خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد بهار از توبه‌کردن بایدم اکنون گذشت
می‌رسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟




من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرون‌ماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟




خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم
تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت




بر دل ریشم نمی‌دانم که ناخن می‌زند
اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت




جور دشمن شد فراموش از نفاق دوستان
کین یاران با من از بدمهری گردون گذشت




گریه بر تنهایی خود نیست قدسی را به دشت
می‌خورد افسوس ایامی که بر مجنون گذشت

***



هرکه امشب می نمی‌نوشد به ما منسوب نیست
پارسا در حلقه مستان نشستن خوب نیست




در چنین فصلی که بلبل سرخوش و گلشن پرگل است
گر همه پیمانه عمرست خالی خوب نیست




سرنوشتم را قضا از بس پریشان زد رقم
هرکه خواندش گفت مضمونی درین مکتوب نیست




کام‌جویان رشک بر حال زلیخا می‌برند
چشم ما جز در قفای گریه یعقوب نیست




در بیابان تمنا هر ندم دیوانه‌ایست
لیک مجنون تو بودن کار هر مجذوب نیست




ابتلای عشق را مپسند جز بر جان من
در بلا هر جورکش را طاقت ایوب نیست




نقش چشم خویش بر بال کبوتر می‌کشم
طالب دیدار را زین خوب‌تر مکتوب نیست




تا از دل خون پر بود مگذار خالی دیده را
شیشه تا پر مِی بود پیمانه خالی خوب نیست




از سر کوی تو قدسی سوی گلشن کی رود؟
جلوه سرو و سمن چون جلوه محبوب نیست

***



طبعم ز باده چون گل سیراب روشن است
آیینه من است که از آب روشن است




رفتی ز دیده لیک نرفتی ز دل برون
من تیره‌روز و خانه ز مهتاب روشن است




با آنکه در چراغ دو عالم نمانده نور
آتش هنوز در دل احباب روشن است




جز کشتن آرزو نبود گوسفند را
مضمون این ز خنجر قصاب روشن است




در عشق، نفی عقل همین ما نکرده‌ایم
چندین هزار نکته در این باب روشن است




می ده که چون صراحی و ساغر در انجمن
چشم و دلم به نور می ناب روشن است




نگذاشتند بر در بت‌خانه که امشبم
فانوس دل به گوشه محراب روشن است




تا صبحدم به راه خیال بتان مرا
شب چون چراغ دیده بی‌خواب روشن است




حرف دروغ صبر ز قدسی مکن قبول
کآثار صبرش از دل بی‌تاب روشن است


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلی که عشق نکردش چو لاله داغ کجاست
خبر دهید که فانوس بی‌چراغ کجاست




به دیده خون ز دلم دیردیر می‌آید
کسی که زود کند باده در ایاغ کجاست




هزار داغ به دل دارم و نمی‌دانم
ز بی‌خودی که مرا دل کجا و داغ کجاست




نظاره گل و فریاد عندلیب خوش است
دلم گرفته ز مجلس، بهار و باغ کجاست




نسیم عافیت از ملک ما نمی‌خیزد
به کشوری که غمت ره برد، فراغ کجاست




طریق عشق تو بی خون دیده نتوان رفت
چو روز من شده تاریک ره چراغ کجاست




به کوی تیره‌دلان جا نکرده‌ام قدسی
درین چمن که منم آشیان زاغ کجاست

***



دلی که عشق نکردش چو لاله داغ کجاست
خبر دهید که فانوس بی‌چراغ کجاست




به دیده خون ز دلم دیردیر می‌آید
کسی که زود کند باده در ایاغ کجاست




هزار داغ به دل دارم و نمی‌دانم
ز بی‌خودی که مرا دل کجا و داغ کجاست




نظاره گل و فریاد عندلیب خوش است
دلم گرفته ز مجلس، بهار و باغ کجاست




نسیم عافیت از ملک ما نمی‌خیزد
به کشوری که غمت ره برد، فراغ کجاست




طریق عشق تو بی خون دیده نتوان رفت
چو روز من شده تاریک ره چراغ کجاست




به کوی تیره‌دلان جا نکرده‌ام قدسی
درین چمن که منم آشیان زاغ کجاست

***



دلی که عشق نکردش چو لاله داغ کجاست
خبر دهید که فانوس بی‌چراغ کجاست




به دیده خون ز دلم دیردیر می‌آید
کسی که زود کند باده در ایاغ کجاست




هزار داغ به دل دارم و نمی‌دانم
ز بی‌خودی که مرا دل کجا و داغ کجاست




نظاره گل و فریاد عندلیب خوش است
دلم گرفته ز مجلس، بهار و باغ کجاست




نسیم عافیت از ملک ما نمی‌خیزد
به کشوری که غمت ره برد، فراغ کجاست




طریق عشق تو بی خون دیده نتوان رفت
چو روز من شده تاریک ره چراغ کجاست




به کوی تیره‌دلان جا نکرده‌ام قدسی
درین چمن که منم آشیان زاغ کجاست


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گشته پنهان از نظر آن‌کس که صیاد من است
عالمی را برده از یاد آنکه در یاد من است




هر که رُفت از دل غباری بر دلم آمد نشست
هرکجا گم شد غمی در محنت‌آباد من است




ناله‌ای کردم برآمد شیون از صحن چمن
گرمی عشق گل و بلبل ز فریاد من است




نگذرد در خاطر صیاد صید از دوستی
دشمن جان من است آنکس که در یاد من است




در خراش سـ*ـینه من کز ناتوانی عاجزم
کوه بشکافم اگر گویی که فرهاد من است




قطره بر دریا فزونی می‌کند در عشق زود
عمرها شاگرد من بود آنکه استاد من است




زردی رویم نه از بیم است قدسی زیر تیغ
رنگ زردم عذرخواه تیر جلاد من است

***



عافیت سـ*ـینه‌خراش جگر ریش من است
نیک‌خواهم بود آن‌کس که بداندیش من است




نه ره کعبه بریدم نه در دیر زدم
مرغ نگذشته ازین راه که در پیش من است




نیستم نیست به ارباب تعلق ز جنون
هرکه بیگانه شود از دو جهان خویش من است




رو به سوی حرم و سجده به خاک در بت
در کفم سبحه ولی دین بتان کیش من است




شیوه‌هایی‌ست بتان را که برهمن داند
نمک حسن تو مخصوص دل ریش من است




بر بد کس نرود خامه نیک‌اندیشم
آنچه هرگز نخلد در جگری نیش من است




قدسی از عقل‌زدن لاف چه بی‌توفیقی‌ست
عشق همراه و خرد مصلحت‌اندیش من است

***



آسمان پوشیده نیلی جان من غمناک چیست
دیگری دارد مصیبت بر سر من خاک چیست




هر طرف هست آرزویی در دل صدپاره‌ام
در میان لاله و گل اینقدر خاشاک چیست




بر شهید دیگری تیغ‌آزمودن خوب نیست
عشق ما را بس بود بی‌مهری افلاک چیست




سنبل و گل پرده تا برداشتی دانسته‌اند
زلف عنبربو کدام و روی آتشناک چیست




گر نظر با غیر بودش چون دل من شاد شد؟
تیغ اگر بر دیگری زد سـ*ـینه من چاک چیست




در حریم وصل خود منع دلم از غم مکن
غنچه می‌داند که در گلشن دل غمناک چیست




آنکه هرگز برنمی‌دارد قدم از دیده‌ام
حیرتی دارم که نقش پای او بر خاک چیست




دیده گریان خود تا دیده‌ام دانسته‌ام
با همه آلوده دامانی نگاه پاک چیست




ای سراپا عشوه گاهی جلوه‌ای در کار ما
بر سر گنجی نشسته اینقدر امساک چیست




دل به زلفش بسته‌ای قدسی چه می‌خواهی دگر
صید بسمل‌گشته را معراج جز فتراک نیست


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زاهد ز منع تو دل صد بینوا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست




آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشه‌ام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست




امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست




دامن‌کشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست




تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست




از خارخار سـ*ـینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟




عاشق قدم به کوی سلامت نمی‌نهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست




سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست




قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست

***



چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکی‌ست
پاک‌بین را همه جانب نظر پاک یکی‌ست




عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکی‌ست




زخم شمشیر بلا بر سر هم می‌آید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکی‌ست




قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکی‌ست




هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچ‌جا نیست ز غم خالی و غمناک یکی‌ست




غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکی‌ست




نکته‌سنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همه‌جا نشات ادراک یکی‌ست




قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همه‌جا خاک یکی‌ست

***




از خارخار وصل گلم دل فگار نیست
محرومی‌ام گلی‌ست کش آسیب خار نیست




بی‌بهره نیست چشم هـ*ـوس هم ز نور حسن
آیینه را به روی بد و نیک کار نیست




خورشید هیچکاره بود در دیار تو
این عرصه بیش جلوه‌گه یک سوار نیست




چون آفتاب با همه صافم ز دوستی
بر روی هیچ آینه از من غبار نیست




احوال من در آینه روشن نمی‌شود
حال درون ما ز برون آشکار نیست




دانسته بگذرم ز خوشی‌های خود مرا
دیگر دماغ ناخوشی روزگار نیست




جسمم غبار گشت و درآمیخت با نسیم
فرسودم و هنوز ز عشقم قرار نیست




قدسی ز رحم نیست گرت هجر دیر کُشت
داند که کشتنی بتر از انتظار نیست


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرو ز دیده که جام جهان‌نما اینجاست
قدم برون مگذار از دلم که جا اینجاست




نسیم کوی تو یاد آردم ز نکهت گل
نمی‌روم ز چمن بوی آشنا اینجاست




زهی سراغ پریشان دوست کز هرسو
رسد به گوش صدایی که نقش پا اینجاست




برون نمی‌رود آشوب و فتنه از دل من
به عهد زلف و خطش خانه بلا اینجاست




به سوی میکده دارند خلق روی دعا
به دور سـ*ـاقی ما قبله دعا اینجاست




دلم به جای دگر کی کشد ازین سر کو
کجا روم که جای دلگشا مرا اینجاست




مرا خرابه‌نشینی بسی شگون افتاد
ز یمن عشق مگر سایه هما اینجاست؟




ز آستانه جانان سفر مکن قدسی
مرو به کعبه ازین در که جای ما اینجاست

***



از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست
بار اوراق تغافل را چرا شیرازه بست؟




ای که گویی نیست با معشوق کاری عشق را
محمل لیلی که غیر از عشق بر جمازه بست؟




در تماشای در و دیوار کوی ساقیان
دیده چون خورشید نتواند لـ*ـب از خمیازه بست




عالم از آوازه رسوایی ما پر شده‌ست
هرکسی گویا بر این آوازه صد آوازه بست




ناز خوبان را دگرگون کی کند اشک نیاز
بر گلی بلبل کجا از گریه رنگی تازه بست؟




از سر کوی تو قدسی خواست بگریزد ز اشک
شوقت آمد راه او از لطف بی‌اندازه بست

***



به گریه سحر و آه شب دلم شادست
چو گل که تازه ز آب و شکفته از بادست




فسردگی به دل بوالهوس میاموزید
که مرده در روش آرمیدن استاد است




خیال زلف تو ننشسته هرگز از پرواز
مگو که مرغ هوایی ز قید آزاد است




چو ترکش تو ز پیکان پرست دیده من
نیم گر آینه چشمم چرا ز فولادست؟




چو غنچه سر به گریبان کشد همیشه ز شرم
کسی که گردنش از قید عشق آزاد است




نشد ز سلسله ما برون گرفتاری
درین قبیله مگر عشق وقف اولادست


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عشق را چون شعله غیر از سوختن دربار نیست
هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست




کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر
آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟




ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است
عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست




غنچه از بهر صبا چیده‌ست بر هم برگ گل
ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست




چون گره بر رشته افتد دست دست ناخن است
بر دل آزرده‌ام رحمی به از آزار نیست




باغ را نظاره‌گی چون دیده در مژگان گرفت
بلبلان را ناله تنها از جفای خار نیست




کفر و دین منسوخ گشت و عشق در کار خودست
قید عاشق همچو شغل سبحه و زنار نیست

***



لیلی‌اش در دل و گوشش به صدای جرس است
یا رب این مغلطه مجنون ترا با چه کس است




می‌برد برگ گلی باد ز گلزار برون
بلبلی در پس دیوار مگر در قفس است؟




بلبل از بی‌خودی عشق جهد شاخ به شاخ
گل به خون گشته ز غیرت که مگر بوالهوس است




عمر در خدمت او صرف شد و یار هنوز
پرسد احوال مرا از دگران کاین چه کس است




دل مشتاق تو و لاف صبوری هیهات
شمع این انجمن آسوده ز باد نفس است

***



آنکه دایم می‌خراشد سـ*ـینه ما ناخن است
خارخار سـ*ـینه ما را مداوا ناخن است




زاهد و ترسا ز من هر یک به نوعی راضی‌اند
می‌گشایم عقده از هر رشته‌ای تا ناخن است




عشق اگر باشد کشد هر لاغری صد کوه غم
از گره بر رشته باکی نیست هرجا ناخن است




نیست ظاهر از برون زخم و درون صد جای ریش
استخوان در سـ*ـینه احباب گویا ناخن است




می‌کند افغان ما آخر سرایت در دلی
می‌خراشد سـ*ـینه‌ای گر ناخن ما ناخن است




نیم بسمل را علاج درد تیغ دیگری‌ست
با دلم زان پنجه غم را مدارا ناخن است




دیده‌ام را مانع نظاره آب دیده شد
موج دایم در خراش روی دریا ناخن است


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بازم نشسته تا مژه در دل نگاه کیست
روزم سیاه‌کرده چشم سیاه کیست




با آنکه صرف شد همه عمرم در انتظار
آگه نیم هنوز که چشمم به راه کیست




دل‌دادن و سخن‌نشنیدن گنـ*ـاه من
دل‌بردن و نگاه‌نکردن گنـ*ـاه کیست




جرم مرا امید به رحمت حواله کرد
در حیرتم که دیده نر عذرخواه کیست




داند کسی که دیده کله کج نهادنت
گل غرق خون ز حسرت طرف کلاه کیست




گر پی بری به مرتبه محرمان عشق
دانی که عفو دست‌‌نشان گنـ*ـاه کیست




تیرش تمام سـ*ـینه‌پسندست و دلنشین
این غمزه دست‌پرور طرز نگاه کیست




قدسی اگر دلم نخراشیده غمزه‌اش
الماس بر جراحتم از برق آه کیست

***



از غم نمی‌خورد دل اهل جنون شکست
در حیرتم که خاطرم از غصه چون شکست




تا حرف ناامیدی مجنون شنیده‌ام
دارد دلم ز طره لیلی فزون شکست




زان گل که کوهکن به سر از زخم تیشه زد
صد خار رشک در جگر بیستون شکست




در خیمه‌گاه شعله که داغ است نام او
دل را سفینه بر سر گرداب خون شکست




پیوسته دیگران ز قدح باده می‌خورند
ما خورده‌ایم از این قدح واژگون شکست




ای آنکه بر شکستن رنگم خوری دریغ
بشکاف سـ*ـینه را و دلم ببین که چون شکست




رفتی و از خمار برون‌رفتنت ز بزم
بر روی نشاه رنگ می لاله‌گون شکست




یک سو شکست زلف تو یک سو شکست دل
غمخانه مرا ز درون و برون شکست




جز من که بخت نیک مرا کارساز نیست
از عافیت نخورده کسی تا کنون شکست




قدسی نکرده سعی کسی در شکست ما
ما را رسد همیشه ز بخت زبون شکست

***



نوای من چو ز صد پرده بر یک آهنگ است
چه شد که غنچه صد برگ او به صد رنگ است




ز کودکان نکند مرغ روح مجنون رم
هنوز در دل دیوانه حسرت سنگ است




ازآن چو شعله به یکبار در گرفته دلم
که تا به گردن شمع از فسردگی ننگ است




صدای تیشه فرهاد بزم شیرین را
به از ترانه داوود و نغمه چنگ است




به آب دیده چنان رنگ داده خون دلم
که خون دل به کفت چون حنای بی‌رنگ است




اگر غلط نکنم گوش سوی من دارد
که پیک ناله‌ام امروز سیر آهنگ است




چنان ز نسبت زلفت به شام تیره خوشم
که نور صبح بر آیینه دلم زنگ است




به بلبلان چمن ناز اگر کند شاید
صبا که دامن برگ گلیش در چنگ است




پی فریب تو قدسی به جلوه حاجت نیست
کرشمه نگهش را هزار نیرنگ است


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خطش را کس به جز من مبتلا نیست
به این خط چشم هرکس آشنا نیست




چمن شد از هجوم گل چنان تنگ
که مرغان را برای ناله جا نیست




به من خوش می‌رسد لطف تو امروز
مگر چشم بداندیش از قفا نیست؟




چه شد بوی گل امید یا رب
که رفت از بـ*ـو*ستان و با صبا نیست




خموشی پیشه کن گر مرد عشقی
که مرغ این گلستان را نوا نیست

***



شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت
سـ*ـینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت




تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است
کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت




بر سر نظّاره روی تو بر من ناز کرد
ور نه بر من چشم روشن منتی دیگر نداشت




تا بر زلف تو امروز آمدم مردم که دوش
خواب دیدم ناتوانی را که دل در بر نداشت




گرچه محروم از جوابم هیچ‌گه در کوی تو
پر نزد مرغی که از من نامه‌ای بر پر نداشت




بدگمانم با وجود آنکه دیدم آفتاب
بر سر کوی تو جیب چاک و چشم تر نداشت




ناله‌ام می‌کرد اثر اما برای دیگران
تیر آهم دوش کج می‌رفت گویا پر نداشت




حیرتی دارم که شب با لعل جان‌بخشت غنود
نقش دیبا با تو از بالین چرا سر بر نداشت




سرخوش غیرت بود قدسی دوش و ظرف شکوه پر
واکشید از لـ*ـب حدیثی را که دل باور نداشت

***



از پریشانی اگر حاصل شود کامم رواست
در خم زلفت دلم را شانه محراب دعاست




گرچه دست کوتهم بیگانه است از گردنت
همتی دارم که با سرو بلندت آشناست




میرم از غیرت چو چشم حسرتم در بر کشد
خاک راهت را که چشم توتیا را توتیاست




دست در زلف تو دارم چون توانم بود امن؟
بر تنم هر تار پیراهن به جای اژدهاست




مردم چشمم پریشانند از بی‌طاقتی
تا دلم را دست بی‌تابی در آن زلف دوتاست




با خیال خاک پایت الفتی دارد از آن
مردم چشم مرا صد چشم حسرت در قفاست


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر روز به من یار ز نو بر سر نازست
پیوسته مرا لـ*ـذت آغاز نیاز است




بگذار که در تیرگی بخت بمانم
آیینه چو روشن شود افشاگر رازست




کوتاه امل باش که چون رشته سوزن
پیوسته گره می‌خورد آن سر که دراز است




ای بت نه همین زینت بتخانه مایی
در کعبه هم ابروی تو محراب نمازست




از پستی فطرت چه شوی بسته صورت؟
یک گام به معراج حقیقت ز مجازست

***



باغی که گلش بو ندهد عشق مجازست
تخمی که کسش برنخورد، اشک نیازست




خواری و عزیزی به هم آمیخته در عشق
هرگام درین بادیه صد شیب و فراز است




در عشق، بلا می‌سپرد دست به دستم
از بوته چو زر باز رهد در دم گازست




نرمی و درشتی ز کسی چشم ندارم
گر صلح‌پذیرست، وگر عربده‌سازست




سر بر نزد از ناز ز گلگشت مرادم
زان روز که تخم املم اشک نیازست




بی جاذبه عشق به منزل نتوان رفت
گر راه خرابات، وگر راه حجازست




عشقت به دل گیر و مسلمان زده آتش
جولانی حسنت همه جا در تک و تازست




مرغ دل محمود هنوز از اثر عشق
پروانه فانوس سر خاک ایازست




آگاهی دل را نبرد غفلت ظاهر
در خواب نیم گرچه مرا دیده فرازست




قدسی سخن من همه‌جا آفت من بود
چون شمع که از چرب‌زبانی به گدازست

***



تنبلی طره و مشک ختن سوخت
نقاب از رخ فکندی و چمن سوخت




اسیران غمت را آتش عشق
چو تار شمع در یک پیرهن سوخت




نشستی با رقیب و من کبابم
زدی آتش به غیر و جان من سوخت




نگشتم آشنای کس ز مهرت
مرا داغ غریبی در وطن سوخت




برآمد دود از جان زلیخا
مگر یعقوب در بیت‌الحزن سوخت؟




ندارد بر جگر چون لاله داغی
دلم بر حال برگ نسترن سوخت




به عهد استوار خویش نازم
که چون قدسی دلم را در کفن سوخت


اشعار قدسی مشهدی

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نشسته بر سر کویی و فتنه بر پا نیست
ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست




ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن
کنار چشم من است این، کنار دریا نیست




قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم
می خمارشکن در پیاله ما نیست




نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم
که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست




از آن ز مصر به کنعان نمی‌رود یوسف
که مهربانی یعقوب چون زلیخا نیست




به یاد زلف بتان آنقدر قلم زده‌ایم
که در سفینه ما جز خط چلیپا نیست




به جرم مهر خود از چشم خلق افتادیم
وگرنه چشم بداندیش در پی ما نیست




به قتل خود مکن ایما به غمزه‌اش قدسی
ستیزه‌خوی تو را حاجت تقاضا نیست

***



تا آفت غم لازمه طبع نوشیدنی است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است




چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است




کفرست تهی‌کاسگی باده‌پرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است




مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشی‌ست که بر پنجه پرخون عقاب است




اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است




در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب‌ است




قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است




نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است

***



جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت




عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهی‌ست
مجلس‌آرای چمن هم دُرد مینایی نداشت




عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت




در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت




دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لـ*ـب نهم
هرگز این میخانه چون من باده‌پیمایی نداشت


اشعار قدسی مشهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا