خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرا چو لاله ز بخت سیه رهایی نیست
شب مرا به دم صبح آشنایی نیست




چو نقش زلف تو بندم چرا نریزم اشک
که می‌رسد شب و در خانه روشنایی نیست




ز من برای چه رنجیده باز بر سر هیچ
بهانه‌جوی مرا گر سر جدایی نیست




ز خون دیده مشو دامن مرا زاهد
که قید عشق بتان قید پارسایی نیست




بقا کمند تو دارد ازآن حسد بردم
بر آن اسیر که در طالعش رهایی نیست




ره گذار هـ*ـوس بسته‌اند بر چمنم
گل بهار مرا رنگ بی‌وفایی نیست




درین دیار ندیدیم جز دل قدسی
شکسته‌ای که نیازش به مومیایی نیست

***



ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست




به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست




گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست




نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست




مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست




مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست




ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست




ز راز تنگ‌دلان بی‌خبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست

***



غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست




چون غنچه پژمرده‌ام و لاله بی‌رنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست




من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست




بر آتش می بس که نظر دوخته‌ام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست




ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست




کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنوز چشم امیدم به رهگذاری هست
هنوز گونه زرد مرا غباری هست




نمی‌زنم مژه بر یکدگر ز حیرانی
هنوز چشم مرا درد انتظاری هست




حذر نکرد ز آهم سپهر و غافل از این
که در میانه این گرد هم سواری هست




مرا چو حادثه مخصوص گشت دانستم
که روزگار مرا از من اعتباری هست




ز دیده خون دلم جوش می‌زند امشب
مگر بر آن سر کو چشم اشک‌باری هست؟




نصیب ما که درین گلشن آشیان داریم
اگرچه خرمن گل نیست، مشت خاری هست




ز موج خیز محبت برون مرو قدسی
به خس گذار درین بحر اگر کناری هست

***



خانه‌ام نیمی خراب از گریه نیمی پرگل است
همنشینم جغد از یک سو، ز یک سو بلبل است




نکته‌ای تا کرده از سیرابی زلفش رقم
از رطوبت خامه‌ام گویی که شاخ سنبل است




کی به گوشش می‌رسد فریاد محرومان باغ؟
بس که گوش گل ز جوش بلبلان پرغلغل است




خواری عشقم مبین، بنگر قبای غنچه را
ابره گر از خار دارد، آستر برگ گل است




از دل قدسی به شهر و کو چه می‌جویی سراغ؟
جان آن دیوانه، چین زلف و قید کاکل است

***



وعده وصل ار دهد، صبر تقاضا بس است
فایده انتظار، ترک تمنا بس است




مرغ گرفتار را، حوصله باغ نیست
برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است




خار ره عشق را، در جگر خود شکن
کز پی مزد قدم، آبله پا بس است




یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش
بدرقه کاروان، عشق زلیخا بس است




آمده خُم‌ها به جوش، رحم کن ای پیر دیر
جام مرا قطره‌ای، زین همه دریا بس است




یاد چمن تا به کی، شرم کن ای چشم تر
گر غرضت گریه است، دامن صحرا بس است




داغ جنون، همنشین بر سر قدسی منه
کز پی سرگرمی‌اش، آتش سودا بس است


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
وعده وصل ار دهد، صبر تقاضا بس است
فایده انتظار، ترک تمنا بس است




مرغ گرفتار را، حوصله باغ نیست
برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است




خار ره عشق را، در جگر خود شکن
کز پی مزد قدم، آبله پا بس است




یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش
بدرقه کاروان، عشق زلیخا بس است




آمده خُم‌ها به جوش، رحم کن ای پیر دیر
جام مرا قطره‌ای، زین همه دریا بس است




یاد چمن تا به کی، شرم کن ای چشم تر
گر غرضت گریه است، دامن صحرا بس است




داغ جنون، همنشین بر سر قدسی منه
کز پی سرگرمی‌اش، آتش سودا بس است

***



تا به نظّاره بت، چشم برهمن بازست
به تماشای جمالت مژه من بازست




پیش مرغان گرفتار، خموشی کفرست
لـ*ـب نبندم ز فغان تا ره شیون بازست




به تمنای غباری ز درت چون سایل
مردم چشم مرا، از مژه، دامن بازست




عکس رویش چو در آیینه فتد شاد شوم
کز دل آینه راهی به دل من باز است




گل مچینید که غیرت‌کش مرغ چمنم
نگشاید دل من تا در گلشن بازست




مژده آمدنت آمده و چشم مرا
عمرها شد که در خانه چو روزن بازست

***



هر سر موی من از دود تو در فریاد است
ناله‌ام نغمه نی نیست که گویی بادست




دیده بی‌نور شود گر نکنم گریه چو شمع
مردم چشم مرا خانه ز سیل آباد است




تندی خوی تو از تاله فرو بسته لـ*ـبم
ورنه حیثیت مرغان چمن فریادست




برگ سبزی به چمن کو که نشوید ابرش؟
بر خط سبز مکن تکیه که سرو آزادست




بر سر چارسوی عشق هنرمندانند
هرکه شاگردی این طایفه کرد استادست


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـذت شادی نداند جان چو با غم خو گرفت
دشمن عیدست هر دل کو به ماتم خو گرفت




دایم از جام بلا زهر هلاهل می‌کشد
کی لـ*ـب عاشق به آب خضر و زمزم خو گرفت؟




زاهد از عشق نکورویان مکن منع دلم
هست مشکل، کندن از هم دل، چو با هم خو گرفت




دل ز سنبل نشکفد، تکلیف گلزارش مکن
هرکه را چون من دلش با زلف پرخم خو گرفت




دامنت خواهد شدن قدسی پر از خون جگر
گریه از هم نگسلد چشمی که با غم خو گرفت

***



هرگزم عشق چنین در رگ جان چنگ نداشت
نغمه تا بود بدین نازکی آهنگ نداشت




ناله از جای دگر خورد به گوشم ورنه
مطرب این نغمه در آواز دف و چنگ نداشت




عشق تا دید مرا زار، چنین زار ندید
شوق تا داشت مرا تنگ چنین تنگ نداشت




بود کج‌بینی ما باعث حرمان ورنه
هیچ‌وقت آینه حسن بتان زنگ نداشت




عشق را شیوه دگر گشته وگرنه زین پیش
داشت نیرنگ، ولی این همه نیرنگ نداشت




از شکستن به نوا می‌رسدم دل ورنه
هرگز این شیشه چنین آرزوی سنگ نداشت




گر ز هم‌صحبتی‌ام یار کند ننگ چه غم
شکر لله که غم از ضحبت من ننگ نداشت




قدسی از روز ازل کز عدم آمد به وجود
از در صلح درآمد به کسی جنگ نداشت

***



رسید یار و ز من بر سر عتاب گذشت
چه گویمت که چه بر دل ز اضطراب گذشت




نبرد غنچه بختم سوی شکفتن راه
گل امیدم ازین باغ در نقاب گذشت




کجاست عشق که در دیده‌ام نمک پاشد
که روزگار به آسودگی و خواب گذشت




به بزم شوق گر این نشاه می‌دهد می عشق
هزار حیف ز عمری که بی‌نوشیدنی گذشت




نگه ز رشک به رویش نبرد ره قدسی
چو روزگار تو محروم از آفتاب گذشت


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه گهرها به عوض بر سر دریا افشاند
قطره‌ای چند اگر ابر ز دریا برداشت




چون قلم خوانده شود راز دل از نقش پی‌ام
در سر کوی تو نتوان قدم از جا برداشت




خوش به دشنام تو آمیخته چون شهد به شیر
از لـ*ـبت کام خود اعجاز مسیحا برداشت




هست چشمی که بر احوال دلم گریه کند
سـ*ـینه هر زخم که از تیغ تمنا برداشت




تا خس و خار درین بادیه مجنون شده‌اند
ناقه کیست که دیگر ره صحرا برداشت؟




آن سیه‌روز فراقم که قضا صبح ازل
روز من دید و سواد شب یلدا برداشت




بزم وصل است و حریفان همه خمیازه‌کشند
نتوان چشم چو پیمانه ز مینا برداشت




مژه‌ام نقش تو بست آنقدر امشب که فلک
اطلس آورد به بالینم و دیبا برداشت




می‌توانم نظر از هر دو جهان بست ولی
نتوانم دل از آن نرگس شهلا برداشت




شاد گشتیم که خضر ره پروانه شدیم
که پی شعله ز داغ جگر ما برداشت




قدسی امروز ز هر روز گرفتارترست
عشق تا باز که را سلسله از پا برداشت؟

***



طبیب من چه شد گر مهربان نیست؟
من بیمار را پروای جان نیست




غرور خضر، عاشق برنتابد
محبت کم ز عمر جاودان نیست




نمی‌جوشند با هم ناتوانان
که با هم، موی را خون در میان نیست




به بیماری سپردم تن چو نرگس
که در عالم طبیب مهربان نیست




ندارم بهره‌ای از مومیایی
شکست دل شکست استخوان نیست




جهان چون بود و نابودش مساوی‌ست
چرا گوید کسی کاین هست و آن نیست




چنان افسرده خواهد روزگارم
که پنداری مرا در جسم جان نیست

***



داغ دلم گلی ز گلستان آتش است
شور محبتم نمک خوان آتش است




هان ای فرشته بر سر خاک شهید عشق
ننهی قدم دلیر، که طوفان آتش است




منعم مکن ز ناله که این خون گرفته دل
در پهلویم نشسته چو پیکان آتش است




خون دلم جز آتش عشقت کسی نریخت
از خون نشان هنوز به دامان آتش است




جز شعله نیست در دم قدسی چه بر دهد
نخلی که سرکشیده ز بستان آتش است


اشعار قدسی مشهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا