خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۱:


گفت قاضی صوفیا خیره مشو
یک مثالی در بیان این شنو




هم‌چنانک بی‌قراری عاشقان
حاصل آمد از قرار دلستان




او چو که در ناز ثابت آمده
عاشقان چون برگها لرزان شده




خندهٔ او گریه‌ها انگیخته
آب رویش آب روها ریخته




این همه چون و چگونه چون زبد
بر سر دریای بی‌چون می‌تپد




ضد و ندش نیست در ذات و عمل
زان بپوشیدند هستیها حلل




ضد ضد را بود و هستی کی دهد
بلک ازو بگریزد و بیرون جهد




ند چه بود مثل مثل نیک و بد
مثل مثل خویشتن را کی کند




چونک دو مثل آمدند ای متقی
این چه اولیتر از آن در خالقی




بر شمار برگ بستان ند و ضد
چون کفی بر بحر بی‌ضدست و ند




بی‌چگونه بین تو برد و مات بحر
چون چگونه گنجد اندر ذات بحر




کمترین لعبت او جان تست
این چگونه و چون جان کی شد درست




پس چنان بحری که در هر قطر آن
از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان




کی بگنجد در مضیق چند و چون
عقل کل آنجاست از لا یعلمون




عقل گوید مر جسد را که ای جماد
بوی بردی هیچ از آن بحر معاد




جسم گوید من یقین سایهٔ توم
یاری از سایه که جوید جان عم




عقل گوید کین نه آن حیرت سراست
که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست




اندرینجا آفتاب انوری
خدمت ذره کند چون چاکری




شیر این سو پیش آهو سر نهد
باز اینجا نزد تیهو پر نهد




این ترا باور نیاید مصطفی
چون ز مسکینان همی‌جوید دعا




گر بگویی از پی تعلیم بود
عین تجهیل از چه رو تفهیم بود




بلک می‌داند که گنج شاهوار
در خرابیها نهد آن شهریار




بدگمانی نعل معکوس ویست
گرچه هر جزویش جاسوس ویست




بل حقیقت در حقیقت غرقه شد
زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد




با تو قلماشیت خواهم گفت هان
صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان




مر ترا هم زخم که آید ز آسمان
منتظر می‌باش خلعت بعد آن




کو نه آن شاهست کت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تـ*ـخت مستند




جمله دنیا را پر پشه بها
سیلیی را رشوت بی‌منتها




گردنت زین طوق زرین جهان
چست در دزد و ز حق سیلی ستان




آن قفاها که انبیا برداشتند
زان بلا سرهای خود افراشتند




لیک حاضر باش در خود ای فتی
تا به خانه او بیابد مر ترا




ورنه خلعت را برد او باز پس
که نیابیدم به خانه‌ش هیچ کس


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۲:


گفت صوفی که چه بودی کین جهان
ابروی رحمت تنبلی جاودان




هر دمی شوری نیاوردی به پیش
بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش




شب ندزدیدی چراغ روز را
دی نبردی باغ عیش آموز را




جام صحت را نبودی سنگ تب
آمنی با خوف ناوردی کرب




خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خرخشه در نعمتش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۳:


گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی
خالی از فطنت چو کاف کوفیی




تو بنشنیدی که آن پر قند لـ*ـب
غدر خیاطان همی‌گفتی به شب




خلق را در دزدی آن طایفه
می‌نمود افسانه‌های سالفه




قصهٔ پاره‌ربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این




در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌ای
گرد او جمع آمده هنگامه‌ای




مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزااش حکایت گشته بود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۴:


جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست
گرمی و جد معلم از صبیست




چنگیی را کو نوازد بیست و چار
چون نیابد گوش گردد چنگ بار




نه حراره یادش آید نه غزل
نه ده انگشتش بجنبد در عمل




گر نبودی گوشهای غیب‌گیر
وحی ناوردی ز گردون یک بشیر




ور نبودی دیده‌های صنع‌بین
نه فلک گشتی نه خندیدی زمین




آن دم لولاک این باشد که کار
از برای چشم تیزست و نظار




عامه را از عشق هم‌خوابه و طبق
کی بود پروای عشق صنع حق




آب تتماجی نریزی در تغار
تا سگی چندی نباشد طعمه‌خوار




رو سگ کهف خداوندیش باش
تا رهاند زین تغارت اصطفاش




چونک دزدیهای بی‌رحمانه گفت
کی کنند آن درزیان اندر نهفت




اندر آن هنگامه ترکی از خطا
سخت طیره شد ز کشف آن غطا




شب چو روز رستخیز آن رازها
کشف می‌کرد از پی اهل نهی




هر کجا آیی تو در جنگی فراز
بینی آنجا دو عدو در کشف راز




آن زمان را محشر مذکور دان
وان گلوی رازگو را صور دان




که خدا اسباب خشمی ساختست
وآن فضایح را بکوی انداختست




بس که غدر درزیان را ذکر کرد
حیف آمد ترک را و خشم و درد




گفت ای قصاص در شهر شما
کیست استاتر درین مکر و دغا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۵:


گفت خیاطیست نامش پور شش
اندرین چستی و دزدی خلق‌کش




گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشته‌تاب




پس بگفتندش که از تو چست‌تر
مات او گشتند در دعوی مپر




رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش




گرم‌تر شد ترک و بست آنجا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو




مطمعانش گرم‌تر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود




که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن




ور نتواند برد اسپی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا




ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد می‌کرد او حراب




بامدادان اطلسی زد در بـ*ـغل
شد به بازار و دکان آن دغل




پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لـ*ـب به ترحیبش گشاد




گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش




چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی




که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ




تنگ بالا بهر جسم‌آرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را




گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد




پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لـ*ـب را در فشار




از حکایتهای میران دگر
وز کرمها و عطاء آن نفر




وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان




هم‌چو آتش کرد مقراضی برون
می‌برید و لـ*ـب پر افسانه و فسون


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۶:


ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان




پاره‌ای دزدید و کردش زیر ران
از جز حق از همه احیا نهان




حق همی‌دید آن ولی ستارخوست
لیک چون از حد بری غماز اوست




ترک را از لـ*ـذت افسانه‌اش
رفت از دل دعوی پیشانه‌اش




اطلس چه دعوی چه رهن چه
ترک سرمستست در لاغ اچی




لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا




گفت لاغی خندمینی آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا




پاره‌ای اطلس سبک بر نیفه زد
ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد




هم‌چنین بار سوم ترک خطا
گفت لاغی گوی از بهر خدا




گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار
کرد او این ترک را کلی شکار




چشم بسته عقل جسته مولهه
سرخوش ترک مدعی از قهقهه




پس سوم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ




چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا




رحم آمد بر وی آن استاد را
کرد در باقی فن و بیداد را




گفت مولع گشت این مفتون درین
بی‌خبر کین چه خسارست و غبین




بـ*ـو*سه‌افشان کرد بر استاد او
که بمن بهر خدا افسانه گو




ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود




خندمین‌تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لـ*ـب گور خراب خویش ایست




ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک




تا بکی نوشی تو عشوهٔ این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان




لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد




می‌درد می‌دوزد این درزی عام
جامهٔ صدسالگان طفل خام




لاغ او گر باغها را داد داد
چون دی آمد داده را بر باد داد




پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغی کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۷:


گفت درزی ای طواشی بر گذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر




پس قبایت تنگ آید باز پس
این کند با خویشتن خود هیچ کس




خندهٔ چه رمزی ار دانستیی
تو به جای خنده خون بگرستیی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۸:


اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره‌پاره خیاط غرور




تو تمنا می‌بری که اختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام




سخت می‌تولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او




سخت می‌رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او




که چرا زهرهٔ طرب در رقص نیست
بر سعود و رقص سعد او مه‌ایست




اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم




تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۹:


آن یکی می‌شد به ره سوی دکان
پیش ره را بسته دید او از زنان




پای او می‌سوخت از تعجیل و راه
بسته از جوق زنان هم‌چو ماه




رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هی چه بسیارید ای دخترچگان




رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین
هیچ بسیاری ما منکر مبین




بین که با بسیاری ما بر بساط
تنگ می‌آید شما را انبساط




در لواطه می‌فتید از قحط زن
فاعل و مفعول رسوای زمن




تو مبین این واقعات روزگار
کز فلک می‌گردد اینجا ناگوار




تو مبین تحشیر روزی و معاش
تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش




بین که با این جمله تلخیهای او
مردهٔ اویید و ناپروای او




رحمتی دان امتحان تلخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را




آن براهیم از تلف نگریخت و ماند
این براهیم از شرف بگریخت و راند




آن نسوزد وین بسوزد ای عجب
نعل معکوس است در راه طلب


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۰:


گفت صوفی قادرست آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان




آنک آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی‌ضرر




آنک گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار




آنک زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند




آنک شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقیش او را چه کم




آنک تن را جان دهد تا حی شود
گر نمیراند زیانش کی شود




خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بی‌اجتهاد




دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا