خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۱:


گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در




ور نبودی نفس و شیطان و هوا
ور نبودی زخم و چالیش و وغا




پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منهتک




چون بگفتی ای صبور و ای حلیم
چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم




صابرین و صادقین و منفقین
چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین




رستم و حمزه و مخنث یک بدی
علم و حکمت باطل و مندک بدی




علم و حکمت بهر راه و بی‌رهیست
چون همه ره باشد آن حکمت تهیست




بهر این دکان طبع شوره‌آب
هر دو عالم را روا داری خراب




من همی‌دانم که تو پاکی نه خام
وین سؤالت هست از بهر عوام




جور دوران و هر آن رنجی که هست
سهل‌تر از بعد حق و غفلتست




زآنک اینها بگذرند آن نگذرد
دولت آن دارد که جان آگه برد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۲:


آن یکی زن شوی خود را گفت هی
ای مروت را به یک ره کرده طی




هیچ تیمارم نمی‌داری چرا
تا بکی باشم درین خواری چرا




گفت شو من نفقه چاره می‌کنم
گرچه عورم دست و پایی می‌زنم




نفقه و کسوه‌ست واجب ای صنم
از منت این هر دو هست و نیست کم




آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ بد پیرهن




گفت از سختی تنم را می‌خورد
کس کسی را کسوه زین سان آورد




گفت ای زن یک سالت می‌کنم
مرد درویشم همین آمد فنم




این درشتست و غلیظ و ناپسند
لیک بندیش ای زن اندیشه‌مند




این درشت و زشت‌تر یا خود طلاق
این ترا مکروه‌تر یا خود فراق




هم‌چنان ای خواجهٔ تشنیع زن
از بلا و فقر و از رنج و محن




لا شک این ترک هوا تلخی‌دهست
لیک از تلخی بعد حق بهست




گر جهاد و صوم سختست و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن




رنج کی ماند دمی که ذوالمنن
گویدت چونی تو ای رنجور من




ور نگوید کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردنست




آن ملیحان که طبیبان دل‌اند
سوی رنجوران به پرسش مایل‌اند




وز حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره‌ای سازند و پیغامی کنند




ورنه در دلشان بود آن مفتکر
نیست معشوقی ز عاشق بی‌خبر




ای تو جویای نوادر داستان
هم فسانهٔ عشق‌بازان را بخوان




بس بجوشیدی درین عهد مدید
ترک‌جوشی هم نگشتی ای قدید




دیده‌ای عمری تو داد و داوری
وانگه از نادیدگان ناشی‌تری




هر که شاگردیش کرد استاد شد
تو سپس‌تر رفته‌ای ای کور لد




خود نبود از والدینت اختبار
هم نبودت عبرت از لیل و نهار


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۳:


عارفی پرسید از آن پیر کشیش
که توی خواجه مسن‌تر یا که ریش




گفت نه من پیش ازو زاییده‌ام
بی ز ریشی بس جهان را دیده‌ام




گفت ریشت شد سپید از حال گشت
خوی زشت تو نگردیدست وشت




او پس از تو زاد و از تو بگذرید
تو چنین خشکی ز سودای ثرید




تو بر آن رنگی که اول زاده‌ای
یک قدم زان پیش‌تر ننهاده‌ای




هم‌چنان دوغی ترش در معدنی
خود نگردی زو مخلص روغنی




هم خمیری خمر طینه دری
گرچه عمری در تنور آذری




چون حشیشی پا به گل بر پشته‌ای
گرچه از باد هـ*ـوس سرگشته‌ای




هم‌چو قوم موسی اندر حر تیه
مانده‌ای بر جای چل سال ای سفیه




می‌روی هر روز تا شب هروله
خویش می‌بینی در اول مرحله




نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو




تا خیال عجل از جانشان نرفت
بد بریشان تیه چون گرداب زفت




غیر این عجلی کزو یابیده‌ای
بی‌نهایت لطف و نعمت دیده‌ای




گاو طبعی زان نکوییهای زفت
از دلت در عشق این گوساله رفت




باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس
صد زبان دارند این اجزای خرس




ذکر نعمتهای رزاق جهان
که نهان شد آن در اوراق زمان




روز و شب افسانه‌جویانی تو چست
جزو جزو تو فسانه‌گوی تست




جزو جزوت تا برستست از عدم
چند شادی دیده‌اند و چند غم




زانک بی‌لـ*ـذت نروید هیچ جزو
بلک لاغر گردد از هی پیچ جزو




جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت




هم‌چو تابستان که از وی پنبه‌زاد
ماند پنبه رفت تابستان ز یاد




یا مثال یخ که زاید از شتا
شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما




هست آن یخ زان صعوبت یادگار
یادگار صیف در دی این ثمار




هم‌چنان هر جزو جزوت ای فتی
در تنت افسانه گوی نعمتی




چون زنی که بیست فرزندش بود
هر یکی حاکی حال خوش بود




حمل نبود بی ز سرخوشی و ز لاغ
بی بهاری کی شود زاینده باغ




حاملان و بچگانشان بر کنار
شد دلیل عشق‌بازی با بهار




هر درختی در رضاع کودکان
هم‌چو مریم حامل از شاهی نهان




گرچه صد در آب آتشی پوشیده شد
صد هزاران کف برو جوشیده شد




گرچه آتش سخت پنهان می‌تند
کف بده انگشت اشارت می‌کند




هم‌چنین اجزای مستان وصال
حامل از تمثالهای حال و قال




در جمال حال وا مانده دهان
چشم غایب گشته از نقش جهان




آن موالید از زه این چار نیست
لاجرم منظور این ابصار نیست




آن موالید از تجلی زاده‌اند
لاجرم مستور پردهٔ ساده‌اند




زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست
وین عبارت جز پی ارشاد نیست




هین خمش کن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس گل




این گل گویاست پر جوش و خروش
بلبلا ترک زبان کن باش گوش




هر دو گون تمثال پاکیزه‌مثال
شاهد عدل‌اند بر سر وصال




هر دو گون حسن لطیف مرتضی
شاهد احبال و حشر ما مضی




هم‌چو یخ کاندر تموز مستجد
هر دم افسانهٔ زمستان می‌کند




ذکر آن اریاح سرد و زمهریر
اندر آن ازمان و ایام عسیر




هم‌چو آن میوه که در وقت شتا
می‌کند افسانهٔ لطف خدا




قصهٔ دور تبسمهای شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس




حال رفت و ماند جزوت یادگار
یا ازو واپرس یا خود یاد آر




چون فرو گیرد غمت گر چستیی
زان دم نومید کن وا جستیی




گفتییش ای غصهٔ منکر به حال
راتبهٔ انعامها را زان کمال




گر بهر دم نت بهار و خرمیست
هم‌چو چاش گل تنت انبار چیست




چاش گل تن فکر تو هم‌چون گلاب
منکر گل شد گلاب اینت عجاب




از کپی‌خویان کفران که دریغ
بر نبی‌خویان نثار مهر و میغ




آن لجاج کفر قانون کپیست
وآن سپاس و شکر منهاج نبیست




با کپی‌خویان تهتکها چه کرد
با نبی‌رویان تنسکها چه کرد




در عمارتها سگانند و عقور
در خرابیهاست گنج عز و نور




گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
گم نکردی راه چندین فیلسوف




زیرکان و عاقلان از گمرهی
دیده بر خرطوم داغ ابلهی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۴:


آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد
که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد




لابه کردی در نماز و در دعا
کای خداوند و نگهبان رعا




بی ز جهدی آفریدی مر مرا
بی فن من روزیم ده زین سرا




پنج گوهر دادیم در درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر




لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
من کلیلم از بیانش شرم‌رو




چونک در خلاقیم تنها توی
کار رزاقیم تو کن مستوی




سالها زو این دعا بسیار شد
عاقبت زاری او بر کار شد




هم‌چو آن شخصی که روزی حلال
از خدا می‌خواست بی‌کسب و کلال




گاو آوردش سعادت عاقبت
عهد داود لدنی معدلت




این متیم نیز زاریها نمود
هم ز میدان اجابت گو ربود




گاه بدظن می‌شدی اندر دعا
از پی تاخیر پاداش و جزا




باز ارجاء خداوند کریم
در دلش بشار گشتی و زعیم




چون شدی نومید در جهد از کلال
از جناب حق شنیدی که تعال




خافضست و رافعست این کردگار
بی ازین دو بر نیاید هیچ کار




خفض ارضی بین و رفع آسمان
بی ازین دو نیست دورانش ای فلان




خفض و رفع این زمین نوعی دگر
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر




خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب




خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج




هم‌چنین دان جمله احوال جهان
قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان




این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جانها موطن خوف و رجاست




تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ




تا خم یک‌رنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را




کان جهان هم‌چون نمکسار آمدست
هر چه آنجا رفت بی‌تلوین شدست




خاک را بین خلق رنگارنگ را
می‌کند یک رنگ اندر گورها




این نمکسار جسوم ظاهرست
خود نمکسار معانی دیگرست




آن نمکسار معانی معنویست
از ازل آن تا ابد اندر نویست




این نوی را کهنگی ضدش بود
آن نوی بی ضد و بی ند و عدد




آنچنان که از صقل نور مصطفی
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا




از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یک‌رنگ شد زان الپ الغ




صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز




نه درازی ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن




لیک یک‌رنگی که اندر محشرست
بر بد و بر نیک کشف و ظاهرست




که معانی آن جهان صورت شود
نقشهامان در خور خصلت شود




گردد آنگه فکر نقش نامه‌ها
این بطانه روی کار جامه‌ها




این زمان سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس




نوبت صدرنگیست و صددلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی




نوبت زنگست رومی شد نهان
این شبست و آفتاب اندر رهان




نوبت گرگست و یوسف زیر چاه
نوبت قبطست و فرعونست شاه




تا ز رزق بی‌دریغ خیره‌خند
این سگان را حصه باشد روز چند




در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر




پس برون آیند آن شیران ز مرج
بی‌حجابی حق نماید دخل و خرج




جوهر انسان بگیرد بر و بحر
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر




روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک




جملهٔ مرغان آب آن روز نحر
هم‌چو کشتیها روان بر روی بحر




تا که یهلک من هلک عن بینه
تا که ینجو من نجا واستیقنه




تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند




که استخوان و اجزاء سرگین هم‌چو نان
نقل زاغان آمدست اندر جهان




قند حکمت از کجا زاغ از کجا
کرم سرگین از کجا باغ از کجا




نیست لایق غزو نفس و مرد غر
نیست لایق عود و مشک و انـ*ـدام بدن خر




چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
کی دهد آنک جهاد اکبرست




جز بنادر در تن زن رستمی
گشته باشد خفیه هم‌چون مریمی




آنچنان که در تن مردان زنان
خفیه‌اند و ماده از ضعف جنان




آن جهان صورت شود آن مادگی
هر که در مردی ندید آمادگی




روز عدل و عدل داد در خورست
کفش آن پا کلاه آن سرست




تا به مطلب در رسد هر طالبی
تا به غرب خود رود هر غاربی




نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ




هست دنیا قهرخانهٔ کردگار
قهر بین چون قهر کردی اختیار




استخوان و موی مقهوران نگر
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر




پر و پای مرغ بین بر گرد دام
شرح قهر حق کننده بی‌کلام




مرد او بر جای خرپشته نشاند
وآنک کهنه گشت هم پشته نماند




هر کسی را جفت کرده عدل حق
پیل را با پیل و بق را جنس بق




مونس احمد به مجلس چار یار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار




کعبهٔ جبریل و جانها سدره‌ای
قبلهٔ عبدالبطون شد سفره‌ای




قبلهٔ عارف بود نور وصال
قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال




قبلهٔ زاهد بود یزدان بر
قبلهٔ مطمع بود همیان زر




قبلهٔ معنی‌وران صبر و درنگ
قبلهٔ صورت‌پرستان نقش سنگ




قبلهٔ باطن‌نشینان ذوالمنن
قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن




هم‌چنین برمی‌شمر تازه و کهن
ور ملولی رو تو کار خویش کن




رزق ما در کاس زرین شد عقار
وآن سگان را آب تتماج و تغار




لایق آنک بدو خو داده‌ایم
در خور آن رزق بفرستاده‌ایم




خوی آن را عاشق نان کرده‌ایم
خوی این را سرخوش جانان کرده‌ایم




چون به خوی خود خوشی و خرمی
پس چه از درخورد خویت می‌رمی




مادگی خوش آمدت چادر بگیر
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر




این سخن پایان ندارد وآن فقیر
گشته است از زخم درویشی عقیر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۵:


دید در خواب او شبی و خواب کو
واقعهٔ بی‌خواب صوفی‌راست خو




هاتفی گفتش کای دیده تعب
رقعه‌ای در مشق وراقان طلب




خفیه زان وراق کت همسایه است
سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست




رقعه‌ای شکلش چنین رنگش چنین
بس بخوان آن را به خلوت ای حزین




چون بدزدی آن ز وراق ای پسر
پس برون رو ز انبهی و شور و شر




تو بخوان آن را به خود در خلوتی
هین مجو در خواندن آن شرکتی




ور شود آن فاش هم غمگین مشو
که نیابد غیر تو زان نیم جو




ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا




این بگفت و دست خود آن مژده‌ور
بر دل او زد که رو زحمت ببر




چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
می‌نگنجید از فرح اندر جهان




زهرهٔ او بر دریدی از قلق
گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق




یک فرح آن کز پس شصد حجاب
گوش او بشنید از حضرت جواب




از حجب چون حس سمعش در گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت




که بود کان حس چشمش ز اعتبار
زان حجاب غیب هم یابد گذار




چون گذاره شد حواسش از حجاب
پس پیاپی گرددش دید و خطاب




جانب دکان وراق آمد او
دست می‌برد او به مشقش سو به سو




پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود




در بـ*ـغل زد گفت خواجه خیر باد
این زمان وا می‌رسم ای اوستاد




رفت کنج خلوتی و آن را بخواند
وز تحیر واله و حیران بماند




که بدین سان گنج‌نامهٔ بی‌بها
چون فتاده ماند اندر مشقها




باز اندر خاطرش این فکر جست
کز پی هر چیز یزدان حافظست




کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف




گر بیابان پر شود زر و نقود
بی رضای حق جوی نتوان ربود




ور بخوانی صد صحف بی سکته‌ای
بی قدر یادت نماند نکته‌ای




ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب
علمهای نادره یابی ز جیب




شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان




کانک می‌جستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب




تا بدانی که آسمانهای سمی
هست عکس مدرکات آدمی




نی که اول دست برد آن مجید
از دو عالم پیشتر عقل آفرید




این سخن پیدا و پنهانست بس
که نباشد محرم عنقا مگس




باز سوی قصه باز آ ای پسر
قصهٔ گنج و فقیر آور به سر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۶:


اندر آن رقعه نبشته بود این
که برون شهر گنجی دان دفین




آن فلان قبه که در وی مشهدست
پشت او در شهر و در در فدفدست




پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وانگهان از قوس تیری بر گذار




چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد




پس کمان سخت آورد آن فتی
تیر پرانید در صحن فضا




زو تبر آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که تیرش اوفتاد




کند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر




هم‌چنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی




چونک این را پیشه کرد او بر دوام
فجفجی در شهر افتاد و عوام


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۷:


پس خبر کردند سلطان را ازین
آن گروهی که بدند اندر کمین




عرضه کردند آن سخن را زیردست
که فلانی گنج‌نامه یافتست




چون شنید این شخص کین با شه رسید
جز که تسلیم و رضا چاره ندید




پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد
رقعه را آن شخص پیش او نهاد




گفت تا این رقعه را یابیده‌ام
گنج نه و رنج بی‌حد دیده‌ام




خود نشد یک حبه از گنج آشکار
لیک پیچیدم بسی من هم‌چو مار




مدت ماهی چنینم تلخ‌کام
که زیان و سود این بر من حرام




بوک بختت بر کند زین کان غطا
ای شه پیروزجنگ و دزگشا




مدت شش ماه و افزون پادشاه
تیر می‌انداخت و برمی‌کند چاه




هرکجا سخته کمانی بود چست
تیر داد انداخت و هر سو گنج جست




غیر تشویش و غم و طامات نی
هم‌چو عنقا نام فاش و ذات نی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۸:


چونک تعویق آمد اندر عرض و طول
شاه شد زان گنج دل سیر و ملول




دشتها را گز گز آن شه چاه کند
رقعه را از خشم پیش او فکند




گفت گیر این رقعه کش آثار نیست
تو بدین اولیتری کت کار نیست




نیست این کار کسی کش هست کار
که بسوزد گل بگردد گرد خار




نادر افتد اهل این ماخولیا
منتظر که روید از آهن گیا




سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو




گر نیابی نبودت هرگز ملال
ور بیابی آن به تو کردم حلال




عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود




لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد




ترک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا




سخت‌رویی که ندارد هیچ پشت
بهره‌جویی را درون خویش کشت




پاک می‌بازد نباشد مزدجو
آنچنان که پاک می‌گیرد ز هو




می‌دهد حق هستیش بی‌علتی
می‌سپارد باز بی‌علت فتی




که فتوت دادن بی علتست
پاک‌بازی خارج هر ملتست




زانک ملت فضل جوید یا خلاص
پاک بازانند قربانان خاص




نی خدا را امتحانی می‌کنند
نی در سود و زیانی می‌زنند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۹:


چونک رقعهٔ گنج پر آشوب را
شه مسلم داشت آن مکروب را




گشت آمن او ز خصمان و ز نیش
رفت و می‌پیچید در سودای خویش




یار کرد او عشق درداندیش را
کلب لیسد خویش ریش خویش را




عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش در ده یکی دیار نیست




نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کورست و کر




زآنک این دیوانگی عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست




گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون




طب جملهٔ عقلها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست




روی در روی خود آر ای عشق‌کیش
نیست ای مفتون ترا جز خویش خویش




قبله از دل ساخت آمد در دعا
لیس للانسان الا ما سعی




پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود
سالها اندر دعا پیچیده بود




بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید
از کرم لبیک پنهان می‌شنید




چونک بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل
ز اعتماد جود خلاق جلیل




سوی او نه هاتف و نه پیک بود
گوش اومیدش پر از لبیک بود




بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال
از دلش می‌روفت آن دعوت ملال




آن کبوتر را که بام آموختست
تو مخوان می‌رانش کان پر دوختست




ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش
کز ملاقات تو بر رستست جانش




گر برانی مرغ جانش از گزاف
هم بگرد بام تو آرد طواف




چینه و نقلش همه بر بام تست
پر زنان بر اوج سرخوش دام تست




گر دمی منکر شود دزدانه روح
در ادای شکرت ای فتح و فتوح




شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش
طشت آتش می‌نهد بر سـ*ـینه‌اش




که بیا سوی مه و بگذر ز گرد
شاه عشقت خواند زوتر باز گرد




گرد این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من




جبرئیل عشقم و سدره‌م توی
من سقیمم عیسی مریم توی




جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز این بیمار را




چون تو آن او شدی بحر آن اوست
گرچه این دم نوبت بحران اوست




این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچ پنهانست یا رب زینهار




دو دهان داریم گویا هم‌چو نی
یک دهان پنهانست در لبهای وی




یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی در فکنده در هوا




لیک داند هر که او را منظرست
که فغان این سری هم زان سرست




دمدمهٔ این نای از دمهای اوست
های هوی روح از هیهای اوست




گر نبودی با لـ*ـبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر




با کی خفتی وز چه پهلو خاستی
که چنین پر جوش چون دریاستی




یا ابیت عند ربی خواندی
در دل دریای آتش راندی




نعرهٔ یا نار کونی باردا
عصمت جان تو گشت ای مقتدا




ای ضیاء الحق حسام دین و دل
کی توان اندود خورشیدی به گل




قصد کردستند این گل‌پاره‌ها
که بپوشانند خورشید ترا




در دل که لعلها دلال تست
باغها از خنده مالامال تست




محرم مردیت را کو رستمی
تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی




چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر را فرو چاهی کنم




چونک اخوان را دل کینه‌ورست
یوسفم را قعر چه اولیترست




سرخوش گشتم خویش بر غوغا زنم
چه چه باشد خیمه بر صحرا زنم




بر کف من نه نوشیدنی آتشین
وانگه آن کر و فر مستانه بین




منتظر گو باش بی گنج آن فقیر
زآنک ما غرقیم این دم در عصیر




از خدا خواه ای فقیر این دم پناه
از من غرقه شده یاری مخواه




که مرا پروای آن اسناد نیست
از خود و از ریش خویشم یاد نیست




باد سبلت کی بگنجد و آب رو
در شرابی که نگنجد تار مو




در ده ای سـ*ـاقی یکی رطلی گران
خواجه را از ریش و سبلت وا رهان




نخوتش بر ما سبالی می‌زند
لیک ریش از رشک ما بر می‌کند




مات او و مات او و مات او
که همی‌دانیم تزویرات او




از پس صد سال آنچ آید ازو
پیر می‌بیند معین مو به مو




اندر آیینه چه بیند مرد عام
که نبیند پیر اندر خشت خام




آنچ لحیانی به خانهٔ خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید




رو به دریایی که ماهی‌زاده‌ای
هم‌چو خس در ریش چون افتاده‌ای




خس نه‌ای دور از تو رشک گوهری
در میان موج و بحر اولیتری




بحر وحدانست جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست




ای محال و ای محال اشراک او
دور از آن دریا و موج پاک او




نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ
لیک با احول چه گویم هیچ هیچ




چونک جفت احولانیم ای شمن
لازم آید مشرکانه دم زدن




آن یکیی زان سوی وصفست و حال
جز دوی ناید به میدان مقال




یا چو احول این دوی را نوش کن
یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن




یا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل می‌زن والسلام




چون ببینی محرمی گو سر جان
گل ببینی نعره زن چون بلبلان




چون ببینی مشک پر مکر و مجاز
لـ*ـب ببند و خویشتن را خنب ساز




دشمن آبست پیش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب




با سیاستهای جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن




صبر با نااهل اهلان را جلاست
صبر صافی می‌کند هر جا دلیست




آتش نمرود ابراهیم را
صفوت آیینه آمد در جلا




جور کفر نوحیان و صبر نوح
نوح را شد صیقل مرآت روح


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۰:


رفت درویشی ز شهر طالقان
بهر صیت بوالحسین خارقان




کوهها ببرید و وادی دراز
بهر دید شیخ با صدق و نیاز




آنچ در ره دید از رنج و ستم
گرچه در خوردست کوته می‌کنم




چون به مقصد آمد از ره آن جوان
خانهٔ آن شاه را جست او نشان




چون به صد حرمت بزد حلقهٔ درش
زن برون کرد از در خانه سرش




که چه می‌خواهی بگو ای ذوالکرم
ژگفت بر قصد زیارت آمدم




خنده‌ای زد زن که خه‌خه ریش بین
این سفرگیری و این تشویش بین




خود ترا کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه




اشتهای گول‌گردی آمدت
یا ملولی وطن غالب شدت




یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را در گشاد




گفت نافرجام و فحش و دمدمه
من نتوانم باز گفتن آن همه




از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب
آن مرید افتاد از غم در نشیب


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا