خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۳:


چونک خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت




شیر را چون دید در چه کشته زار
چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار




دست می‌زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ




شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد




برگها چون شاخ را بکشافتند
تا به بالای درخت اشتافتند




با زبان شطاه شکر خدا
می‌سراید هر بر و برگی جدا




که بپرورد اصل ما را ذوالعطا
تا درخت استغلظ آمد و استوی




جانهای بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گلها شاددل




در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند




چشمان در رقص و جانها خود مپرس
وانک گرد جان از آنها خود مپرس




شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند




درچنان ننگی و آنگه این عجب
فخر دین خواهد که گویندش لقب




ای تو شیری در تک این چاه فرد
نقش چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد




نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو بقعر این چه چون و چرا




سوی نخچیران دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر




مژده مژده ای گروه عیش‌ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز




مژده مژده کان عدو جانها
کند قهر خالقش دندانها




آنک از پنجه بسی سرها بکوفت
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۴:


جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش




حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده آوردند و گفتندش که هان




تو فرشتهٔ آسمانی یا پری
نی تو عزرائیل شیران نری




هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست




راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو




باز گو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر




بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود




بازگو کز ظلم آن استم‌نما
صد هزاران زخم دارد جان ما




گفت تایید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی کی باشد در جهان




قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد




از بر حق می‌رسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها




حق بدور نوبت این تایید را
می‌نماید اهل ظن و دید را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۵:


هین بملک نوبتی شادی مکن
ای تو بستهٔ نوبت آزادی مکن




آنک ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت انجمش نوبت زنند




برتر از نوبت ملوک باقیند
دور دایم روحها با ساقیند




ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر نوشیدنی خلد پوز


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۶:


ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون




کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست




دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست




هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز




سنگها و کافران سنگ‌دل
اندر آیند اندرو زار و خجل




هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مرورا این ندا




سیر گشتی سیر گوید نه هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز




عالمی را لقمه کرد و در کشید
معده‌اش نعره زنان هل من مزید




حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان




چونک جزو دوزخست این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها




این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد




در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را بازگون کژ تیرهاست




راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان




چونک وا گشتم ز پیگار برون
روی آوردم به پیگار درون




قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم




قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف




سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آن که خود را بشکند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۷:


تا عمر آمد ز قیصر یک رسول
در مدینه از بیابان نغول




گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسپ و رخت را آنجا کشم




قوم گفتندش که او را قصر نیست
مر عمر را قصر جان روشنیست




گرچه از میری ورا آوازه‌ایست
همچو درویشان مر او را کازه‌ایست




ای برادر چون ببینی قصر او
چونک در چشم دلت رستست مو




چشم دل از مو و علت پاک آر
وانگه آن دیدار قصرش چشم دار




هر که را هست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک




چون محمد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد وجه الله بود




چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را
کی بدانی ثم وجه الله را




هر که را باشد ز سـ*ـینه فتح باب
بیند او بر چرخ دل صد آفتاب




حق پدیدست از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران




دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده




گر نبینی این جهان معدوم نیست
عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست




تو ز چشم انگشت را بر دار هین
وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین




نوح را گفتند امت کو ثواب
گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب




رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید
لاجرم با دیده و نادیده‌اید




آدمی دیدست و باقی پوستست
دید آنست آن که دید دوستست




چونک دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به




چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاق‌تر




دیده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسپ را ضایع گذاشت




هر طرف اندر پی آن مرد کار
می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار




کین چنین مردی بود اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد نهان




جست او را تاش چون بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود




دید اعرابی زنی او را دخیل
گفت عمر نک به زیر آن نخیل




زیر خرمابن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۸:


آمد او آنجا و از دور ایستاد
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد




هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول




مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر




گفت با خود من شهان را دیده‌ام
پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام




از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود




رفته‌ام در بیشهٔ شیر و پلنگ
روی من زیشان نگردانید رنگ




بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کارزار




بس که خوردم بس زدم زخم گران
دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران




بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت انـ*ـدام لرزان چیست این




هیبت حقست این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست




هر که ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هر که دید




اندرین فکرت به حرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست




کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغامبر سلام آنگه کلام




پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند




لاتخافوا هست نزل خایفان
هست در خور از برای خایف آن




هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند




آنک خوفش نیست چون گویی مترس
درس چه‌دهی نیست او محتاج درس




آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد




بعد از آن گفتش سخنهای دقیق
وز صفات پاک حق نعم الرفیق




وز نوازشهای حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را




حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس




جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت نیست جز شاه عزیز




جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس




هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادرست اهل مقام اندر میان




از منازلهای جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد




وز زمانی کز زمان خالی بدست
وز مقام قدس که اجلالی بدست




وز هوایی کاندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیدست پرواز و فتوح




هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش




چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت




شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی




دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۹:


مرد گفتش کای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین




مرغ بی‌اندازه چون شد در قفس
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص




بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش




از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق می‌زند سوی وجود




باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسپه در عدم موجود راند




گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد




گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او




باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف




تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راند




تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است




در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است




تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن




هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف




گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان




تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را




پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان




گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است




لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد




این معیت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست




ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست




جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر




غیب و آینده بریشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش




اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطره‌ها اندر صدفها گوهرست




هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن در خردست و سترگ




طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها




تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود




تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر




اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال




نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد




در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل




قوت جانست این ای راست‌خوان
تا چه باشد قوت آن جان جان




گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
می‌شکافد کوه را با بحر و کان




زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر




گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۰:,


کرد حق و کرد ما هر دو ببین
کرد ما را هست دان پیداست این




گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان




خلق حق افعال ما را موجدست
فعل ما آثار خلق ایزدست




ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض




گر به معنی رفت شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف




آن زمان که پیش‌بینی آن زمان
تو پس خود کی ببینی این بدان




چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان




حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر




گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی




گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما




در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد




بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن




نه که تقدیر و قضای من بد آن
چون به وقت عذر کردی آن نهان




گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم




هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قند لوزینه خورد




طیبات از بهر کی للطیبین
یار را خوش کن برنجان و ببین




یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار




دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانک دستی تو بلرزانی ز جاش




هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس




زان پشیمانی که لرزانیدیش
مرتعش را کی پشیمان دیدیش




بحث عقلست این چه عقل آن حیله‌گر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر




بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود




بحث جان اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قوامی دیگرست




آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود




چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در حکم آن




سوی حس و سوی عقل او کاملست
گرچه خود نسبت به جان او جاهلست




بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب




ضؤ جان آمد نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی




زانک بینایی که نورش بازغست
از دلیل چون عصا بس فارغست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۱:


بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم




گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست




ور به خواب آییم مستان وییم
ور به بیداری به دستان وییم




ور بگرییم ابر پر زرق وییم
ور بخندیم آن زمان برق وییم




ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست
ور بصلح و عذر عکس مهر اوست




ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ‌هیچ


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۲:


گفت یا عمر چه حکمت بود و سر
حبس آن صافی درین جای کدر




آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستهٔ ابدان شده




گفت تو بحثی شگرفی می‌کنی
معنیی را بند حرفی می‌کنی




حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کرده‌ای تو یاد را




از برای فایده این کرده‌ای
تو که خود از فایده در پرده‌ای




آنک از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچ ما را دیده شد




صد هزاران فایده‌ست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک اندکی




آن دم نطقت که جزو جزوهاست
فایده شد کل کل خالی چراست




تو که جزوی کار تو با فایده‌ست
پس چرا در طعن کل آری تو دست




گفت را گر فایده نبود مگو
ور بود هل اعتراض و شکر جو




شکر یزدان طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود




گر ترش‌رو بودن آمد شکر و بس
پس چو سرکه شکرگویی نیست کس




سرکه را گر راه باید در جگر
گو بشو سرکنگبین او از شکر




معنی اندر شعر جز با خبط نیست
چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا