خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۱:


اشکش از دیده بجست و گفت او
با همه آن شاه شیرین‌نام کو




گفت آن سالوس زراق تهی
دام گولان و کمند گمرهی




صد هزاران خام ریشان هم‌چو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو




گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی




لاف‌کیشی کاسه‌لیسی طبل‌خوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار




سبطیند این قوم و گوساله‌پرست
در چنین گاوی چه می‌مالند دست




جیفة اللیلست و بطال النهار
هر که او شد غرهٔ این طبل‌خوار




هشته‌اند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کینست حال




آل موسی کو دریغا تاکنون
عابدان عجل را ریزند خون




شرع و تقوی را فکنده سوی پشت
کو عمر کو امر معروفی درشت




کین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد




کو ره پیغامبری و اصحاب او
کو نماز و سبحه و آداب او


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۲:


بانگ زد بر وی جوان و گفت بس
روز روشن از کجا آمد عسس




نور مردان مشرق و مغرب گرفت
اسمانها سجده کردند از شگفت




آفتاب حق بر آمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل




ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا




من به بادی نامدم هم‌چون سحاب
تا بگردی باز گردم زین جناب




عجل با آن نور شد قبلهٔ کرم
قبله بی آن نور شد کفر و صنم




هست اباحت کز هوای آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال




کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت




مظهر عزست و محبوب به حق
از همه کروبیان برده سبق




سجده آدم را بیان سبق اوست
سجده آرد مغز را پیوست پوست




شمع حق را پف کنی تو ای عجوز
هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز




کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس




حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی




جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور




هر که بر شمع خدا آرد پف او
شمع کی میرد بسوزد پوز او




چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب




موجهای تیز دریاهای روح
هست صد چندان که بد طوفان نوح




لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست




کوه و کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا به قعر امتهان




مه فشاند نور و سگ وع وع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند




شب روان و همرهان مه بتگ
ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ




جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر




جان شرع و جان تقوی عارفست
معرفت محصول زهد سالفست




زهد اندر کاشتن کوشیدنست
معرفت آن کشت را روییدنست




پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد
جان این کشتن نباتست و حصاد




امر معروف او و هم معروف اوست
کاشف اسرار و هم مکشوف اوست




شاه امروزینه و فردای ماست
پوست بندهٔ مغز نغزش دایماست




چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد
پس گلوی جمله کوران را فشرد




چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود




گر ترا چشمیست بگشا در نگر
بعد لا آخر چه می‌ماند دگر




ای بریده آن لـ*ـب و حلق و دهان
که کند تف سوی مه یا آسمان




تف برویش باز گردد بی شکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی




تا قیامت تف برو بارد ز رب
هم‌چو تبت بر روان بولهب




طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبل‌خوار




آسمانها بندهٔ ماه وی‌اند
شرق و مغرب جمله نانخواه وی‌اند




زانک لولاکست بر توقیع او
جمله در انعام و در توزیع او




گر نبودی او نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانی ملک




گر نبودی او نیابیدی به حار
هیبت و ماهی و در شاهوار




گر نبودی او نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین




رزقها هم رزق‌خواران وی‌اند
میوه‌ها لـ*ـب‌خشک باران وی‌اند




هین که معکوس است در امر این گره
صدقه‌بخش خویش را صدقه بده




از فقیرستت همه زر و حریر
هین غنی راده زکاتی ای فقیر




چون تو ننگی جفت آن مقبول‌روح
چون عیال کافر اندر عقد نوح




گر نبودی نسبت تو زین سرا
پاره‌پاره کردمی این دم ترا




دادمی آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمی من در قصاص




لیک با خانهٔ شهنشاه زمن
این چنین گستاخیی ناید ز من




رو دعا کن که سگ این موطنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۳:


بعد از آن پرسان شد او از هر کسی
شیخ را می‌جست از هر سو بسی




پس کسی گفتش که آن قطب دیار
رفت تا هیزم کشد از کوهسار




آن مرید ذوالفقاراندیش تفت
در هوای شیخ سوی بیشه رفت




دیو می‌آورد پیش هوش مرد
وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد




کین چنین زن را چرا این شیخ دین
دارد اندر خانه یار و همنشین




ضد را با ضد ایناس از کجا
با امام‌الناس نسناس از کجا




باز او لاحول می‌کرد آتشین
که اعتراض من برو کفرست و کین




من کی باشم با تصرفهای حق
که بر آرد نفس من اشکال و دق




باز نفسش حمله می‌آورد زود
زین تعرف در دلش چون کاه دود




که چه نسبت دیو را با جبرئیل
که بود با او به صحبت هم مقیل




چون تواند ساخت با آزر خلیل
چون تواند ساخت با ره‌زن دلیل


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۴:


اندرین بود او که شیخ نامدار
زود پیش افتاد بر شیری سوار




شیر غران هیزمش را می‌کشید
بر سر هیزم نشسته آن سعید




تازیانه‌ش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن به کف




تو یقین می‌دان که هر شیخی که هست
هم سواری می‌کند بر شیر سرخوش




گرچه آن محسوس و این محسوس نیست
لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست




صد هزاران شیر زیر را نشان
پیش دیدهٔ غیب‌دان هیزم‌کشان




لیک یک یک را خدا محسوس کرد
تا که بیند نیز او که نیست مرد




دیدش از دور و بخندید آن خدیو
گفت آن را مشنو ای مفتون دیو




از ضمیر او بدانست آن جلیل
هم ز نور دل بلی نعم الدلیل




خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون
آنچ در ره رفت بر وی تا کنون




بعد از آن در مشکل انکار زن
بر گشاد آن خوش‌سراینده دهن




کان تحمل از هوای نفس نیست
آن خیال نفس تست آنجا مه‌ایست




گرنه صبرم می‌کشیدی بار زن
کی کشیدی شیر نر بیگار من




اشتران بختییم اندر سبق
سرخوش و بی‌خود زیر محملهای حق




من نیم در امر و فرمان نیم‌خام
تا بیندیشم من از تشنیع عام




عام ما و خاص ما فرمان اوست
جان ما بر رو دوان جویان اوست




فردی ما جفتی ما نه از هواست
جان ما چون مهره در دست خداست




ناز آن ابله کشیم و صد چو او
نه ز عشق رنگ و نه سودای بو




این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمهٔ ما تا کجاست




تا کجا آنجا که جا را راه نیست
جز سنابرق مه الله نیست




از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور




بهر تو ار پست کردم گفت و گو
تا بسازی با رفیق زشت‌خو




تا کشی خندان و خوش بار حرج
از پی الصبر مفتاح الفرج




چون بسازی با خسی این خسان
گردی اندر نور سنتها رسان




که انبیا رنج خسان بس دیده‌اند
از چنین ماران بسی پیچیده‌اند




چون مراد و حکم یزدان غفور
بود در قدمت تجلی و ظهور




بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
وان شه بی‌مثل را ضدی نبود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۵:


پس خلیفه ساخت صاحب‌سـ*ـینه‌ای
تا بود شاهیش را آیینه‌ای




بس صفای بی‌حدودش داد او
وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او




دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه




در میان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچ رفت رفت




هم‌چنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد




هم‌چنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور




ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کین‌گزار و جنگ‌جو




چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش




پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر




دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق




سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی می‌فزود




آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق




هم‌چنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا




هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحه‌ای که جانشان را در ربود




هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد




هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین




تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر




لقمه‌ای را که ستون این تنست
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست




چونک حق قهری نهد در نان تو
چون خناق آن نان بگیرد در گلو




این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر




تا شود بر تنت این جبهٔ شگرف
سرد هم‌چون یخ گزنده هم‌چو برف




تا گریزی از وشق هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر




تو دو قله نیستی یک قله‌ای
غافل از قصهٔ عذاب ظله‌ای




امر حق آمد به شهرستان و ده
خانه و دیوار را سایه مده




مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب




که بمردیم اغلب ای مهتر امان
باقیش از دفتر تفسیر خوان




چون عصا را مار کرد آن چست‌دست
گر ترا عقلیست آن نکته بس است




تو نظر داری ولیک امعانش نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست




زین همی گوید نگارندهٔ فکر
که بکن ای بنده امعان نظر




آن نمی‌خواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد بر داود گرد




تن بمردت سوی اسرافیل ران
دل فسردت رو به خورشید روان




در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک بسوفسطایی بدظن رسی




او خود از لـ*ـب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود




هین سخن‌خا نوبت لـ*ـب‌خایی است
گر بگویی خلق را رسوایی است




چیست امعان چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست گویندش روان




آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن




دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد




در بیان آنک بر فرمان رود
گر گلی را خار خواهد آن شود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۶:


مؤمنان از دست باد ضایره
جمله بنشستند اندر دایره




یاد طوفان بود و کشتی لطف هو
بس چنین کشتی و طوفان دارد او




پادشاهی را خدا کشتی کند
تا به حرص خویش بر صفها زند




قصد شه آن نه که خلق آمن شوند
قصدش آنک ملک گردد پای‌بند




آن خراسی می‌دود قصدش خلاص
تا بیابد او ز زخم آن دم مناص




قصد او آن نه که آبی بر کشد
یاکه کنجد را بدان روغن کند




گاو بشتابد ز بیم زخم سخت
نه برای بردن گردون و رخت




لیک دادش حق چنین خوف وجع
تا مصالح حاصل آید در تبع




هم‌چنان هر کاسبی اندر دکان
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان




هر یکی بر درد جوید مرهمی
در تبع قایم شده زین عالمی




حق ستون این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس جان در کار باخت




حمد ایزد را که ترسی را چنین
کرد او معمار و اصلاح زمین




این همه ترسنده‌اند از نیک و بد
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود




پس حقیقت بر همه حاکم کسیست
که قریبست او اگر محسوس نیست




هست او محسوس اندر مکمنی
لیک محسوس حس این خانه نی




آن حسی که حق بر آن حس مظهرست
نیست حس این جهان آن دیگرست




حس حیوان گر بدیدی آن صور
بایزید وقت بودی گاو و خر




آنک تن را مظهر هر روح کرد
وآنک کشتی را براق نوح کرد




گر بخواهد عین کشتی را به خو
او کند طوفان تو ای نورجو




هر دمت طوفان و کشتی ای مقل
با غم و شادیت کرد او متصل




گر نبینی کشتی و دریا به پیش
لرزها بین در همه اجزای خویش




چون نبیند اصل ترسش را عیون
ترس دارد از خیال گونه‌گون




مشت بر اعمی زند یک جلف سرخوش
کور پندارد لگدزن اشترست




زانک آن دم بانگ اشتر می‌شنید
کور را گوشست آیینه نه دید




باز گوید کور نه این سنگ بود
یا مگر از قبهٔ پر طنگ بود




این نبود و او نبود و آن نبود
آنک او ترس آفرید اینها نمود




ترس و لرزه باشد از غیری یقین
هیچ کس از خود نترسد ای حزین




آن حکیمک وهم خواند ترس را
فهم کژ کردست او این درس را




هیچ وهمی بی‌حقیقت کی بود
هیچ قلبی بی‌صحیحی کی رود




کی دروغی قیمت آرد بی ز راست
در دو عالم هر دروغ از راست خاست




راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید آن روان کرد او دروغ




ای دروغی که ز صدقت این نواست
شکر نعمت گو مکن انکار راست




از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتیها و دریاهای او




بل ز کشتیهاش کان پند دلست
گویم از کل جزو در کل داخلست




هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبت این خلق را طوفان شناس




کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر




در تلاقی روزگارت می‌برند
یادهاشان غایبی‌ات می‌چرند




چون خر تشنه خیال هر یکی
از قف تن فکر را شربت‌مکی




نشف کرد از تو خیال آن وشات
شبنمی که داری از بحر الحیات




پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان می‌نجنبد در رکون




عضو حر شاخ تر و تازه بود
می‌کشی هر سو کشیده می‌شود




گر سبد خواهی توانی کردنش
هم توانی کرد چنبر گردنش




چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
ناید آن سویی که امرش می‌کشد




پس بخوان قاموا کسالی از نبی
چون نیابد شاخ از بیخش طبی




آتشین است این نشان کوته کنم
بر فقیر و گنج و احوالش زنم




آتشی دیدی که سوزد هر نهال
آتش جان بین کزو سوزد خیال




نه خیال و نه حقیقت را امان
زین چنین آتش که شعله زد ز جان




خصم هر شیر آمد و هر روبه او
کل شیء هالک الا وجهه




در وجوه وجه او رو خرج شو
چون الف در بسم در رو درج شو




آن الف در بسم پنهان کرد ایست
هست او در بسم و هم در بسم نیست




هم‌چنین جملهٔ حروف گشته مات
وقت حذف حرف از بهر صلات




از صله‌ست و بی و سین زو وصل یافت
وصل بی و سین الف را بر نتافت




چونک حرفی برنتابد این وصال
واجب آید که کنم کوته مقال




چون یکی حرفی فراق سین و بیست
خامشی اینجا مهمتر واجبیست




چون الف از خود فنا شد مکتنف
بی و سین بی او همی‌گویند الف




ما رمیت اذ رمیت بی ویست
هم‌چنین قال الله از صمتش بجست




تا بود دارو ندارد او عمل
چونک شد فانی کند دفع علل




گر شود بیشه قلم دریا مداد
مثنوی را نیست پایانی امید




چارچوب خشت‌زن تا خاک هست
می‌دهد تقطیع شعرش نیز دست




چون نماند خاک و بودش جف کند
خاک سازد بحر او چون کف کند




چون نماند بیشه و سر در کشد
بیشه‌ها از عین دریا سر کشد




بهر این گفت آن خداوند فرج
حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج




باز گرد از بحر و رو در خشک نه
هم ز لعبت گو که کودک‌راست به




تا ز لعبت اندک اندک در صبا
جانش گردد با یم عقل آشنا




عقل از آن بازی همی‌یابد صبی
گرچه با عقلست در ظاهر ابی




کودک دیوانه بازی کی کند
جزو باید تا که کل را فی کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۷:


نک خیال آن فقیرم بی‌ریا
عاجز آورد از بیا و از بیا




بانگ او تو نشنوی من بشنوم
زانک در اسرار همراز ویم




طالب گنجش مبین خود گنج اوست
دوست کی باشد به معنی غیر دوست




سجده خود را می‌کند هر لحظه او
سجده پیش آینه‌ست از بهر رو




گر بدیدی ز آینه او یک پشیز
بی‌خیالی زو نماندی هیچ چیز




هم خیالاتش هم او فانی شدی
دانش او محو نادانی شدی




دانشی دیگر ز نادانی ما
سر برآوردی عیان که انی انا




اسجدوا لادم ندا آمد همی
که آدمید و خویش بینیدش دمی




احولی از چشم ایشان دور کرد
تا زمین شد عین چرخ لاژورد




لا اله گفت و الا الله گفت
گشت لا الا الله و وحدت شکفت




آن حبیب و آن خلیل با رشد
وقت آن آمد که گوش ما کشد




سوی چشمه که دهان زینها بشو
آنچ پوشیدیم از خلقان مگو




ور بگویی خود نگردد آشکار
تو به قصد کشف گردی جرم‌دار




لیک من اینک بریشان می‌تنم
قایل این سامع این هم منم




صورت درویش و نقش گنج گو
رنج کیش‌اند این گروه از رنج گو




چشمهٔ راحت بریشان شد حرام
می‌خورند از زهر قاتل جام‌جام




خاکها پر کرده دامن می‌کشند
تا کنند این چشمه‌ها را خشک‌بند




کی شود این چشمهٔ دریامدد
مکتنس زین مشت خاک نیک و بد




لیک گوید با شما من بسته‌ام
بی‌شما من تا ابد پیوسته‌ام




قوم معکوس‌اند اندر مشتها
خاک‌خوار و آب را کرده رها




ضد طبع انبیا دارند خلق
اژدها را متکا دارند خلق




چشم‌بند ختم چون دانسته‌ای
هیچ دانی از چه دیده بسته‌ای




بر چه بگشادی بدل این دیده‌ها
یک به یک بئس البدل دان آن ترا




لیک خورشید عنایت تافته‌ست
آیسان را از کرم در یافته‌ست




نرد بس نادر ز رحمت باخته
عین کفران را انابت ساخته




هم ازین بدبختی خلق آن جواد
منفجر کرده دو صد چشمهٔ وداد




غنچه را از خار سرمایه دهد
مهره را از مار پیرایه دهد




از سواد شب برون آرد نهار
وز کف معسر برویاند یسار




آرد سازد ریگ را بهر خلیل
کو با داود گردد هم رسیل




کوه با وحشت در آن ابر ظلم
بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم




خیز ای داود از خلقان نفیر
ترک آن کردی عوض از ما بگیر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۸:


گفت آن درویش ای دانای راز
از پی این گنج کردم یاوه‌تاز




دیو حرص و آز و مستعجل تگی
نی تانی جست و نی آهستگی




من ز دیگی لقمه‌ای نندوختم
کف سیه کردم دهان را سوختم




خود نگفتم چون درین ناموقنم
زان گره‌زن این گره را حل کنم




قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مگو ژاژ از گمان ای سخت‌رو




آن گره کو زد همو بگشایدش
مهره کو انداخت او بربایدش




گرچه آسانت نمود آن سان سخن
کی بود آسان رموز من لدن




گفت یا رب توبه کردم زین شتاب
چون تو در بستی تو کن هم فتح باب




بر سر خرقه شدن بار دگر
در دعا کردن بدم هم بی‌هنر




کو هنر کو من کجا دل مستوی
این همه عکس توست و خود توی




هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
هم‌چو کشتی غرقه می‌گردد ز آب




خود نه من می‌مانم و نه آن هنر
تن چو مرداری فتاده بی‌خبر




تا سحر جمله شب آن شاه علی
خود همی‌گوید الستی و بلی




کو بلی‌گو جمله را سیلاب برد
یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد




صبح‌دم چون تیغ گوهردار خود
از نیام ظلمت شب بر کند




آفتاب شرق شب را طی کند
از نهنگ آن خورده‌ها را قی کند




رسته چون یونس ز معدهٔ آن نهنگ
منتشر گردیم اندر بو و رنگ




خلق چون یونس مسبح آمدند
کاندر آن ظلمات پر راحت شدند




هر یکی گوید به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آید به در




کای کریمی که در آن لیل وحش
گنج رحمت بنهی و چندین چشش




چشم تیز و گوش تازه تن سبک
از شب هم‌چون نهنگ ذوالحبک




از مقامات وحش‌رو زین سپس
هیچ نگریزیم ما با چون تو کس




موسی آن را نار دید و نور بود
زنگیی دیدیم شب را حور بود




بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس




ساحران را چشم چون رست از عمی
کف‌زنان بودند بی‌این دست و پا




چشم‌بند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست




لیک حق اصحابنا اصحاب را
در گشاد و برد تا صدر سرا




با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمت‌اند از بند رق




در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم




ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعت گل خار را




خاک ما را ثانیا پالیز کن
هیچ نی را بار دیگر چیز کن




این دعا تو امر کردی ز ابتدا
ورنه خاکی را چه زهرهٔ این بدی




چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب




شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس




برده در دریای رحمت ایزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم




آن یکی را کرده پر نور جلال
وآن دگر را کرده پر وهم و خیال




گر بخویشم هیچ رای و فن بدی
رای و تدبیرم به حکم من بدی




شب نرفتی هوش بی‌فرمان من
زیر دام من بدی مرغان من




بودمی آگه ز منزلهای جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان




چون کفم زین حل و عقد او تهیست
ای عجب این معجبی من ز کیست




دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم




چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگ‌تر از چشم میم




این الف وین میم ام بود ماست
میم ام تنگست الف زو نر گداست




آن الف چیزی ندارد غافلیست
میم دلتنگ آن زمان عاقلیست




در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من




هیچ دیگر بر چنین هیچی منه
نام دولت بر چنین پیچی منه




خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا




در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم راحت‌افزاییم کن




هم در آب دیده بی پوشش بیستم
بر در تو چونک دیده نیستم




آب دیدهٔ بندهٔ بی‌دیده را
سبزه‌ای بخش و نباتی زین چرا




ور نمانم آب آبم ده ز عین
هم‌چو عینین نبی هطالتین




او چو آب دیده جست از جود حق
با چنان اقبال و اجلال و سبق




چون نباشم ز اشک خون باریک‌ریس
من تهی‌دست قصور کاسه‌لیس




چون چنان چشم اشک را مفتون بود
اشک من باید که صد جیحون بود




قطره‌ای زان زین دو صد جیحون به است
که بدان یک قطره انس و جن برست




چونک باران جست آن روضهٔ بهشت
چون نجوید آب شوره‌خاک زشت




ای اخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت چه کار




نان که سد و مانع این آب بود
دست از آن نان می‌بباید شست زود




خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۹:


اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش




کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه




او نگفتت که کمان را سخت‌کش
در کمان نه گفت او نه پر کنش




از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسیی بر داشتی




ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو




چون بیفتد بر کن آنجا می‌طلب
زور بگذار و بزاری جو ذهب




آنچ حقست اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید




ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته




هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنجست او مهجورتر




فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت




گو بدو چندانک افزون می‌دود
از مراد دل جداتر می‌شود




جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بی‌قرار




هم‌چو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت




هرچه افزون‌تر همی‌جست او خلاص
سوی که می‌شد جداتر از مناص




هم‌چو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سخت‌تر جستی کمان




هر کمانی کو گرفتی سخت‌تر
بود از گنج و نشان بدبخت‌تر




این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است




زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد




آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر کزدمست و پر ز مار




زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آب‌خورد




نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهٔ فوز ساخت




علم تیراندازیش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب




ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته ره‌رو را چو غول و راه‌زن




بیشتر اصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی می‌رهند




خویش را بی پوشش کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول




زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی‌بساز




زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاک‌باز




زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده




زانک طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۰:


یک حکایت بشنو اینجا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر




آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر




با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی




مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و هم‌سفره پیش هم‌دگر




در قفس افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بی‌نماز




کرده منزل شب به یک کاروانسرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا




مانده در کاروانسرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف




چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند




چون قفس را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد




پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد




پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه




راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر می‌گشاد




آن طرف که بود اشک و آه او
چونک فرصت یافت باشد راه او




در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن




آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و گشی




از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروانسرا از بیم برف




برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد




چون بتابد تف آن خورشید جشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم




در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان




چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیه‌شان آورد حلوا مقبلی




برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب




نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنک در ثوابش بود امل




الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر




الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری




کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث




کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید




تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر




چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید




آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم




صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم




گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود




پس بدو گفتند زین حکمت‌گری
قصد تو آن است تا تنها خوری




گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم




هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند




آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فی‌النار از خبر




گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا




ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی




این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان




قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بی‌نوایی بگذرد




بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا




پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند




روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی




یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضل‌جو




مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ




بلک سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا




این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار




آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچ دید او دوش گو آور به پیش




هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد




آنک اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود




فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او




عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود




پس جهود آورد آنچ دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود




گفت در ره موسی‌ام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش




در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سه‌مان گشتیم ناپیدا ز نور




هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب




نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست




هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور




بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چونک نور حق درو نفاخ شد




وصف هیبت چون تجلی زد برو
می‌سکست از هم همی‌شد سو به سو




آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ هم‌چو سم




آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین




که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب




آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود




باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم




لیک زیر پای موسی هم‌چو یخ
می‌گدازید او نماندش شاخ و شخ




با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب




باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار




وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه




چون عصا و خرقهٔ او خرقه‌شان
جمله سوی طور خوش دامن کشان




جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته




باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود




انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیاام فهم شد




باز املاکی همی دیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف




حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین




زین نسق می‌گفت آن شخص جهود
بس جهودی که آخرش محمود بود




هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید




چه خبر داری ز ختم عمر او
تا بگردانی ازو یک‌باره رو




بعد از ان ترسا در آمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام




من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان




خود عجب‌های قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان




هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا