خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را
اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را




گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را




می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند
بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را




حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل
بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را



خشک شد مغزم ز سودا غمزه سـ*ـاقی کجاست
تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را

***



شام خطت گرفته ز صبح آفتاب را
زان روز خوش نمانده جهان خراب را




بر نام هیچ‌کس رقم روز خوش نبود
خواندیم هر دو رو ورق آفتاب را




بی‌غم نفس نمی‌کشم و جای عیب نیست
گر دردکش به لای برآرد نوشیدنی را




از سوختن منال چو بردی به غم پناه
نسپرده کس به شعله امانت کباب را




ساغر مدد ز باطن مینا طلب کند
صبح است پیر و پیش قدم آفتاب را




قدسی دلم خلل نپذیرد ز حادثات
نتوان خراب کرد سرای خراب را

***



شام خطت گرفته ز صبح آفتاب را
زان روز خوش نمانده جهان خراب را




بر نام هیچ‌کس رقم روز خوش نبود
خواندیم هر دو رو ورق آفتاب را




بی‌غم نفس نمی‌کشم و جای عیب نیست
گر دردکش به لای برآرد نوشیدنی را




از سوختن منال چو بردی به غم پناه
نسپرده کس به شعله امانت کباب را




ساغر مدد ز باطن مینا طلب کند
صبح است پیر و پیش قدم آفتاب را




قدسی دلم خلل نپذیرد ز حادثات
نتوان خراب کرد سرای خراب را

منبع:گنجور اشعار


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به پیامی که کند باد صبا یاد مرا
روم از دست ندانم که چه افتاد مرا




به کمند سر زلف تو گرفتار مباد
آنکه خواهد کند از قید تو آزاد مرا




دشمنی کر پی بیداد مرا یاد کند
به از آن دوست که هرگز نکند یاد مرا




دوش وقت سحر از حسرت گل مرغ چمن
ناله‌ای کرد که آورد به فریاد مرا




آن ستم کرد شب هجر که در روز وصال
نتوان کرد به صد عذر ستم شاد مرا




شاد از آنم به خرابی که چو ویران گردد
خانه چون گل نتوان ساختن آباد مرا




آنچنان دور فتادم ز خرابات که دوش
سبحه چون آبله از دست نیفتاد مرا




نکنم ترک نظربازی خوبان قدسی
به جز این شیوه نیاموخته استاد مرا

***



تا بود گریه کی آباد شود خانه ما؟
جغد را پای به گل رفته به ویرانه ما




ما از آن سوختگانیم که معمار ازل
طرح آتشکده برداشت ز کاشانه ما




عشق پیوسته به دنبال دلم می‌گردد
شعله آید به طلبکاری پروانه ما




جرم می خوردن ما نیست کم از طاعت کس
کار صد توبه کند گریه مستانه ما




چون تهی دیده که آرد به کسی روی نیاز
چشم بر چشم صراحی زده پیمانه ما




حرف دیوانه شنیدن ز خردمندی نیست
عاقلان گوش نکردند بر افسانه ما




چون سپندی که بود بر سر آتش قدسی
هرگز آرام نگیرد دل دیوانه ما


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگرچه خدمت مسجد نشد حواله ما
چراغ میکده روشن شد از پیاله ما




به سنگ خاره چه می‌کرد بازوی فرهاد
نمی‌گشود اگر راه تیشه ناله ما




ز عکس چهره ما زرد شد رقم ور نه
به آب زر ننویسد کسی رساله ما




چو کاسه‌ای که به آن می ز خم برون آرند
به می درون و برون شسته شد پیاله ما




حدیث مختصر اولی‌ست ور نه چون قدسی
هزار شرح فزون داشت هر مقاله ما

***



پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما
چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما




روزی که نبود آینه حسن در نظر
در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما




ما صبح صادقیم و دم از مهر می‌زنیم
آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما




آن‌کس که پی به مزرع امید ما نبرد
گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما




آتش کشد زبانه چو شمع از زبان او
کلک فرشته گر بنویسد گنـ*ـاه ما




از دیده نر و دل روشن به راه عشق
افتد بر آب و آینه چون عکس راه ما




قدسی کفایت است در اثبات عاشقی
رخسار زرد و دیده گریان گواه ما




امشب سیه‌ترست ز شب‌های دیگرم
قدسی مگر شود مدد صبح آه ما

***



پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما
چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما




روزی که نبود آینه حسن در نظر
در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما




ما صبح صادقیم و دم از مهر می‌زنیم
آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما




آن‌کس که پی به مزرع امید ما نبرد
گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما




آتش کشد زبانه چو شمع از زبان او
کلک فرشته گر بنویسد گنـ*ـاه ما




از دیده نر و دل روشن به راه عشق
افتد بر آب و آینه چون عکس راه ما




قدسی کفایت است در اثبات عاشقی
رخسار زرد و دیده گریان گواه ما




امشب سیه‌ترست ز شب‌های دیگرم
قدسی مگر شود مدد صبح آه ما


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما
چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما




روزی که نبود آینه حسن در نظر
در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما




ما صبح صادقیم و دم از مهر می‌زنیم
آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما




آن‌کس که پی به مزرع امید ما نبرد
گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما




آتش کشد زبانه چو شمع از زبان او
کلک فرشته گر بنویسد گنـ*ـاه ما




از دیده نر و دل روشن به راه عشق
افتد بر آب و آینه چون عکس راه ما




قدسی کفایت است در اثبات عاشقی
رخسار زرد و دیده گریان گواه ما




امشب سیه‌ترست ز شب‌های دیگرم
قدسی مگر شود مدد صبح آه ما

***



پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما
چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما




روزی که نبود آینه حسن در نظر
در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما




ما صبح صادقیم و دم از مهر می‌زنیم
آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما




آن‌کس که پی به مزرع امید ما نبرد
گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما




آتش کشد زبانه چو شمع از زبان او
کلک فرشته گر بنویسد گنـ*ـاه ما




از دیده نر و دل روشن به راه عشق
افتد بر آب و آینه چون عکس راه ما




قدسی کفایت است در اثبات عاشقی
رخسار زرد و دیده گریان گواه ما




امشب سیه‌ترست ز شب‌های دیگرم
قدسی مگر شود مدد صبح آه ما

***



تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را
خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را




شکوه‌ای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست
هیچ‌کس چون خود نمی‌داند گنـ*ـاه خویش را




همچو خواب‌آلوده از کاروان افتاده دور
در تماشایش نظر گم کرده راه خویش را




می‌شود معلوم سوز سـ*ـینه از دود جگر
همچو مشک آورده‌ام با خود گواه خویش را




گفتم از سوز درون رمزی و دل‌ها شد کباب
وای اگر می‌دادم از دل رخصت آه خویش را




نیست قدسی شام تنهایی جز او کس بر سرم
چون ندارم عزت بخت سیاه خویش را؟


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا




مراست جذبه شوقی که هر کجا می‌رم
هما به کوی تو می‌آرد استخوان مرا




خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا




هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره می‌زند زبان مرا




سری ز قصه عاشق برون نمی‌آرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا




چه گریه‌ها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خون‌فشان مرا




خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا

***



کو سرانجامی که شب روشن کنم کاشانه را
آورم شمع و بدست آرم دل پروانه را




بی لـ*ـبت در پای گلبن بس که خالی مانده‌است
می‌کند بلبل خیال آشیان پیمانه را




کلبه ما بی‌سرانجامان چراغی گو مدار
ما نرنجانیم از خود خاطر پروانه را




گر ز چشمم بوی خون آید گنـ*ـاه دیده نیست
بر سر لـ*ـخت جگر باشد بنا این خانه را




خامه تکلیف از بیگانه برنگرفته عشق
شانه محراب است در زلفت دل دیوانه را




درد دل قدسی مگو با مردمان چشم خویش
محرم این راز نتوان کرد هر بیگانه را

***



کو سرانجامی که شب روشن کنم کاشانه را
آورم شمع و بدست آرم دل پروانه را




بی لـ*ـبت در پای گلبن بس که خالی مانده‌است
می‌کند بلبل خیال آشیان پیمانه را




کلبه ما بی‌سرانجامان چراغی گو مدار
ما نرنجانیم از خود خاطر پروانه را




گر ز چشمم بوی خون آید گنـ*ـاه دیده نیست
بر سر لـ*ـخت جگر باشد بنا این خانه را




خامه تکلیف از بیگانه برنگرفته عشق
شانه محراب است در زلفت دل دیوانه را




درد دل قدسی مگو با مردمان چشم خویش
محرم این راز نتوان کرد هر بیگانه را


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلبستگی نماند به وارستگی مرا
وارستگی مباد ز دلبستگی مرا




آسودگی به شربت مرگم علاج کرد
دشمن طبیب گشت درین خستگی مرا




کردم ز عشق شکوه تلافی نمی‌شود
سوزند اگر به آتش وارستگی مرا




روزی که جامه بر قد احباب دوختند
عشقت قبول کرد به شایستگی مرا




ترسم ز نازکی شکند شیشه دلم
در بر کش ای نسیم به آهستگی مرا




قدسی روم طفیل حریفان به بزم او
هرگز نخواند یار به دانستگی مرا

***



دلبستگی نماند به وارستگی مرا
وارستگی مباد ز دلبستگی مرا




آسودگی به شربت مرگم علاج کرد
دشمن طبیب گشت درین خستگی مرا




کردم ز عشق شکوه تلافی نمی‌شود
سوزند اگر به آتش وارستگی مرا




روزی که جامه بر قد احباب دوختند
عشقت قبول کرد به شایستگی مرا




ترسم ز نازکی شکند شیشه دلم
در بر کش ای نسیم به آهستگی مرا




قدسی روم طفیل حریفان به بزم او
هرگز نخواند یار به دانستگی مرا

***



ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا
صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا




سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا




ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا




فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا




ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا




چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا




نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی بود به نظر نیستی و هستی ما
تفاوتی نبود در خمار و سرخوشی ما




به می‌پرست مزن طعنه زآنکه کمتر نیست
ز می‌پرستی او خویشتن‌پرستی ما




بود به دیده نادیده برگ کاه چون کوه
بلند قدر نماید فلک ز پستی ما




گذشت موسم اندوه و وقت عیش آمد
رسید نوبت ایام تنگدستی ما




عجب که روز جزا هم توان عمارت کرد
خراب‌کرده عشق است ملک هستی ما

***



آتش مزاج من بگذار این عتاب را
چین بر جبین ندیده کسی آفتاب را




گردون به دوستی نبرد پیچشم ز کار
گردد زبون چو رشته دهد باز تاب را




بر دیده شد حرام، غنودن که عاشقان
اول کلید چاره شکستند خواب را




نور نظر چگونه نسوزد به دیده‌ها
جایی که برق حسن بسوزد نقاب را




اشکم تمام گشت چو آتش زدم به دل
خون برطرف شود چو بسوزی کباب را




نگسست ربط گریه ز ناسورهای دل
ظرف قدیم زود رساند نوشیدنی را




خون شد دلم ز حسرت پیکان غمزه‌ات
کس بر گلوی تشنه نمی‌بندد آب را




بوی نگار من به چمن بردی ای نسیم
کردی ز رشک در رگ گل خون گلاب را

***



خوشم به درد مکن ای دوا عذاب را
مکن مکن که عمارت کند خراب مرا




چه آتشی تو نمی‌دانم ای بهشتی روی
که ذوق گریه عشق تو کرد آب مرا




هجوم گریه نمی‌دانم اینقدر دانم
که جای بر سر آب است چون حباب مرا




ز شکوه ستمت مردم و همان خجلم
برون نبرد اجل هم از این حجاب مرا




عنان لطف کشیدی و پایمال نمود
سبک عنانی صبر گران رکاب مرا




من از قضا به همین خوش‌دلم که چون قدسی
نبرد قسمت ازین در به هیچ باب مرا


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
داده عشقم باده نابی که می‌سوزد مرا
خورده‌ام از جام خضر آبی که می‌سوزد مرا




شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبح‌دم
زد به تار چنگ مضرابی که می‌سوزد مرا




تازه عاشق گشته‌ام چشمم ز خون دل پر است
باز در جو کرده‌ام آبی که می‌سوزد مرا




قبله بتخانه را گویند ابروی بت است
در نماز این است محرابی که می‌سوزد مرا




شد مقیم گوشه ویرانه‌ای بر یاد دوست
یافت قدسی گنج نایابی که می‌سوزد مرا

***



داده عشقم باده نابی که می‌سوزد مرا
خورده‌ام از جام خضر آبی که می‌سوزد مرا




شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبح‌دم
زد به تار چنگ مضرابی که می‌سوزد مرا




تازه عاشق گشته‌ام چشمم ز خون دل پر است
باز در جو کرده‌ام آبی که می‌سوزد مرا




قبله بتخانه را گویند ابروی بت است
در نماز این است محرابی که می‌سوزد مرا




شد مقیم گوشه ویرانه‌ای بر یاد دوست
یافت قدسی گنج نایابی که می‌سوزد مرا

***



شد دهان شکرگو هر زخم نخجیر ترا
صید پیکان‌خورده داند لـ*ـذت تیر ترا




جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد
آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا




جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست
بر زبان شکوه شکر آید عنان‌گیر ترا




از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچ‌کس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا




بر در دیوانگی زد بر سر کوی تو دل
تا به گردن افکند زلف چو زنجیر ترا




صید دل نزدیک و تیر غمزه دائم در کمان
ای شکارانداز باعث چیست تاخیر ترا؟




گر خطایی رفت قدسی حرف نومیدی مزن
کی کریمان بر تو می‌گیرند تقصیر ترا


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خوشم که ضعف چنان کرده روشناس مرا
که چشم آینه مژگان کند قیاس مرا




چو غنچه تا به گریبان نهفته در مژه‌ام
فتاده کار به نظاره در لباس مرا




بنای عافیتم را بریز گو از هم
بود چه چشم ز گردون بداساس مرا؟




ز بدشگونی داغی که نیک خواهد شد
بود ز اختر بد بیشتر هراس مرا




ز رحم بر سر ره سبز کرده گردونم
که جور پا نرساند به زخم داس مرا




کمر که بسته به تاراج آشیانه جغد؟
درین خرابه کسی گو مدار پاس مرا




قدی به کینه من راست کرده گویی یافت
زبون‌تر از همه گردون کج‌پلاس مرا

***



خوشم که ضعف چنان کرده روشناس مرا
که چشم آینه مژگان کند قیاس مرا




چو غنچه تا به گریبان نهفته در مژه‌ام
فتاده کار به نظاره در لباس مرا




بنای عافیتم را بریز گو از هم
بود چه چشم ز گردون بداساس مرا؟




ز بدشگونی داغی که نیک خواهد شد
بود ز اختر بد بیشتر هراس مرا




ز رحم بر سر ره سبز کرده گردونم
که جور پا نرساند به زخم داس مرا




کمر که بسته به تاراج آشیانه جغد؟
درین خرابه کسی گو مدار پاس مرا




قدی به کینه من راست کرده گویی یافت
زبون‌تر از همه گردون کج‌پلاس مرا

***



چند سوزد برق غم مشتی خس و خاشاک را
آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را




چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی
دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را




شوق آتش تا نسازد خلق را گرم گنـ*ـاه
چون برون آیی بپوش آن روی آتشناک را




بهر قتل عشق‌بازان دیر می‌آید اجل
رخصت یک غمزه فرما نرگس چالاک را




بر سر خاک شهیدان بیش از این قدسی منال
چند دردسر دهی آسودگان خاک را


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگفته ماند صد سخن آرزو مرا
لـ*ـب بسته ناامیدی ازین گفتگو مرا




در چشم خلق بس که مرا خوار کرده‌ای
نشناسد آب روی، کس از نوشیدنی مرا




دور از تو کار خنجر الماس می‌کند
سـ*ـاقی گر آب خضر کند در گلو مرا




من دل به خال و خط ندهم مهر پیشه کن
بلبل نیم که سرخوش کند رنگ و بو مرا




پیمان ما به باده درست است داده‌اند
روز نخست دست به دست سبو مرا




خوردم هزار زخم نمایان ز تیر او
هرگز نبود لطف چنین، چشم ازو مرا




قدسی چه حال است که آلوده‌تر شوم
هرچند آب دیده کند شستشو مرا

***



به کفر زلفت از آن تازه کردم ایمان را
که تازه ریخته‌ای خون صد مسلمان را




ز حد فزون مکن ای داغ با دلم گرمی
که هیچ‌کس به تواضع نکشته مهمان را




قیامتی ز خرامیدنش بلند نشد
چه نسبت است به قد تو سرو بستان را




شب وصالم اگر رخصت نظاره دهی
چو شمع بر سر مژگان فدا کنم جان را




سرشک من همه‌جا می‌رسد نیم زان قوم
که شسته‌اند ز دامن جدا گریبان را

***



در راه تا رود ز من آن نازنین جدا
دستش جدا عنان کشد و آستین جدا




چون بر نشان پای تو مالم رح نیاز
نتوان چو سایه کرد مرا از زمین جدا




از لـ*ـذت خدنگ ستم عضوعضو من
هریک کنند شست ترا آفرین جدا




هم عاشق وفایم و هم بنده جفا
دارم به سـ*ـینه داغ جدا بر جبین جدا




من ترک عالمی ز برای تو کرده‌ام
از من مشو برای دل آن و این جدا




قدسی ندید دولت وصلت به خواب هم
از چون تویی فتاده کسی این چنین جدا


اشعار قدسی مشهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا