خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۳:


مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته ز آوازش خیالات عجب




از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی




چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشه‌گیر شد




پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم




گشت آواز لطیف جان‌فزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش




آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده




خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد




غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور




اندرونی کاندرونها سرخوش ازوست
نیستی کین هستهامان هست ازوست




کهربای فکر و هر آواز او
لـ*ـذت الهام و وحی و راز او




چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی کسبی رهین یک رغیف




گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی




معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال




نیست کسب امروز مهمان توم
چنگ بهر تو زنم کان توم




چنگ را برداشت و شد الله‌جو
سوی گورستان یثرب آه‌گو




گفت خواهم از حق ابریشم‌بها
کو به نیکویی پذیرد قلبها




چونک زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد




خواب بردش مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست




گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان




جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندرین جا گر بماندندی مرا




خوش بدی جانم درین باغ و بهار
سرخوش این صحرا و غیبی لاله‌زار




بی پر و بی پا سفر می‌کردمی
بی لـ*ـب و دندان شکر می‌خوردمی




ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ




چشم بسته عالمی می‌دیدمی
ورد و ریحان بی کفی می‌چیدمی




مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی نوشیدنی و مغتسل




که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق




مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی درو زین نیم برخ




کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ




وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پر و بالم را گشود




این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظه‌ای آنجا بدی




امر می‌آمد که نه طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد برو




مول مولی می‌زد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۴:


آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت




در عجب افتاد کین معهود نیست
این ز غیب افتاد بی مقصود نیست




سر نهاد و خواب بردش خواب دید
کامدش از حق ندا جانش شنید




آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و این باقی صداست




ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب
فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لـ*ـب




خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ




هر دمی از وی همی‌آید الست
جوهر و اعراض می‌گردند هست




گر نمی‌آید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی




زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۵:


استن حنانه از هجر رسول
ناله می‌زد همچو ارباب عقول




گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون
گفت جانم از فراقت گشت خون




مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی




گفت خواهی که ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند




یا در آن عالم حقت سروی کند
تا تر و تازه بمانی تا ابد




گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش




آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین




تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کار جهان بی کار ماند




هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار




آنک او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهٔ جماد




گوید آری نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق




گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن




صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان




که بظن تقلید و استدلالشان
قایمست و جمله پر و بالشان




شبهه‌ای انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون




پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود




غیر آن قطب زمان دیده‌ور
کز ثباتش کوه گردد خیره‌سر




پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا




آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر




با عصا کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن‌دیده‌اند




گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مرده‌اندی در جهان




نه ز کوران کشت آید نه درود
نه عمارت نه تجارتها و سود




گر نکردی رحمت و افضالتان
در شکستی چوب استدلالتان




این عصا چه بود قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان بینا جلیل




چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر




او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت




حلقهٔ کوران به چه کار اندرید
دیدبان را در میانه آورید




دامن او گیر کو دادت عصا
در نگر کادم چه‌ها دید از عصا




معجزهٔ موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن با خبر




از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت می‌زنند از بهر دین




گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه




هرچه معقولست عقلش می‌خورد
بی بیان معجزه بی جر و مد




این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی مقبول بین




همچنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد




هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا




تا به نامـ*ـوس مسلمانی زیند
در تسلس تا ندانی که کیند




همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره می‌مالند و نام پادشاه




ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع




فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند دین حقش بر هم زند




دست و پای او جماد و جان او
هر چه گوید آن دو در فرمان او




با زبان گر چه تهمت می‌نهند
دست و پاهاشان گواهی می‌دهند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۶:


سنگها اندر کف بوجهل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود




گر رسولی چیست در مشتم نهان
چون خبر داری ز راز آسمان




گفت چون خواهی بگویم آن چه‌هاست
یا بگویند آن که ما حقیم و راست




گفت بوجهل این دوم نادرترست
گفت آری حق از آن قادرترست




از میان مشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بی درنگ




لا اله گفت و الا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سفت




چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۷:


باز گرد و حال مطرب گوش‌دار
زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار




بانگ آمد مر عمر را کای عمر
بندهٔ ما را ز حاجت باز خر




بنده‌ای داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم




ای عمر بر جه ز بیت المال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام




پیش او بر کای تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون معذور دار




این قدر از بهر ابریشم‌بها
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا




پس عمر زان هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست




سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بـ*ـغل همیان دوان در جست و جو




گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر او ندید آنجا کسی




گفت این نبود دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید




گفت حق فرمود ما را بنده‌ایست
صافی و شایسته و فرخنده‌ایست




پیر چنگی کی بود خاص خدا
حبذا ای سر پنهان حبذا




بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت




چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسیست




آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست




مر عمر را دید ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت




گفت در باطن خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد




چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و روی‌زرد




پس عمر گفتش مترس از من مرم
کت بشارتها ز حق آورده‌ام




چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا عمر را عاشق روی تو کرد




پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا بگوشت گویم از اقبال راز




حق سلامت می‌کند می‌پرسدت
چونی از رنج و غمان بی‌حدت




نک قراضهٔ چند ابریشم‌بها
خرج کن این را و باز اینجا بیا




پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست می‌خایید و بر خود می‌طپید




بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر




چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد




گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه




ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال




ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا




داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان




خرج کردم عمر خود را دم بدم
در دمیدم جمله را در زیر و بم




آه کز یاد ره و پردهٔ عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق




وای کز تری زیر افکند خرد
خشک شد کشت دل من دل بمرد




وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار




ای خدا فریاد زین فریادخواه
داد خواهم نه ز کس زین دادخواه




داد خود از کس نیابم جز مگر
زانک او از من بمن نزدیکتر




کین منی از وی رسد دم دم مرا
پس ورا بینم چو این شد کم مرا




همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوی او داری نه سوی خود نظر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۸:


پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو




راه فانی گشته راهی دیگرست
زانک هشیاری گناهی دیگرست




هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا




آتش اندر زن بهر دو تا بکی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی




تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لـ*ـب و آواز نیست




چون بطوفی خود بطوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی




ای خبرهات از خبرده بی‌خبر
توبهٔ تو از گنـ*ـاه تو بتر




ای تو از حال گذشته توبه‌جو
کی کنی توبه ازین توبه بگو




گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریهٔ زار را قبله زنی




چونک فاروق آینهٔ اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد




همچو جان بی‌گریه و بی‌خنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد




حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان




جست و جویی از ورای جست و جو
من نمی‌دانم تو می‌دانی بگو




حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال




غرقه‌ای نه که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش




عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی




چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد
موج آن دریا بدینجا می‌رسد




چونک قصهٔ حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید




پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند




از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن




در شکار بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشید جهان جان‌باز باش




جان‌فشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی می‌شود پر می‌کنند




جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی




در وجود آدمی جان و روان
می‌رسد از غیب چون آب روان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۹:


گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی می‌کنند




کای خدایا منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار




ای خدایا ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان




ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده




تا عوض یابی تو گنج بی‌کران
تا نباشی از عداد کافران




کاشتران قربان همی‌کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی




امر حق را باز جو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی




چون غلام یاغیی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد




در نبی انذار اهل غفلتست
کان همه انفاقهاشان حسرتست




عدل این یاغی و داداش نزد شاه
چه فزاید دوری و روی سیاه




سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول




بهر اینمؤمنهمی‌گوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم




آن درم دادن سخی را لایقست
جان سپردن خود سخای عاشقست




نان دهی از بهر حق نانت دهند
جان دهی از بهر حق جانت دهند




گر بریزد برگهای این چنار
برگ بی‌برگیش بخشد کردگار




گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پای‌مال




هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی




وانک در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد




این جهان نفیست در اثبات جو
صورتت صفرست در معنیت جو




جان شور تلخ پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر




ور نمی‌دانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۰:


یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش




رایت اکرام و داد افراشته
فقر و حاجت از جهان بر داشته




بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده




در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود




از عطااش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله




قبلهٔ حاجت در و دروازه‌اش
رفته در عالم بجود آوازه‌اش




هم عجم هم روم هم ترک و عرب
مانده از جود و سخااش در عجب




آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو هم عجم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۱:


یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را




کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم
جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم




نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک
کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک




جامهٔ ما روز تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب




قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته




ننگ درویشان ز درویشی ما
روز شب از روزی اندیشی ما




خویش و بیگانه شده از ما رمان
بر مثال سامری از مردمان




گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک




مر عرب را فخر غزوست و عطا
در عرب تو همچو اندر خط خطا




چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم
ما به تیغ فقر بی سر گشته‌ایم




چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم
مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم




گر کسی مهمان رسد گر من منم
شب بخسپد دلقش از تن بر کنم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۲:


بهر این گفتند دانایان بفن
میهمان محسنان باید شدن




تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خسی




نیست چیره چون ترا چیره کند
نور ندهد مر ترا تیره کند




چون ورا نوری نبود اندر قران
نور کی یابند از وی دیگران




همچو اعمش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که یشم




حال ما اینست در فقر و عنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما




قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر




ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت زبانش شعشعی




از خدا بویی نه او را نه اثر
دعویش افزون ز شیث و بوالبشر




دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همی‌گوید ز ابدالیم بیش




حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی




خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درون او یزید




بی‌نوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان




او ندا کرده که خوان بنهاده‌ام
نایب حقم خلیفه‌زاده‌ام




الصلا ساده‌دلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر هیچ




سالها بر وعدهٔ فردا کسان
گرد آن در گشته فردا نارسان




دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی




زیر دیوار بدن گنجست یا
خانهٔ مارست و مور و اژدها




چونک پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت آگاهی چه سود


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا