خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۳:


آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام




واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد




سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت




چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر




موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد




سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
گشت بینایی شد آنجا دیدبان




ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده‌ای پیوسته شد




وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست




چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی




هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا




ور بخوانی و نه‌ای قرآن‌پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر




ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس




مرغ کو اندر قفس زندانیست
می‌نجوید رستن از نادانیست




روحهایی کز قفسها رسته‌اند
انبیاء رهبر شایسته‌اند




از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این




ما بذین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس




خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار




که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۴:


بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی




چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد




هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود




هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد




گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان




گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان




کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست




بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست




گفت می‌شاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق




این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت




این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان




یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار




یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود




ای حریفان بت موزون خود
من قدحها می‌خورم پر خون خود




یک قدح می‌نوش کن بر یاد من
گر نمی‌خواهی که بدهی داد من




یا بیاد این فتادهٔ خاک‌بیز
چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز




ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعده‌های آن لـ*ـب چون قند کو




گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست




ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ




ای جفای تو ز دولت خوب‌تر
و انتقام تو ز جان محبوب‌تر




نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این تا خود که سورت چون بود




از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو




نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند




عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد




والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم




این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان




این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست




عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویش‌جو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۵:


قصهٔ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود




کو یکی مرغی ضعیفی بی‌گنـ*ـاه
و اندرون او سلیمان با سپاه




چون بنالد زار بی‌شکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله




هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لبیک از خدا




زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خلق




هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص




صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان




لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت




بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو




شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب




باز می‌گردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان




مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۶:


چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید




مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد




طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس




شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور




این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک




این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام




این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست




سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف




زانک تاریکست و هر سو پنبه‌زار
درمیان پنبه چون باشد شرار




ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند




عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند




جانها در اصل خود عیسی‌دمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند




گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیح‌آساستی




گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور




صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان




هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپس‌تر رود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۷:


صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان




زانک صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب درست




گفت پیغامبر که ای مرد جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری




در تو نمرودیست آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو




چون نه‌ای سباح و نه دریایی
در میفکن خویش از خودراییی




او ز آتش ورد احمر آورد
از زیانها سود بر سر آورد




کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود




چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست




دست ناقص دست شیطانست و دیو
زانک اندر دام تکلیفست و ریو




جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در منکر رود




هرچه گیرد علتی علت شود
کفر گیرد کاملی ملت شود




ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد اکنون پای دار


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۸:


ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی بکین




لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند




زانک گفتندش که فرمان آن تست
گر همی خواهی عصا تو فکن نخست




گفت نی اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را درمیان




این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید




ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن در باختند




لقمه و نکته‌ست کامل را حلال
تو نه‌ای کامل مخور می‌باش لال




چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا




کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش




مدتی می‌بایدش لـ*ـب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن




ور نباشد گوش و تی‌تی می‌کند
خویشتن را گنگ گیتی می‌کند




کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش




زانک اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ




وادخلوا الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها




نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بی‌طمع نیست




مبدعست او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی




باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال




زین سخن گر نیستی بیگانه‌ای
دلق و اشکی گیر در ویرانه‌ای




زانک آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه‌پرست




بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین




آدم از فردوس و از بالای هفت
پای مـ*ـاچان از برای عذر رفت




گر ز پشت آدمی وز صلب او
در طلب می‌باش هم در طلب او




ز آتش دل و آب دیده نقل ساز
بـ*ـو*ستان از ابر و خورشیدست باز




تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان




گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی




طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن




تا تو تاریک و ملول و تیره‌ای
دان که با دیو لعین همشیره‌ای




لقمه‌ای کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال




روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغی را کشد




علم و حکمت زاید از لقمهٔ حلال
عشق و رقت آید از لقمهٔ حلال




چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام




هیچ گندم کاری و جو بر دهد
دیده‌ای اسپی که کرهٔ خر دهد




لقمه تخمست و برش اندیشه‌ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه‌ها




زاید از لقمهٔ حلال اندر دهان
میل خدمت عزم رفتن آن جهان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۹:


کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام




هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان




گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو




گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان




من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بی‌دانشی و از نشاف




گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست




گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو




آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد




من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود




نکته‌ای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان




وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر




چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت




فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست




بی‌شریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید ار چه نسبتشان به ماست




زید پرانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر




مدت سالی همی زایید درد
دردها را آفریند حق نه مرد




زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها می‌زاید آنجا تا اجل




زان موالید وجع چون مرد او
زید را ز اول سبب قتال گو




آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار




همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالیدست حق را مستطاع




اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه




بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان دست رب




گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب




از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید




گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها




آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان




چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند




چون بنسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد ور باشد هنر




خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم




صاحب ده پادشاه جسمهاست
صاحب دل شاه دلهای شماست




فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک




من تمام این نیارم گفت از آن
منع می‌آید ز صاحب مرکزان




چون فراموشی خلق و یادشان
با ویست و او رسد فریادشان




صد هزاران نیک و بد را آن بهی
می‌کند هر شب ز دلهاشان تهی




روز دلها را از آن پر می‌کند
آن صدفها را پر از در می‌کند




آن همه اندیشهٔ پیشانها
می‌شناسند از هدایت خانها




پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو




پیشهٔ زرگر بهنگر نشد
خوی این خوش‌خو با آن منکر نشد




پیشه‌ها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز




پیشه‌ها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب




پیشه‌ها و اندیشه‌ها در وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح




چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۰:


چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد




خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین




چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید




گفت ای طوطی خوب خوش‌حنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین




ای دریغا مرغ خوش‌آواز من
ای دریغا همدم و همراز من




ای دریغا مرغ خوش‌الحان من
راح روح و روضه و ریحان من




گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی




ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم




ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا




ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی




در نهان جان از تو افغان می‌کند
گرچه هر چه گوییش آن می‌کند




ای زبان هم گنج بی‌پایان توی
ای زبان هم رنج بی‌درمان توی




هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی




چند امانم می‌دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان




نک بپرانیده‌ای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا




یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده




ای دریغا نور ظلمت‌سوز من
ای دریغا صبح روز افروز من




ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من




عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد




از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو




این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود ببریدنست




غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست




غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست
آنک افزون از بیان و دمدمه‌ست




ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی




طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من




هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم




طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او




اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن




می برد شادیت را تو شاد ازو
می‌پذیری ظلم را چون داد ازو




ای که جان را بهر تن می‌سوختی
سوختی جان را و تن افروختی




سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خسی




سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش‌کش بود




ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ




چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد




آنک او هشیار خود تندست و سرخوش
چون بود چون او قدح گیرد به دست




شیر سرخوشی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود




قافیه‌اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من




خوش نشین ای قافیه‌اندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من




حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان




حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم




آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان




آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل




آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد




ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بی‌ذات و نفی




من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم




جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند




جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان سرخوش سرخوش خویش را




می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار




بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان




هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن




تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان




چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می‌کشد تو گوش باش




بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند




من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود




غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر




زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش‌تر آید یا سپر




پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا




گر مرادت را مذاق شکرست
بی‌مرادی نه مراد دلبرست




هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال




ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم




ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی




من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال




گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان




من ندانم آنچ اندیشیده‌ای
ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای




ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا




هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد




غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین




مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان




من چو لـ*ـب گویم لـ*ـب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود




من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش




تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان




تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۱:


جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق




او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد




هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین




هر که شد مر شاه را او جامه‌دار
هست خسران بهر شاهش اتجار




هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین




دستبوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بـ*ـو*س پا باشد گنـ*ـاه




گرچه سر بر پا نهادن خدمتست
پیش آن خدمت خطا و زلتست




شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو




غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود




اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بی‌اشتباه




شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله




نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش




چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او




چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او




ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من




عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش




خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم




اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق




من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم




دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام




راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان




آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست




ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن




مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی




این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی




تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند




این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن




جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت




دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست




آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود




باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست




عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست




ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو




کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای




من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت




چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان




ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت




چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکر لبهات را




ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو




شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا




از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما




حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست




تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن




جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست




صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه




عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی




تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو




دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا




باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست




باده از ما سرخوش شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو




ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۲:


بس دراز است این حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو




خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همی‌گفت این چنین




گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز




مرد غرقه گشته جانی می‌کند
دست را در هر گیاهی می‌زند




تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی می‌زند از بیم سر




دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی




آنک او شاهست او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست




بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر




اندرین ره می‌تراش و می‌خراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش




تا دم آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحب‌سر بود




هر چه می‌کوشند اگر مرد و زنست
گوش و چشم شاه جان بر روزنست


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا