خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
جمشید، بخش ۳:


چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن




بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی




اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی




جهان سربه‌سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست




چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت




جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن




همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی




بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم




چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش




کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا




فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش




ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای




به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر




سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند




خورش زردهٔ **** دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست




بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت




چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز




که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه‌سر پرورش




برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت




خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید




شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد




سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره




به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان




بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب




چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد




بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی




خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا




مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست




یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه




که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی




چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی




بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو




بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بـ*ـو*سه داد از بر سفت او




ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید




دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست




سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت




چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه




پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک‌بهٔک داستانها زدند




ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند




بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت




بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود




خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چاره‌ای نیز کرد




به جز مغز مردم مده‌شان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش




نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی
چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی




مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
جمشید، بخش ۴:


از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش




سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید




برو تیره شد فرهٔ ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی




پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی




سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته




یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگفتند راه




شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پیکرست




سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی




به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند




کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد




از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری




سوی تـ*ـخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی




چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو




برفت و بدو داد تـ*ـخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه




چو صدسالش اندر جهان کس ندید
برو نام شاهی و او ناپدید




صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین




نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها




چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ




به ارش سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد




شد آن تـ*ـخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه




ازو بیش بر تـ*ـخت شاهی که بود
بران رنج بردن چه آمدش سود




گذشته برو سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد




چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز




همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش




یکایک چو گیتی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر




بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل را گشایی بدوی




یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندرون درد و خون آورد




دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۱:


چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار




سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز




نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان




هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند




شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز




دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید




که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند




ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز




به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان




بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی




ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۲:


چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان




خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه




بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی




دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا




یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین




چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم




ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش




یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری




وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن




مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون




برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند




خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان




چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن




ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان




زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند




پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر




همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین




از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند




برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند




یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت




نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر




به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها




ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان




چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست




خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش




کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد




پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی




ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی




کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی




پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۳:


چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند




در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز




چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان




دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان




کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار




دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ




همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه




بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر




یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون




بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای




چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز




که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش




زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست




به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت




که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید




به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز




توانیم کردن مگر چاره‌ای
که بی‌چاره‌ای نیست بد*کاره‌ای




سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت




چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی




نگین زمانه سر تـ*ـخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست




تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری




ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران




سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی




نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست




چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان




شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن




جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ




تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد




سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی




ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید




نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار




که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تـ*ـخت و کمر




گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد




لـ*ـب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر




که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بی‌بهاست




و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست




سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار




به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه




که گر زنده‌تان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود




همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون




از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش




خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام




دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد




بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد




جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تـ*ـخت مهی را سزاوار بود




فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد




اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای




کسی را بود زین سپس تـ*ـخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو




کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود




هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد




چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور




به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تـ*ـخت و کلاه




به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز




زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار




بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین




دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی‌بهانه نسازد بدی




برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش




یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن




تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر




چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تـ*ـخت اندر افتاد و زو رفت هوش




گرانمایه از پیش تـ*ـخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند




چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای




نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان




نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۵:


برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز




خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد




ببالید برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی




جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود




جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی




بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر




همان گاو کش نام بر مایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود




ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر




شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره‌شناسان و هم موبدان




که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید




زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی




فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین




گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه بر کام شیر




از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو باز خورد




گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز




خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید




فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود




پر از داغ دل خستهٔ روزگار
همی رفت پویان بدان مرغزار




کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود




به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار




بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار




پدروارش از مادر اندر پذیر
وزین گاو نغزش بپرور به شیر




و گر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست




پرستندهٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز




که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پرستندهٔ پند تو




سه سالش همی داد زان گاو شیر
هشیوار بیدار زنهارگیر


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۵:


نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی




دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار




که اندیشه‌ای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی




همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست




ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان




شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه




بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند




یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بی‌اندوه بود




فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین




بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن




ترا بود باید نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او




پذیرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد




خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار




بیامد ازان کینه چون پیل سرخوش
مران گاو برمایه را کرد پست




همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای




سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت




به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۶:


چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت




بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت




بگو مر مرا تا که بودم پدر
کیم من ز تخم کدامین گهر




چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن




فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هر چه گفتی بگوی




تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبتین




ز تخم کیان بود و بیدار بود
خردمند و گرد و بی‌آزار بود




ز طهمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر همی داشت یاد




پدر بد ترا و مرا نیک شوی
نبد روز روشن مرا جز بدوی




چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست




ازو من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم




پدرت آن گرانمایه مرد جوان
فدی کرده پیش تو روشن روان




ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ایران دمار




سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند




سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای
که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای




یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار




نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به بیشه درون شاهفش




بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروردیدت به بر بر به ناز




ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختی چون دلاور پلنگ




سرانجام زان گاو و آن مرغزار
یکایک خبر شد سوی شهریار




ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزنده ز ایوان و از خان و مان




بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی‌زبان مهربان دایه را




وز ایوان ما تا به خورشید خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک




فریدون چو بشنید بگشادگوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش




دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین




چنین داد پاسخ به مادر که شیر
نگردد مگر ز آزمایش دلیر




کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست




بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک




بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سر به سر پای نیست




جهاندار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه




چو خواهد ز هر کشوری صدهزار
کمر بسته او را کند کارزار




جز اینست آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین




که هر کاو نبید جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید




بدان سرخوشی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۷:


چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون تنبلی دو لـ*ـب




بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب




چنان بد که یک روز بر تـ*ـخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج




ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست




از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان




مرا در نهانی یکی دشمن‌ست
که بربخردان این سخن روشن است




به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ




اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان




که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد




ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار




همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری




یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن




بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان




یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت




نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی




زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان




بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر




هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه




ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند




بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم




خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه




یکی بی‌زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم




تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری




که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست




شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت




مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید




که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن




سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید




بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او




بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا




چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش




خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو




همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی




نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا




خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای




گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی




مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین




ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد




چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی
بسان همالان کند سرخ روی




همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو




کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود




که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید




میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست




ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس




چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه




همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند




ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای




همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد




خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست




کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند




بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است




بدان بی‌بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست




همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد




بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست




بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو




چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی




بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم




بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه




فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش




از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه




بران بی‌بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران




ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان




که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود




بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان




فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید




سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان




که من رفتنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار




ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست




فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش




به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من




بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان




فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت




برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال




یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام




فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد




که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی




بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران




چو بگشاد لـ*ـب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند




هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی




جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود




نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش




بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران




به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز




پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر




بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید




که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضحاك، بخش ۸:


فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر




برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز




سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او




به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش




کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیک خواه




همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد




به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی




اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان




دگر منزل آن شاه آزادمرد
لـ*ـب دجله و شهر بغداد کرد


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا