




بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را
دو بیداد و بد مهر و ناباک را




که گفتار خیره نیرزد به چیز
ازین در سخن خود نرانیم نیز




اگر بر منوچهرتان مهر خاست
تن ایرج نامورتان کجاست




که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت




کنون چون ز ایرج بپرداختید
به کین منوچهر بر ساختید




نبینید رویش مگر با سپاه
ز پولاد بر سر نهاده کلاه




ابا گرز و با کاویانی درفش
زمین کرده از سم اسپان بنفش




سپهدار چون قارون رزم زن
چو شاپور و نستوه شمشیر زن




به یک دست شیدوش جنگی به پای
چو شیروی شیراوژن رهنمای




چو سام نریمان و سرو یمن
به پیش سپاه اندرون رای زن




درختی که از کین ایرج برست
به خون برگ و بارش بخواهیم شست




از آن تاکنون کین اوکس نخواست
که پشت زمانه ندیدیم راست




نه خوب آمدی با دو فرزند خویش
کجا جنگ را کردمی دست پیش




کنون زان درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند




بیاید کنون چون هژبر ژیان
به کین پدر تنگ بسته میان




فرستاده آن هول گفتار دید
نشست منوچهر سالار دید




بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
هم آنگه به زین اندر آورد پای




همه بودنیها به روشن روان
بدید آن گرانمایه مرد جوان




که با سلم و با تور گردان سپهر
نه بس دیر چین اندر آرد بچهر




بیامد به کردار باد دمان
سری پر ز پاسخ دلی پرگمان




ز دیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید




بیامد به درگاه پرده سرای
به پرده درون بود خاور خدای




یکی خیمهٔ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته




دو شاه دو کشور نشسته به راز
بگفتند کامد فرستاده باز




بیامد هم آنگاه سالار بار
فرستاده را برد زی شهریار




نشستنگهی نو بیاراستند
ز شاه نو آیین خبر خواستند




بجستند هر گونه‌ای آگهی
ز دیهیم و ز تـ*ـخت شاهنشهی




ز شاه آفریدون و از لشکرش
ز گردان جنگی و از کشورش




و دیگر ز کردار گردان سپهر
که دارد همی بر منوچهر مهر




بزرگان کدامند و دستور کیست
چه مایستشان گنج و گنجور کیست




فرستاده گفت آنکه روشن بهار
بدید و ببیند در شهریار




بهایست خرم در اردیبهشت
همه خاک عنبر همه زر خشت




سپهر برین کاخ و میدان اوست
بهشت برین روی خندان اوست




به بالای ایوان او راغ نیست
به پهنای میدان او باغ نیست




چو رفتم به نزدیک ایوان فراز
سرش با ستاره همی گفت راز




به یک دست پیل و به یک دست شیر
جهان را به تـ*ـخت اندر آورده زیر




ابر پشت پیلانش بر تـ*ـخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر




تبیره زنان پیش پیلان به پای
ز هر سو خروشیدن کره نای




تو گفتی که میدان بجوشد همی
زمین به آسمان بر خورشد همی




خرامان شدم پیش آن ارجمند
یکی تـ*ـخت پیروزه دیدم بلند




نشسته برو شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه




چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی




جهان را ازو دل به بیم و امید
تو گفتی مگر زنده شد جمشید




منوچهر چون زاد سرو بلند
به کردار طهمورث دیوبند




نشسته بر شاه بر دست راست
تو گویی زبان و دل پادشاست




به پیش اندرون قارن رزم زن
به دست چپش سرو شاه یمن




چو شاه یمن سرو دستورشان
چو پیروز گرشاسپ گنجورشان




شمار در گنجها ناپدید
کس اندر جهان آن بزرگی ندید




همه گرد ایوان دو رویه سپاه
به زرین عمود و به زرین کلاه




سپهدار چون قارن کاوگان
به پیش سپاه اندرون آوگان




مبارز چو شیروی درنده شیر
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر




چنو بست بر کوههٔ پیل کوس
هوا گردد از گرد چون آبنوس




گر آیند زی ما به جنگ آن گروه
شود کوه هامون و هامون کوه




همه دل پر از کین و پرچین بروی
به جز جنگشان نیست چیز آرزوی




بریشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید




دو مرد جفا پیشه را دل ز درد
بپیچید و شد رویشان لاژورد




نشستند و جستند هرگونه رای
سخن را نه سر بود پیدا نه پای




به سلم بزرگ آنگهی تور گفت
که آرام و شادی بباید نهفت




نباید که آن بچهٔ نره‌شیر
شود تیزدندان و گردد دلیر




چنان نامور بی‌هنر چون بود
کش آموزگار آفریدون بود




نبیره چو شد رای زن بانیا
ازان جایگه بردمد کیمیا




بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن به جای درنگ




ز لشکر سواران برون تاختند
ز چین و ز خاور سپه ساختند




فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی
جهانی بدیشان نهادند روی




سپاهی که آن را کرانه نبود
بدان بد که اختر جوانه نبود




ز خاور دو لشکر به ایران کشید
بخفتان و خود اندرون ناپدید




ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی به کینه دل آراسته


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۱۴:


سپه چون به نزدیک ایران کشید
همانگه خبر با فریدون رسید




بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه




یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیک‌پی




بدام آیدش ناسگالیده میش
پلنگ از پس پشت و صیاد پیش




شکیبایی و هوش و رای و خرد
هژبر از بیابان به دام آورد




و دیگر ز بد مردم بد کنش
به فرجام روزی بپیچد تنش




ببادافره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی




چو لشکر منوچهر بر ساده دشت
برون برد آنجا ببد روز هشت




فریدونش هنگام رفتن بدید
سخنها به دانش بدو گسترید




منوچهر گفت ای سرافراز شاه
کی آید کسی پیش تو کینه خواه




مگر بد سگالد بدو روزگار
به جان و تن خود خورد زینهار




من اینک میان را به رومی زره
ببندم که نگشایم از تن گره




به کین جستن از دشت آوردگاه
برآرم به خورشید گرد سپاه




ازان انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست یارند با من نبرد




بفرمود تا قارن رزم جوی
ز پهلو به دشت اندر آورد روی




سراپردهٔ شاه بیرون کشید
درفش همایون به هامون کشید




همی رفت لشکر گروها گروه
چو دریا بجوشید هامون و کوه




چنان تیره شد روز روشن ز گرد
تو گفتی که خورشید شد لاجورد




ز کشور برآمد سراسر خروش
همی کرشدی مردم تیزگوش




خروشیدن تازی اسپان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت




ز لشگر گه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل




ازان شصت بر پشتشان تـ*ـخت زر
به زر اندرون چند گونه گهر




چو سیصد بنه برنهادند بار
چو سیصد همان از در کارزار




همه زیر برگستوان اندرون
نبدشان جز از چشم ز آهن برون




سراپردهٔ شاه بیرون زدند
ز تمیشه لشکر بهامون زدند




سپهدار چون قارن کینه‌دار
سواران جنگی چو سیصدهزار




همه نامداران جوشن‌وران
برفتند با گرزهای گران




دلیران یکایک چو شیر ژیان
همه بسته بر کین ایرج میان




به پیش اندرون کاویانی درفش
به چنگ اندرون تیغهای بنفش




منوچهر با قارن پیلتن
برون آمد از بیشهٔ نارون




بیامد به پیش سپه برگذشت
بیاراست لشکر بران پهن‌دشت




چپ لشکرش را بگرشاسپ داد
ابر میمنه سام یل با قباد




رده بر کشیده ز هر سو سپاه
منوچهر با سرو در قلب‌گاه




همی تافت چون مه میان گروه
نبود ایچ پیدا ز افراز کوه




سپه کش چو قارن مبارز چو سام
سپه برکشیده حسام از نیام




طلایه به پیش اندرون چون قباد
کمین ور چو گرد تلیمان نژاد




یکی لشکر آراسته چون عروس
به شیران جنگی و آوای کوس




به تور و به سلم آگهی تاختند
که ایرانیان جنگ را ساختند




ز بیشه بهامون کشیدند صف
ز خون جگر بر لـ*ـب آورده کف




دو خونی همان با سپاهی گران
برفتند آگنده از کین سران




کشیدند لشکر به دشت نبرد
الانان دژ را پس پشت کرد




یکایک طلایه بیامد قباد
چو تور آگهی یافت آمد چو باد




بدو گفت نزد منوچهر شو
بگویش که ای بی‌پدر شاه نو




اگر دختر آمد ز ایرج نژاد
ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد




بدو گفت آری گزارم پیام
بدین سان که گفتی و بردی تو نام




ولیکن گر اندیشه گردد دراز
خرد با دل تو نشیند براز




بدانی که کاریت هولست پیش
بترسی ازین خام گفتار خویش




اگر بر شما دام و دد روز و شب
همی گریدی نیستی بس عجب




که از بیشهٔ نارون تا بچین
سواران جنگند و مردان کین




درفشیدن تیغهای بنفش
چو بینید باکاویانی درفش




بدرد دل و مغزتان از نهیب
بلندی ندانید باز از نشیب




قباد آمد آنگه به نزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه




منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی




سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان




که داند که ایرج نیای منست
فریدون فرخ گوای منست




کنون گر بجنگ اندر آریم سر
شود آشکارا نژاد و گهر




به زرور خداوند خورشید و ماه
که چندان نمانم ورا دستگاه




که بر هم زند چشم زیر و زبر
بریده به لشکر نمایمش سر




بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می‌خواستند


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۱۵:


بدان گه که روشن جهان تیره گشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت




به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن




خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای نامداران و مردان شاه




بکوشید کاین جنگ آهرمنست
همان درد و کین است و خون خستنست




میان بسته دارید و بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید




کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گنـ*ـاه




هر آن کس که از لشکر چین و روم
بریزند خون و بگیرند بوم




همه نیکنامند تا جاودان
بمانند با فرهٔ موبدان




هم از شاه یابند دیهیم و تـ*ـخت
ز سالار زر و ز دادار بخت




چو پیدا شود پاک روز سپید
دو بهره بپیماید از چرخ شید




ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی




بدارید یکسر همه جای خویش
یکی از دگر پای منهید پیش




سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر




به سالار گفتند ما بنده‌ایم
خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم




چو فرمان دهد ما همیدون کنیم
زمین را ز خون رود جیحون کنیم




سوی خیمهٔ خویش باز آمدند
همه با سری کینه ساز آمدند


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریدون، بخش ۱۶:


سپیده چو از تیره شب بردمید
میان شب تیره اندر خمید




منوچهر برخاست از قلبگاه
ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه




سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند




پر از خشم سر ابروان پر ز چین
همی بر نوشتند روی زمین




چپ و راست و قلب و جناح سپاه
بیاراست لشکر چو بایست شاه




زمین شد به کردار کشتی برآب
تو گفتی سوی غرق دارد شتاب




بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل
زمین جنب جنبان چو دریای نیل




همان پیش پیلان تبیره زنان
خروشان و جوشان و پیلان دمان




یکی بزمگاهست گفتی به جای
ز شیپور و نالیدن کره نای




برفتند از جای یکسر چو کوه
دهاده برآمد ز هر دو گروه




بیابان چو دریای خون شد درست
تو گفتی که روی زمین لاله رست




پی ژنده پیلان بخون اندرون
چنان چون ز بیجاده باشد ستون




همه چیزگی با منوچهر بود
کزو مغز گیتی پر از مهر بود




چنین تا شب تیره سر بر کشید
درخشنده خورشید شد ناپدید




زمانه بیک سان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ




دل تور و سلم اندر آمد بجوش
به راه شبیخون نهادند گوش




چو شب روز شد کس نیامد به جنگ
دو جنگی گرفتند ساز درنگ


شاهنامه‌ی فردوسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا