خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
در داستان ابو منصور، بخش ۱۱:


بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز




جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان




خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم




مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن برگراید همی




به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس




همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از باد نامد به من بر نهیب




به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند




به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر




سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود




چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن




نه زو زنده بینم نه مرده نشان
به دست نهنگان مردم کشان




دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه




گرفتار زو دل شده ناامید
نوان لرز لرزان به کردار بید




یکی پند آن شاه یاد آوریم
ز کژی روان سوی داد آوریم




مرا گفت کاین نامهٔ شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار




بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ستایش سلطان محمود، بخش ۱۲:


جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید




چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج




چه گویم که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود




ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تـ*ـخت




زخاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر




مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت




بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن




بر اندیشهٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لـ*ـب پر از آفرین




دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لـ*ـب




چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب




همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد




در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تـ*ـخت پیروزه پیدا شدی




نشسته برو شهریاری چو ماه
یکی تاج بر سر به جای کلاه




رده بر کشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل




یکی پاک دستور پیشش به پای
بداد و بدین شاه را رهنمای




مرا خیره گشتی سر از فر شاه
وزان ژنده پیلان و چندان سپاه




چو آن چهرهٔ خسروی دیدمی
ازان نامداران بپرسیدمی




که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه
ستارست پیش اندرش یا سپاه




یکی گفت کاین شاه روم است و هند
ز قنوج تا پیش دریای سند




به ایران و توران ورا بنده‌اند
به رای و به فرمان او زنده‌اند




بیاراست روی زمین را به داد
بپردخت ازان تاج بر سر نهاد




جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ




ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین




چو کودک لـ*ـب از شیر مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست




نپیچد کسی سر ز فرمان اوی
نیارد گذشتن ز پیمان اوی




تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای
بدو نام جاوید جوینده‌ای




چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چه مایه شب تیره بودم به پای




بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم




به دل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است




برآن آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین




ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار




از ابر اندرآمد به هنگام نم
جهان شد به کردار باغ ارم




به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست




به بزم اندرون آسمان سخاست
به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست




به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل




سر بخت بدخواه با خشم اوی
چو دینار خوارست بر چشم اوی




نه کند آوری گیرد از باج و گنج
نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج




هر آنکس که دارد ز پروردگان
از آزاد و از نیکدل بردگان




شهنشاه را سربه‌سر دوستوار
به فرمان ببسته کمر استوار




نخستین برادرش کهتر به سال
که در مردمی کس ندارد همال




ز گیتی پرستندهٔ فر و نصر
زید شاد در سایهٔ شاه عصر




کسی کش پدر ناصرالدین بود
سر تـ*ـخت او تاج پروین بود




و دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس




ببخشد درم هر چه یابد ز دهر
همی آفرین یابد از دهر بهر




به یزدان بود خلق را رهنمای
سر شاه خواهد که باشد به جای




جهان بی‌سر و تاج خسرو مباد
همیشه بماناد جاوید و شاد




همیشه تن آباد با تاج و تـ*ـخت
ز درد و غم آزاد و پیروز بخت




کنون بازگردم به آغاز کار
سوی نامهٔ نامور شهریار


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیومرث، بخش ۱ :


سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست




که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد




مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در




که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش




پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان




چنین گفت کآیین تـ*ـخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه




چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب




بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره




کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای




سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه




ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش




به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود




همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی




دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید




دوتا می‌شدندی بر تـ*ـخت او
از آن بر شده فره و بخت او




به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش




پسر بد مراورا یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی




سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود




به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی




برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار




به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا




به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال




یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ




جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه




سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تـ*ـخت و دیهیم کی شاه جست




همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش




کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تـ*ـخت مهی را جز او شاه بود




یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش




بگفتش ورا زین سخن دربه‌در
که دشمن چه سازد همی با پدر




سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید




دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش




بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آیین جنگ




پذیره شدش دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی




سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور آهرمنا




بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه




فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک




سیامک به دست خروزان دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو




چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه




فرود آمد از تـ*ـخت ویله کنان
زنان بر سر و موی و رخ را کنان




دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار




خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار




همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ




دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه




برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد




نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار




درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش




سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن




از آن بد کنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین




کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان




بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را




وزان پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیومرث،‌ بخش ۲:


خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاه دستور داشت




گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود




به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مراو را به بر




نیایش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی




چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را




همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها بر گشاد از نهفت




که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی




ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی‌ام تو سالار نو




پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر




سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار پرکین و کندآوری




پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه




بیامد سیه دیو با ترس و باک
همی به آسمان بر پراگند خاک




ز هرای درندگان چنگ دیو
شده سست از خشم کیهان خدیو




به هم برشکستند هردو گروه
شدند از دد و دام دیوان ستوه




بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ




کشیدش سراپای یکسر دوال
سپهبد برید آن سر بی‌همال




به پای اندر افگند و بسپرد خوار
دریده برو چرم و برگشته کار




چو آمد مر آن کینه را خواستار
سرآمد کیومرث را روزگار




برفت و جهان مردری ماند ازوی
نگر تا کرا نزد او آبروی




جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد




جهان سربه‌سر چو فسانست و بس
نماند بد و نیک بر هیچ‌کس


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوشنگ، بخش ۱:


جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد




بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل




چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تـ*ـخت شاهنشهی




که بر هفت کشور منم پادشا
جهاندار پیروز و فرمانروا




به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بستم کمر




وزان پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد




نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ




سر مایه کرد آهن آبگون
کزان سنگ خارا کشیدش برون


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوشنگ، بخش ۲:


یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه




پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز




دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره‌گون




نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ




به زور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست




برآمد به سنگ گران سنگ خرد
همان و همین سنگ بشکست گرد




فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ




نشد مار کشته ولیکن ز راز
ازین طبع سنگ آتش آمد فراز




جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین




که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد




بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی




شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه




یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد




ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار




کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی ازو یاد کرد


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوشنگ، بخش ۳:


چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
از آهنگری اره و تیشه کرد




چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت
ز دریای‌ها رودها را بتاخت




به جوی و به رود آبها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد




چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود




برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش




بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان




جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آورید آنچه بد سودمند




ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست




چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم




برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان




برنجید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و به جز نام نیکی نبرد




بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهٔ بی‌شمار




چو پیش آمدش روزگار بهی
ازو مردری ماند تـ*ـخت مهی




زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ




نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
طهمورث:


پسر بد مراو را یکی هوشمند
گرانمایه طهمورث دیوبند




بیامد به تـ*ـخت پدر بر نشست
به شاهی کمر برمیان بر ببست




همه موبدان را ز لشکر بخواند
به خوبی چه مایه سخنها براند




چنین گفت کامروز تـ*ـخت و کلاه
مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه




جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای




ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو




هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند




پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی




به کوشش ازو کرد پوشش به رای
به گستردنی بد هم او رهنمای




ز پویندگان هر چه بد تیزرو
خورش کردشان سبزه و کاه و جو




رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید




به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زان گروه




ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز
چو باز و چو شاهین گردن فراز




بیاورد و آموختن‌شان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت




چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس




بیاورد و یکسر به مردم کشید
نهفته همه سودمندش گزید




بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم




چنین گفت کاین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید




که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مراو را که بنمود راه




مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود




خنیده به هر جای شهرسپ نام
نزد جز به نیکی به هر جای گام




همه روزه بسته ز خوردن دو لـ*ـب
به پیش جهاندار برپای شب




چنان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست




سر مایه بد اختر شاه را
در بسته بد جان بدخواه را




همه راه نیکی نمودی به شاه
همه راستی خواستی پایگاه




چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید ازو فرهٔ ایزدی




برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست




زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی




چو دیوان بدیدند کردار او
کشیدند گردن ز گفتار او




شدند انجمن دیو بسیار مر
که پردخته مانند ازو تاج و فر




چو طهمورث آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان




به فر جهاندار بستش میان
به گردن برآورد گرز گران




همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران




دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو




جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربستهٔ جنگ و کین




یکایک بیاراست با دیو چنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ




ازیشان دو بهره به افسون ببست
دگرشان به گرز گران کرد پست




کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار




که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کت آید به بر




کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار




چو آزاد گشتند از بند او
بجستند ناچار پیوند او




نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند




نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی




چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی




جهاندار سی سال ازین بیشتر
چه گونه پدید آوریدی هنر




برفت و سرآمد برو روزگار
همه رنج او ماند ازو یادگار


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
جمشید، بخش ۱:


گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او




برآمد برآن تـ*ـخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر




کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی




زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری




جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تـ*ـخت شاهی بدوی




منم گفت با فرهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی




بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم




نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد




به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جو شنا




چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان




بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین چند بنهاد گنج




دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد




ز کتان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز




بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن




چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن




چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد




ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد




گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش




جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه




بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان




صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند




کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند




کزیشان بود تـ*ـخت شاهی به جای
وزیشان بود نام مردی به پای




بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس




بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند




ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش




تن آزاد و آباد گیتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی




چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد




چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست‌ورزان اباسرکشی




کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود




بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز




ازین هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه




که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را




بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را




هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند




به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد




چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند




ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستار




به چنگ آمدش چندگونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر




ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید




دگر بویهای خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز




چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب




پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند




همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار




گذر کرد ازان پس به کشتی برآب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب




چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز




همه کردنیها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای




به فر کیانی یکی تـ*ـخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت




که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی




چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا




جهان انجمن شد بر آن تـ*ـخت او
شگفتی فرومانده از بخت او




به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند




سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین




بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند




چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان یادگار




چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندران روزگار




ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی




به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش




چنین تا بر آمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار




جهان سربه‌سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی




یکایک به تـ*ـخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید




منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس




گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند




چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان




هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تـ*ـخت شاهی ندید




جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم




خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست




بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست




همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون




چو این گفته شد فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی




منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار




چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش




به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس




به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
جمشید، بخش ۲:


یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار




گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد




که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود




مراو را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای




همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری




بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاکدین




به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز




پسر بد مراین پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی




جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود




کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند




کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده‌هزار




ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام




شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین




چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه




دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد




بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست




جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد




که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن




بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای




چه باید پدرکش پسر چون تو بود
یکی پندت را من بیاید شنود




زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد




بگیر این سر مایه‌ور جاه او
ترا زیبد اندر جهان گاه او




برین گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا




چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد




به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگرگوی کین از در کار نیست




بدوگفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من




بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند




سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید




بپرسید کین چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هیچ روی




بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا




مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بـ*ـو*ستان بود بس دلگشای




گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی




سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ




بیاورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند




پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسـ*ـترد راه




سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی




به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست




به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد




همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج




چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او




به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدم من این داستان




که فرزند بد گر شود نره شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر




مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست




فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر




به سر برنهاد افسر تازیان
بریشان ببخشید سود و زیان


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا