خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
می‌زند نشتر تدبیر شب و روز مرا
مصلحت چیست به این مصلحت آموز مرا؟




هست حق نمکی بر منش از دیده شور
آنکه چشم بدش افکند به این روز مرا




عید نوروز من آنست که پیشم باشی
چون نباشی تو چه عیدست و چه نوروز مرا؟




طبعم افسرده شد از فکر حریفی خواهم
که کند گرم به یک بیت گلوسوز مرا




می‌برد هر نفسم بر سر راهی چو صبا
بوالهوس کرده نگاه هـ*ـوس‌اندوز مرا




کرده انگشت‌نما داغ جنونم قدسی
چه کند بهتر ازین کوکب فیروز مرا

***





می‌زند نشتر تدبیر شب و روز مرا
مصلحت چیست به این مصلحت آموز مرا؟




هست حق نمکی بر منش از دیده شور
آنکه چشم بدش افکند به این روز مرا




عید نوروز من آنست که پیشم باشی
چون نباشی تو چه عیدست و چه نوروز مرا؟




طبعم افسرده شد از فکر حریفی خواهم
که کند گرم به یک بیت گلوسوز مرا




می‌برد هر نفسم بر سر راهی چو صبا
بوالهوس کرده نگاه هـ*ـوس‌اندوز مرا




کرده انگشت‌نما داغ جنونم قدسی
چه کند بهتر ازین کوکب فیروز مرا

***



برای سوختن یک شعله کافی نیست داغم را
صد آتشخانه باید تا کند روشن چراغم را




بهارم خرمی از تازه‌رویی‌های او دارد
وگرنه غنچه‌ای دارد به دل سامان باغم را




نیم گم‌گشته شوق چراغ و آرزوی گل
چرا از بلبل و پروانه می‌جویی سراغم را




ز چشمم چند جوشد خون دل چون باده ای سـ*ـاقی
به رغم دیده پرخون بیا پر کن ایاغم را




پریشان شد دماغم ای نسیم صبحدم برخیز
ز بوی سنبل زلفش معطر کن دماغم را




دلم را طاقت محرومی غم کی بود قدسی؟
فراق صحبت پروانه می‌سوزد چراغم را


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـب شود ریش ار برد نام دل افگار ما
آستین سوزد اگر چیند نم از رخسار ما




سبحه بر کف، توبه بر لـ*ـب، دل پر از ذوق گنـ*ـاه
معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما




نشکفد در سـ*ـینه دل بی زخم تیغ غمزه‌ای
تا نگردد خون نخندد غنچه گلزار ما




خویش را قدسی بر آتش نه بسوزان تا به کی
ننگ دین و کفر گردد سبحه و زنار ما؟

***



منم که داغ دلم دشمن است مرهم را
نمی‌دهم به شب قدر روز ماتم را




خدنگ یار مگر چاک سـ*ـینه‌ام بگشود؟
که سوخت شعله طوفان عشق عالم را




به گلشنی که نسیم دلم گذشته بر آن
ز خون دل نتوان فرق کرد شبنم را




مریض عشقم و خون جگر چنان نوشم
که العطش ز جگر خیزد آب زمزم را




به کیش برهمن از دین خبر نداری اگر
به پیش بت نبری سجده دمادم را




ز بس که دل به تو مشغول بود قدسی را
گذشت عمر و ندانست شادی و غم را

***



خط تو سرمه کشد دیده تمنا را
لـ*ـب تو تازه کند روح صد مسیحا را




بود به مرهم راحت همیشه طعنه‌فروش
کسی که یافت دلش ذوق داغ سودا را




بود بر اهل محبت حرام آسایش
تبسمی که کند تازه زخم دلها را




عجب نباشد اگر در محبت یوسف
دوباره عشق جوانی دهد زلیخا را




زهی تصرف خوبان که شیخ صنعان هم
کمند گردن جان کرد زلف ترسا را




در آتش است ز حسنی دلم که شعله او
برآورد ز تماشای طور، موسی را




برای آنکه شود وصل یار زود آخر
ستاره بدم امروز کرده فردا را




ز خون دیده و دل در خیال عارض دوست
کنم به لاله و گل فرش، روی صحرا را




بیا به دیده ما سیر کن نه در گلشن
به برگ گل مکن آزرده آن کف پا را




چه شد که دامن قدسی ز خون دیده پرست
کسی ز موج نکرده‌ست منع دریا را


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فسون ناله‌ام شب بسته خواب پاسبانش را
که با هر سر نباشد آشنایی آسمانش را




ز چاک سـ*ـینه‌ام دل می‌کند نظاره زلفش
چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را




نوازد ظاهر و در دل خیال کشتنم دارد
به حال خویشتن پی برده‌ام لطف نهانش را




اسیر عشق را فرض است عزت بعد مردن هم
میندازید بر خاک مذلت استخوانش را

***



تهی ز می نتوان یافتن ایاغ مرا
به آفتاب نسب می‌رسد چراغ مرا




غم تو گر نکشد دامنم ازین کشور
چنان روم که نیابی دگر سراغ مرا




به ناز ناخن اهل ملامتم چه نیاز
چو گر مخونی غم تازه کرد داغ مرا




چو غنچه چند زیم تنگدل ز خاطر جمع؟
نسیم کو که پریشان کند دماغ مرا؟




دلم ز باد خزان تازه می‌شود قدسی
چه احتیاج نسیم بهار باغ مرا؟

***



به هر طرف که تو جولان دهی سمند آنجا
هزار فتنه ز هر سو شود بلند آنجا




شب فراق تو مهمان آن غم‌آبادم
که صبح هم نکند میل نوشخند آنجا




مرا چو سـ*ـینه کنی چاک آنقدر بگذار
که ناخنی شودم گاه‌گاه بند آنجا




مرا ز صیدگه خود مران که عمری شد
چو حلقه دوخته‌ام دیده بر کمند آنجا




مرا بسوز به محفل برای دفع گزند
که داغ می‌شوم از گرمی سپند آنجا




گرفته خانه به کوی سهی‌قدان قدسی
مگر شود نظر کوتهش بلند آنجا


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را
بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را




بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل
کم کرد دیده گریه بسیار خویش را




بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست
دانسته‌ام غرور ستمکار خویش را




جز شغل دوستی نبود کار دیگرم
شکر خدا که یافته‌ام کار خویش را




قدسی هوای باغ و لـ*ـب جو چه می‌کنی
دریاب فیض سایه دیوار خویش را

***



پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را
بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را




بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل
کم کرد دیده گریه بسیار خویش را




بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست
دانسته‌ام غرور ستمکار خویش را




جز شغل دوستی نبود کار دیگرم
شکر خدا که یافته‌ام کار خویش را




قدسی هوای باغ و لـ*ـب جو چه می‌کنی
دریاب فیض سایه دیوار خویش را

***



پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را
بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را




بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل
کم کرد دیده گریه بسیار خویش را




بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست
دانسته‌ام غرور ستمکار خویش را




جز شغل دوستی نبود کار دیگرم
شکر خدا که یافته‌ام کار خویش را




قدسی هوای باغ و لـ*ـب جو چه می‌کنی
دریاب فیض سایه دیوار خویش را


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود ز روی تو روشن به صد دلیل مرا
که روز هجر تو باشد شب رحیل مرا




ز ناوکت به دلم زخم دیگران به شد
پر خدنگ تو شد بال جبرئیل مرا




دلیل سوختنم روشن است بی دعوی
چو شمع کی رگ گردن بود دلیل مرا؟




خوش است هرچه به لعل تو نسبتی دارد
لـ*ـب تو ساخته محتاج سلسبیل مرا




خلاف طبع ز معشوق هم خلد در طبع
ز مهر شعله فسرد آتش خلیل مرا

***



آه سحر نتیجه شرر می‌دهد مرا
نخل امید بین که چه بر می‌دهد مرا




خون می‌کند غمت جگرم را هزاربار
تا یک پیاله خون جگر می‌دهد مرا




بیهوشی‌ام به طرز حریفان بزم نیست
سـ*ـاقی می از سبوی دگر می‌دهد مرا




افتاده‌ام به دام کسی کز غرور حسن
نه می‌کند هلاک و نه سر می‌دهد مرا




قدسی شود چو معرکه رستخیز، گرم
دل بد مکن که عشق ظفر می‌دهد مرا

***



دارد نشان ز طینت مجنون، سرشت ما
از روی هم نوشته قضا، سرنوشت ما




چون دانه دل به خوشه و خرمن نبسته‌ایم
محتاج آبیاری برق است کشت ما




انصاف بین که سوی تو رضوان چو دید، گفت
چون عارضت گلی نبود در بهشت ما




تا از فروغ روی تو بتخانه درگرفت
آتش به کعبه تحفه برند از کشت ما




بنیاد دیر، بر لـ*ـب دریای رحمت است
از سنگ کعبه فرق بود تا به خشت ما


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دارد نشان ز طینت مجنون، سرشت ما
از روی هم نوشته قضا، سرنوشت ما




چون دانه دل به خوشه و خرمن نبسته‌ایم
محتاج آبیاری برق است کشت ما




انصاف بین که سوی تو رضوان چو دید، گفت
چون عارضت گلی نبود در بهشت ما




تا از فروغ روی تو بتخانه درگرفت
آتش به کعبه تحفه برند از کشت ما




بنیاد دیر، بر لـ*ـب دریای رحمت است
از سنگ کعبه فرق بود تا به خشت ما

***



چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانه‌ها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانه‌ها




از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانه‌ها




گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانه‌ها




از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانه‌ها




ای سـ*ـاقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالب‌ها تهی پر شد ز خون پیمانه‌ها




مرغان این بستان‌سرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دام‌ها و دانه‌ها




ناخن به دل‌ها می‌زنند از طره‌های مهوشان
شاید اگر صاحب‌دلان ممنون شوند از شانه‌ها




بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر می‌زنند از شوق چون پروانه‌ها




قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد می‌کند
من هم پی پروانه‌ای گردم در این کاشانه‌ها

***



چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانه‌ها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانه‌ها




از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانه‌ها




گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانه‌ها




از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانه‌ها




ای سـ*ـاقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالب‌ها تهی پر شد ز خون پیمانه‌ها




مرغان این بستان‌سرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دام‌ها و دانه‌ها




ناخن به دل‌ها می‌زنند از طره‌های مهوشان
شاید اگر صاحب‌دلان ممنون شوند از شانه‌ها




بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر می‌زنند از شوق چون پروانه‌ها




قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد می‌کند
من هم پی پروانه‌ای گردم در این کاشانه‌ها


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانه‌ها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانه‌ها




از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانه‌ها




گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانه‌ها




از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانه‌ها




ای سـ*ـاقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالب‌ها تهی پر شد ز خون پیمانه‌ها




مرغان این بستان‌سرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دام‌ها و دانه‌ها




ناخن به دل‌ها می‌زنند از طره‌های مهوشان
شاید اگر صاحب‌دلان ممنون شوند از شانه‌ها




بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر می‌زنند از شوق چون پروانه‌ها




قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد می‌کند
من هم پی پروانه‌ای گردم در این کاشانه‌ها

***



داد گلبن در چمن یاد از گل‌افشانی مرا
بلبلان کردند تعلیم غزل‌خوانی مرا




راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست
از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا




هر طرف هنگامه‌ای گرم است از من همچو شمع
روشناس انجمن دارد سرافشانی مرا




کی لباس من شود پیراهن فانوس چرخ
شعله شمعم کند گردن گریبانی مرا




جوهر ذاتم نخواهد فیض ابر و آفتاب
آسمان مشناس گو دریایی و کانی مرا




کاش هر مویی مرا می‌بود چشم حیرتی
دیده تنها برنمی‌آید به حیرانی مرا




پیکرم را از لباس عافیت بی پوشش مدان
پیرهن چون غنچه در بر کرده زندانی مرا




تا گریبان، غنچه این باغ در دلبستگی‌ست
سرو دارد داغ در بر چیده دامانی مرا




اشک یعقوبم کند دیوانه بیت‌الحزن
ورنه از جا درنیارد ماه کنعانی مرا




ذوق برگ سوسن از خنجر نیابم این زمان
یاد آن روزی که کردی غنچه پیکانی مرا




ترک دفترخانه‌ام فرمود ذوق شاعری
به بود دیوان شعر از خط دیوانی مرا




زلف جانان نیستم قدسی چرا باید گرفت
از نسیم و شانه تعلیم پریشانی مرا


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دل دیوانه کی در گوش گیرد پند دانا را
حباب از خیمه نتواند که پوشد روی دریا را




ملک در موسم گل آروی جام می دارد
چرا چون دیو باید داشتن در شیشه صهبا را؟




به چشم خون‌فشان رفتم ز شهرستان برون روزی
چو جیب غنچه پر کردم ز گل دامان صحرا را




نسیمی نگذرد بر شاخ گل در گلشن کنعان
که خاری نشکند در سـ*ـینه از غیرت زلیخا را




در آب دیده چون گرداب از آن بر خویش می‌پیچم
که سودای که یا رب در خروش آورده دریا را




مرا قید محبت زندگی وارستگی مرگ است
به سر افتم چو سرو از گل برون آرم اگر پا را




سر کوی محبت تنگ باشد بر هـ*ـوس‌ناکان
فضای شهر زندان می‌نماید اهل صحرا را

***



غمش فشانده ز دامن غبار ننگ ترا
کسی چه می‌کند ای دل فضای تنگ ترا




ز بس که تیر ترا صید در نظر دارد
غلط نموده به مژگان پر خدنگ ترا




به رنگ رنگ فغان خواب اختران بستم
که آفتاب نبیند به خواب رنگ ترا




ز سـ*ـینه ناوک جانان چو بی‌درنگ گذشت
نیافتم سبب ای جان به تن درنگ ترا




مرا نمی‌بری از ننگ نام و معذوری
به باد داده‌ام ای عشق نام و ننگ ترا




به جز شکست دلم از دلت نمی‌آید
چه امتحان که نکردم به شیشه سنگ ترا




عتاب و لطف بتان رازدار یکدگرند
کسی چو صلح نفهمد زبان جنگ ترا




گمان برد که چون گل رسته در قبا بدنت
چو غنچه هرکه ببیند قبای تنگ ترا




نفس ز سـ*ـینه چنان بی تو می‌کشم دشوار
که گویی از دل خود می‌کشم خدنگ ترا




ز سایه‌پروری این بس بود ترا ای گل
که آفتاب نیارد شکست رنگ ترا




به دامنش نرسد تا ز بیخودی قدسی
ز جیب خویش رهایی مباد چنگ ترا


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی‌درد خسته‌ای که به درمان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا




از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشه‌چین چو به دهقان شد آشنا




چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا




آگه ز شوق گریه بی‌اختیار نیست
هرکس چو غنچه با لـ*ـب خندان شد آشنا




بی‌رحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا




بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا




جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیده‌ام به جلوه خوبان شد آشنا




دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجه‌ام به زلف پریشان شد آشنا




در دیده‌ام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا




مهرم چو صبح بر همه‌کس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا




آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا




باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتی‌ای که به طوفان شد آشنا




عمری شدم به ناله هم‌آواز عندلیب
تا نغمه‌ام به گوش گلستان شد آشنا




دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا




دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا




قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لـ*ـب‌تشنه‌ای به چشمه حیوان شد آشنا

***



ز ایمان همتی چون آن نگار چین شود پیدا
که از هر چین زلفش رخنه‌ای در دین شود پیدا




ز حسن ساده گل داغ خواهد شد دل بلبل
چو گرد عارض خوبان خط مشکین شود پیدا




چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی
ز شبنم خال مشکین بر رخ نسرین شود پیدا




بتی دارم که بر خورشید اگر سیلی زند حسنش
عجب نبود میان روز اگر پروین شود پیدا




سراپا لـ*ـب شود ماه نو و بـ*ـو*سد رکابش را
چو خورشید جهانگردم ز پشت زین شود پیدا




به فکر صورت خوبان چو قدسی نکته پردازد
ز لفظ ساده‌اش صد معنی رنگین شود پیدا


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز ایمان همتی چون آن نگار چین شود پیدا
که از هر چین زلفش رخنه‌ای در دین شود پیدا




ز حسن ساده گل داغ خواهد شد دل بلبل
چو گرد عارض خوبان خط مشکین شود پیدا




چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی
ز شبنم خال مشکین بر رخ نسرین شود پیدا




بتی دارم که بر خورشید اگر سیلی زند حسنش
عجب نبود میان روز اگر پروین شود پیدا




سراپا لـ*ـب شود ماه نو و بـ*ـو*سد رکابش را
چو خورشید جهانگردم ز پشت زین شود پیدا




به فکر صورت خوبان چو قدسی نکته پردازد
ز لفظ ساده‌اش صد معنی رنگین شود پیدا

***



منشور خدمت تو رقم شد به نام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما




خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما




منت‌پذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما




خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما




باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما

***



منشور خدمت تو رقم شد به نام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما




خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما




منت‌پذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما




خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما




باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما


اشعار قدسی مشهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا