خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رزم کاووس، بخش ۸:


چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه




به دیوان چنین گفت کامروز کار
به رنج و به سختیست با شهریار




یکی دیو باید کنون نغزدست
که داند ز هرگونه رای و نشست




شود جان کاووس بیره کند
به دیوان برین رنج کوته کند




بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک




شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد




یکی دیو دژخیم بر پای خاست
چنین گفت کاین چربدستی مراست




غلامی بیاراست از خویشتن
سخن‌گوی و شایستهٔ انجمن




همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار




بیامد بر او زمین بـ*ـو*س داد
یکی دستهٔ گل به کاووس داد




چنین گفت کاین فر زیبای تو
همی چرخ‌گردان سزد جای تو




به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه




یکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان




چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردد اندر نشیب و فراز




چگونست ماه و شب و روز چیست
برین گردش چرخ سالار کیست




دل شاه ازان دیو بی‌راه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد




گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گیتی مراو را نمودست چهر




ندانست کاین چرخ را مایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست




همه زیر فرمانش بیچاره‌اند
که با سوزش و جنگ و بد*کاره‌اند




جهان آفرین بی‌نیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین




پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا




ز دانندگان بس بپرسید شاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه




ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژ و ناخوب چاره گزید




بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشیم عقاب




ازان بچه بسیار برداشتند
به هر خانه‌ای بر دو بگذاشتند




همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه




چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
بدان سان که غرم آوریدند زیر




ز عود قماری یکی تـ*ـخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد




به پهلوش بر نیزهای دراز
ببست و بران‌گونه بر کرد ساز




بیاویخت از نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره




ازن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و بر تـ*ـخت بست استوار




نشست از بر تـ*ـخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه




چو شد گرسنه تیز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب




ز روی زمین تـ*ـخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند




بدان حد که شان بود نیرو به جای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای




شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک




دگر گفت ازان رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان




ز هر گونه‌ای هست آواز این
نداند به جز پر خرد راز این




پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردش آز




چو با مرغ پرنده نیرو نماند
غمی گشت پرهاب خوی درنشاند




نگونسار گشتند ز ابر سیاه
کشان بر زمین از هوا تـ*ـخت شاه




سوی بیشهٔ شیرچین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند




نکردش تباه از شگفتی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان




سیاووش زو خواست کاید پدید
ببایست لـ*ـختی چمید و چرید




به جای بزرگی و تـ*ـخت نشست
پشیمانی و درد بودش به دست




بمانده به بیشه درون زار و خوار
نیایش همی کرد با کردگار


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رزم کاووس، بخش ۹:


همی کرد پوزش ز بهر گنـ*ـاه
مر او را همی جست هر سو سپاه




خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس




به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر




همی بینم اندر جهان تاج و تـ*ـخت
کیان و بزرگان بیدار بخت




چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان




خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای




رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی




بدو گفت گودرز بیمارستان
ترا جای زیباتر از شارستان




به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهده رای خویش




سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد




کشیدی سپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندران




دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی




به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند




به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی




پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند




که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد




همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیک‌خواهان کنند




جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی




چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی




همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست




فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد




بسیچید و اندر عماری نشست
پشیمانی و درد بودش بدست




چو آمد بر تـ*ـخت و گاه بلند
دلش بود زان کار مانده نژند




چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای




همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهان‌آفرین یاد کرد




ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی برو بر به کفت




همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمون




ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست




پشیمان شد و درد بگزید و رنج
نهاده ببخشید بسیار گنج




همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک




چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهان‌آفرین




یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان




جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست




ز هر کشوری نامور مهتری
که بر سر نهادی بلند افسری




به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند




زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست




همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند




کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس




بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رزم کاووس، بخش ۱۰:


چه گفت آن سراینده مرد دلیر
که ناگه برآویخت با نره شیر




که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی




ز بدها نبایدت پرهیز کرد
که پیش آیدت روز ننگ و نبرد




زمانه چو آمد بتنگی فراز
هم از تو نگردد به پرهیز باز




چو همره کنی جنگ را با خرد
دلیرت ز جنگ‌آوران نشمرد




خرد را و دین را رهی دیگرست
سخنهای نیکو به بند اندرست




کنون از ره رستم جنگجوی
یکی داستانست با رنگ و بوی




شنیدم که روزی گو پیلتن
یکی سور کرد از در انجمن




به جایی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند




کجا آذر تیز برزین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون




بزرگان ایران بدان بزمگاه
شدند انجمن نامور یک سپاه




چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان




چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
چو گستهم و خراد جنگ‌آوران




چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن




ابا هر یک از مهتران مرد چند
یکی لشکری نامدار ارجمند




نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار




به سرخوشی چنین گفت یک روز گیو
به رستم که ای نامبردار نیو




گر ایدون که رای شکار آیدت
چو یوز دونده به کار آیدت




به نخچیرگاه رد افراسیاب
بپوشیم تابان رخ آفتاب




ز گرد سواران و از یوز و باز
بگیریم آرام روز دراز




به گور تگاور کمند افگنیم
به شمشیر بر شیر بند افگنیم




بدان دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم




بدو گفت رستم که بی‌کام تو
مبادا گذر تا سرانجام تو




سحرگه بدان دشت توران شویم
ز نخچیر و از تاختن نغنویم




ببودند یکسر برین هم سخن
کسی رای دیگر نیفگند بن




سحرگه چو از خواب برخاستند
بران آرزو رفتن آراستند




برفتند با باز و شاهین و مهد
گرازنده و شاد تا رود شهد




به نخچیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست ریگ و ز یک دست آب




دگر سو سرخس و بیابانش پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش




همه دشت پر خرگه و خیمه گشت
از انبوه آهو سراسیمه گشت




ز درنده شیران زمین شد تهی
به پرنده مرغان رسید آگهی




تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود
اگر کشته گر خستهٔ تیر بود




ز خنده نیاسود لـ*ـب یک زمان
ببودند روشن دل و شادمان




به یک هفته زین‌گونه با می بدست
گهی تاختن گه نشاط نشست




بهشتم تهمتن بیامد پگاه
یکی رای شایسته زد با سپاه




چنین گفت رستم بدان سرکشان
بدان گرزداران مردم‌کشان




که از ما به افراسیاب این زمان
همانا رسید آگهی بی‌گمان




یکی چاره سازد بیاید بجنگ
کند دشت نخچیر بر یوز تنگ




بباید طلایه به ره بر یکی
که چون آگهی یابد او اندکی




بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه




گرازه به زه بر نهاده کمان
بیامد بران کار بسته میان




سپه را که چون او نگهدار بود
همه چارهٔ دشمنان خوار بود




به نخچیر و خوردن نهادند روی
نکردند کس یاد پرخاشجوی




پس آگاهی آمد به افراسیاب
ازیشان شب تیره هنگام خواب




ز لشکر جهان‌دیدگان را بخواند
ز رستم بسی داستانها براند




وزان هفت گرد سوار دلیر
که بودند هر یک به کردار شیر




که ما را بباید کنون ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن




گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم




بکردار نخچیر باید شدن
بناگاه لشکر برایشان زدن




گزین کرد شمشیر زن سی‌هزار
همه رزمجو از در کارزار




چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ




به راه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند




ز هر سو فرستاد بی‌مر سپاه
بدان سرکشان تا بگیرند راه




گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید




بدید آنک شد روی گیتی سیاه
درفش سپهدار توران سپاه




ازانجا چو باد دمان گشت باز
تو گفتی به زخم اندر آمد گراز




بیامد دمان تا به نخچیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه




چنین گفت با رستم شیرمرد
که برخیز و از خرمی بازگرد




که چندان سپاهست کاندازه نیست
ز لشکر بلندی و پستی یکیست




درفش جفاپیشه افراسیاب
همی تابد از گرد چون آفتاب




چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت




تو از شاه ترکان چه ترسی چنین
ز گرد سواران توران زمین




سپاهش فزون نیست از صدهزار
عنان پیچ و بر گستوان‌ور سوار




بدین دشت کین بر گر از ما یکی‌ست
همی جنگ ترکان بچشم اندکی‌ست




شده هفت گرد سوار انجمن
چنین نامبردار و شمشیرزن




یکی باشد از ما وزیشان هزار
سپه چند باید ز ترکان شمار




برین دشت اگر ویژه تنها منم
که بر پشت گلرنگ در جوشنم




چنو کینه خواهی بیاید مرا
از ایران سپاهی نباید مرا




تو ای می‌گسار از می بابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی




بپیمود می سـ*ـاقی و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود




به کف بر نهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاووس کی برد نام




که شاه زمانه مرا یاد باد
همیشه بروبومش آباد باد




ازان پس تهمتن زمین داد بـ*ـو*س
چنین گفت کاین باده بر یاد طوس




سران جهاندار برخاستند
ابا پهلوان خواهش آراستند




که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست




می و گرز یک زخم و میدان جنگ
جز از تو کسی را نیامد به چنگ




می بابلی سرخ در جام زرد
تهمتن بروی زواره بخورد




زواره چو بلبل به کف برنهاد
هم از شاه کاووس کی کرد یاد




بخورد و ببوسید روی زمین
تهمتن برو برگرفت آفرین




که جام برادر برادر خورد
هژبر آنک او جام می بشکرد


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رژم کاووس، بخش ۱۱:


چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان




شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب




سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوی پل یک زمان




بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح




بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان




چنین تا به نزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید




که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب




تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان




چو در جوشن افراسیابش بدید
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید




ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهٔ گوپال او




چو طوس و چو گودرز نیزه‌گذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار




چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان
چو فرهاد و برزین جنگ‌آوران




چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ




همه یکسر از جای برخاستند
بسان پلنگان بیاراستند




بدان‌گونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار




پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دو تا کرد بسیار بالای برز




رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین




ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب




پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم




ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد




ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزم‌ست گر جای خواب




که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم




کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی




ز مردان توران خنیده تویی
جهان‌جوی و هم رزمدیده تویی




سنان را به تندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای




چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست




چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید




بسیچید با نامور ده‌هزار
ز ترکان دلیران خنجرگذار




چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن




تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف




برانگیخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش




سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت




نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران




که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان




بماند نماند سواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای




بپرسید کالکوس جنگی کجاست
که چندین همی رزم شیران بخواست




به سرخوشی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی




همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی




به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افگند بن




برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بی‌گمان چنگ را




برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار




همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند




زواره پدیدار بد جنگجوی
بدو تیز الکوس بنهاد روی




گمانی چنان برد کو رستم‌ست
بدانست کز تخمهٔ نیرم‌ست




زواره برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم




سناندار نیزه به دو نیم کرد
دل شیر چنگی پر از بیم کرد




بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید




ز کین‌آوران تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست




بینداخت الکوس گرزی چو کوه
که از بیم او شد زواره ستوه




به زین اندر از زخم بی‌توش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت




فرود آمد الکوس تنگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش




چو رستم برادر بران‌گونه دید
به کردار آتش سوی او دوید




به الکوس بر زد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند




چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید




به زین اندر آمد به کردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد




بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیموده‌ای زان شدستی دلیر




زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و تیغ مانده به دست




برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی کفن




یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی




تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش




به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت




زدش بر زمین همچو یک لـ*ـخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه




برین همنشان هفت گرد دلیر
کشیدند شمشیر برسان شیر




پس پشت ایشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران




چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای




بکشتند چندان ز جنگ‌آوران
که شد خاک لعل از کران تا کران




فگنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه بی‌تن جدا کرده سر




به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رزم کاووس، بخش ۱۲:


تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب




چنین گفت با رخش کای نیک یار
مکن سستی اندر گه کارزار




که من شاه را بر تو بی‌جان کنم
به خون سنگ را رنگ مرجان کنم




چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر




ز فتراک بگشاد رستم کمند
همی خواست آورد او را ببند




به ترک اندر افتاد خم دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال




و دیگر که زیر اندرش بادپای
به کردار آتش برآمد ز جای




بجست از کمند گو پیلتن
دهن خشک وز رنج پر آب تن




ز لشکر هرانکس که بد جنگ‌ساز
دو بهره نیامد به خرگاه باز




اگر کشته بودند اگر خسته تن
گرفتار در دست آن انجمن




ز پرمایه اسپان زرین ستام
ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام




جزین هرچه پرمایه‌تر بود نیز
به ایرانیان ماند بسیار چیز




میان بازنگشاد کس کشته را
نجستند مردان برگشته را




بدان دشت نخچیر باز آمدند
ز هر نیکویی بی‌نیاز آمدند




نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان وز دشت نخچیرگاه




وزان کز دلیران نشد کشته کس
زواره ز اسپ اندر افتاد و بس




بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشن‌روان




سیم را به درگاه شاه آمدند
به دیدار فرخ کلاه آمدند




چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج




برین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد




سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۱:


اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج




ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی‌هنر




اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست




ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست




همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز




برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای




دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک




درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ




چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست




جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ




دل از نور ایمان گر آگنده‌ای
ترا خامشی به که تو بنده‌ای




برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست




به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری




کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۲:


ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان




ز موبد برین گونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد




غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد




سوی مرز توران چو بنهاد روی
جو شیر دژاگاه نخچیر جوی




چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید




برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش
بخندید وز جای برکند رخش




به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند




ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت




چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن




یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت




چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد




بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار




سواران ترکان تنی هفت و هشت
بران دشت نخچیر گه برگذشت




یکی اسپ دیدند در مرغزار
بگشتند گرد لـ*ـب جویبار




چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند




گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر




چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش بارهٔ دستکش




بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید




غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت




همی گفت کاکنون پیاده‌دوان
کجا پویم از ننگ تیره‌روان




چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد




کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی




کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر




همی رفت زین سان پر اندوه و رنج
تن اندر عنا و دل اندر شکنج


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۳:


چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید




که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش
به نخچیرگه زو رمیدست رخش




پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کاو بسر بر نهادی کلاه




بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود




درین شهر ما نیکخواه توایم
ستاده بفرمان و راه توایم




تن و خواسته زیر فرمان تست
سر ارجمندان و جان آن تست




چو رستم به گفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید




بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی‌لگام و فسار




کنون تا سمنگان نشان پی است
وز آنجا کجا جویبار و نی است




ترا باشد ار بازجویی سپاس
بباشم بپاداش نیکی شناس




گر ایدون که ماند ز من ناپدید
سران را بسی سر بباید برید




بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد




تو مهمان من باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن




یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل




نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بارهٔ نامدار جهان




تهمتن به گفتار او شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد




سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او




سپهبد بدو داد در کاخ جای
همی بود در پیش او بر به پای




ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند
سزاوار با او به شادی نشاند




گسارندهٔ باده آورد ساز
سیه چشم و گلرخ بتان طراز




نشستند با رودسازان به هم
بدان تا تهمتن نباشد دژم




چو شد سرخوش و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش




سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۴:


چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت




سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز




یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین سرخوش




پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی




دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند




روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک




از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند




بپرسید زو گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست




چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام
تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام




یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم




به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست




کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا




به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی




که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ




شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی




به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی




هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ




برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب




نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر




چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لـ*ـب به دندان گزیدم ز تو




بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت




تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا




یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام
خرد را ز بهر هوا کشته‌ام




ودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار




مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور




سه دیگر که اسپت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم




چو رستم برانسان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید




و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرهی




بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر




چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد




بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش




به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی




چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان




ز شادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند




که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد




چو انباز او گشت با او براز
ببود آن شب تیره دیر و دراز




چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند




به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود




بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار




بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز




ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر




به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود




فرود آرد از ابر پران عقاب
نتابد به تندی بر او آفتاب




همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی




چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر




به پدرود کردن گرفتش به بر
بسی بـ*ـو*سه دادش به چشم و به سر




پری چهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت




بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه




چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تاج‌بخش




بیامد بمالید وزین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۵:


چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه




تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست
وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست




چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد




چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود




چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت




چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود




بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی




که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم




ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر




گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان




بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن




تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی




ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست




جهان‌آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید




چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود




یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی




سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر




بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن




پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان




چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش




چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان




بزرگان جنگ‌آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان




نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود




کنون من ز ترکان جنگ‌آوران
فراز آورم لشکری بی کران




برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را




به رستم دهم تـ*ـخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه




از ایران به توران شوم جنگ‌جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی




بگیرم سر تـ*ـخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب




چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور




چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه




ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن


شاهنامه‌ی فردوسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا