خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۳:


شیر اندر آتش و در خشم و شور
دید کان خرگوش می‌آید ز دور




می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو




کز شکسته آمدن تهمت بود
وز دلیری دفع هر ریبت بود




چون رسید او پیشتر نزدیک صف
بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف




من که پیلان را ز هم بدریده‌ام
من که گوش شیر نر مالیده‌ام




نیم خرگوشی که باشد که چنین
امر ما را افکند او بر زمین




ترک خواب غفلت خرگوش کن
غرهٔ این شیر ای خرگوش کن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۴:


گفت خرگوش الامان عذریم هست
گر دهد عفو خداوندیت دست




گفت چه عذر ای قصور ابلهان
این زمان آیند در پیش شهان




مرغ بی‌وقتی سرت باید برید
عذر احمق را نمی‌شاید شنید




عذر احمق بتر از جرمش بود
عذر نادان زهر هر دانش بود




عذرت ای خرگوش از دانش تهی
من نه خرگوشم که در گوشم نهی




گفت ای شه ناکسی را کس شمار
عذر استم دیده‌ای را گوش دار




خاص از بهر زکات جاه خود
گمرهی را تو مران از راه خود




بحر کو آبی به هر جو می‌دهد
هر خسی را بر سر و رو می‌نهد




کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش و کم




گفت دارم من کرم بر جای او
جامهٔ هر کس برم بالای او




گفت بشنو گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف




من بوقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم




با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر




شیری اندر راه قصد بنده کرد
قصد هر دو همره آینده کرد




گفتمش ما بنده شاهنشهیم
خواجه تاشان که آن درگهیم




گفت شاهنشه کی باشد شرم دار
پیش من تو یاد هر ناکس میار




هم ترا و هم شهت را بر درم
گر تو با یارت بگردید از درم




گفتمش بگذار تا بار دگر
روی شه بینم برم از تو خبر




گفت همره را گرو نه پیش من
ور نه قربانی تو اندر کیش من




لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد




یارم از زفتی دو چندان بد که من
هم بلطف و هم بخوبی هم بتن




بعد ازین زان شیر این ره بسته شد
حال ما این بود و با تو گفته شد




از وظیفه بعد ازین اومید بر
حق همی گویم ترا والحق مر




گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع آن بی‌باک کن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۵:


گفت بسم الله بیا تا او کجاست
پیش در شو گر همی گویی تو راست




تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغست این سزای تو دهم




اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش




سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود




می‌شدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه




آب کاهی را به هامون می‌برد
آب کوهی را عجب چون می‌برد




دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری می‌ربود




موسیی فرعون را با رود نیل
می‌کشد با لشکر و جمع ثقیل




پشه‌ای نمرود را با نیم پر
می‌شکافد بی‌محابا درز سر




حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آنک شد یار حسود




حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود




دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گر چه ز دانه گویدت




گر ترا قندی دهد آن زهر دان
گر بتن لطفی کند آن قهر دان




چون قضا آید نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست




چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن




ناله می‌کن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد ما را مکوب




گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین




آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه




از نوشیدنی قهر چون سرخوشی دهی
نیستها را صورت هستی دهی




چیست سرخوشی بند چشم از دید چشم
تا نماند سنگ گوهر پشم یشم




چیست سرخوشی حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۶:


چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند




هم‌زبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند




جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک




همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است




ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان




پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست




غیرنطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل




جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود




با سلیمان یک بیک وا می‌نمود
از برای عرضه خود را می‌ستود




از تکبر نه و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش




چون بباید برده را از خواجه‌ای
عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای




چونک دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ




نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش
و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش




گفت ای شه یک هنر کان کهترست
باز گویم گفت کوته بهترست




گفت بر گو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج بر




بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین




تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ
از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ




ای سلیمان بهر لشگرگاه را
در سفر می‌دار این آگاه را




پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
در بیابانهای بی آب عمیق


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۷:


زاغ چون بشنود آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد




از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خودلاف دروغین و محال




گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک دام




چون گرفتار آمدی در دام او
چون قفس اندر شدی ناکام او




پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست




چون نمایی سرخوشی ای خورده تو دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۸:


گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای




گر به بطلانست دعوی کردنم
من نهادم سر ببر این گردنم




زاغ کو حکم قضا را منکرست
گر هزاران عقل دارد کافرست




در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و با میل چون کاف ران




من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا




چون قضا آید شود دانش بخواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب




از قضا این تعبیه کی نادرست
از قضا دان کو قضا را منکرست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۹:


بوالبشر کو علم الاسما بگست
صد هزاران علمش اندر هر رگست




اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست




هر لقب کو داد آن مبدل نشد
آنک چستش خواند او کاهل نشد




هر که اول مؤمنست اول بدید
هر که آخر کافر او را شد پدید




اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو




اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش




نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها




بد عمر را نام اینجا بت‌پرست
لیک مؤمن بود نامش در الست




آنک بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی




صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود نه بیش و نه کم




حاصل آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت کان بود انجام ما




مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد




چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید




چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت




مدح این آدم که نامش می‌برم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم




این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا




کای عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تاویلی بد و توهیم بود




در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت




باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت




چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه




ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه




پس قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش




من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم




ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او زاری گرفت




گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت




گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند




این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند




از کرم دان این که می‌ترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت




این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصهٔ خرگوش و شیر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۰:


چونک نزد چاه آمد شیر دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید




گفت پا واپس کشیدی تو چرا
پای را واپس مکش پیش اندر آ




گفت کو پایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت




رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر
ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر




حق چو سیما را معرف خوانده‌ست
چشم عارف سوی سیما مانده‌ست




رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس




بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در




گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی طی‌اللسان




رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان




رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر




در من آمد آنک دست و پا برد
رنگ رو و قوت و سیما برد




آنک در هر چه در آید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند




در من آمد آنک از وی گشت مات
آدمی و جانور جامد نبات




این خود اجزا اند کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو




تا جهان گه صابرست و گه شکور
بـ*ـو*ستان گه حله پوشد گاه عور




آفتابی کو بر آید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون




اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق




ماه کو افزود ز اختر در جمال
شد ز رنج دق او همچون خیال




این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب




ای بسا که زین بلای مر دریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ




این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید وبا گشت و عفن




آب خوش کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد




آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت




حال دریا ز اضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او




چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست




گه حضیض و گه میانه گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج




از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم می‌کن حالت هر منبسط




چونک کلیات را رنجست و درد
جزو ایشان چون نباشد روی‌زرد




خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع
ز آب و خاک و آتش و بادست جمع




این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست




زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست




لطف حق این شیر را و گور را
الف دادست این دو ضد دور را




چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود




خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس مانده‌ام زین بندها


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۱:


شیر گفتش تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص کاینستم غرض




گفت آن شیر اندرین چه ساکنست
اندرین قلعه ز آفات آمنست




قعر چه بگزید هر که عاقلست
زانک در خلوت صفاهای دلست




ظلمت چه به که ظلمتهای خلق
سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق




گفت پیش آ زخمم او را قاهرست
تو ببین کان شیر در چه حاضرست




گفت من سوزیده‌ام زان آتشی
تو مگر اندر بر خویشم کشی




تا به پشت تو من ای کان کرم
چشم بگشایم بچه در بنگرم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۲:


چونک شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه می‌دوید




چونک در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب




شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت




چونک خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید




در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زانک ظلمش در سرش آینده بود




چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهٔ عالمان




هر که ظالم‌تر چهش با هول‌تر
عدل فرمودست بتر را بتر




ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی
دانک بهر خویش چاهی می‌کنی




گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه می‌کنی اندازه کن




مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان
از نبی ذا جاء نصر الله خوان




گر تو پیلی خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید




گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان




گر بدندانش گزی پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی




شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو




عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید




ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان




اندریشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بد سرخوشی تو




آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی
بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی




در خود آن بد را نمی‌بینی عیان
ورنه دشمن بودیی خود را بجان




حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد




چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی




شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آنکش دگر کس می‌نمود




هر که دندان ضعیفی می‌کند
کار آن شیر غلط‌بین می‌کند




می‌ببیند خال بد بر روی عم
عکس خال تست آن از عم مرم




مؤمنان آیینهٔ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند




پیش چشمت داشتی شیشهٔ کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود




گر نه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو مگو کس را تو بیش




مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود




چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکوی غافل شدی




اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن




تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور




آب دریا جمله در فرمان تست
آب و آتش ای خداوند آن تست




گر تو خواهی آتش آب خوش شود
ور نخواهی آب هم آتش شود




این طلب در ما هم از ایجاد تست
رستن از بیداد یا رب داد تست




بی‌طلب تو این طلب‌مان داده‌ای
گنج احسان بر همه بگشاده‌ای


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا